اسفند 1383

مرگ اندیشان زندگی‌ساز

تاسوعا - دانشگاه فردوسی مشهد - نشست دانشجویی

بسم‌الله الرحمن‌الرحیم

عرضم را با این عبارت از امام حسین شروع می‌کنم که فرمود پس از همه آنچه گفتیم و گفتند اینک هرکس حاضر است در این راه خون بدهد با ما راه بیفتد این مرگ مقدس، مرگ برای ما چون گردنبندی بر سینه دختران می‌نشیند و می‌درخشد. تشبیهاتی که ایشان مسئله مرگ را می‌کنند. «و ما أولَهَنی» یعنی این مرگ چه خواستنی است.

در طبقه‌بندی مفاهیم که امشب می‌خواهم یک مقدار راجع به دو دسته ستون‌بندی مفاهیم که خودش را در عاشورا نشان داده، چند نکته عرض بکنم. در طبقه‌بندی مفاهیم یک عده‌ای از آن روز تا امروز و تا همیشه بودند و خواهند بود. دوتا لغتنامه تشکیل دادند و اسم یکی‌اش را گذاشته‌اند دایره‌المعارف مرگ و دیگری دایره‌المعارف زندگی! دو ستون مفاهیم را در برابر هم نشاندند و تفسیر کردندو این ستون‌بندی معرفتی آثار تاریخی و سیاسی در طول تاریخ و تا امروز داشته است. الآن هم تقسیم می‌کنند که فلان جریان مرگ‌اندیش است یا نیست؟! در این دوتا لغتنامه مسئولیت را در برابر حقوق می‌نشانند. به این نکاتی که می‌گویم خیلی دقت کنید چون من اینها را با توجه یادداشت کردم. اینها هرکدام مبنای یک تفکر و یک گرایشی است. کلماتی که انتخاب کردم برای قافیه‌اش نیست! برای این است که روی اینها بحث شده است. مسئولیت را در برابر حقوق، جهاد را در برابر مسالمت، احساس را در برابر عقل، کینه را در برابر عشق، ارزش را در برابر قانون، آرمان را در برابر واقعیت، تفسیر مابعد‌الطبیعی از اوضاع عالم و آدم را در برابر آنالیز علمی. شعار را در مقابل برنامه، مطلق را در تقابل با نسبی و ارادت عقیدتی را در برابر ارادة آزاد. آنها اینطوری ستون‌بندی و طبقه‌بندی کردند برای اینکه این مفاهیم را در کنار هم توأمان نمی‌توانند درک کنند یعنی بین اینها تقابل لاینحل می‌بینند بنابراین به تعابیر اساطیری از عاشورا می‌رسند و به ابهام‌های بزرگ، و پرسش‌های بی‌جواب و سر به مُهر؛ و آنجا به بن‌بست می‌رسند.

