سخنرانی آمریکای لاتین - قسمت نهم

فلسفه و تاریخ

بسم الله الرحمن الرحیم

خیلی خوشحالم که در حضور اساتید و دانشجویان رشته های علوم انسانی، فلسفه و تاریخ و سایر رشته ها هستم.

تقریباً بخش اعظم آثار فلسفی جهان اسلام، متعلق به فیلسوفان ایرانی است. سه جریان قوی فلسفی در طول بیش از یک هزار سال در ایران شکل گرفت.

علوم انسانی چون موضوعش انسان است، با فلسفه، مذهب، تاریخ و اخلاق ارتباط پیدا می کند و هیچ یک از رشته های علوم انسانی نیستند که به تنهایی بتوانند مسأله ای را ریشه یابی کند. بنابراین می توان گفت علوم انسانی یک علم بین رشته ای است؛ یعنی رشته های مختلفی به این رشته مربوط می شوند. هیچ متفکر برجسته ای در هیچ یک از علوم انسانی نیست مگر اینکه با فلسفه، اخلاق، مذهب، هنر و تاریخ آشنا باشد، برخلاف فیزیک و شیمی یا رشته هایی که موضوعش با بدن انسان و یا طبیعت است. همانطور که انسان یک موجود زنده و چندبُعدی است، علوم انسانی هم یک علم چند بُعدی و پیچیده است.

چرا ما در علوم انسانی مکتب های مختلف داریم؛ درحالیکه در مکانیک، فیزیک و یا شیمی مکتب نداریم؟ علتش این است که در علوم انسانی، تعریف ثابتی از انسان وجود ندارد؛ چون انسان علاوه بر جسم، دارای لایه های پیچیدۀ روحی و اخلاقی ـ معنوی است و عنصر استثنایی به نام عقل را داراست و این ها در موجودات دیگر مثل حیوانات، گیاهان و اشیا دیده نمی شود؛ به همین دلیل است که نگاه دینی به انسان با نگاه غیردینی به او کاملاً متفاوت است. در حوزۀ سکولار، نگاه مارکسیستی به انسان با نگاه لیبرالیستی به او و با نگاه اگزیستانسیالیستی و نگاه های دیگر متفاوت و متضاد هستند.

تفسیری که مثلاً انسان های لیبرال از انسان دارند، با تفسیری که مارکسیست ها از انسان دارند، یکی نیست. وقتی انسان شناسی متفاوت شد، تعریف ها از سعادت و شقاوت، توصیه ها، بایدها و نبایدها، در همه عرصه های علوم انسانی و اجتماعی متفاوت خواهد شد؛ لذا جامعه شناسیِ با گرایش چپ با جامعه شناسیِ با گرایش راست متفاوت است. حتی جامعه شناسی فاشیستی با دیگر جامعه شناسی ها تفاوت دارد. این تفاوت ها بخاطر تعریف های متفاوت از انسان، زندگی و حقوق و مسئولیت های اوست که وارد عرصه علوم اجتماعی شده است.

