شبکه چهار - 2 آذر 1403

نسبت «ساختار هستی» با «فلسفه سیاسی» («حاکمیت حق»، شرط «حق حاکمیت»)

روز بزرگداشت علامه فارابی _ روز جهانی فلسفه _ ۱۴۰۳

بسمِ‌اللهِ‌الرّحمنِ‌الرّحیم

هر نوع نظام حقوقی، نظام سیاسی، نظام اخلاقی، این‌ها همه به هم مربوط هستند و اگر انسجامی بین این‌ها نباشد، آن مسلک، آن نظریه‌پرداز، تناقض‌گویی و پریشان‌گویی کرده است و ما حتی بین سرشناسان و مشاهیر عرصه علم و فلسفه، به‌خصوص آن‌هایی که وارد حوزه علوم اجتماعی شده‌اند و در حوزه حکمت عملی هم اظهارنظر کرده‌اند، از این پریشان‌گویی‌ها و تناقض‌گویی‌ها کم نمی‌بینیم. محکم صحبت می‌کنند و کاریزمایی بین مریدهایشان ایجاد کرده‌اند. معمولاً هم مقلدهای متفکّرنما وانمود می‌کنند که می‌فهمند و این هم یک هنری است و به ‌درد معاش می‌خورد. کمک‌هزینه‌ای برای معیشت و برای منزلت اجتماعی است که همه سر بجنبانید و وانمود کنید که می‌فهمید و وانمود کنید که تناقض ندارد و استدلال به‌قدر کافی دارد. موج چپ، راست، افراط، تفریط، بالا، پایین، میانه، این‌ها معمولاً در عرصه‌های علمی-فلسفی هم مقدار زیادی تابع منافع هستند تا عقاید و بعد تابع عقاید تا دلایل هستند. اگر قرار بود که هر صاحب‌نظری برای هر چه اظهار می‌کند و هر نظری استدلالی داشته باشد، آن‌وقت می‌دیدید چقدر نظرها کم و صاحب‌نظرها کمترند.

پس یک نکته این است که هرکس در حوزه فلسفه سیاسی یا حقوق بشر ادعایی می‌کند، باید استدلال کند و استدلال‌های او باید باهم سازگار باشند. با مبانی او در حوزه اخلاق ارتباط دارند. اخلاق عملی مبتنی بر اخلاق نظری است و فلسفه اخلاق او باید با هستی‌شناسی او، جهان‌بینی او، خودشناسی، انسان‌شناسی و نسبت انسان با خداوند و با مبدأ و معاد خودش، متناسب و منسجم باشد. و ریشه‌ این‌ها برمی‌گردد به این که چه چیزی را معرفت می‌دانیم، علم به‌واقع می‌دانیم و چه چیزی را نه و چرا؟ لذا وقتی از فلسفه جناب فارابی بحث می‌شود، توجه داشته باشید، ایشان یکی از منسجم‌الفکرترین متفکران جهان هستند که حدود هزار سال قبل اگر چیزی از دیگران آموخته‌اند، آن‌ها را حل و تحلیل کرده‌اند و با استدلال حذف‌ و اضافه کرده‌اند و معرفت‌شناسی او با هستی‌شناسی او، با انسان‌شناسی او انسجام دارد. نمی‌گویم یک انسجام صددرصد بی‌خلل اما انسجام دارد و بعد از درون این‌ها فلسفه اخلاق و فلسفه حق، حقوق و بعد فلسفه سیاست را استخراج کرده‌اند. آثار آن در حوزه اقتصاد، مناسبات اجتماعی، خانواده، تسری پیدا می‌کند. هرکسی ادعای نظریه‌پردازی در حوزه فلسفه سیاسی کرده است، دانسته یا ندانسته، باتوجه یا بی‌توجه، یک نگاه خاصی به منشأ و مبانی اخلاق و حقوق بشر داشته است و یک پایگاه درست یا غلط در عرصه آنتولوژی و قبل از آن اپیستمولوژی، یعنی شناخت چیست و اینجا کجاست؟ جهان چیست و من اینجا چه‌کاره‌ام، چه می‌کنم و چرا؟ گاهی خودآگاه، گاهی ناخودآگاه، گاهی پخته یا خام، ولی این‌ها نمی‌توانند بدون همدیگر باشند. درست یا غلط؟

نظام هستی‌ای که جناب فارابی ابتدا در وجودشناسی و هستی‌شناسی تصویر می‌کند، چنان‌که می‌دانیم و مختص به ایشان هم نیست، یک نظام ذومراتب است، یعنی سطوح مختلفی از وجود و هستی تصویر شده است که برخی از برخی کامل‌تر و بعضی ناقص‌تر است. افضل و ادنی هستند. هرموجودی نسبت به رده قبل از خودش ناقص‌تر است و نسبت به رده بعد کامل‌تر است. معلول رده و رتبه قبل است و علت برای رتبه بعد است و این سیری که هم متنازل است (افضل و ادنی)، و هم متصاعد است (ادنی و افضل) این سیر دو جانبه که در نظام متنازل و رو به پایین، مرتبه بالا علت مرتبه پایین است و این رابطه مافوق و مادون در مراتب وجود بطور منظم و دقیق ادامه دارد و در دور متصاعد که به سبب اول برمی‌گردد، باز اینجا از پایین به بالا از معلول به علت است تا برسد به آن علتی که دیگر معلول نیست؛ و بعد راجع به نحوه صدور این عالم، خلق این عالم از مبدأ اصلی و اول. «یَبْتَدِئُ التَّدْبِیرُ مِنْ عِنْدِ الأوَّلِ وَیَنْفُذُ فِی شَیْءٍ مِنْ سَائِرِ الْمَوْجُودَاتِ.» نظریه مشهور عقول که چگونه کثیر از واحد خلق می‌شود، چگونه کثیر از واحد صادر می‌شود و چگونه متغیر از ثابت نازل می‌شود و نظریه فیض که مختص به ایشان نیست اما یک تقریر، شاید اولین تقریر علمی و قوی، متناسب و متنازل را ایشان ارائه کرده‌اند. نحوه تبیین نظریه فیض و خلقت و تکوّن را. ایشان تعبیری دارند که: «یَبْتَدِئُ التَّدْبِیرُ مِنْ عِنْدِ الأوَّلِ وَیَنْفُذُ فِی شَیْءٍ مِنْ سَائِرِ الْمَوْجُودَاتِ.» اداره امور کائنات و هستی از اول آغاز می‌شود، «هُوَ الأوَّلُ» و به سایر موجودات به ترتیب نازل می‌شود و دوباره انتها به «هُوَ الآخِرُ» است. از مراتب بالا به مراتب پایین این علیت و صدور و تکوین محقق می‌شود.