یک کسانی در طول تاریخ بودند و هستند که در رگ‌شان خون سیاه جاری است! اینها در تمام زندگی‌شان هیچ وقت هیچ عقیده‌ای ندارند. یعنی زندگی بدون آرمان، به هیچ چیز عقیده نداشتند و ندارند. سرفصل آرمان‌پردازی‌هایشان در این حد است که آپارتمان و مدل ماشین و اضافه حقوق و... اینهاست. این سقف آرمان‌ها در زندگی است. یعنی یک زندگی بدون عقیده و آرمان را دارند تجربه می‌کنند. از همیشه هم بودند و خواهند بود. آدم‌های بدی هم نیستند. ولی این هم یک تیپ است. اینها رنج زندگی کردن بدون هدف، بزرگترین رنج این است که آدمی هفتاد- هشتاد سال زندگی کند نفهمد برای چه؟ رنج زندگی کردن بدون هدف را هفتاد- هشتاد سال تحمل می‌کنند و از اندیشیدن به مرگ حتی از شنیدن نام مرگ می‌ترسند و متنفرند. هیچ امر مقدس در زندگی وجود ندارد که بخاطر آن باید گذشت؛ مثلاً آدم از مغازه‌اش بگذرد! از بخشی از منافعش بگذرد! حالا بحث جان به کنار. از همه چیز در زندگی قداست‌زدایی می‌کند و یک چیز برای آن مقدس است و آن مغازه‌اش است! حالا یک کسی مغازه سیاستش، یکی در کار اقتصادی است، و حتی ممکن است مغازه به نام دین باشد، فرقی نمی‌کند به چه نام است. کسانی که به چیزی عقیده ندارند تا بخاطر عقیده از چیرهای دیگر در زندگی بگذرند، یعنی دارند زندگی بدون عقیده را تجربه می‌کنند برای اینها مفاهیم عاشورا و – به بخشی که می‌خواهم امشب اشاره بکنم- مفاهیم سرد، یخ‌زده و تنفرانگیز است و این جمله امام حسین(ع) که مرگ پلی است به سوی رهایی، و یا این تعبیرش که فرمود هرکس آماده ملاقات با خداست، صبح به ما ملحق شود. «مَن کان یرجوا لقاءا...» هرکس آماده و منتظر ملاقات با خداست صبح به ما ملحق شود، یعنی این جاده یکطرفه است، می‌رویم و دیگر برنمی‌گردیم. این جمله‌ها، جمله‌های نامفهومی در این منطق است. برای اینکه جهاد، شهادت، مقاومت وقتی منطقی‌اند و معنا دارند که یک عقیده‌ای مهم‌تر از همه منافع ما در زندگی در کار باشد. آن اگر نباشد فداکاری هیچ توجیهی ندارد. حتی تقیه. تقیه که یکی از تاکتیک‌ها و روش‌های مبارزاتی شیعه بوده و هست، تاکتیک مبارزاتی هر مجاهدی است. تقیه یعنی مبارزه مخفی، پیچیده‌تر کردن هر مبارزه‌ای، یعنی وقتی صحنه مبارزه پیچیده می‌شود و مبارزه قهرآمیز عریان ممکن نیست، مبارزه را پیچیده‌ترش بکن. تقیه یک تاکتیکی است در خدمت کسی که دارد مبارزه می‌کند و عقیده دارد.

اما اگر کسی به چیزی عقیده‌ای ندارد و در مسیر مبارزه نیست تقیه برایش معنی دارد؟ یک عده‌ای تقیه را نه به معنای مخفی کردن مبارزه، بلکه به معنای ترک مبارزه در طول تاریخ معنا کردند. قبل از انقلاب هم اینطوری بود که مبارزه نمی‌کردند و می‌گفتند داریم مبارزه می‌کنیم. مثلاً یکی از بزرگان می‌گفت از یک بنده خدایی پرسیدیم شما کجا بودید؟ گفت هیچ جا آقا، یعنی مثلاً یکطوری وانمود می‌کرد که مثلاً صلاح نیست بگوید، بعد می‌گوید به او گفتم تو جایی را نداری بروی تو یا حمام بودی یا خانه‌ات بودی داشتی سوری می‌خوردی یا در مغازه‌ات بودی داشتی چشم‌چرانی می‌کردی، تو جای دیگری نبودی. کسی که در صحنه معرکه نیست دیگر مخفی‌کاری معنی ندارد. تقیه برای تو نیست. تقیه برای مجاهدی است که دارد مبارزه می‌کند و به یک پیچ‌های خاصی می‌رسد که آنجا باید هوشیاری به خرج بدهد. هدف را ترک نکند، ولی روش را عوض کند، نه اینکه ترک کند.