توصیف از انسان وقتی متفاوت شد، توصیه ها هم متفاوت می گردند. مکتب های مختلف اقتصادی و سیاسی و نظام های متعدد بر یک نوع انسان شناسی و تفسیرهای مختلف از خوب و بد مبتنی هستند و همۀ این ها به نحوی با معرفت شناسی، اخلاق، فرجام شناسی و مبدأ و معادشناسی ارتباط پیدا می کنند. در تفکر دینی هم همینطور است. برداشت دینی و غیردینی از اسلام، توصیه ها را متفاوت می سازد. اگر برای انسان علاوه بر جسم، قائل به روح باشیم یا او را صرفاً موجود مادی و مجبور به جبر مادی دانسته، اگر انسان را منوط به حیاط 70ساله و یا یک موجود ابدی بدانیم، اگر معتقد باشیم اعمال انسان در سرنوشت او دخالت دارد و یا معتقد به عدم ارتباط بین اعمال و سرنوشت باشیم، چگونگی تفسیر اخلاق(دینی و یا غیر دینی) همۀ این ها در نوع گرایش های علوم انسانی تأثیر می گذارد. حتی تفسیرهای دینی در علوم انسانی هم با یکدیگر متفاوت هستند؛ یعنی تفسیر مسیحی از انسان، زندگی و مرگ با تفسیر اسلامی از این ها تفاوت دارد. مارکسیست، انسان را تابع جبر طبقاتی و ابزار تولید می داند، لیبرالیسم انسان را مجبور به جبر غریزه و لذت طلبی تعریف می کند و معتقد است عقل برتر از غریزه نیست و آن را مدیریت نمی کند؛ بلکه آن ها معتقدند عقل در خدمت غریزه است؛ به طور مثال مسیحیان معتقدند بخاطر گناه اولیۀ انسان، تمام انسان ها گناهکار به دنیا می آیند و با غسل تعمید باید پاک شوند. بودایی ها معتقد به تناسخ هستند و اعتقاد دارند روح انسان ها در عالم طبیعت در بدن های مختلف در حال رفت و برگشت هستند. اما اسلام معتقد است که انسان دارای گوهرالهی و بُعد معنوی و مادی است و به هر دو بُعد باید توجه کرد و احترام گذاشت. انسان تحت تأثیر شرایط مادی، اقتصادی، تاریخی و خانوادگی است؛ اما مجبور به هیچ جبری نیست؛ حتی انسان تحت جبر الهی هم نیست؛ بلکه خداوند اراده فرموده که انسان، مختار و مسئول باشد. اسلام معتقد است انسان با فطرت پاک الهی متولد می شود.

تمام این موارد در نوع جهت گیری و توصیف های علوم انسانی و اجتماعی دخالت دارند و لذا شیمی و هندسۀ لیبرالیستی بودایی وجود ندارد؛ اما اقتصاد، سیاست و اخلاق این پسوندها را دارد.

اکنون باید در رابطه با ایدئولوژی خاص در عرصۀ انسان شناسی که متأسفانه نام خودش را بر فلسفه و علوم اجتماعیِ بسیاری از دانشگاه های دنیا تحمیل کرده است، مطالبی را عرض نمایم.

متأسفانه اکنون در دانشگاه های آمریکای لاتین، آسیا وآفریقا اگر بخواهند فلسفه بخوانند، باید فلسفۀ غرب و فلسفۀ اروپایی ـ آمریکایی خوانده شود؛ گویا فلسفۀ دیگری وجود ندارد. در مورد علوم دیگر هم به همین منوال است. اگر بخواهند تاریخ تمدن و یا تاریخ علوم بخوانند، باید تاریخ اروپای غربی و آمریکا را بخوانند و بقیۀ فلسفه ها، تاریخ و علوم اجتماعی به عنوان آکادمیک مطرح نمی شوند. این مسألۀ مهمی است که همۀ دانشگاه ها باید به آن توجه کنند که فلسفه های دیگری نیز وجود دارد. علوم اجتماعی و علوم انسانی، از منظر دیگری هم قابل تعریف هستند. علوم انسانی و فلسفۀ مدرن که در بسیاری از دانشگاه های دنیا ترجمه و تدریس می شود، عمدتاً متعلق به یک خاستگاه لیبرالیستی سرمایه داری و نوع خاصی از معرفت شناسی تجربی است و یک ارتباطی بین معرفت شناسی مدرنیته و تجربه گرایی افراطی با ارزش های سرمایه داری وجود دارد و لیبرالیست عمدتاً ایدئولوژی نظام سرمایه داری شده است. در تفکر لیبرالیستی انسان یک موجود منفرد، خودخواه و لذت طلب است که هیچ عملی مگر برای کسب سود، منافع و لذت های شخصی انجام نمی دهد. این تفسیر از انسان روی اخلاق، فلسفه، علوم سیاسی و اقتصاد تأثیر می گذارد. در این دیدگاه معرفت معتبر، تجربه است.