درباره تفسیر بعضی تعابیر جناب فارابی در حوزه تاریخ فلسفه و از جمله فلسفه اسلامی بسیاری شرح ‌و حاشیه‌هایی زده‌اند. این که نظام عقول و این مراتب عقل که همزمان هم معرفت‌شناختی است و هم هستی‌شناختی است. ریشه‌های اولیه آن درست است که ارسطویی بود و این که جوهر مفارق از ماده و غیرمادی مبدأ این‌ها بوده است و آن مُحَرِّکِ غَیْرِ مُتَحَرِّکِ ارسطو. اما این که این عقول چگونه منشأ تکوین می‌شوند و منشأ حرکت و تحول در جهان هستی هستند، از ثابت به متغیر و از واحد به کثیر. البته بحث‌هایی شده است که چرا از عقول عَشَرَه بحث می‌شود؟ چرا ۱۰ تا عقل و آثار متفکران اِخْوَانُ الصَّفَا، شیعیان اسماعیلی. اسماعیلیه معمولاً چریک و مبارز بوده‌اند. این‌ها هم چریک‌فیلسوف بوده‌اند و با نام شخصی امضاء نمی‌کردند، ولی در عرصه فلسفه، عرفان، کلام و تفسیر تأثیرات مهمی گذاشته‌اند. یک نوع دخل‌وتصرف در آن نظریه فیض فلوطین، هیئت بطلمیوسی در ترکیب عالم وجود و این کائنات مادی، که این‌ها چطور تفسیر بشوند می‌تواند درست باشد، چطور تفسیر نشوند خیر و این که جناب فارابی چطور این سلسله‌مراتب عقول را تعریف و تفسیر می‌کند که در راستای همان توحید اسلامی قابل ‌انطباق باشد و خدای جهان و «رَبُّ الْعالَمِینَ» را تبیین کند و گرچه اصل نظریه عقول و فیض مربوط به قبل از اوست اما تقریری که ایشان با ترکیب این دیدگاه‌ها و تغییری در این دیدگاه‌ها داده است، عملاً به عقول به ‌نحوی قدرت ابداع داده است که قابل جمع با خدای توحید است. گرچه اجزای این نظریه قبل از ایشان بوده است و بخشی از آن هم یونانی است اما این را تقریباً غالب مورخین فلسفه توافق دارند که مجموع این صورت‌بندی‌ای که نظریه عقول ده‌گانه نامیده شده است، این نظریه را می‌شود به فارابی نسبت داد و این عیناً آن چیزی نیست که از یونان آمده باشد.

تعبیری که از شارحین اروپایی فارابی، "والترز" می‌گوید: فارابی الهیات افلاطون و متافیزیک ارسطو، بر آن‌ها افزوده است، چیزهایی را از آن‌ها کاسته و کم کرده است، یک صورت‌بندی جدیدی به این‌ها داده است، یک نظر بطلمیوس را هم که مال قرن دوم میلادی بود، استاد شکار منبع، گرچه اجزای این نظریه در بین فیلسوفان یونان قبل از فارابی بوده است اما آنچه که به ‌نام نظریه عقول ده‌گانه مطرح شده است، سلف یونانی نداشته و این‌ها قطعاً کار خود اوست و این ساختار ساده‌شده از جهان، گرچه می‌شود برای آن اسلافی پیدا کرد اما در بعضی از اجزا. اما مجموع این نظریه با ادعاها و صورت‌بندی خاصی قطعاً ساخته، ابداع خود فارابی است.

یک تعبیری هم بعضی از مفسرین فصوص فارابی در مورد ایشان دارند و آن این که چگونه فارابی گام‌های بزرگ اولیه را برداشت برای این که بعضی از کشفیات عقلی فیلسوفان متأله را حتی قبل از اسلام، در شرق و غرب، در هند و یونان و ایران قبل از اسلام، این‌ها را طوری در شرح فصوص جناب فارابی تفسیر و ویراستاری کرد. تعبیری می‌آورد به این معنی که، یک تعبیری خود جناب فارابی دارد: «أَظَلَّتِ الأَحَدِیَّةُ فَکَانَ قَلَمًا. أَظَلَّتِ الْکُلِّیَّةُ فَکَانَ لَوْحًا. وَ جَرَى الْقَلَمُ عَلَى اللَّوْحِ بِالْخَلْقِ.» احدیات سایه افکند و قلم شد. کلیت سایه افکند، لوح شد و آن وقت قلم بر لوح جاری شد و خلق اتفاق افتاد. احدیات سایه افکند و شد قلم، کلی سایه انداخت و شد لوح؛ و قلم بر لوح جاری شد، شد خلقت هستی. احدیت و کلیت منجر به خلقت شدند. این چگونه با همان قلم و لوح و تعابیری که در منابع اسلامی آمده، قابل صدق است؟ واحد بما هو واحد، هیچ کثرتی در آن نیست، نه کثرت عینی، نه کثرت ذهنی، نه کثرت مقدار و عدد و چون بین علت و معلول اگر هیچ سنخیتی نباشد، چرا این معلول آن باشد؟ بنابراین معلول واحد صادر می‌شود و سنخیتی با خدای متعال دارد. نه این که شریک اوست یا مثل اوست یا ضد اوست یا ند اوست، هیچ چیز. شریک او هم نیست! تجلی او و سایه اوست و آن رتبه وجودی پایین‌تر می‌آید، محقق می‌شود، خلق می‌شود و مخلوق واحد صادر می‌شود از خداوند، عقل اول یا صادر اول. عقل ذاتاً هم یکی است و هم غیرمادی است. واحد مجرد است. فارابی از آن به قلم تعبیر می‌کند و بعد حدیثی از امام صادق(ع) که: «اللَّهُ تَعَالَى خَلَقَ الْعَقْلَ. خداوند عقل را آفرید وَ هُوَ أَوَّلُ خَلْقٍ مِنَ الرُّوحَانِیِّینَ. عقل اولین مخلوق روحانی و غیرمادی خداوند بود و «إِنَّهُ أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَّهُ تَعَالَى وَ أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَّهُ تَعَالَى الْقَلَمَ.» یک جا می‌فرماید: اولین مخلوق عقل است، یک جا می‌فرماید: اولین مخلوق قلم است و آن عقل روحانی است و مادی نیست و به‌تعبیر شارحین فصوص جناب فارابی، صدور کثیر از واحد و مادی از غیرمادی و متغیر از ثابت، تبیین فارابی از عالم طبیعت و ماده و این که این طبیعت چگونه با عالم فرا ماده از آنجا نازل شده است و به آنجا مرتبط است و به آن تکیه داده است، سیستم فروکاهنده و فروکاسته و این نظام متنازل می‌آید تا یک جایی و آنجا قطع می‌شود و از آنجا این هستی‌شناسی از نظام متنازل به نظام متصاعد تبدیل می‌شود و از ماده اولی و هیولای طبیعی تا بالاترین مراتب هستی صعود می‌کند، عالم ماده و به انسان می‌رسد. انسان بالاترین رده است تا آنجا بالا می‌آید و این سقف عالم شهادت است در اینجا و به پایین‌ترین سطح نظام متنازل وصل می‌شود. آنجا یک مرز مشترک این‌هاست و حد مشترکی است که از آن به برزخ تعبیر می‌شود. یعنی در نظام فروکاسته عالم بالا، عالم غیرمادی، موجودات، سیرشان از کمال به نقص، از بالا به پایین است. در نظام متصاعد در عالم طبیعت از نقص به کمال است، از پایین به بالاست. حد مشترک این‌ها، برزخ دو عالم و آن نقطه وصل طبیعت و مافوق طبیعت است.

