بسمالله الرحمن الرحیم
محضر خواهران و برادران عزیز، اساتید محترم و دانشجویان و متولیان این جلسه در دانشگاه کردستان سلام عرض میکنم. آخرین تذکری که در این نکتهی دوم خطاب به این قشر و گفتمان باید کرد به نظر من این است که برادران و خواهران عزیز بدانند این دوستان حتی تاریخ مذهب و قدرت را در خود اروپا درست نمیدانند. درست نخواندهاند یا نمیخواهند بدانند. در اروپا هم دعوای انسانمحوری و خدامحوری نبود بلکه دعوای اصلی در خود اروپا چیز دیگری بود و با این پوشش صورت گرفت. اینها پوششی بود برای درگیری و جنگ قدرت بر سر دنیا که بین کلیسا از یک طرف و دربارها و فئودالها و شاه و شوالیهها از یک طرف دیگر پیش آمد. دعوا آن بود و این نبود. اصلاً دعوا نه بر سر خدا بود و نه بر سر انسان بود. در دعوایی که در اروپا اتفاق افتاد و منجر به تحکیم پایههای نظام لایسیته در غرب شد خدا و انسان هر دو بهانه بودند. دربار اول با ادبیات لوتری و بعد با ادبیات ولتری با مفاهیم پایهای کلیسا درگیر شد برای اینکه به قدرت دنیوی کلیسا ضربه بزند. اصلاً دعوا در درجهی اول یک دعوای ایدئولوژیک نبود. برای اینکه دعوا بر سر آزادسازی بشر از چنگ مذهب و کلیسا نبود. دعوا برای کنار زدن رقیبی بود که سر زمینها و آبادیها و املاک خصوصی به پر و پای دربار میپیچید. برای اینکه کلیسا میگفت ما به دنیا توجهی نداریم و دین از دنیا جداست اما مالک بعضی از وسیعترین زمینهای مرغوب در اروپا بود و این چیزی بود که فئودالها آن را نمیخواستند. اینها با همدیگر بر سر لاشهی دنیا درگیر شدند. بعد او پرچم خدا و مذهب را بالا برد و این هم پرچم انسان و انسانگرایی و اومانیزم را بالا برد. دعوا از یک جای دیگر شروع شد و به یک جای دیگر ختم شد. امروز تکهی دوم آن را میشناسند. این لیبرالیزمی که امروز تبلیغ میشود لیبرالیزم طبقاتی اقتصادی سرمایهداری امپریالیستی است و لیبرالیزم انسانی نیست و حقوق بشر در آن بهانه است و کلمهای است که پشت این کلمات مخفی میشود. شیطان با ماسک فرشته وارد صحنه میشود و ما هم در اینجا بازی میخوریم. ممکن است بعضی از شما به این نکتهای که میگویم انتقاد داشته باشید یا مشهوراتی که در ذهن شما هست یا خوانده و یا شنیدهاید چیز دیگری باشد ولی این چیزی که من میگویم با توجه به کالبدشکافی دقیق تاریخ مذهب و سیاست در اروپا هست و برای آن مستندات بسیاری وجود دارد و آن این است که قیام علیه کلیسا در اروپا همانطور که بعضی از روشنفکران متعهد ما هم گفتهاند در درجهی اول یک قیام انسانی و فلسفی و حقوقی نبود بلکه در درجهی اول یک قیام اقتصادی بود و بر سر منافع بود و بعد تدریجاً سیاسی شد و وقتی که سیاسی شد دیگر مذهب و حقوق و اخلاق را درگیر خودش کرد و لذا بعضیها گفتهاند نهضت پروتستان که از جهاتی از آلمان پا گرفت در واقع تک وسیع بورژوازی آلمان و سرمایهداری جدید علیه نظام فئودالی در غرب بود که با این بهانه و به این شکل موفق شد و الا به شما عرض بکنم مسیحیت کلیسایی حتی در قرون وسطی اصلاً ادعای دنیاداری از نظر نظری و تئوریک نداشت. بعضیها فکر میکنند تئوری تفکیک دین از سیاست برای بعد از قرون وسطی و برای دروهی رنسانس است. نه، اصلاً تفکیک دین از سیاست تئوری خود کلیسای قرون وسطی بود. این را قبول داشتند. خودشان میگفتند کلیسا برای اسقف و قصر برای قیصر است. خودشان میگفتند کار خدا را به خدا و کار قیصر را برای قیصر بگذارید. خودشان قائل به آیین دو شمشیر بودند که میگفتند ما دو آتوریته داریم؛ یکی آتوریتهی دنیوی که برای دولت و شاه هست و دیگری آتوریتهی علوم معنوی که برای کلیسا است. خودشان میگفتند ما با زندگی مردم، با سیاست و قدرت و حقوق نفرات کاری نداریم و در مورد آنها ادعایی نداریم. کلیسا از نظر نظری به اینها کاری نداشت. البته از نظر عملی به همه چیز کار داشتند. به دنبال قدرت و دنیا بودند اما از حیث تئوریک مسیحیت حتی در قرون وسطی اصلاً کاری به حوزهی عرف و معیشت و حقوق مادی مردم نداشت و اصلاً در این باب ادعای تئوریک نداشته است و برای خودش یک حوزهی قدس درست کرده بود که در برابر قانون رومی و فلسفهی یونانی که قبل از مسیحیت حکمت نظری و حکمت عملی اروپا را ساختند و بعد با فاصلهی چند قرن بعد از قرون وسطی بعد از مسیحیت آن را بنیان گذاشتند نبود و اصلاً مسیحیت قرون وسطایی نه تز متقابلی در برابر فلسفهی یونانی در حکمت نظری داشت و نه تز متقابلی در برابر قانون رومی در حکمت عملی داشت. اینها نکتههای خیلی مهمی است. مسیحیت قرون وسطی اصلاً ادعای ارادهی جامعه را از حیث تئوریک نداشت چون نمیتوانست نداشته باشد. چون ما چیزی به نام قانون مسیحی برای ادارهی حکومت و جامعه نداشتیم. حتی در دوران قرون وسطی چنین چیزی وجود نداشت. چون آیین مسیحیت تحریف شده بود و هر چه که بود یک مقدار موعظه و یک مقدار فساد و خشونت از طرف کلیسا بود. یک مقدار سلطهطلبی مادی بود که با همان تئوری تفکیک قدس از عرف و دین از دنیای خودشان هم منافات داشت و بر خلاف اسلام بود که شما میبینید در حوزهی عقود، سیاسات، معاملات، اجتماعیات و همه جا ادعا دارد و برنامه دارد و کاملاً مدعی است مسیحیت اصلاً به این شکل نبود. شعار آزادی که مطرح میشود اول به آزادی از استبداد ترجمه میشود ولی وقتی که آن تثبیت شد، چون کسی با آزادی از استبداد مخالف نیست در لقای آن بزرگترین مغالطه صورت میگیرد و تبدیل به آزادی از عقیده و آزادی از دین و آزادی از اصول و آزادی از نظام حق و تکلیف شرعی میشود. این یک مغالطهی بزرگ است. با آزادی موافق هستی یا مخالف هستی؟ با حوزه از چه چیزی مخالف یا موافق هستم؟ با آزادی با کدام مبنای فلسفی موافق یا مخالف هستم؟ اصلاً ما آزادی خوب و بد نداریم و نمیتوانیم مطلقاً بگوییم. آنطور که در روزنامهها و جامعهی ما رایج است با این مفاهیم تئوریک نمیتوان به صورت کیلویی برخورد کرد. یک عده ضد آزادی هستند و یک عده طرفدار آزادی هستند. یک عده ضد جامعهی مدنی هستند و یک عده هم طرفدار جامعهی مدنی هستند. یک عده ضد تساهل و تسامح هستند و یک عده هم طرفدار تسامح و تساهل هستند. همهی اینها نشان میدهد که بحث چقدر خام مطرح میشود و نشان میدهد که ابعاد سیاسی و حزبی این دعواها کاملاً بر ابعاد تئوریک و نظری آن چربیده است. برای اینکه یک آدمی که متفکر است و یک آدمی که اهل دانش است و یک دانشجو و طلبه اصلاً راجع به این مفاهیم به این شکل حرف نمیزند. با چه چیزی مخالف هستی و با چه چیزی موافق هستی؟ نمیتوان به این سوالها کیلویی جواب داد. تا یکی میگوید جامعهی مدنی، آزادی، تسامح و تساهل، حقوق بشر، دموکراسی، فوری باید تعریف کنی که با کدام مضمون و با کدام مبانی فکری و با کدام نتایج میگویی تا من نظر بدهم. شما میدانید همین الان هنوز از دموکراسی تعریف واضحی در دنیا وجود ندارد. هنوز در خود غرب از جامعهی مدنی دهها تعریف شده است. با بعضی از تعریفهای آن یک مسلمان حتماً ضد جامعهی مدنی و ضد دموکراسی است و با بعضی از تعاریف دموکراسی و جامعهی مدنی حتماً عالیترین و متعالیترین نوع جامعهی مدنی و دموکراسی در مفاهیم اسلامی وجود دارد. تساهل و تسامح با یک تعریف ضد شریعت اسلام است و با یک تعریف عین شریعت اسلام است. اینها مبهم تعریف میشود و عرض کردم که کلمات به همین شکل به سمت افکار عمومی پرتاب میشود و مثل نارنجک ترکش آن به هر جا میخورد. اینها دکان باز کردن است. اینها که بحث نظری و فکری نیست و الا یک آدم متفکر به این شکل حرف نمیزند. یک موضوع را طرح میکند و تعریف خود را از آن موضوع دقیق ارائه میدهد و بعد وارد ارزیابی میشود و استدلال میکند و این اتفاقی است که متأسفانه جای آن در ایران بسیار خالی است. اینکه آزادی از استبداد را مطرح کنی و پشت آن بلافاصله بحث آزادی از دین را استنتاج بکنی از اولین انحرافات و خیانتهای فکری بوده که در حد مردم و آزادی و دین در این مملکت شده است. منتها عرض کردم اینها برای آنکه شناسایی نشوند معمولاً صورتهای خود را شطرنجی میکنند یعنی دو پهلو حرف میزنند که راحت دانسته و کشف نشوند. در غرب بعد از دورهی رنسانس قدرت بین دولت و کمپانی و کلیسا تقسیم شد. بعد از آن ابتدا دولت و حکومت و در مرحلهی بعد کلیسا در خدمت کمپانیهای سرمایهداری قرار گرفت و افکار عمومی که قبلاً در یک مثلث عامل ساخته میشد امروز تقریباً تکاربابی شده است. برای اینکه یک نوع انحصار قدرت و در نتیجه یک انحصار تبلیغات به وجود آمده و خود این انحصار تبلیغات نتیجهی انحصار ثروت در غرب بوده است. یعنی ظاهر پرده و جلوی صحنه دموکراسی و آرای اکثریت است اما پشت پرده و چیزی که واقعاً اتفاق میافتد منافع اقلیت و نظام اولیگارشی است. آن چیزی که در غرب هست یعنی نظام لیبرال سرمایهداری ظاهراً دموکراسی است ولی باطناً اولیگارشی است و همین هم در مملکت ما با عناوین روشنفکرانه تبلیغ میشود. آن سهپایه و تکپایه، یعنی همان سهپایهای که «لویی فردیناند» میگفت که تمدن جدید اروپا بر روی یک سه پایه ایستاده که یک پایهی آن کمپانیها هستند و یک پایهی آن کلیسا و یک پایهی آن فاحشهخانه است و ثروت و شهوت و مذهب هر سه در خدمت این طبقهی جدیدی است که زیر پوست دولتها و کلیساها کاملاً مستقر شده و این قدرت و هستهی اصلی قدرت یک ماهیت کاملاً استکباری و زرپرستانه دارد و این همان قدس و شرع جدیدی است که باید جایگزین مذهب الهی میشد و این همان دور و تسلسل احمقانه و آن تحفهای است که رفورمیستها خواستهاند برای ما به جای حمقات و تحجر مذهبی بیاورند یعنی ما را از چاله در بیاورند و به درون چاه بیندازند و یا از چاه در بیاورند و به درون چاله بیندازند. چون متحجرین مذهبی ما هم کسانی هستند که سنگ مذهب را نشناخته به سینه میزدند و کاش اینها لاف مذهب نمیزدند و کاش مدافع مذهب نمیبودند. گفت اگر مذهب یک خواهشی از اینها میکرد و میگفت اگر ما نخواهیم شما از ما دفاع بکنید باید چه کسی را ببینیم خیلی از مشکلات مذهب در این جامعه حل میشد. نکتهی سوم تکمیل نکتهی دوم است و خواهش میکنم با دقت به آن توجه کنید و این خلاف بعضی از مشهوراتی است که شما راجع به جریان رنسانس در غرب میشنوید که باز بعضی از روشنفکران منتقد مدرنیته در کشور ما آنها را گفتهاند. در قرن 18 و 19 کلاه روشنفکران اروپا را برداشتند. این نکتهی بسیار مهمی است و در واقع یک کشف است که بعضی از بزرگان کردهاند. چطور کلاه روشنفکرها را برداشتند؟ آمدند به نام و به جای علم فلسفهی اقتصاد سرمایهداری و به نام و نیروی عقل منطق ماتریالیستی و مادی را جانشین مذهب ارتجاعی کلیسا کردند و آن را با لباس اومانیزم و انسانیتگرایی و انسانمحوری غالب کردند. این بزرگترین فریب تاریخ بود که در دو قرن اخیر یعنی بعد از مدرنیته اعمال شد. این فریب بسیار بزرگی بود. کسی که کلاه روشنفکران را بردارد واقعاً کلاهبردار است. این جهانبینی مادی و ماتریالیستی جدید که جهانبینی ویژهی همین طبقهی حاکم سرمایهداری است که در دنیا در 200، 300 سال اخیر رشد کرده و امروز دنیا و مذهب و اخلاق و هنر و عرفان و ادبیات و دانشگاههای دنیا و لابراتوارها در چنگ آن هست و حتی رقیب قدیمی خودش یعنی سوسیالیزم را استخدام کرده است و تحت تابعیت خودش در آورده است و آن طبقهی جدیدی است که از یک فرصت تاریخی برای غلبه و استقرار استفاده کرد و آن فرصت این بود که جهان مسیحی قرون وسطایی در اروپا در اثر تصادم با جهان اسلام ضعیف و تقریباً متلاشی شد. ببینید این که میگویم سر تحول بزرگی در جهان و اروپا است. یعنی پشت پرده سر رنسانس فرهنگی و رنسانس علمی و صنعتی در غرب این بوده است. آن چیزی که جریان کاتولیسیزم و مسیحیت قرون وسطایی را چه در الهیات و چه در صحنهی اجتماع و سیاست ضعیف کرد و رو به متلاشی شدن برد اسلام بود. اروپای قرون مسیحی چه در قالب جنگهای صلیبی و چه در قالب تجارتها و چه در قالب فرستادن دانشجو به دانشگاههای اسلامی که در آن دوران دانشگاههای بسیار مترقی داشتند و یا از طرف دیگر متفکرین اسلامی که به اروپا میآمدند و گاهی کلاس میگذاشتند. اولین دانشگاهی که در شرق اروپا و جنوب اروپا تشکیل شده تمام با نسخههای اسلامی است. حتی اساتید آنها گاهی عرب بودند که از جهان اسلام میآمدند. این تبادل فکر و الهیات و علم و عمل و تجارت و حتی خود جنگ که میدانید جنگهای آن دوره جنگهای از راه نزدیک و تن به تن بوده باعث آشنایی و ارتباط با فرهنگهای دیگر میشد و همینها باعث شد که فرهنگ مسیحی در اروپا ضعیف بشود. منتها از این فرصت ضعف جریان سرمایهداری جدید در اروپا استفاده کرد و بر روی اسبی پرید که بدون سوار مانده بود. مذهب قرون وسطای اروپا و فئودالیسم و کل اروپای منجمد در دوران قرون وسطی در اثر تصادم فرهنگی و نظامی و اقتصادی با جهان اسلام که یک دنیای بسیار زنده و متحرک بود و یک تمدن بسیار مترقی و پویای و دینی داشت کمکم مفاهیمی مثل حکومت مرکزی و مثل جامعهی واحد سیاسی و مثل پیشرفتهای علمی که در جهان اسلام بود در عرض یکی، دو قرن این مسیحیت قرون وسطی را در اروپا مضمحل کرد. کمکم دریانوردی، تجارت جهانی، رشد شهرنشینی، بازار، تحرکات عقلی و علمی و حتی پروتستانتیزم تحت تأثیر جهان اسلام در اروپا به وجود آمد. الهیات اسلامی، فلسفهی اسلامی، ترجمه میشد و جنبش عقلگرایی را در داخل الهیات مسیحی به وجود میآورد و درگیری پیش میآمد. تا مدتهای کتابهای بوعلی سینا و ابن رشد در اروپا توسط کلیسا جزو کتب ممنوعه بودند برای اینکه عقلگرایی دینی را تبلیغ میکردند. کتابهای ممنوعی بود که دانشجویان اروپایی و اساتید روشنفکر آنها مخفیانه میخواندند و بین هم دست به دست میکردند. در علم هم همینطور بود. تقریباً در تمام علوم جدید استارت در جهان اسلام زده شد. از فیزیک، شیمی، فضاشناسی، نجوم، جراحی، گیاهشناسی، داروسازی، مهندسی و معماری، پزشکی تماماً در اثر ترجمه از جهان اسلام یک مرتبه یک رنسانس علمی و بعد صنعتی در اروپا اتفاق افتاد. الهیات و دین هم دچار رفورم شد که باز تحت تأثیر ترجمهی الهیات اسلامی و فلسفهی اسلامی بود. خب این اضمحلال به وجود آمد و کرسی قدرت به یکباره خالی شد اما متأسفانه تعادل اسلامی به اروپا ترجمه نشد. شاید یک علت آن هم این بود که در آن دوران منادیان اسلام نظامهای بنیامیه و بنیعباس بودند که خودشان اسلامی حکومت نمیکردند و همین جرقهای که به اروپا رفت تازه تحت تأثیر تعالم اسلام بود البته تا آنجایی که اسلام سالم مانده بود. این کرسی خالی ماند. اتفاقی که در دورهی رنسانس در اروپا افتاد این بود که تعادل اسلامی بین انحطاط کاتولیک و افراط پروتستانی در اروپا مستقر نشد بلکه جنگ و دعوا بین افراط و تفریط تا همین الان ادامه پیدا کرد. ولی در این میان و در دعوای بین کاتولیک و پروتستان چه کسی سوار بر اسب بیسوار شد؟ نظام سرمایهداری جدید و بورژوازی در غرب سوار این اسب شد. همینی که امروز پدرخواندهی روشنفکران لیبرال سرمایهداری در دنیا و از جمله در داخل کشور ما هست. دیدید چه شعبدهبازی قشنگی بود؟ من این پشت پرده را به شما نشان دادم. این شعبدهبازی بود که باید پشت صحنهی آن را دید که چه اتفاقی افتاده است. چون اواخر بحث من هست عرض میکنم که اگر دوستان سوالاتی دارند که به این بحث مربوط میشود مرقوم بفرمایید که به طور مکتوب به اینجا بیاید به علاوهی اینکه قرار شد سوالات شفاهی هم باشد. کمکم این نظام حاکمیت اقتصادی سیاسی سرمایهداری جدید فلسفه و فرهنگ و اخلاق سرمایهداری و بورژوایی علم را در غرب به خدمت گرفت. صنعت را به خدمت گرفت. اخلاق و هنر و ادبیات و حتی مذهب را در خدمت گرفت و به طور پروتستانتیزم که یک نوع دنیاگرایی در برابر زهد غلط افراطی کاتولیک مطرح میکرد را به رنگ خودش در آورد و روح مدرنیته مادیت و لذت و فردیت شد و در برابر مذهب، فضیلت و جمعیت قرار گرفت و این در جسم اروپا حلول کرد. سود، یوتیلیتی، اصالت سود و لذت در تمام علوم اجتماع و علوم انسان و در حقوق ملاک ارزشها و همهی ارزشگذاریها در غرب شد و حتی به شما بگویم انقلاب حقوقی که در باب حقوق بشر در اروپا و به خصوص فرانسه و ایتالیا اتفاق افتاد تحت تأثیر ترجمهی متون فقهی حقوقی از جهان اسلام بود. اصلاً بحث حقوق طبیعی و حقوق فطری در غرب نبود. شما ببینید منشأ طرح اصلی بحث حقوق فطری در غرب از کجا و از کجا کسانی شروع شده است. کمکم در اروپا در این گفتمان سود ملاک ارزشها در غرب شد و عقل محدود در حد چرتکهاندازی که بستر عقل نظری و