بنابر این مطالب، درک پوزیتیویستی از معرفت و عقلانیت منشأ فلسفی و معرفت شناختی دارد. همچنین اینگونه تفکر، آثاری دارد؛ از جمله اگر معرفت معتبر را صرفاً تجربه در اصل شناخت انسان و واقعیات تاریخ و فرهنگ بدانیم، نوعی گذشته گرایی و نوعی جمود و محافظه کاری و توجیه وضع موجود(که تجربه شده است) بر دستگاه علوم انسانی و فلسفی حاکم می شود و تجربه گرایی، توجیه گذشته گرایی می گردد. بر این اساس تجربه گرایی، نگاه محافظه کارانه به واقعیت و حقیقت و پدیده های مادی است. اگر معرفت، فقط معرفت حسی و تجربی باشد، علوم انسانی و فلسفه، قشری و سطحی می گردد؛ چون تجربۀ حسی، صرفاً به قشر بیرونی و به ظاهر پدیده ها و انسان ها توجه دارد و در واقع نوعی برون گرایی قشری است که بر علوم انسانی و فلسفه حاکم می شود. علاوه بر معرفت تجربی، معرفت شهودی باطنی و معرفت برهانی عقلی هم باید باشد. فقط نباید به ظاهر پدیده ها و انسان ها اکتفا کرد؛ بلکه باید به لایۀ درونی انسان و تاریخ نفوذ نمود. اگر معرفت عقلی و باطنی ضعیف باشد و صرفاً معرفت تجربی حاکم گردد، نمی توان راجع به آینده بحث کرد؛ زیرا تجربه تنها ناظر به گذشته است و این عقل است که می تواند راجع به آینده از قبل برنامه ریزی و پیش بینی کند. لذا یک تفاوت مهم بین علوم انسانی اسلامی با علوم انسانی صرفاً پوزیتیویستی(که امروز حاکم است) و حتی جریان کمونیستی وجود دارد و آن این است که اسلام علاوه بر معرفت تجربی به معرفت عقلی و شهود باطنی معتقد است. همچنین اسلام از یک عنصر خاص الهی، یعنی وحی(که بر پیامبر نازل شده است) هم سخن می گوید که غیر مسلمانان آن را قبول ندارند.

علوم انسانی که بر اساس معرفت شناسی صرفاً حسّی و تجربی و انسان شناسی مادی باشد، مسائل را قشری می بیند، با ارزش های اخلاق(باید و نبایدها) مخالفت می کند(چون اصول اخلاقی، تجربی و محسوس نیستند؛ بلکه معقول هستند و بر این اساس جهان را به لحاظ اخلاقی خنثی می بیند) و با این ادعا که واقعیت، فارغ از ارزش است، معرفت و علم را از ارزش ها جدا می کند.

