شبکه یک - 6 مهر 1402

خاطرات طلبگی در جبهه های نبرد مقدس

شلمچه _ ۱۳۹۲

بسم‌الله الرحمن الرحیم

بهترین خاطرات عمر من مربوط به دوران طلبگی و جبهه است. هر وقت خسته هستم و اعصابم بهم می‌ریزد و می‌خواهم یک کیف و آرامشی پیدا کنم در ذهنم مرور می‌کنم خاطرات دوران طلبگی با رفقای طلبه و خاطرات جبهه‌ام البته این‌ها سخت‌ترین مراحل زندگی ما بود. خودمان و بچه‌های جبهه، اطلاعات عملیات لشکر، دیگر عمرم ندیدم. طلبه‌های جوانی هستید اولاً شما یک تیپ‌هایی هستید من مطمئن بودم در همان جمع رفقای ما بودید همان تیپ آدم‌ها بودید. در حوزه یک تیپ طلبه‌هایی داشتیم که فقط مقدس‌بازی و مقدس‌مآبی می‌کردند ادا اصول مقدسی بلد بودند حتی درس هم درست نمی‌خواندند. پایشان هم به جبهه نمی‌رسید مسخره هم می‌کردند. یک عده طلبه داشتیم این‌ها در درس جدی، و همیشه یک پایشان جبهه و یک پا درس و بحث، سالی سه بار- چهار بار، دو بار یا سه بار عملیات شرکت می‌کردند. جمع‌هایی را گاهی ما رفقا 10- 15 نفر با هم می‌رفتیم هر عملیات دو – سه‌تایشان شهید می‌شدند، چهار- پنج‌تا مجروح می‌آمدند بازدوباره عملیات بعدی. اگر معنویتی در جبهه بود کار این بچه طلبه‌ها بود. بخصوص طلبه رزمی. ما روحانیت هم داشتیم که تا اهواز می‌آمد اما جلوتر نمی‌آمد. اما طلبه‌های رزمی بخصوص آن‌ها که وقتی آیه و حدیث و جهاد و شهادت برای بچه‌ها می‌خواندند در عملیات جلوی همه حرکت می‌کردند. من فقط خواستم دوتا خاطره از آن بچه‌ها و رفقای طلبه برای شما بگویم. یکی عملیات کربلای 4 و والفجر 8 هر دویش بچه‌های غواص بودند در نوک تیم‌های غواص، بچه‌های طلبه بودند. همین والفجر 8 تیم اروند، تیم نفوذ جلوترین تیم، تیم غواص بود یعنی اولین تیمی که باید شهید بشود. ما 4- 5 نفر بودیم دوتایمان طلبه بودیم. تیم بعدی که پشت سر ما باید عمل می‌کرد باز مسئول تیم طلبه بود. کربلای 4 فقط حدود 40تا طلبه غواص داشتیم تمام گردان، تمام لشکر، دل‌شان به این بچه طلبه‌ها گرم بود. و اثر یک عمامه در خط، در درگیری‌های شدید یک عمامه می‌دیدند انگار 60تا توپخانه کمک آن‌ها آمده است. جلوی نیروی غواص طلبه حرکت می‌کرد. این یک نکته.