قلمروی حضور عقل فعال، ازجمله این که فیض از مراتب بالای خلقت تا پایین‌ترین سطوح طبیعت تنزل و جریان پیدا می‌کند. ماده اولی استعداد صورت همه موجودات جسمانی است که دائم در حرکت و تحول و تغییر هستند و بی‌نهایت صورت می‌پذیرند و این تضاد و تغییری که در عالم هست، منشأ آن تضادی در ذات ماده اولی است. منشأ همه تغییرات و تحولاتی است که در اجسام طبیعی در جریان است. منشأ این تحولات و تغییرات که علی‌الدوام هست تا رسیدن به صورت همه صورت‌ها، یعنی از مرتبه بالقوه محض، استعداد محض تا فعلیت و تحقق محض تا کمال مطلق منحزم می‌شود و به ضد خودش تبدیل می‌شود. از آن رتبه بالقوه محض، استعداد محض تا فعلیت محض از نقص مطلق به کمال مطلق راه پیدا می‌کند و این جریان ضامن و باعث بقای اشیای طبیعی است. این صورت‌های متضاد جداجدا مستحق بقاء هستند. دگرگونی ماده باعث می‌شود که صورت‌های متضاد و سیر حیات عالم طبیعت ممکن بشود. می‌گوید در ماده و صورت حق متعاکس است یعنی ماده مشترکی که از ناقص‌تر به کامل‌تر سیر می‌کند، به استطوقداس عالم طبیعت و معدن و نبات و حیوانات غیرناطق می‌رسد و تا به کامل‌ترین اختلاط خودش که حیوان ناطق یا انسان می‌شود، برسد. انسان، تعبیر فارابی این است که: «الإنسانُ وَحْدَهُ هُوَ الَّذِی یَحْدُثُ عَنِ الاِخْتِلَاطِ الأَخِیرِ.» خود انسان به ‌تنهایی، فقط بالاترین سطح این موجودات عالم طبیعت است و با بیشترین اختلاط از مواد این عالم پدید می‌آید. اگر کسانی تعبیر کرده‌اند که جسم ضعیف‌ترین شعاع آن مُصَوِّرِ اول است و ماده از صورت پذیرایی می‌کند، صورت که او می‌گوید، یعنی جنبه وجودی جسم و ماده جنبه عدمی جسم است. لذا این جسم و عالم جسم بین وجود و عدم سرگردان است، دائم در حال تغییر و تحول است و در عالم طبیعت هیچ‌چیز نمی‌شود را گفت هست، است. دائم باید گفت بود- شد، بود- می‌شود. چون هیچ ثباتی در عالم طبیعت، در اینجا نیست، در عالم ماده. همه‌چیز در حال شدن و صیرورت است. ماده یک جرثومه‌ای از کثرت، از نقص، از زشتی است و صورت مظهر وحدت، زیبایی و کمال است و این دوگانگی نقص و کمال ماده و صورت، گرچه قبل از فارابی، افلاطون گفته است و فلوطین بحث کرده است، اما فارابی تغییراتی در نحوه صورت‌بندی این مطلب می‌دهد که در نوشته‌های نه افلاطون هست و نه فلوطین. انسان‌شناسی و تعبیری که جناب فارابی از قوای نفس می‌کند که عرض کردم البته اصل آن ابداع ایشان نیست ولی نظریاتی که در این عرصه او ارائه کرده، قبل از او نه در یونان، نه در ایران، نه در هند در منابع موجود دیده نمی‌شود و نشده است و بنیان‌گذار آن فارابی است. سنگ‌بنای تفکر فلسفی یونان و غرب در سوال از ماده اولیه جهان بود. هم به‌لحاظ فلسفی هم به‌لحاظ علمی، چه کسی می‌توانسته باشد؟ بعد که ناکام شده‌اند و به پاسخ این پرسش‌ها نتوانسته‌اند برسند، و بعد جریان سوفسطایی که اصلاً امکان شناخت نیست و همه‌چیز شخصی، نسبی، متغیر و تابع شرایط و زمان و مکان و این‌هاست. یک چیزی به‌نام حقیقت مطلق در هیچ عرصه‌ای وجود ندارد. اگر وجود داشته باشد، قابل ‌درک نیست. اگر قابل ‌درک باشد، قابل ‌اثبات به دیگران نیست و بنابراین باید از خیر و از شرّ آن و هرچه که هست گذشت. این تعبیر بود و مخصوصاً سوفیسم و سوفسطایی‌‌ها، سنگ تمام گذاشته‌اند به همه ‌چیز شک کرده‌اند، الا به همین شک خودشان. و بعد از این که در هستی‌شناسی به یک نوعی بن‌بست رسیده‌اند و کار به سفسطه و سوفیسم منجر شد، سراغ انسان و انسان‌شناسی و پرسش‌های فلسفی آمده‌اند. حالا کل هستی را نفهمیدیم، نمی‌توانیم از آن کامل سر دربیاوریم، از خودمان سر دربیاوریم. راجع به انسان بحث شد و طبیعتاً از کجا آمده است و چه ارتباطی با موجودات غیر از خودش دارد، مبدأ دارد، ندارد؟ چیست؟ پایان آن به کجا می‌رسد؟ و از این قبیل. پاسخ‌هایی که در فلسفه اسلامی به پرسش‌های هم هستی‌شناسی، هم انسان‌شناسی، خداشناسی، داده شد، هزار و اندی سال بعد، هیچ‌کدام با این دقت و انسجام در فلسفه یونانی پاسخ داده نشده است، گرچه ریشه‌های اولیه این مسائل آنجا مطرح شد. چون هزار و اندی سال، دو هزار سال قبل از اسلام این‌ها مطرح بود در غرب و شرق، طبیعتاً. انبیای پیشین هم بوده‌اند در این باب و شاگردانی تربیت کرده‌اند و سخنان درست و نادرست، حساب و ناحساب گفته شد و بعد فیلسوفان مسلمان که جزء بنیان‌گذاران این فلسفه اسلامی هم جناب فارابی است، از همان آغاز راجع به جهان، انسان، خدا، رابطه انسان با خداوند، رابطه‌اش با طبیعت، رابطه درونی انسان با خودش و با انسان‌های دیگر، همه این‌ها جزء پرسش‌های محوری در بین فیلسوفان مسلمان از همان ابتدا، از جمله از جناب فارابی بود و شارحان و تعلیقه‌نویسان آثار جناب فارابی تبیین کرده‌اند که چگونه مقدمات فلسفه فارابی و آن نقاط شروع متافیزیک و هستی‌شناسی ایشان هم از منظر وجودی و فلسفی و هم به ‌لحاظ حیات اجتماعی و نظامات اجتماعی، قانونی، حقوقی، اخلاقی، سیاسی که انسان خودش را ملزم به تبعیت از آن‌ها می‌کند، بین سر و ته این مطالب، انسجام و ارتباط مهندسی‌شده‌ای هست. هستی‌شناسی فارابی، انسان‌شناسی او و تفسیرش از رتبه‌های وجود و ارتباط این مراتب باهم و تعریف قوا و استعدادهای انسان از اینجا شروع می‌شود و آن ‌وقت در حوزه فلسفه سیاسی به تعریف رئیس مدینه و اهل مدینه و بالقوه‌های مدینه می‌رسد، یعنی یک جامعه انسانی، می‌رسد. چند سبک دارد؟ با چه مبانی‌ای؟ چه رهبرانی؟ چه شهروندانی؟ چه گفتمانی بر آن شهر؟ بر بازارش، بر خانواده‌هایش، بر مناسبات سیاسی‌اش حاکم است و چه نسبتی این با آن، کمال و فعلیت و سیر تجرد انسان از ماده و وابستگی به جسم دارد؟ و آن‌وقت آن مدینه فاضله و مدینه‌های رذالت، شهر اراذل و شهر افاضل، این‌ها مرزهایشان کجاست؟ یک جامعه انسانی با جامعه گرگ‌ها، خوک‌ها، روباه‌ها، عقاب‌ها، شیرها، تفاوت این جوامع در چیست؟ تفاوت جامعه انسانی با یک گله حیوانی دقیقاً در چیست ؟ امکان این فعلیت‌ها چگونه در ماهیت انسان، فرد انسانی و جامعه انسانی گذاشته شده است و این به چه شیوه و کیفیتی یک نظام سیاسی-اجتماعی می‌تواند به انسان‌ها کمک کند که به تحقق آن کمالات وجودی و بالفعل کردن بالقوه‌ها و استعدادهای خودشان منجر بشود یا نشود؟ راحت‌تر منجر بشود یا خیلی سخت؟