در نتیجه وقتی تجربه تنها معیار علم شد، علم، غیر ارزش و ارزش ها، غیرعلمی می شوند. وقتی امکان سخن گفتن از ارزش های اخلاقی نبود، یک نوع محافظه کاری و گذشته گرایی بر علوم انسانی حاکم می شود و فقط موارد تجربه شده، واقعی انگاشته می شود. این قشری گری مدرن، علم را تا حدود زیادی سطحی و بی حیثیت ساخته است. وقتی واقعیت های فردی، اجتماعی و تاریخی، فقط تجربی و فاقد ارزش و کاملاً خنثی باشند و نتوانند موضوع یک داوری ارزشی قرار بگیرند، عملاً پوزیتیویسم در خدمت ارزش های سرمایه داری حاکم در می آید و این یعنی نفی جنبش و اعتراض و همچنین باعث توصیۀ روح تجربه زدگی و محافظه کاری در برابر حاکمیت مطلق سرمایه داری لیبرال در دنیا می شود و یک نوع تئوری تسلیم را به نفع حمایت قدرت های واقعاً موجود و حاکم طراحی می کند. هدف پوزیتیویست، فقط حمله به مذهب، اخلاق و مفهوم متافیزیک نیست؛ بلکه بی معنا دانستن تمام این ها و باز کردن راه برای اِباحه گری و امپریالیزم اقتصادی است. تجربه گراها و رفتارگرایان، با مبانی پوزیتیویستی، اندیشه های نفی انقلاب را در علوم سیاسی طراحی کردند. لیبرال دموکراسی برای تثبیت نظام سرمایه داری و محدود نمودن قدرت در دایرۀ بستۀ سرمایه داری غرب و برای اینکه هیچ گاه دنبال آراء و دیدگاه های مردم و حقوق ملت ها نباشد، باب داوریِ انتقادی در مورد چگونگی دموکراسی را بسته نگاه داشته است تا اجازه ندهد عیوب سیستماتیک لیبرالیسم و سرمایه داری و دموکراسی نفی و نقد شود. آن ها در عرصۀ ارزش های معنوی و اخلاقی به تدریج بر نوعی نسبی گرایی ارزشی دامن زدند و در عرصۀ اخلاق، سیاست و علوم انسانی به چیزی فراتر از منابع مادی، ثروت، قدرت و شهوت قائل نبودند که باعث تقویت نیروهای ارتجاعی و سوسیالیستی و شکاف های طبقاتی و حاکمیت های ناسالم گردید؛ لذا نظریه پردازان پوزیتیویسم در عرصۀ علوم اجتماعی، سیاست، اقتصاد، حقوق و حتی روانشناسی و اخلاق در خدمت توجیه فرهنگ سرمایه داری غرب و مخالفت با هر نوع انقلابی گری و اصلاحات اخلاقی برآمدند. وقتی علوم اجتماعی طبق الگوی پوزیتیویستی علوم طبیعی طراحی شد، ابزار تصرف، استثمار و کنترل جوامع بشری و مهار زدن به انسان های دیگر می گردد؛ همانطور که علوم طبیعی، ابزار استثمار طبیعت بی جان و از نظر لیبرالیسم، عاری از ارزش گردید؛ یعنی در واقع، برای توجیه نابرابری ها، تثبیت اقتدار حاکمیت سرمایه داری و سرکوب انقلاب های اجتماعی، علوم اجتماعی خاصی سفارش داده شد. بر این اساس، لیبرال ها، انقلاب را یک مفهوم غیرعلمی می دانند. آن ها در مطالعۀ طبیعت، جهان و انسان، بخش های کمّی، تجربی و حسّی را اصل گرفتند و آن ها را از هدف و غایت مبرّا کردند. آن ها در اصل بین واقعیت و ارزش، جدایی انداختند. ماورای طبیعت، انسان و جهان را غیرعلمی دانستند و در نتیجه بر این عقیده استوار ماندند که واقعیت های بشری قابیت های داوری و ارزشیابی اخلاقی در علوم انسانی و اجتماعی را ندارد. یعنی هرگاه کسی بخواهد حق و باطل را ارزیابی کند، از نظر آن ها وارد عرصۀ غیرعلمی شده است. به این ترتیب حقانیّت و بطلان، خیر و شر، عدل و ظلم، درست و نادرست، هیچ کدام علمی نیستند. طبق این عقیده ارتباط علم و ماوراء طبیعت با اخلاق و مسئولیت و ارزش ها قطع شد و این گسستگی بین دانش و ارزش، پیامدهای بسیار خطرناک تئوریک و اجتماعی خواهد داشت. این همان رویکرد ماتریالیستی است که در علوم تجربی و انسانی تکرار شد و منشأ بسیاری از انحرافات در فهم جهان و انسان، درک رفتارهای انسان، درک تاریخ، ارزش شناسی و نحوۀ استفادۀ ابزاری از علوم طبیعی و علوم انسانی شد. بشریت در طی دو قرن اخیر، هزینۀ سنگینی برای حاکمیت این تفکر مادی و قشری در عرصۀ فلسفه و علوم انسانی داده است. اما در معرفت شناسی و اخلاق اسلامی از علوم اجتماعی و انسانی، اسطوره زدایی شده و آن ها عقلانی و عملی می شوند. در دنیای مدرن، عملاً اخلاق ستیزی و دین زدایی رواج پیدا کرده است و در انسان شناسی، غایت گریزی و هدف زدایی بوجود آمد. به عقیدۀ لیبرال ها، ما نباید دنبال هدف فلسفی و اخلاقی برای زندگی انسان، جهان و تاریخ باشیم و برای انسان نباید از مبدأ و معاد سخن گفت. آن ها معتقدند اگر این مباحث را وارد علوم انسانی کنیم، این علوم دیگر علمی نیستند. بدین شکل عملاً ارتباط انسان را با خالقش قطع کردند، بین روح و جسم جدایی انداختند، انسان را که در تعالیم انبیای الهی موجودی ابدی، مختار، مسئول و خلیفۀالله بود به حیوان و جانور دوپا که فقط براساس خشم و شهوت تصمیم می گیرد و زندگی می کند، تبدیل کردند و ارتباط طبیعت و ماوراء طبیعت را نفی نمودند.