یک خاطره هم در عملیات بدر یادم آمد. اولاً عملیات بدر به بخشی از اهداف رسیدیم بخشی از آن نشد. چهارراه خندق، پشت سر ما 30- 40 کیلومتر باتلاق بود آن‌جا باز ما طلبه‌ها یعنی این که عرض می‌کنم چهار – پنج‌تا از رفقای طلبه شهید عباس ابراهیمی بود، دو- سه‌تا دیگر از رفقا بودند که شهید شدند یکی دیگر که الآن دو – سه نفر هستند. جلوی ستون غواص‌ها باز رفقای طلبه‌ها بودند که حرکت کردیم و رفتیم و عمداً هم به بچه‌ها می‌گفتیم ما اگر آیه حدیث و جهاد و شهادت برای شما می‌خوانیم نمی‌گوییم تقبل الله! شما بفرمایید جلو بروید بهشت! جلوی این بچه‌ها حرکت می‌کردیم و می‌گفتیم بیایید نمی‌گفتیم بروید! می‌گفتیم پشت سر ما بیایید. در عملیات بدر یک لحظه‌ای رسید که چهارراه خندق سقوط کرد چون از سه طرف دشمن می‌زد و جنگ تن به تن شد صحنه به جایی رسید که ما این طرف خاکریز، دشمن آن طرف خاکریز، روی همدیگر نارنجک می‌انداختیم یعنی دقیقاً من می‌دیدم ما از این طرف نارنجک می‌انداختیم آن طرف و بچه‌ها فرار می‌کردند که ترکش نخورند و این وضعیت سمعی بصری نارنجک انداختم این‌طوری شد! همین خشایارها همین ماشین‌ها که الآن سوار آن شدیم دشمن از توی آب و خشکی آمد درست نیرویش را می‌آورد جلوی خاکریز ما می‌چسباند آن‌جا پیاده می‌کرد واقعاً بچه‌ها یک به‌ ده و یک به صد می‌جنگیدند سلاح ما کلاش و آرپی‌جی بود و دشمن این دست روبروی ما از تانک برق می‌زد. یک لحظه در یک محور و یک خاکریزی بود که من نگاه کردم دیدم دو- سه‌تا طلبه‌ایم و بقیه بچه‌ها حدود 40- 50تا رزمنده که ایستادند حواس‌شان به ماهاست یعنی اگر یکی از ما عقب برود این‌ها هم می‌روند بایستیم این‌ها می‌ایستند شهید بشوی این‌ها احساس می‌کنند تنها هستند. تا رسید پشت چهارراه خندق این صحنه، چون 30- 40 کیلومتر توی خاک عمق عراق بودیم از چهارراه خندق آن‌طرف‌تر جلوتر رفتیم این که به شما دارم می‌گویم لحظه‌ای رسید که پشت خاکریز فقط 10- 20تا شهدای تکه تکه شده بودند، جنازه‌های عراقی افتاده بود یک عده زخمی، من بودم با سه – چهارتا از رفقا که دوتایشان طلبه بودند یک طلبه‌ای رفت بالای خاکریز در شرایطی که واقعاً بچه‌ها گاهی جرأت نمی‌کردند سرمان را از روی خاکریز بلند می‌کردیم این قناص‌ها تک‌تیراندازها با سمینوف می‌زدند یعنی صبح تا نزدیک ساعت 11 صبح ظرف 2- 3 ساعت شاید 4- 5تا از بچه‌ها بالای خاکریز رفتند آر.پی.جی بزنند تیر قناصه توی صورت و چشم و گلو می‌خورد می‌افتادند شهید می‌شدند. یک لحظه رسید دیگر واقعاً می‌ترسیدیم که از خاکریز حتی آن طرف را نگاه کنیم. من یادم هست که یک لحظه می‌آمدم این آر.پی.جی را از بالای خاکریز، چون پر از تانک بود و این طرف اصلاً 10- 20تا آدم بیشتر نبودیم بچه‌ها یا مجروح شده بودند یا عقب رفته بودند این‌ها از سه طرف می‌آمدند و این دشت واقعاً از تانک‌های این‌ها برق می‌زد یعنی یک وقت بچه‌ها گفتم نگاه کنید الآن فقط جلوی ما 40- 50تا تانک است. پشت هم باتلاق بود. یعنی ما عقبه نداشتیم. باز چندتا طلبه آن‌جا ایستادند و طوری جنگیدند که بقیه بچه‌ها تمام حواس‌شان به این‌ها بود. یکی از بچه‌های طلبه گفت خب چرا درست نمی‌روید آر.پی.جی بزنید؟ گفتم این‌جا نمی‌شود آر.پی.جی زد باز سرمان را بالا می‌آوردیم بطور تقریبی نگاه می‌کردیم تانک‌ها کجاست؟ من هیچ وقت یادم نمی‌رود آن لحظه آخر فقط دست‌هایمان را بالا می‌آوردیم آر.پی.جی را از بالای خاکریز تقریبی به سمت آن‌ها می‌زدیم فقط برای این که بدانند هنوز پشت خاکریز کسی هست چون اگر می‌دانستند فقط همین 7- 8 نفر ماندند سریع می‌آمدند. کسی آن‌جا بود که پابرهنه می‌دوید این‌جا یک تیربار گذاشته بود 30 متر این‌طرف‌تر یک آر.