این تقسیم موجودات عالم به موجوداتی که تمام مراتب وجود برای آن‌ها بالفعل شده است و بدون اراده و انتخاب و تصمیم، از غرض خلقت خودشان پیروی می‌کنند، از غرض آن موجود اول و مبدأ و منشأ هستی، عقول مجرد و مفارقند و موجودات سماوی و آسمانی. آن‌ها در حد وسع خودشان بالفعل و کامل هستند. آن ظرفیت‌هایی که خودشان دارند، از ابتدا پر شده است. در مقام هستند هستند، آن‌ها را می‌شود گفت هستند. آن موجود را می‌شود گفت است، یعنی ثبات دارد، دیگر ظرف خالی برای تکامل ندارد و خودش انتخاب نمی‌کند، تصمیم نمی‌گیرد و این‌ها شدن و صیرورت و تغییر و تکامل دیگر نه دارند و نه نیاز دارند. اما یکسری موجودات هستند که از ابتدا بالفعل وجودی به آن‌ها داده نشده است و در جوهر و عرض نقص دارند؛ ولی یک دینامیسمی و یک نیروی محرکی در این موجودات هست که هم میل به کامل شدن دارند و می‌خواهند ناقص نباشند و هم می‌توانند کامل بشوند و ناقص نباشند و ظرفیت‌های وجودی خودشان را کامل‌تر و پرتر کنند و به‌ مرور می‌توانند این استعدادها را محقق کنند و ظرفیت‌ها را پر کنند و در واقع کمال در آن‌ها نیست، بلکه تکامل هست؛ حرکت از نقص به کمال و کمالات است و لذا این طبقه‌بندی و تقسیم‌بندی‌ای که جناب فارابی در مورد انسان‌ها و بلکه همه موجودات این عالم می‌کند، که شباهت و تفاوت موجودات عوالم بالا و عالم طبیعت که ما هستیم، یک تفاوت آن مرز بین فعلیت محض و بالقوه‌گی محض است؛ یک مرز بین بالفعل و بالقوه. بالاترین موجود عالم طبیعت را فارابی که می‌گوید بیشترین بالقوه‌‌گی، بیشترین و بالاترین ظرفیت و استعداد کمالات را دارد، در عین حال که گرفتار نقص و اختلال است، فارابی انسان می‌داند.