وقتی در علوم انسانی، اینگونه ارزش زدایی شد و غایت، مبدأ، جهت، معنا و ارزش خود را از دست داد، نه تنها طبیعت، بلکه کل هستی، حتی انسان ها چیزی جز ابزاری در خدمت صاحبان قدرت نیستند و با انسان ها هرکاری می توان کرد. علم، ارزش ها و عقلانیت صرفاً ابزاری برای مهار جهان و طبیعت و یا ابزار سلطه بر بقیه ملت ها و استثمار عالم و آدم هستند. دیگر سخن از اخلاق، مسئولیت، عدالت و معنویت نیست؛ چون انسان موجودی مختار نبوده و مجبور به جبر مادی است. لذا از نظر آن ها، علوم اجتماعی باید تکنیک کنترل قدرت و ثروت برای غارت ملت های مظلوم و سرکوب طبقات فقیر در جهان باشد. آنان از علم روانشناسی و اقتصاد و آموزش و پژوهش در رشته های مختلف علوم سیاسی و اقتصاد نظری برای کنترل ملت خود و سایر ملت ها از جمله ملت های آمریکای لاتین، آسیا و آفریقا استفاده می کند و برای توجیه برتری طلبی خود و تسلیم پذیری ملت ها و برای اینکه نشان دهند که آنچه اتفاق می افتد، حق است و در اصل برای تحمیق ملت ها، از تئوری های روابط عمومی و شیوه های کنترل افکار در رسانه ها استفاده می کنند. آن ها ملت ها را در مورد چگونگی مدیریت تقاضا در بازار، جاهل و غافل نگه می دارند تا در ملت ها اشتهای کاذب در جهت مصرف کالاهای سرمایه داری ایجاد شود. آن ها در پی این هستند که چگونه می توان مردم را در سراسر عالم اغوا کرد، نخبه ها را چگونه می توان استثمار نمود و چگونه از ذهن و مغز سایر ملت ها می توان استفاده کرد.

کنترل عرضه و تقاضای سیاسی، اقتصادی، فرهنگی در جهان، از اجزای توتالیبرالیسم مدرن است. آنان به اسم لیبرالیسم، پیچیده ترین نوع توتالیبرالیسم را سازمان دادند و حتی در شکنجۀ انقلابیون از آن استفاده کردند. این نوع خاصی از نگاه به انسان است که در خدمت نابود کردن او درآمده است. آن ها با هوس توسعه و تمدن(سراب توسعه یافتگی) کاری می کنند که ملت ها داوطلبانه به بردگی اقتصادی تن دهند. نخبگان دانشگاهی و نظریه پردازان علوم اجتماعی از بسیاری از کشورها را به شکل تحقیرآمیزِ کارمزدی و روزمزدی به استخدام منافع خودشان درآورده اند و سفارش ایدئولوژی و تولید گفتمان برای سرکوب مقاومت ها می دهند. آن ها گفتمان هایی با موضوعات نسبیت اخلاق، نسبی کردن معرفت دینی و دین و نفی اسلام انقلابی و سیاسی مطرح کردند. همچنین وقتی در آمریکای لاتین، الهیات آزادی بخش مطرح شد، آن ها گفتمانی ترتیب دادند تا بگویند این الهیات مسیحی نیست.

این ها، سفارشات لیبرال سرمایه داری برای سرکوب انقلاب و مبارزات بوده است. البته آن ها گاهی به مردم رشوه ای می دهند تا متقابلاً مردم از حقوق اصلی شان صرفنظر کنند و آزادی های اصلی خودشان را به سرمایه داران و سرمایه داری غرب واگذار نمایند.