الوهی را ترک کرد معطوف به اهداف غریزی شد و به قدرت نشست. قدرتطلبی به جای حقیقتطلبی آمد. زندگی به عنوان وسیله جای خود را به زندگی به عنوان هدف داد. لذت به جای فضیلت نشست. سکس به جای عشق نشست، آسایش به جای کمال، تمتع به جای پرستش آمد و آن سه اصلی که به انسان معنی میداد و یا انسان در جستجوی آنها معنی پیدا میکرد، یعنی خیر و حقیقت و زیبایی کمکم جای خود را به قدرت و مصرف و واقعیت به معنی لیبرال داد. کمکم توجه انسان از دل معطوف به شکم و پایینتر از شکم شد. کمکم رفاه به جای ایدهآل مطرح شد. کشف معنای زندگی جای خود را به تأمین شرایط زندگی داد. یعنی گفتند اصلاً مهم نیست ما چرا زندگی میکنیم و چرا باید زندگی بکنیم فقط بحث این است که چطور باید زندگی کنیم که بیشتر لذت ببریم. چگونگی زندگی مهم است و چرایی آن مهم نیست. قدرتی که به ما لذت و سود بدهد ملاک است. درکی که از حقیقت داشته باشیم هیچ تأثیری در زندگی ندارد و کمکم یک آدمی ساختند که واقعیت آن در حوزهی قدرت و لذت محدود شد و رئالیزم او فقط در بازار معنی پیدا میکند و روح این طبقهی جدید یک روح کاسبکاری است و مذهب او مصرفپرستی و اخلاق او لذتجویی و تمدن او صنعت ابزار و ادبیات و هنر او نیهیلیزم و پوچی و تفنن و هیجان است. آن معنویت منحط کلیسایی را کنار گذاشتند و به جای آن حیوانیت مدرن آوردند. ببینید درست است که مدرنیته به اروپا خدمت کرد و ارتجاع و تحجر و استبداد کلیسای و خرافهپرستی را به دور انداخت اما در کنار این خدمت به انسان اروپایی و غربی و به بشریت امروز خیانت بزرگی کرد و آن این بود که علاوه بر ارتجاع و خرافهپرستی که آنها را به مزبله انداخت کل آرمانخواهی و فطرت و عشق و مذهب و کمالات و ارزش و معنی وجودی انسان را هم به زبالهدان انداخت. هر دو را با هم به دور انداخت و نتوانست تفکیک بکند. درست است که انسان جاهل قرون وسطایی قوی شد اما تبدیل به یک حیوان قوی شد. هم قوی شد و هم حیوان شد. درست است که قویتر شد، درست است که به تکنولوژی مسلح شد اما حیوانتر هم شد و روانشناسی این سرمایهداری جدید که امروز متفکران لیبرال در کشور ما تبلیغِ آن را میکنند روانشناسی عشرت و قناعت است و مروج نظام بردهداری جدید است. آخرین نکتهای که خدمت شما عرض میکنم این است که میخواهم از همهی عرایض خود در باب الفاظی که اول صحبت به کار بردم یک نتیجهای بگیرم و آن این است که لفظ جامعهی مدنی یا دموکراسی یا آزادی و تسامح و تساهل هیچ کدام تابو نیست. بعضیها میترسانند که کسی به اینها نزدیک بشود و نکند که بخواهد از اینها نقد علمی به عمل بیاورد. اینها را به تابو تبدیل نکنیم و اجازه بدهیم لااقل در دانشگاهها و محافل روشنفکری ما این کلمات درست حلاجی و بررسی بشود. اگر در روزنامهها و احزاب و سیاست و جنگ و دعواها و انتخابات این مسائل درست مطرح نمیشود لااقل این بحثها در دانشگاهها درست بررسی بشود. این کلمات، کلمات حرام هم نیستند. اگر کسی بگوید من به این کلمات معتقد هستم کفر نگفته است. من اصلاً نمیخواهم راجع به حلال بودن یا حرام بودن، تابو بودن یا درست بودن این کلمات اظهار نظر بکنم. نه، اصلاً این یک بحث مستقلی میطلبد. آن چیزی که در اینجا به آن توجه دارم این است که این ایدئولوژی جدید، ایدئولوژی لیبرال سرمایهداری بر یک تعریف غیر انسانی از انسانها بنا شده است. خواهش میکنم به این تعابیر آخر عرایض من بیشتر دقت بفرمایید. این ایدئولوژی بر یک تعریف غیر انسانی از انسان بنا شده است. گرانیگاه این ایدئولوژی و آن نقطهی ارشمیدسی که اهرم اصلی این ایدئولوژی روی آن قرار میگیرد و در همانجا باید این ایدئولوژی کالبدشکافی بشود گفتمان لیبرال سرمایهداری این است که بدانیم جزو فضولات فلسفی جهان آنگولاساکسون هست و مبتلا به همهی قشریتها و جزمیتهای آن فلسفه شده و بدانیم که در این پارادایم چنانچه بزرگان خودشان گفتهاند جهان و جامعه و طبیعت از اخلاق و ضوابط تهی است. اینها عین عبارات نظریهپردازان اصلی و آرتودکس نظام لیبرال سرمایهداری است. میگوید جامعه و جهان و طبیعت از اخلاق و ضوابط تهی است. هیچ اصولی بر جهان حاکم نیست بنابراین بر جامعه نیز نباید حاکم باشد. تعریف دولت لائیک همین است. اینجا در واقع یک ورطهی متافیزیکی است که معلوم نمیکند که در ادارهی یک جامعه و در حوزهی اخلاق و عدالت چرا و به چه اصولی باید معتقد و متلزم بود و لذا اتفاقی نیست اگر «توکویل» میگوید ما این واژهی فردگرایی را در پاسخ به نیازهای عاجل و شخصی خودمان اختراع کردیم و این کلمه را پدران ما اصلاً بلد نبودند و نمیدانستند اصلاً چنین تعبیری وجود دارد. این کدام فردیتی است که در پاسخ به چه نیازهایی اختراع میشود؟ میگوید ما از این بعد جزو هیچ کل معنیدار نیستیم. نه جهان و نه جامعه را کل معنیدار نمیدانیم. شعوری بر هیچ جا حاکم نیست پس چرا بر زندگی حاکم باشد؟ اخلاق و حقوقی بر جایی حاکم نیست پس چرا بر حکومت حاکم باشد. معنی حکومت سکولار همین است. حکومت غیر عقیدتی است. حکومتی است که بر اساس ضابطههای اخلاقی و دینی حکومت نکند. حکومتی است که حساب قدرت از اخلاق و حساب دیانت از حکومت در آن جداست. اینها به طور طبیعی نتیجه میگیرند که ما خودمان را ملزم به هیچ غایت و اصولی در جامعهسازی نباید بدانیم. به تعبیر خودشان که میگویند ما باید به دنبال جامعهی تلئوکراتیک نیستیم یعنی جامعهای که باید اصولی بر آن حاکم باشد و غایات اخلاقی و عقیدتی خاصی را تعقیب بکند و یک دستگاه حقوقی خاصی با این منشأ الهی باید بر آن حاکم باشد را نمیخواهم. اتفاقاً این همان حرفهایی است که آخرین نظریهپرداران محافظهکار و لیبرال امروز در غرب میگویند. یا مثلاً آقای «برناردو مندوئیل» میگوید حتی فضیلت و رذیلت هم معنای خود را در منطق ما از دست داده است و میگوید رذائل فردی چه بسا فضائل جمعی هستند. یعنی رذائل اخلاقی فردی اصلاً برای ادارهی جامعه لازم هستند و باید رذل بود. همهی اینها جزو لوازم بلافصل این تفکر است و در نگاه اینها اصلاً اجتماع و حقوق دیگران دیگران و حقوق شرعی مردم یک انتزاع و قرارداد محض است. وقتی که حقوق قراردادی شد به این معنی است که قبل از قرارداد مردم و انسانها هیچ حقوقی ندارند و با قرارداد ما هست که صاحب حقوق میشوند. حقوق قراردادی همین است. حقوق پوزیتیویستی و اخلاق پوزیتیویستی و اینکه میگویند حقوق و اخلاق و حقیقت نسبی است به همین معنی است. اگر منشأ حقوق فقط قرارداد است، اگر حکومت فقط از ناحیهی اکثریت و قراردادهای اجتماعی مشروعیت پیدا میکند به این معنی است که ماقبل قراردادهای من و تو هیچ حقیقتی و هیچ حقوقی وجود ندارد و با قراردادهای ماست که این حقوق و حقایق به وجود میآید. آیا از اول تاریخ علم و فلسفه و حقوق توهینی بزرگتر از این به حقوق و اخلاق و حقیقت شده است؟ به شما بگویم که اینها اجتماع را یک پیکرهی کاملاً تخیلی میدانند و به نظر من این هم یک استعاره نیست که اینها گفتهاند. این یک جملهی شاعرانه نیست و عقیدهی آنها است. یک استعارهی تعمدی برای رد کلاسیکهای یونانی یا ایدههای مسیحی نیست و خیلی زیر و رو کنندهتر از این حرفها است. این فردگرایی که گفتمان لیبرال دموکراسی و لیبرال سرمایهداری در جوامع اسلامی و در برابر نهضت بیداری اسلامی تبلیغ میکند و اسم آن را بنیادگرایی گذاشتهاند، این فردیت یک معنای خاصی دارد. شما میدانید که حدود ده یا دوازده تعریف از فردیت و فردگرایی وجود دارد ولی آن که معادل اندویدوالیزم یعنی هستهی اصلی معنوی نظام لیبرال سرمایهداری است یک معنای خاصی از فرد و فردگرایی است که در واقع به همان اصالت لذت و اصالت سود بر میگردد و اول یک زایدهی فلسفی است ولی بعداً که دقت میکنید میبینید اصلاً یک علمالاجتماع خاصی است. انتقادی که من از دیدگاه کردم انتقاد از گفتمان لیبرال سرمایهداری از نقطه عزیمت انتقادهای دیگری که حتی در خود غرب از این گفتمان شده، نیست. چون میدانید در خود غرب هم این گفتمان از وجوه مختلفی نقد شده است. پستمدرنها، رویکردهای نابگرا، سوسیالیستها، حلقهی فرانکفورت آن را نقد کردهاند. حتی آنهایی که سنت مسیحی کلاسیک را در غرب نمایندگی میکنند آن را نقد کردهاند. عرایضی که بنده کردم تقریباً از هیچ کدام از این نقاط عزیمت نبود. من سعی کردم از یک حیث روشی و یک روش مضمونی انتقادی را خیلی دوستانه و صمیمانه متوجه این گفتمان روشنفکری صورت بدهم و امیدوار هستم که از پس این انتقاد به درستی بر آمده باشم.
راجع به بحث شیعه و سنی یک سوال کردهاند. چون بحث ما راجع به تشیع و تسنن نبود نمیخواهم خیلی بحث کنم. حالا من در خلال بحث به دلیلی اشارهای به جریاناتی کردم که کردم به هیچ کدام از تشیع و تسنن منحصر نیست. حتی یک نکتهای را میخواستم به مناسبت دیگری خدمت شما عرض کنم که اینجا به آن متعرض نشدم برای اینکه نمیخواستم وارد این بحث بشوم. منتها چون اینجا سوال کردهاند اجازه بدهید به این نکته هم اشاره بکنم. برادران و خواهران اختلاف نظر شیعه و سنی تا آنجایی که به منافع دین مربوط میشود باید روشن بشود که در منابع دین بین شیعه و سنی اختلافی نیست. چون یکی از دانشجویان و در یک جایی یکی از برادران اهل سنت از من میپرسید که اصول دین سه مورد است و شما میگویید اصول مذهب هم دو مورد است و بنابراین اصول دین که توحید و نبوت و معاد است و شما شیعهها آن را 5 مورد کردهاید و از چرایی این میپرسید. من همان پاسخی که قبلاً داده شده و بزرگان دادهاند را به ایشان عرض کردم که اصول دین در نگاه شیعه و سنی کاملاً یکی است. توحید و معاد و نبوت است. این عدل و امامتی که شیعه تصریح میکند و اینها را در کنار آنها میآورد یک چیزی مجزا از توحید و معاد و نبوت نیست. عدل و امامت تصریح به لوازم توحید و نبوت است. مبنای امامتی که شیعه به آن معتقد است همان نبوت پیامبر اکرم(ص) است. عدلی که شیعه به آن معتقد است اقلاً در سه حوزه معنا میشود. یکی عدل کیهانی است که یعنی این عالم عادلانه و درست طراحی شده است که به صفات فعل خداوند برگردد و اینکه باید صفات ذات باشد یا صفات فعل باشد که در مورد این هم بعضی بحث کردهاند. عادل بودن خداوند در بنا کردن عالم است که از آن به عدل کیهانی تعبیر میکنیم یا به عدل اخلاقی که همان تقوای فردی باشد یا به عدل و عدالت اجتماعی که وارد حوزهی فروع و فقه و احکام میشود. عدلی که شیعه از آن تعبیر میکند دقیقاً جزو اصول دین و جزو لوازم اصول دین است. یعنی اگر توحید و نبوت شما درست باشد محال است که نتوانی عدل را بپذیری. چون اگر توحید و نبوت منهای عدل باشد، اگر معاد منهای عدل باشد، خود توحید و نبوت و معاد مشکل دارد و شما راجع به خدای غیر عادل صحبت میکنید حالا چه از لحاظ بحث از مبدأ عالم و چه بحث از معاد و منتهای عالم باشد. عدل یک چیز جداگانه و یک حرف جدید و یک بدعت نیست که شیعه به آن معتقد است. عدل به خود توحید و معاد مربوط است و از طرفی در عدل تشریعی به نبوت مربوط است. امامت هم در واقع ادامهی نبوت و اصلاً جزئی از نبوت است. چرا ما فعل و رفتار اهل بیت(ع) را مبدأ شریعت میدانیم؟ برای اینکه معتقد هستیم که پیامبر و خداوند این را فرمود. اگر پیغمبر خداوند نمیگفت و نمیخواست ما حق اطاعت از اهل بیت(ع) را نداشتیم بنابراین امامت ادامهی نبوت و جزئی از نبوت است. البته ممکن است برادران اهل سنت با این تعبیر از امامت یا عدل موافق نباشند. این اشکالی ندارد. میتوانیم در بعضی از مسائل با همدیگر اختلاف نظر داشته باشیم اما آنچه که مهم است وحدت و برادری است. همهی ما یک قبله، یک کتاب، یک پیامبر، یک آرمان، یک اصول دین داریم و عدل و امامت هم در واقع چیزی جدای از توحید و معاد و نبوت نیست. آن چیزی که مهم است و من خواهش میکنم برادران و خواهران شیعه و سنی به آن توجه داشته باشند این است که منبع اصلی برای فقه شیعه و سنی در درجهی اول خود قرآن کریم هست و همهی ما معتقد هستیم کار جمعآوری قرآن کریم در زمان خود پیامبر اکرم(ص) و با نظارت ایشان شروع شد. البته در عصر خلفای راشدین قرآن صحافی و رسمی شد ولی اصل آن در زمان خود پیامبر اکرم(ص) بود. حالا بعضی اختلاف قرائت راجع به بعضی از کلمات و آیات هست که اختلافات بسیار جزئی است و آن هم مخصوص شیعه نیست و بین خود برادران اهل سنت هم این اختلافات وجود دارد و من به شما بگویم که هم در مسائل کلامی و هم در مسائل فقهی، هم در اصول دین و هم در فروع دین اختلافاتی بین فرقههای مختلف برادران اهل سنت هست که گاهی بیشتر است و کمتر نیست از اختلافاتی که بعضی از فرقههای اهل سنت با فقه یا کلام شیعه دارند. خود آن برادرها هم در مسائل مختلف با هم اختلاف نظرهایی دارند و هر چهار نفر خلفای راشدین جزو کُتاب وحی بودند که کُتاب وحی با نساخ وحی نباید اشتباه بشود. از تعداد نُساخ بالاتر از چهل نفر اسم بردهاند و تعداد کُتاب وحی کمتر است. خلفای راشدین همگی جزو کُتاب وحی بودند. درست است که در صدر اسلام در یک دورهای بعضی از خلفا با نشر احادیث پیغمبر به دلائلی مخالفت کردند و یکی از آن دلائل هم این بود که اگر احادیث پیغمبر را خیلی نقل بکنیم قرآن کریم تحت شعاع حدیپ پیغمبر قرار میگیرد یا ممکن است حدیث را جعل بکنند که شاید استدلالهای آنها هم استدلالی دلسوزانهای بود. البته بعضیها هم اینطور نبودند و میخواستند سنت پیغمبر که شارح قرآن کریم است از صحنه بیرون برود ولی ما عقیده نداریم که خلفای راشدین با چنین عقیدهای میخواستند با نشر حدیث پیغمبر مخالفت کنند. در یک دورهای حضرت امیر(ع) و سلمان و ابوذر و ابورافع قبطی و کسانی مثل اینها احادیث پیامبر(ص) را جمعآوری میکردند و در دورههای بعد و به خصوص از قرن دوم هجری به بعد خود برادران اهل سنت جزو بزرگترین و زحمتکشترین کسانی بودند که جامع و جمعآور احادیث پیامبر اکرم(ص) بودند. پس در حجیت قرآن کریم و سنت پیامبر(ص) شیعه و سنی با هم اختلافی ندارند. اصل منبع دین هم همین است. سندیت و شرعیت روایات اهل بیت(ع) به روایات خود پیامبر(ص) و خود قرآن بر میگردد و چیزی در عرض آنها و در کنار آنها یا بر خلاف آنها نیست و میدانید که فقه برادران اهل سنت هم از قرن دوم هجری به بعد وجود آمد و این شعبههای مختلف اهل سنت تشکیل شد. همانطور که خود شیعه هم همینطور بود. گرچه تدوین فقه شیعه از زمان اهل بیت(ع) شروع شد و هم تفسیر قرآن و هم فقه شیعه و هم مباحث کلامی شیعه در آن زمان انجام شد اما تدوین به شکل علوم فقهی جدید شیعه و سنی تقریباً از نیمهی دوم قرن دوم هجری به بعد شروع شد و ائمهی مذاهب چهارگانهی اهل سنت هیچ کدام نه پیامبر(ص) را دیده بودند نه صدر اسلام را درک کرده بودند و همه بر همین اساس کار کردند. من این پاسخ را با یک نکتهی دیگر ختم میکنم. ببینید در اینکه کتاب و سنت منبع شریعت است بین شیعه و سنی اتفاق نظر است. بحث بر سر این است که برادران اهل سنت در کنار کتاب و سنت منابع دیگری را هم اضافه کردند که شیعه معتقد است اینها خوب و محترم است و باید از آن منابع استفادهی علمی کرد و به آنها توجه داشت اما حجت شرعی نیست. یعنی تو نمیتوانی نظر آنها را به خدا و پیامبر(ص) نسبت بدهی. شیعه و سنی در کتاب و سنت توافق دارند و اصل دین هم همین کتاب و سنت است. پس اصل یکی است. ما هیچ تفاوتی در اصل با همدیگر نداریم. باید خیلی دقت کرد که اختلافات فرقهای و فرعی مباحث اصلی را تحت شعاع قرار ندهد. شیعه در کنار کتاب و سنت عقل را به عنوان منبع شرع و منبع دین میداند یعنی هم عقل و هم نقل را جزو شریعت الهی میداند و نگاه او به عقل هم یک نگاه خاصی است و صرف مباحث شبهعقلی را منبع شریعت نمیداند و در این مورد خیلی حساس است که نسبت غلطی به خدا و پیامبر(ص) و دین داده نشود. برادران اهل سنت هم روی اجماع حساس هستند که شیعه هم اجماع را تا جایی که کاشف از سنت پیامبر(ص) و دین باشد قبول دارد. پس در این مورد هم به این شکل نیست که شیعه به طور کلی ضد اجماع باشد. حالا یک منابعی در کنار اینها اضافه شده که من میخواهم اینها را به اطلاع شما برسانم تا ببینید این منابعی که در کنار منابع شریعت اضافه شد گاهی باعث اختلاف شده و روی اینها گاهی اختلافی پیش آمده است. اینکه شیعه به اینها به آن معنا معتقد نیست برای این است که شیعه معتقد است که سخنان و اعمال اهل بیت پیامبر اکرم(ص) شارح و مفسر قرآن و سنت پیامبر(ص) است و ادامهی آن سنت است و با وجود ائمهی اهل بیت(ع) نیازی به بقیهی منابعی که برادران