این انسان در عالم طبیعت بدون بدن نمی‌تواند باشد و این بدن بدون قدرت تغذیه و قدرت هضم، که موادی را از این عالم بگیرد و وارد بدن خودش بکند، با خوردن، آشامیدن و.. این‌ها را در بدن خودش جزء هضم می‌کند و این که بتواند این‌ها را نگه دارد، بتواند دافعه داشته باشد، بتواند خودش را در عالم طبیعت تکثیر کند، همین‌ها که از آن به قوای قاضیَه، هاضمه، ماسکه، دافعه، مولّده تعبیر می‌شود و این که مکانیزمی در آن تعبیر شده باشد که رشد کند(به اصطلاح نامیه)، انسان با موجودات دیگر زنده در این عالم طبیعت، با همین نوع زندگی‌ای که عرض کردیم با این تعریف، اشتراکاتی دارد. و از بین همه این موجودات که شامل معادن و جمادات و گیاهان و این‌ها همه هست، انسان و حیوان یک امکان بیشتر دارند و یک اشتراکی در این که هردو مسئله احساس و اراده و یک قوه خاصه و محرکه دارند. بعد باز انسان یک رده بالاتر می‌آید که حیوان آن را ندارد و آن همان قوه ناطقه است که فصل ممیّز انسان با همه موجودات عالم ماده است که اگر انسان اراده و اختیار دارد، مفهوم خیر و شر را می‌فهمد، گرایش به خیر دارد، منشأ همه این‌ها چیست؟ آن نُزوع یا اراده، آن خواستن است که تحت فرمان قوه ناطقه ماست. این نطق چه خصوصیتی دارد؟ یکی این که معقولات اولیه را درک می‌کند، معقولات ثانیه را درک می‌کند، مبادی هندسی و ریاضی را درک می‌کند، بسترها و مقدمات اصلی حُسن قُبح و قضاوت، داوری در مورد خوبی و بدی، زشتی و زیبایی، این هم در حوزه امتیازات اوست. بحث حکمت نظری یعنی دانستنی‌هایی که کاربردی مستقیم نیستند، حکمت عملی نیستند اما نه به‌خاطر کاربردشان بلکه فی‌نفسه این آگاهی‌ها شریف هستند، آگاهی‌هایی هستند که سطح انسان را بالاتر می‌برند؛ حکمت نظری، دانستن حقیقت، بینا شدن، فهمیدن، این فضیلت فهمیدن. و بعد جناب فارابی توضیح می‌دهد که چطور یک تکامل‌طلبی فطری، ذاتی در انسان است که دائم او را به‌سمت معقولات ثانیه برمی‌انگیزاند، به آن سمت می‌رود. استنباط می‌کند و بعد قرارداد می‌کند، اعتبار می‌کند، حدس می‌زند، تخیل می‌کند و همین‌طور هرچه جلوتر می‌رود، از موجودات غیر انسانی بیشتر فاصله می‌گیرد و تفاوت حیوان ناطق و غیرناطق، هی تفاوت‌ها برجسته‌تر و جدی‌تر می‌شوند.

به مسئله انسان‌شناسی و تعریف نفس می‌رسیم. اینجا هم ایشان اضافات و انتقاداتی بر نظریات یونانی، چه افلاطون، چه ارسطو و دیگران، دارد. این بحث که آیا انسان، نفس انسان ذاتاً روحانی است یا قوام آن به بدن است و نفس البته استعداد جدایی از ماده و تکامل بدون بدن را دارد اما در این عالم قائم به بدن است. افلاطون نفس را یک عنصری از عالم غیرماده تعبیر می‌کند که از قبل از بدن وجود داشته و بر بدن عارض شده است. در بعضی روایات ما هم این تعبیر هست. فارابی می‌گوید که ماده جسد در رحم عالم طبیعت صورت‌پذیر می‌شود، فیض به این ماده جسد می‌شود. از کجا؟ از ناحیه واهب‌الصّور، آن بخشنده همه این صورت‌ها و حقیقت‌ها که حالا بعضی به عقل فعال اینجا تعبیر کرده‌اند. عقل فعال چند جور تعریف شده است و به شکل‌های مختلف و تعریف‌ها و مصادیق مختلف، یکی‌اش همین است.