در حقیقت آن ها طوری فضاسازی می کنند که ما فکر کنیم حق همۀ انتخاب ها را داریم؛ در حالیکه ملت های تحت استعمار کاپیتالیسم غرب تقریباً حق هیچ انتخاب واقعی را ندارند. آن ها فرهنگی ساختند که فقط به فکر این باشیم که تا آخر هفته کار کنیم و پولمان را بگیریم و برویم و چندساعتی خوش باشیم؛ اما در باب سرنوشت کلی جهان و جامعه و سرنوشت خود و دیگران فکر نکنیم. اگر از ما بپرسند چرا کار و مصرف می کنید، دیگر نمی توانیم جواب دهیم. این نتیجۀ همان فرهنگی است که از طریق رسانه ها به ملت ها تزریق کرده اند.

در حقیقت ما گرفتار یک توتالیبرالیسمِ زرورق شده هستیم که حق انتخاب های مهم تر را از مردم ملت های آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین گرفته است و حق انتخاب های کوچکتر و کنترل شده را به دست آن ها داده است؛ غافل از اینکه این ملت ها حق انتخاب های بزرگتر در باب سرنوشت کل ملتشان در برابر استعمار را ندارند و این حق به این ملت ها داده نمی شود.

حاکمیت غرب با روانشناسی تبلیغات اداره رسانه ها و آموزش افکار عمومی، دنیا را تحت کنترل خود در آورده و آگاهی کاذب برای ملت ها، نخبگان و روشنفکران در دانشگاه ها ایجاد و به این ترتیب، وقت آزاد همه را پر و بلکه پیش خرید کرده است، یک احساس کاذب آزادی و انتخاب گری در مردم ایجاد و آن ها را به این باور رسانده است که آزادند؛ چون هروقت با هرکسی بخواهند، می توانند رابطه داشته باشند؛ در حالیکه این آزادی نیست؛ بلکه خوشبختی دروغین و شادی های بی مایه و بی فایده، رضایت احمقانه و خنده های بلند و توخالی است. این، در حقیقت ترویج مصرف زدگی و روشی برای احمق سازیِ شهروندان آمریکای لاتین، آسیا و آفریقاست. در حقیقت کارکردهای ضدانسانی علوم اجتماعی همین است که جهان لیبرال سرمایه داری، ابتدا به روش پوزیتیویستی و سپس به روش های دیگر شکل داده است. آن ها شعار بی طرفی سر می دهند؛ اما کاملاً طرفدار منافع سرمایه داری غرب و تحت تأثیر ارزش های لیبرالیستی طبقۀ حاکم و علیه عدالت و اخلاق می باشند.

به عنوان نتیجه گیری باید متذکر شدکه در مطالعۀ علوم انسانی و حتی بقیۀ علوم و مکاتب، نباید تعبدی برخورد کرد؛ بلکه باید با نگاه منتقدانه نگریست. با توجه به مسائل، مشکلات و نیازها به بازخوانی علوم انسانی و آنچه به نام فلسفه از اروپای غربی و آمریکا ترجمه و وارد کشور شده، بپردازیم. روخوانی، حفظ و امتحان پس دادن کافی نیست؛ بلکه باید قوۀ عقل را بکار گیریم تا مشکلات را حل سازیم. در حوزۀ فکری انقلاب و اسلام، علوم انسانی باید با عقل و تجربه همراه باشد. علوم انسانی باید با معارف الهی و با تعریفی که در قرآن از انسان آمده، مطابق باشد. علمی که از انسان، فقط جسم و خشم و شهوتش را ببیند، آن علم انسانی نیست. آن علوم انسانی که اگر کلمۀ انسان را از آن برداریم و بجایش زرافه و میمون بگذاریم، فرمول هایش تغییر نکند، آن علم انسانی نیست.

خیلی متشکرم که به صحبت های بنده گوش دادید.

 

پرسش و پاسخ

1.امروزه دانشگاه ها و کتابخانه ها با بمباران جنگ ها در حال تخریب هستند و در واقع ما این دوران را دوران بربر می دانیم. نقص علوم انسانی و مخصوصاً فلسفه و دین در تحوّل این واقعیت چیست؟