اهل سنت به آن قائل شدهاند نبوده است. یعنی شیعه میگوید چون این منابع وجود دارد ما دیگر احتیاجی نداریم که به سراغ قیاس و مسائل دیگر برویم. برادران اهل سنت چون به اهل بیت پیامبر اکرم(ص) احترام میگذارند، به خصوص برادران شافعی که در کردستان هم هستند و اغلب اهل سنت کردستان شافعی هستند. شما میدانید که امام شافعی جزو محبین اهل بیت(ع) است و در مدح اهل بیت پیامبر(ص) شعر دارد و بزرگان اهل سنت به اهل بیت(ع) احترام میگذاشتند. حتی ائمهی چهارگانهی مذاهب اهل سنت اکثراً در روایت و حدیث و در تفسیر قرآن از ائمهی اهل بیت(ع) و از امام صادق(ع) و از امام باقر(ع) استفاده و نقل قول کردهاند. به طوری که در مورد یکی، دو نفر از آنها شائبهی اینکه در محضر امام صادق(ع) و امام باقر(ع) شاگردی کرده باشند مطرح شده است. بزرگان اهل سنت اینها را قبول دارند و به اهل بیت محبت دارند و آنها را دوست دارند. منتها شیعه نگاهی دارد و اهل بیت(ع) را جزو منابع شریعت میداند و آنها را ادامهی نبوت میداند و معتقد است که قرآن و پیامبر(ص) را تصریح کردهاند و برادران اهل سنت چون برای این دلائل کافی پیدا نکردهاند قبول ندارند و بنابراین به عنوان منبع شریعت در جاهایی که به حکم احتیاج دارند و چون اهل بیت(ع) را به این معنا در اختیار نداشتند به سراغ منابع دیگر رفتند. حالا در خود این هم بین خودشان اختلاف نظر است و اینطور نیست که همهی برادران اهل سنت یک منابع داشته باشند. هر فرقهای یک منابعی را قبول کرده است. برادران حنفی غیر از کتاب و سنت، اجماع اصحاب پیامبر(ص) و اقوال اصحاب پیامبر(ص)، قیاس، استحسان، عرف را اضافه کردهاند. علمای مالکی غیر از کتاب و سنت یک نوع قیاس به نام مصالح مرسله را قبول دارند و قول اصحاب را به شرطی که مستند به رأی نباشد قبول دارند و به آن به اصطلاح قیاس منسوس العله میگویند و اجماع اهل مدینه را منبع میدانند. این را از «فلسفه التشریع فی الاسلام» از «صبحی محمد ثانی» نقل میکنم. برادران شافعی غیر از کتاب و سنت و اجماع قیاس مستنبط العله که یک نوع خاصی از قیاس است و همینطور قیاس تشبیه و تمثیل را هم جزو منابع شرع میدانند. حالا شیعه در مورد این قیاسها بعضی از قیاسها را مثل قیاس منسوس العله را قبول دارد اما بعضی از قیاسها را قبول ندارد. اینکه میگویم قبول ندارد به این معنا نیست که بگوید اینها را باید از اساس به دور انداخت و نباید در هیچ جا از اینها استفاده کرد بلکه میگوید در باب نسبت دادن به شارع مقدس اینها ملاک نیست و نمیتواند حجت و اعتبار شرعی بیاورد. حنبلیها غیر از کتاب و سنت قیاس منسوس العله و قیاس تشبیه و تمثیل و فتاوای اصحاب را طرح میکنند. من طبق یک شمارشی که کردم متوجه شدم 14 منبع برای شریعت هست. یعنی غیر از کتاب و عقل و سنت و اجماع که شیعه هم آن را قبول دارد 10 منبع دیگر برای شریعت بین برادران فرقههای اهل سنت پیدا شده است که خودشان هم در این موارد با هم توافق ندارند. شیعه آن 10 مورد را جزو منابع شریعت نمیداند و میگوید بر اساس قیاس و تشبیه نمیتوانی یک حکمی را به خدا و پیامبر(ص) نسبت بدهی و احتیاج به دقت بیشتری دارد. این اختلافی است که از نظر فقهی و بعضی اختلافات کلامی وجود دارد و الا اصول مباحث شیعه و سنی یکی است و به شما بگویم در باب مباحث کلامی هم خود برادران اهل سنت بعضی اشعری هستند و بعضی معتزلی هستند. یعنی از نظر کلامی هم بعضی از برادران اهل سنت همفکر با مباحث کلامی شیعه هستند یعنی جزو عدلیه هستند و بعضی مخالف هستند. اصلاً اهل سنت نباید به شیعه به عنوان یک دین جداگانه نگاه کند یا همینطور شیعه نباید به اهل سنت به عنوان دین جداگانه نگاه بکنند. این اشتباه است. البته ما به کتاب و سنت و به اهل بیت(ع) معتقد هستیم و پای این مباحث و اصول ایستادهایم اما بحث وحدت اسلامی و وحدت در اصول هیچ وقت نباید فراموش بشود.
شما در سخنرانی اول خود اشاره کردید که مکاتب فکری به خصوص سوسیالیزم و لیبرالیزم هر کدام بر اثر تتور تاریخی ادعا میکنند که در آخرین مرحلهی تاریخ هستند. یعنی بعد از اینها دیگر مکتبی به آن صورت نمیتواند جامعه را اداره بکند و با توجه به اینکه به خصوص قرن 19 قرن ایدئولوژیسازی بوده و دیگر از اوایل قرن بیستم به بعد به آن صورت در دنیا ایدئولوژی مطرح نشده و فقط مکتب سوسیالیزم و لیبرالیزم توانسته حکومت و سیاست و قدرت را به دست بگیرد آیا این قدرت و این نبود و تولید نشدن ایدئولوژی در قرن بیستم نمیتواند دلیلی باشد برای راستی این ادعایی که میکنند؟ و اگر هم این مکاتب در قرن بیستم بیاید و در قرن دیگری فرو بریزد با توجه به اینکه مکاتب فکری و مکاتب الهی هیچ کدام بر اساس رویهی صحیح خودشان اجرا نمیشوند چه مکتب یا سیاست یا قدرتی میتواند اوضاع جامعهی بشری را به دست بگیرد؟