فارابی این دیدگاه افلاطون را رد نمی‌کند یا یک تعبیری که از ارسطو آمده است که هیئت‌های طبیعی که استعداد و قابلیت دارند که بالفعل بشوند، قدرت ناطقه، فرمانده تمام قوا و نیروهای بدن است و نیروی تغذیه، حس، اراده، تخیل، همه این‌ها در واقع در خدمت این قوه ناطقه هستند و باید باشند. فارابی برای این که این را تعریف بکند، می‌گوید که: «هِیَ الَّتِی بِهَا یَعْقِلُ الْإِنْسَانُ» قوه ناطقه آن چیزی است که انسان به‌کمک آن عقل‌ورزی و تعقل می‌کند و «بِهَا تَکُونُ الرَّوِیَّةُ وَبِهَا یَقْتَنِی الْعُلُومَ وَالصِّنَاعَاتِ وَبِهَا تمَیِّزُ بَیْنَ الْجَمِیلِ وَالْقَبِیحِ مِنَ الْأَفْعَالِ بِهَا یَقْتَنِی الْعُلُومَ» به‌کمک قوه ناطقه انسان تعقل، سنجش و تفکر می‌کند و انواع علوم و هنرها را فرامی‌گیرد و به‌کمک آن بین کار زیبا و زشت تفکیک می‌کند. مفهوم زشتی و زیبایی و تفکیک بین رفتار زشت و زیبا را به‌کمک آن انجام می‌دهد. در واقع آنی که از آن به خصوصیت انسان و قوه ناطقه تعبیر می‌کنند، آن چیزی است که علم و صنعت را با او هم کشف و هم جعل می‌کند. افعال جمیل و قبیح، کار زشت و زیبا را می‌تواند تشخیص بدهد و تفکیک کند. در مورد خیر و شر امور می‌تواند قضاوت بکند. در باب سود و ضررها می‌تواند تفکیک کند، می‌تواند بفهمد صالح و فاسد چیست و اصلح و بین فاسد و افسد که میزان فساد و صلاح در چه چیزی کمتر یا بیشتر است و همین‌طور فرق بین این که چه اعمالی باعث لذّت یا باعث رنج می‌شوند، این‌ها را با قوه ناطقه می‌تواند بفهمد. اگر موجودات غیر انسان در سطوح پایین‌تر بدون نفس ناطقه به بخشی از این‌ها پی می‌برند، یعنی مثلاً اگر زشتی، زیبایی، خیر و شر، سود و ضرر، لذّت و رنج و آموختن بعضی از فنون، ولو به شکل تقلیدی، در حیوانات هست، سنخ آن‌ها با این یکی نیست. نوع ادراک و نوع اراده یکی نیست. نطق که ترکیبی از تعقل و تفکر، ترکیب ذهن و زبان هست، یک نقطه التقاء ذهن و زبان است، هم قدرت داوری در مورد باید و نبایدهاست و هم ترازوی تشخیص برای انسان است و خود این عقل، به نظری و عملی تقسیم کرده‌اند. نه به این معنا که ما دو تا عقل داریم بلکه این عقل دو عرصه عمل، عرصه داوری، دارد. یکی قوه ناطقه یا عقل نظری و عملی تعبیر شده است. به واسطه عقل نظری دانش‌هایی را که شأنشان این نیست که مستقیم مورد عمل قرار بگیرند، موضوع فعل ‌ وعمل ما نیستند که این بالاترین قوه و مخصوص انسان است و در کلیات و معقولات در عالم ذهن و نظر تصرف می‌کند و به اموری که می‌پردازد از این نیازهای روزمره ما، مربوط به خوردن و آشامیدن و دستشویی رفتن و این کارها نیست، بالاتر است و با کلیات هستی درگیر و درآمیخته است و مسئله او کشف حقیقت در سطوح عالی حقیقت است.

یک بُعدی از عقلانیت خاص انسان عقل عملی است که به حوزه اراده و عمل انسان مربوط می‌شود و شأن عملی دارند تا علمی بیشتر، علمی که به‌درد حل این مشکلات عملی بخورد و سروکار آن بیشتر با جزئیات است، با گذشته، با امروز، با آینده سروکار دارد، با باید و نبایدهای شخصی و اجتماعی روی زمین کار دارد، با امرونهی اخلاقی سروکار دارد و یک بخشش صنعت و هنر است. بخشی از این‌ها ابداع خاص ایشان است، نه فقط در فلسفه اسلامی بلکه اساساً در کل تاریخ مکتوب فلسفه. متفکران اسلامی پایه‌گذاری کرده‌اند و بعضی از این‌ها را از جمله خود جناب فارابی. تقسیم وجود به واجب و ممکن، یعنی موجوداتی که می‌توانستند نباشند، چرا هستند؟ و موجوداتی که، موجودی که نمی‌تواند نباشد و باید باشد، چرا؟ این تقسیم به واجب و ممکن، که خیلی منشأ آثار زیادی در مباحث بعدی فلسفی شد، این هم، این تقریر از این مسئله ابداع و اختراع جناب فارابی است و می‌دانید بعد از آن در فلسفه‌های مختلف شرق و غرب، ازجمله در فلسفه مسیحی، این نظریات جناب فارابی خیلی اثر گذاشت؛ یعنی ارتباط بین عقل انسان با عالم غیر مادی، با وساطت عقل فعال و آن فیض به ‌اصطلاح که پایین‌ترین عقل از عقول مفارق است و از طریق آن اتصال با عوالم بالاتر است. این که عقل در مرحله صعود و تکامل سه رده و رتبه دارد، یا بالقوه است یا بالفعل یا در مقام استفاده، عقل مُستَفاد است. شروع این عقل بالقوه جسمانی است، جسمانیةالحُدوث است و برای قبول رَسمِ معقولات آماده است. بعد معقول بالقوه یا ماده یا مادی و جوهر مادی هستند که برای فعلیت آماده هستند، آماده تحقق هستند و معقولات بالقوه، بالفعل و معقول می‌شوند اما این بالفعل شدن و تحقق، برای آن‌ها ذاتی نیست. تعقل آن‌ها خارج از ذات آن‌هاست. آن چیزی که آن‌ها را محقق می‌کند، نه در طبیعت آن اشیاء هست و نه در این عقل انسان، بلکه عاملی است که اولاً مادی نیست و ثانیاً از عقول خارج از ذات این دوتا است، یک فیضی است از ناحیه عقل فعال که علم، حقیقت علم، نوری است که: «یَقْذِفُهُ اللَّهُ فِی قَلْبِ مَنْ یَشَاءُ» که چگونه معقول بالقوه در اشیای محسوس، در محسوسات و موجودات مادی بالقوه موجود است و وقتی که عقل بالقوه آن‌ها را از اشیاء، از محسوسات انتزاع می‌کند و این در ذهن می‌آید، معقول بالفعل می‌شود، حالا معقول می‌شود. وقتی که عقل بالفعل از ماده و مادیات مجرد می‌شود، یک نوع مقارنه و مقارَبه‌ای با عقل فعال که در ذات این هستی است، پیدا می‌کند و اینجا جایی است که انسان به متصل به خفیّات عالم می‌شود، یعنی علم به غیب عالم پیدا می‌کند به اذن صاحب عالم و منشأ حقیقت عالم. آن ‌وقت معقولات اولی طبعاً انسان را به تفکر و تأمل و تذکّر و میل به دانستن و استنباط بیشتر وادار می‌کنند. این میل باعث یک اراده می‌شود که به آن چیزهایی که استنباط کرده‌ایم شوق پیدا می‌کنیم یا از آن‌ها کراهت پیدا می‌کنیم، یا خوش‌مان می‌آید یا بدمان می‌آید. این که ما از چه ‌چیز خوش‌مان یا بدمان می‌آید هم بستگی دارد به این که خود را و چهره نفس‌مان را به کدام طرف برگردانده‌ایم. یکی از آثار جناب فارابی «اَلثَّمَرَةُ الْمَرْضِیَّةُ» است که دارد در آن توضیح می‌دهد که عقل بالفعل، عقل مستفاد، عقل بالقوه و این‌ها چیست، مراتب عقل نظری را بحث می‌کند و این که تفکر محض و تعقل خالص در واقع معرفت مجرد و غیرمادی است، یک سطحی بالاتر از حس و محسوسات است و بعد استنباط باید و نبایدها که انسان عملاً باید پیش بگیرد، این گرچه در حوزه عقل عملی است اما در واقع استنتاجی از آنچه عقل نظری به آن دست‌یافته و استنباط کرده است، است. آن ‌وقت این سه رده عقل فارابی، هر رده عقل ماده‌ای برای عقل بالاتر است تا به عقل مستفاد برسد. آن صورت می‌شود برای عقل بالفعل که پایین‌تر از خودش است و ماده می‌شود برای عقل فعال که بالاتر از خودش است.