پی‌جی. باز 20 متر این طرف‌تر یک تیربار بود، خودش می‌دوید این‌جا آرپی‌جی می‌زد، باز می‌دوید این‌جا تیربار می‌زد باز می‌رفت آر.پی.جی می‌زد که دشمن خیال کند پشت خاکریز همین‌طور نیرو خوابیده است در حالی که بعدازظهر که خاکریز سقوط کرد همان‌جا که برونسی شهید شد دیگر پشت خاکریز آدم سالمی که بتواند بزند جز 2- 3 نفر بیشتر نبودند. این می‌دوید و می‌زد اصلاً در ذهنش هم این نبود که چه می‌شود آیا برگشتی هم هست یا نیست؟ رفقای طلبه ما این‌طوری بودند. یک طلبه‌ای آمد که ایشان بدون توجه به این خطر رفت آن بالا ایستاد کنار ما بود گفتند نرو آن‌جا بایست هی هدف بگیر و نشانه بگیر و بزن و بعد هم بایست ببین خورده یا نخورده! بعد هم می‌خواهی الله اکبر بگویی، این کارها نیست تو را می‌زنند. گفت نه باید ترس بچه‌ها بریزد. گفتم این همه بچه‌ها این‌جا افتادند دیگر ترس نیست ولی محل نگذاشت یعنی کار ندارم شجاعت او، که مرگ صددرصد بود می‌گفت آن‌ها نباید فکر کنند که ما ترسیدیم و نباید توی دل بچه‌های ما رعب بیفتد من و شهید ابراهیمی این‌جا نشستیم ایشان کنار ما بود به فاصله دو – سه‌متر که رفت بالای خاکریز که بزند یک مرتبه من دیدم خاکریز روی ما خراب شد یعنی دقیقاً من و عباس ابراهیمی که او هم طلبه بود بعداً در عملیات والفجر 8 غواص بود شهید شد. ما دیدیم یک لحظه زیر خاک هستیم و واقعاً تا یکی دو دقیقه نمی‌دانستم ما زنده هستیم نیستیم؟ کجا ترکش خورده؟ از زیر خاک بیرون آمدم دیدم این برادر طلبه افتاده، و از کمر به بالا هیچی نیست فقط دوتا پای خم شده پایین خاکریز افتاده و آر.پی.جی او هم سوخته و چند متر آن‌طرف‌تر افتاده است. از زیر خاک‌ها بیرون آمدم دیدم صورت شهید عباس ابراهیمی پر از خون و گوشت است! من فکر کردم ترکش خورده، بعد دیدم ساکت است گفتم این چطور ترکش خورده که ناله می‌کند نه چیزی می‌گوید، چرا هیچی نمی‌گوید؟ گفتم تو ترکش خوردی؟ گفت نه. گفت تو چی؟ گفتم نه. بعد دیدم این گوشت و خون اوست که به سروصورت ما چسبیده! که این گوشت و خون‌هایش را ما از سروصورت‌مان کَندیم. آن طلبه که آن‌جا شهید شد حالا چه صحنه‌هایی که از رفقای طلبه‌مان دیدیم. یک لحظه دیدم پشت خاکریز دیگر کسی نیست نشستیم با عباس ابراهیمی گفتیم الآن ما شهید می‌شویم یا اسیر. آمدیم سمت چهارراه عقب، توی خاکریز چهارراه آمدیم و از چهارراه عقب‌تر برویم توی جاده بدر که آن‌جا اسیر نشویم. یک لحظه دیدم از عقب جاده بدر دارد یک کسی می‌آید عمامه سفیدی سرش هست پشت سرش هم 30- 40تا نیرو دارند می‌آیند حالا همه از آن‌جا دارند می‌روند او دارد می‌آید دیدم از بچه‌های لشکر ماست گفتم مگر شما طلبه هستید؟ از فرمانده‌ها بود، ایشان یک بار هم در خیبر اسیر شد از دست عراقی‌ها از توی راه دررفته بود یعنی همین‌طور که دست اسرا را بسته بودند توی ماشین انداخته بودند که عقب ببرند ماشین که راه افتاده بود از توی ماشین بیرون پریده بود دررفته بود دوباره برگشت گفت من یک کمی طلبگی خواندم، ولی من نمی‌دانستم. گفت بلند شویم برویم جلو، آن‌جا خاکریز دارد سقوط می‌کند بچه‌ها 30- 40 قدم که می‌آیند می‌بینند شهید افتاده تکه تکه شدند، آتش هست، باز همین‌طور آب می‌روند. عمامه یکی از طلبه‌هایی که مجروح شده بود گرفتم سرم گذاشتم گفتم حسینی‌هایش بیایند این‌ها به احترام این عمامه دنبال من آمدند. و الا من هرچه گفتم فرمانده و مسئول کسی محل نگذاشت تا عمامه را سر من دیدند و گفتند یک آ‌خوندی است خودش جلو راه افتاد گفت این عمامه این‌ها را آورد و این‌ها پشت سر من آمدند.