جواب: با دقت در این امور درمی یابیم که یک نوع انسان شناسی خاص و یک نوع مکتب سیاسی و اخلاقی خاصی پشت تمام این جنایت ها وجود دارد. در واقع می توان گفت منشأ امپریالیزم، داروینیسم اجتماعی است. کسانی که معتقدند اقتصاد، سیاست و روابط بین الملل ربطی به اخلاق و عدالت ندارد و سیاست از دین و تفکر دینی جداست، عملاً می گویند که صاحبان قدرت می توانند با بقیۀ بشریت هر غلطی که می توانند، بکنند. مکتبی که معتقد است خدا، آخرت و اخلاق دروغین هستند، معنایش این است که چون "می تواند"، پس هرکاری بخواهد، می کند. این یکی از روش های تعلیم و تربیت آن هاست که از حوزۀ فردی و از مدرسه شروع می شود و تا حوزۀ جهانی می رود. در این مکتب لذت مساوی است با خیر و هیچ چیز جز سود و لذت فردی مهم نیست. بنابراین طبیعی است که از نتایج اینگونه مکاتب، خشونت های اجتماعی، جنایت در حوزۀ اجتماعی، سرقت در حوزۀ جهانی و امپریالیسم و غارت می شود.

لیبرال سرمایه داری معتقد است وقتی ما زور داریم، پس می جنگیم، غارت می کنیم و می کُشیم و صلح، فاصلۀ بین دو جنگ است تا نفس تازه کنیم. در مقابل این تفکر، تفکر پیامبر اسلام9 است. ایشان فرمودند: «جبرئیل آنقدر در مورد آثار بدِجنگ و دشمنی با من سخن گفت که من گمان می کنم چیزی در عالم بدتر از دشمنی نباشد.» وقتی مشرکین و کفار به پیامبر اسلام9 سنگ می زدند و سرِ ایشان را شکسته و خونین کردند، ایشان به جای نفرینِ آن ها فرمودند: «خدایا! این مردمان را ببخش و به آنان رحم نما؛ آنان نادانند.»

این دو نوع نگاه متفاوت به انسان است.

تعریف اخلاق در علوم انسانی و فلسفۀ اسلامی چیست؟ تعریف انسان در فلسفۀ اسلامی چگونه است؟

ما معتقدیم بدون تعریف انسان و زندگی و حیات او نمی توان در مورد اخلاق سخن گفت. در تفکر اسلامی و توحیدی، انسان، عبث و بیهوده به دنیا نیامده است. خداوند متعال انسان ها را هدفمند آفریده و این هدف، تکامل معنوی به خداوند از طریق معرفت، ایمان و عمل صالح است و اخلاق اینگونه شکل می گیرد؛ یعنی اخلاق هم بُعد فردی دارد و هم اجتماعی. در تفکر اسلامی اخلاق و معنویت از زندگی جدا نیست. اینکه فقط در مسجد و کلیسا اخلاقی باشیم، کاملاً غلط است. در زندگی اخلاق و سیاست لازم است و اخلاق اسلامی در همۀ عرصه های زندگی باید خود را نشان دهد.

نکتۀ دیگر اینکه اخلاق، یک اصول و کلیاتی دارد که زمانی، مکانی و نسبی نیست و بین همه مشترک است؛ البته ممکن است در جزییات تفاوت وجود داشته باشد؛ مثلاً دروغ، خیانت و حسد همیشه و همه جا بد است. پس اصول اخلاقی با عقل و فطرت در کلام انبیاء یکی است. اما گروهی زبان اخلاق را نمی فهمند و با منطق و گفتگو متقاعد نمی شوند. استعمار غرب یکی از این هاست که به جای فهمیدن و متقاعد شدن، ادعای دیگران را راجع به وحشی گریِ خودش عملاً تأیید می کند(مثل قضیۀ کسی که گفت: با عجب احمقی روبرو شدم و او جواب داد: خودت با عجب احمقی روبرو شدی.)

بنابراین کلیات اخلاق، همه جا یکسان است؛ فقط بعضی جاها ممکن است ظاهرش فرق کند. حتی آن هایی که عمل غیراخلاقی انجام می دهند، سعی می کنند آن را توجیه اخلاقی کنند. اگر همۀ انسان ها به کلام خداوند و به عقل بازگردند و با هم گفتگو کنند، مشترکات زیادی در غرب و شرق عالم با هم خواهند داشت.

خیلی متشکرم که این فرصت را در اختیار من قرار دادید.

نظرات

آدرس پست الکترونیک شما منتشر نخواهد شد

capcha