بنابراین این که چگونه یک پدیده‌ای، یک حقیقتی برای یک چیزی صورت است و برای یکی دیگر ماده است، این هم نکته مهمی است که فارابی از چند زاویه به آن پرداخته است و استدلالات خیلی مهمی دارد و اگر کسانی هم بعضی دیدگاه‌های ایشان را نقد کرده‌اند ولی از اهمیت این نکته چیزی کم نکرده‌اند و اما راجع به عقل فعال که این چیست و چه آثاری در حوزه معرفت‌شناسی، انسان‌شناسی، خداشناسی، هستی‌شناسی و آثارش در حوزه عقل عملی دارد، شارحین فارابی و تعلیقه‌نویسان بر هم شخصیت ایشان و هم آثار ایشان این‌ها را بیان کرده‌اند.

چکیده‌ای از این‌ها را خدمت‌تان عرض می‌کنم که می‌گوید: این مبادی عالم طبیعت است و انسان، این‌ها برای فعلیت پیداکردن نفس انسان و تحقق کمال او کافی نیستند. برای صیرورت انسان این‌ها کافی نیستند، لازم هستند اما کافی نیستند. کمال انسان در این است که بتواند به مبادی عقلی برسد، یعنی در ادراک مبادی عقلی تکامل پیدا کند که درون ذات او نیست، خارج از اوست، خارج از ذات اوست، غیر از ذات اوست و آنچه انسان را به سمت این کمال و غایت هدایت می‌کند و او را می‌راند و به آن سمت می‌دواند، همان مبادی عقلی هستند که از آن به عقل فعال تعبیر شده است، یعنی مبادی عقلی در واقع هم هدف کمال هستند و هم وسیله برای رسیدن به کمال هستند. این نقاط شروع و منشأ عقلی، هم هدف و هم وسیله است، وسیله کمال و هدف کمال است. و این آن چیزی است که فارابی وقتی دارد عقل فعال را تبیین می‌کند «بِمَنْزِلَةِ الشَّمْسِ یُؤْتِی الْبَصَرَ النُّورَ» مانند خورشید است که اگر نباشد، تاریک باشد، شما ولو چشم داشته باشید، نمی‌بینید. اما وقتی هست، او نوری را ایجاد می‌کند که چشم شماست اما حالا می‌تواند ببیند. در واقع نیروی باصره و قوّت، قدرت دیدن، استعداد دیدن زیر آن نور آفتاب و آن نور بالفعل می‌شود. آن نور از خود من نیست، از بیرون است و به ‌کمک این نور می‌شود هم خود آن خورشید را که منبع نور است، دید، مشاهده کرد و هم غیر آن را دید.

پس یک منشأ این علم به این حقایق عالم خود آن حقایق، حقیقت اصلی، است. فیض آگاهی و معرفت از آن می‌آید و به ‌کمک آن هم خود آن را می‌توانیم اجمالاً بشناسیم و هم بقیه موجودات را، یعنی به‌کمک این نور هم خورشید را که منبع بینایی است و هم موجودات عالم را همه را می‌شود دید و لذا عقل فعال عملاً گرچه به معرفت کمک می‌کند و با فیض اوست که ما می‌دانیم، ادراک می‌کنیم ولی در عین حال موضوع ادراک ما هم هست، یعنی آفتاب به چشم ما کمک می‌کند که ببیند و ما با این چشم خود آفتاب، خورشید را هم در حد توان خودمان می‌بینیم.

لذا جناب فارابی می‌گوید: معرفت اساساً یک امداد الهی است. آگاهی، حتی آگاهی‌های حسی، این‌ها هیچ‌کدام کار ما نیست که بگویید یک تلاش علمی، عقلی ما برای دانستن این‌ها کافی بوده است. هرچه که ما درک می‌کنیم و هرچه بالاتر سطح ادراکات و مدرَکات بیشتر است. در واقع آن استعداد معقول به فعلیت عقلانی تبدیل می‌شود، این تحقق پیدا می‌کند و این به یاری عالم بالاست، یعنی ما به هرچه که آگاه می‌شویم، همان‌طور که وجودمان از خودمان نیست، هیچ ‌یک از آگاهی‌های ما، حتی اطلاعات، آگاهی‌های حسی ما، اصالتاً مال خود ما نیست و این‌ها همه افاضه می‌شوند و البته عقول مادی مستقیماً روی عقل ما، به ‌خصوص عقل معاش ما، تأثیر ندارند ولی فیض خداوند از طریق عقل اول، صادر اول، در یک سیر نازل‌شونده و رو به پایین می‌آید و یک گردش منظم و از پیش تعیین ‌شده تحت ربوبیت خداوند به عقل فعال و از آن به ما انسان‌ها جریان پیدا می‌کند و اینجاست که فارابی می‌گوید آن نظر جناب، چیز را، افلاطون را، که با روش دیالکتیک و فعل‌وانفعالات عقلانی می‌توانی بذات به معرفت برسی، قبول ندارم.