در واقع حضرتعالی هم به یک معنا نکتهای که بنده در عرائض خود گفتم را تأیید کردید. ببینید من عرض کردم که این رجزخوانی که میگویند من پایان تاریخ هستم را اولین باری نیست که میشنویم. امروز تئوریسینهای لیبرال سرمایهداری این را میگویند که ما آخر خط هستیم. اصلاً میگویند لیبرال دموکراسی و لیبرال سرمایهداری ایستگاه آخر ترن تاریخ است و به بشریت میگویند اینجا باید پیاده بشوید و زیر سایهی ما بیاید. من در پاسخ اینها عرض کردم که ما عین این جملات را از کمونیستها شنیدیم. عین این جملات را ما از فاشیستها شنیدیم ولی همهی آنها الان به گورستان تاریخ رفتهاند. بنابراین این ادعا که من پایان تاریخ هستم و تمام بشریت باید به ما مالیات بدهند و هر کس با ما مخالفت کند بنیادگرا است درست نیست. همین پریروز آقای بوش حرفی زد که من باید جملهی «فیدل کاسترو» را دوباره در مورد او تکرار کنم. «فیدل کاسترو» اول که بوش رأی آورد گفت امیدوار هستم آن مقداری که چهرهی او نشان میدهد احمق نباشد. و ظاهراً این پیشبینی کاسترو درست در آمد. یعنی امید او ناامید شد. دوباره در سخنرانی پریروز خود عین این جملاتی که ما از «موسیلینی» و «هیتلر» شنیده بودیم را تکرار کرد که ما منادی دموکراسی و اقتصاد آزادی هستیم و پایان تاریخ و ناظم جهان ما هستیم و معلم جهان ما هستیم و شما یا با ما هستید یا بر ما هستید. یا آقایی ما را میپذیرید یا شما را نابود میکنیم. ما پایان تاریخ هستیم. خب این ادبیات، ادبیاتِ تازهای نیست. این را خیلی قبل از شما «چنگیز» و «نورون» اختراع کردند و به زبان جاری کردند و گفتند و در همین قرن گذشته هم کسان دیگری اینها را گفتند. مارکسیزم امروز تمام شده است. شما میدانید که الان یکی از بحثهای جالب همین است. حدود سی و حتی بیست سال پیش شما تقریباً نمیتوانستی در هیچ محفل روشنفکری چه مذهبی و چه غیر مذهبی بروی و مجبور نباشید یک بحثی راجع به سوالات و شبهات مارکسیستی بکنید. اینقدر فراکیر بود. الان هم هیچ دانشگاهی نیست که بنده بروم و ببینم یک شبههی مارکسیستی مطرح بشود. یعنی یک نفر یک سوال نمیکند که بگوید چرا اینجای مارکسیست غلط است. حالا سوال این است که در این 7، 8 یا 10 سال یک مرتبه چه اتفاقی افتاد که در حالی که همه جا سوالات و شبهات مارکسیستی مطرح بود یک مرتبه مثل آبی که بخار میشود و چیزی باقی نمیماند حتی یک سوال و شبههی مارکسیستی مطرح نمیشود و یک مرتبه همهی شبهات لیبرالی و سرمایهداری میشود؟ این نشان میدهد که مسئله نظری نیست و بیش و پیش از اینکه نظری باشد همانطور که اول عرایض گفتم کاملاً به معادلهی قوای سیاسی در جهان و منطقه و داخل کشور برمیگردد. تمام شبهات مارکسیستی که در آن زمان مطرح بود یک مرتبه جواب داده شد و برای همه روشن شد؟ یعنی دیگر هیچ شبههای باقی نیست؟ این معلوم است که همهی اینها سوار بر موج ترجمه، شانتاژ و تبلیغات هستند. مارکسیست یک مرتبه میآید و یک مرتبه هم میرود. لیبرالیزم و سرمایهداری یک مرتبه میآید و یک مرتبه هم میرود. خود اینها بهترین دلیل است برای اینکه اینها نمیتوانند ادعا کنند که ما پایان تاریخ و نقطهی اوج تکامل بشری هستیم. ببینید یک مکتب الهی میتواند این ادعا را بکند. ولی یک مکتب بشری نمیتواند این ادعا را بکند. چون مکتب بشری و به خصوص خود لیبرالیزم یک عالم شعار ضد ایدئولوژی داده و نظریهپردازان متأخر لیبرالیزم ادعا کردهاند که حقیقت دستیافتنی نیست و ما به حقیقت اشراف کامل نداریم و بنابراین نمیتوان و نباید ایدئولوژی طراحی کرد چون احتمالات زیادی وجود دارد که قابل پیشبینی نیست و تمام قدرت هم در اختیار ما نیست. این بحثهایی است که «پوپر» در کتاب «اپنسو سایتیک» دارد و به افلاطون و هگل حملههایی میکند که از همین باب است و میگوید اینها سیستمسازی کردند برای اینکه خودشان را مشرف بر تاریخ و واقعیت دانستند و خواستند قانون تاریخ بنویسند. پس اینها مدعی هستند که نمیتوان قانون تاریخ نوشت و هیچ اشرافی بر آینده نیست. اینها چرا ادعا کردند که پایان تاریخ هستند؟ یعنی ممکن است مکتب الهی که میگوید من پیام خدا را آوردهام و میگویم و این حرف اولین نبی و آخرین نبی است و مخاطب آن فطرت و عقل بشر است و به سعادت جاودانه در دنیا و آخرت دعوت میکند به این مطلب میآید که بگوید من حرف آخر را میزنم چون این حرف خدا و انبیا است. حالا ممکن است تو قبول نداشته باشی ولی منطقی هست. یعنی با آن مقدماتی که گفته منطقاً میتواند این نتیجهگیری را بکند. اما تو که با آن مقدمات میگویی اصلاً نه عقل نظری بشر و نه عقل عملی بشر قدرت حل همهی مسائل را ندارد به چه حق منطقی میتوانی ادعا بکنی که من پایان تاریخ هستم و ما آخر تاریخ هستیم و حرف آخر را میزنیم؟ تو نمیتوانی این حرف را بزنی. به خصوص اینکه مصادیق خلاف این در تاریخ زیاد مشاهده شده است و آخرین نکته این است که همانطور که دوست ما فرمودند خود لیبرالیزم که یکی از شعارهای تبلیغاتی آن مبارزه با ایدئولوژی است متسلبترین و متعصبترین ایدئولوژی است. یعنی در حوزهی نظر و عمل و حتی در حوزهی فلسفهی اخلاق یک مبانی دارد که اگر قوام تعریف ایدئولوژی به تسلب است این تعریفهای لیبرالی از اوضاع عین تسلب است و واقعاً چیزی غیر از این نیست. یعنی جزو دگمترین ایدئولوژیها ایدئولوژی لیبرال است. میدانید که متفکران لیبرال چه سنتی و چه مدرن روی این قضیه توافق دارند که عقل بشر تابع غریزهی اوست. هم هست و هم باید باشد و عقل فقط در مقام ابزارسازی به کار میآید و در مقام هدفگذاری و طراحی کلی حیات و دانستن فلسفهی زندگی و حکومت اصلاً به کار نمیآید و بنابراین به این معنا هیچ حکومت و جامعهی عقلانی نه ممکن است و نه مفید است. این جزو اصلیترین ادعاهای لیبرالیزم است. اینها همینهایی هستند که مدعی عقلانیت هستند. یعنی لیبرالیزم جزو ضد عقلترین مکاتبی است که تا حالا ظهور کرده است. این را صریحاً میگویند و با این وجود باز با پز عقل و نقد عقلانی از سنت در بحثهای ژورنالیستی و سیاسی وارد میشوند. مثل اینکه فرصت تمام است. از تحملی که فرمودید خیلی متشکر هستم.
هشتگهای موضوعی