و آخرین نکته، روز آخر جنگ که قطعنامه امضاء شد ما اسلام‌آباد بودیم خبر دادند این‌جا اهواز دوباره دارد سقوط می‌کند خطر سقوط اهواز هست و دشمن آمده، ما از آن‌جا سریع گفتند بچه‌ها سمت کوشک و حسینیه و شلمچه بیایند. آمدیم حالا ماجراهای آن روز را نمی‌خواهم بگویم قضیه قطعنامه خیلی قضیه‌های عجیب و غریبی داشت هم خوب و هم بد. رسیدیم خط، من رفتم قرارگاه تاکتیکی به مسئول لشکرمان آقای حاج اسماعیل قاآنی بود لشکر نصر و لشکر 21 امام رضا(ع) مسئول یکی‌اش آقای قاآنی بود و مسئول یکی‌اش هم همین آقای قالیباف بود که شهردار تهران است. این دوتا فرماندهان لشکر ما در مشهد بودند. پیش آقای قاآنی آمدم گفتم آقا چطوری است؟ ما یک عده رفقای طلبه هستند آمدیم هر کاری هست بگویید. معاون ایشان که مسئول همان قرارگاه بود بعد ما را به شهید محمدزاده معرفی کرد که با شهید شوشتری در بلوچستان ترور شدند شهید شدند ایشان محمدزاده آدم بسیار شریفی بود انگشتان پایش روی مین قطع شده بود و یک انسان واقعاً گُلی بود، اوج معنویت و اخلاق بود. به ایشان گفتم وضع چطوری است؟ گفت خاکریزی وجود ندارد بیابان و خالی است، الآن نیرویی نیست، هرکس هرجایش را می‌تواند باید بگیرد بایستد و همان‌جا مستقر شود. این حرف را زد، من برگشتم اهواز که رفقای مشهد و قم، هرجا هستند پیدا کنیم یک گروهی الآن یادم نیست 30، 40، 50 نفر پیدا شد و درست شد و با این آقای ذوالنور که مسئول تیپ امام صادق(ع) بود با او هماهنگ کردیم و یک عده طلبه‌های قمی هم آمدند ما این‌ها را برداشتیم و با هم به خط شلمچه آمدیم به قرارگاه تاکتیکی و لشکر گفتم این بخش از خاکریزی که دست طلبه‌ها می‌دهید از این‌ها خاطرتان جمع، این سقوط نمی‌کند ولی چپ و راست آن دیگر به ما مربوط نیست ولی آن چندصدمتر را ما می‌پذیریم و این چندصدمتری که دست این طلبه‌ها می‌دهید به هیچ وجه سقوط نخواهد کرد. دیگر این بغل‌هایش را خودتان هرکاری می‌خواهید بکنید. ما آمدیم آن‌جا مستقر شدیم و بچه‌ها را گروه و دسته دسته کردیم و برای هر گروه اسم گذاشتیم دسته نواب صفوی، دسته سیدجمال الدین اسدبادی، برای هر کدام اسم گذاشتیم و بعد که گردان‌های دیگر هم آمدند سمت چپ و راست ما مستقر شدند این خط به خط شیخ‌ها مشهور شده بود یعنی گردان‌های دیگر آدرس می‌دادند مثلاً یک جایی را می‌پرسیدند می‌گفتند خط شیخ‌ها را که می‌روید مثلاً پانصد متر بالاتر از خط شیخ‌ها که می‌روید فلان، این خط شیخ‌ها و آخوندها یک آرم برای کل خط و منطقه شده بود. از این جهت این را عرض کردم که بدانید طلبه‌های جوان ما چقدر در عملیات‌ها نقش داشتند و هم به درس و بحث‌شان می‌رسیدند و هم اهل تزریق روح معنویت در بچه‌ها بودند و علت آن این بود که خودشان جلو حرکت می‌کردند یعنی بچه‌ها می‌دیدند جلوی چشم بچه‌ها این‌ها تکه تکه می‌شوند. گفتم حیف است این خاطره را نگویم. بهترین جنگی که می‌توانم بگویم همین‌جا پیش شماها بود. کارتان بسیار بسیار باارزش است. این کارتان را بسیار جدی بگیرید من عرض کردم این سنگرهایی که شما می‌زنید ارزشش به اندازه همان سنگرهای زمان جنگ است. چون شما از همین بچه‌هایی که از فردا توی این جمع می‌آیند بچه‌های کوچولو دختر و پسر، هر کدام از این‌ها می‌توانند به یک سربازی برای انقلاب و دین تبدیل شوند. انشاءالله به برکت تلاش‌های شما. مطالعات اسلامی پیگیر، آثار شهید مطهری، متفکران اسلامی، آقای جوادی آملی، آقای مصباح و امثال این‌ها را در کنار درس و بحث‌هایتان حتماً بگذارید.

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته



هشتگ‌های موضوعی

نظرات

آدرس پست الکترونیک شما منتشر نخواهد شد

capcha