در فلسفه فارابی استدلال می‌شود که چرا معرفت یک نوع بارقه آسمانی است و از یک منشأ غیرمادی می‌آید و نمی‌تواند منشأ مادی داشته باشد؟ و برای این قضیه ایشان برهان می‌آورند که طبق معرفت‌شناسی فارابی، معرفت را نتیجه اتصال عقل بشر با عقل فعال می‌داند، به مراتب مختلف. کمک‌گرفتن عقل از الهام و بالاترین و خطاناپذیر آن که وحی است و یک امتزاجی بین اخلاق و روان‌شناسی و جهان‌شناسی است. در واقع نقطه التقاء این سه تا با هم است و این که باز مفسرین می‌گویند عقل فعال از نظر فارابی مأموریت و کار آن این است که علاوه بر این که اعطای معرفت و افاضه آگاهی می‌کند و به عقل بالقوه تا عقل مستفاد تکامل می‌بخشد، یک نیرویی که او را به ‌سمت کمال بکشاند و هدایت کند، به او هم انگیزه می‌دهد و هم اندیشه می‌دهد برای این که من می‌توانم و باید بهتر بشوم، من نباید متوقف بشوم، من باید بروم جلو، من نمی‌توانم ندانم و این مبدأ که معنوی است، در واقع آن علوم و معقولات اولیه است که به انسان و قوایی که دارد، داده شده است؛ همین احساس، اراده، تخیل، خاصه، نزوعیه، متخیله، و... این‌ها را خدای متعال به‌ واسطه عقل فعال به انسان نازل و اعطا می‌کند. این هم کار دوم عقل فعال است.

جناب فارابی مأموریت دیگری هم برای عقل فعال تعریف می‌کنند که نظارت کند که موجودات آسمانی چگونه بر ماده نخستین زمین و عالم طبیعت تأثیر می‌گذارند و این به‌ نحوی در واقع دارد مدیریت می‌شود که عقل فعال را به آن منشأ همه صورت‌ها، واهب‌الصّور، تعبیر می‌کنند که مستمراً به اشیای عالم ماده دائم آن‌ها را صورت‌بندی و افاضه حقیقت می‌کند و انعکاس این فعل‌ و انفعالات در عقل بشر هم اثر می‌گذارد و منعکس می‌شود و نسبت آن با اشیای عالم طبیعت، نسبت صورت به ماده می‌شود و انسان خلیفةالله و به اذن خدا ربّ این عالم، عالم مثلاً طبیعت و ماده می‌شود و باعث می‌شود که این انسان به‌ذات خودش معقول و عاقل باشد. عقل و عاقل و معقول، معقولیت و عاقلیت و عقلیت همه در او باشد و خودش جوهر عاقل و معقول باشد. اتحاد عقل و عاقل و معقول در خلیفه خدا، یعنی انسان، یک ذات می‌شوند و در واقع هدف غایی حیات و سعادت بشر در یکی شدن این‌هاست. «فَهَذَا یَصِیرُ فِی مَرْتَبَةِ الْعَقْلِ الْفَعَّالِ وَهَذِهِ الرُّتْبَةُ إِذَا بَلَغَهَا الْإِنْسَانُ کَانَتْ سَعَادَتَهُ.» یعنی این در مرتبه عقل فعال اتفاق می‌افتد و این رتبه جایی است که در واقع اگر کسی به آن رسید، یعنی به سعادت رسیده است. بنابراین وقتی با افاضه عقل فعال در یک انسانی عقل و عاقل و معقول متحد شده‌اند، یعنی آن صفات الهی، صفات خداوند و آن واهب‌الصّور در او پیدا شده است و انسان، عبدُالله شدنش، مُتَخَلِّق به اخلاق‌الله، مُتَصِف به صفات‌الله و خلیفة‌الله شدن او و به اذن «رَبُّ الْعالَمِینَ» ربّ شدن او برای این جا که همان رتبه انسان کامل است که در بعضی زیارت‌ها مثل جامعه کبیره و موارد این‌طوری هم این تعابیر آمده است و بعضی تعابیر در خود قرآن کریم که انسان می‌تواند انسان کامل، طوری باشد که معلم فرشتگان، معلم در واقع خود همان عقول، به یک معنا می‌شود.

اگر عقل فعال که مظهر فیض و مسیر فیض الهی است، اقتضای فیض الهی این است که در آن بُعد ناطقه نفس بشر، مبادی اولیه و معارف را، معارف و حقیقت عالم را، افاضه کند که اولین شرط سعادت است، چرا یک عده از انسان‌ها، عده نه چندان زیادی، پذیرای این فیض می‌شوند و چشم باطنشان باز می‌شود، معرفت پیدا می‌کنند اما یک عده‌ای از مردم واکنش نادرست نسبت به این فیض و این آگاهی‌ها نشان می‌دهند و حالا آن‌هایی که نمی‌توانند بخشی‌اش را بدانند (قاصِرالعَقل‌ها) بحث آن‌ها اصلاً نیست، اما بخشی از این‌ها می‌فهمند و می‌توانند بفهمند و متوجه اولیه مسائل هم می‌شوند، اما این‌ها را چرا پس می‌زنند؟ این پرسشی است که جناب فارابی مطرح می‌کند.

چرا بخش مهمی از بشریت، شاید بخش اعظم ما، با این که می‌فهمند چه‌چیزی درست یا نادرست است اما نادرست را انتخاب می‌کنیم؟ این سؤالی است که چرا سعادت را پس می‌زنیم؟ جناب فارابی می‌گویند: همه آدم‌ها به‌طور فطری به یک اندازه برای ادراک معقولات اول آماده نیستند. یک علت آن ش این است که آدم‌ها مثل هم نیستند و یک تفاوت رتبه‌ای در ادراک بعضی مسائل دارند. حالا آیا بخشی از این تفاوت ارادی است، بخشی‌اش ارادی هم نیست، جناب فارابی طوری صورت‌بندی می‌کنند که با عدل الهی هم سازگار است.



هشتگ‌های موضوعی

نظرات

آدرس پست الکترونیک شما منتشر نخواهد شد

capcha