بنابراین حتی تقیه به معنای رازنگه‌داری برای مجاهدین است نه برای قائدین و نشسته‌ها. مجاهد بدون عقیده فرامادی نمی‌شود. یعنی هرجا شهادت منطقی می‌شود یعنی درست آنجا باید چیزی باشد که از همه زندگی و متعلقاتش باارزش‌تر باشد و الّا شهادت منطق دارد، و آن باید یک چیز فرامادی باشد که شما دارید از همه مادیات‌تان بخاطر آن می‌گذرید. یعنی از جان و مال و آبرو و علائق و راحتی و آسایشت داری می‌گذری. چیست که ارزش چنین گذشتی را داشته باشد؟ در چشم کسانی که عقیده‌ای ندارند، چون مردم به دو دسته طبقه‌بندی می‌شوند، یکی با غریزه‌شان و یک عده‌ای با عقیده‌شان زندگی می‌کنند. اکثر ما با غریزه‌مان داریم زندگی می‌کنیم نه با عقیده. یک عده‌ای کم هستند در طول تاریخ آنها با عقیده‌شان زندگی می‌کنند و با عقیده‌شان می‌میرند. ما با غریزه‌مان زندگی می‌کنیم و با غریزه‌مان هم می‌میریم. اینها دو نوع تجربه از زندگی و دو نوع تجربه از مرگ است. اینها با هم متفاوت است. هر دو هم ممکن است مذهبی باشیم و ادا و اصول و کارهایمان هم مثل هم است. ظاهر قضیه هم خیلی تفاوتی نمی‌کند. چشم کسانی که با غریزه زندگی می‌کنند نه با عقیده، مبارزه، هر نوع هزینه دادن ماجراجویی و احمقانه است. مرگ در راه عقیده از هر چیزی بی‌دلیل‌تر و نامفهوم‌تر است در آن منطق. دیدید بعضی‌ها تا این حرف‌ها می‌شود می‌گویند آقا اینقدر از مرگ حرف نزنید. به زندگی فکر کن! بسیار خوب به زندگی فکر بکنیم ولی چرا از مرگ حرف نزنیم؟ به زندگی فکر می‌کنیم برای زندگی برنامه می‌ریزیم ولی چرا نباید راجع به مرگ حرف بزنیم و فکر کنیم؟ اگر ما از مرگ حرف نزنیم، مرگ هم از ما حرف نخواهد زد؟ مرگ یک ایدة ساخته شده و یک قرارداد است که اگر ما راجع به آن فکر نکنیم و حرف نزنیم اهمیت خودش را از دست می‌دهد یا منتفی می‌شود؟! ما می‌میریم حتی اگر به مرگ فکر نکنیم و راجع به مرگ حرف نزنیم. مرگ متن زندگی است. کسانی که از مرگ فرار می‌کنند یعنی نمی‌خواهند هیچ وقت از مرگ حرف بزنیم اینها در واقع دارند از خودشان فرار می‌کنند، برای اینکه حق و باطل، حقوق و مسئولیت، غم و شادی، و اینکه چه چیز به چه می‌ارزد؟ یعنی اینکه می‌ارزد از چه بگذاری و از چه نمی‌ارزد که بگذری؟ اینها همه وقتی معنا پیدا می‌کنند که ما راجع به مرگ و زندگی توأمان با هم حرف بزنیم. چون اینها مرگ و زندگی از هم تفکیک نمی‌شوند.

در تعامل مرگ و زندگی است که خیلی از این مفاهیم متولد می‌شوند و فلسفه مرگ اتفاقاً فلسفه خیلی هیجان‌انگیزی است. زندگی بدون مرگ اصلاً هیجان‌انگیز نیست. چون فکر کنید قرار است تا ابد زنده بمانید، کجای آن امید و هیجان است؟ آن زندگی هیجان‌انگیز است که شما مدام آن را در تهدید و در تماس با مرگ می‌بینید. حتی اگر کسی دنبال زندگی هیجان‌انگیز است باید به مرگ فکر کند. برای اینکه فلسفه مرگ است که به زندگی، فلسفه می‌دهد، هیجان و جهت و معنا می‌دهد. زندگی بدون مرگ زندگی سرد و بی‌معنایی است اصلاً نمی‌شود آن را تفسیر کرد و معنای معقولی نمی‌توان برای آن پیدا کرد. که همین‌طور ما مثلاً دومیلیارد سال همین‌طور بخواهیم ادامه بدهیم. صبح ظهر شب، صبح ظهر شب، بخوریم و بخوابیم و همین‌طور ادامه بدهیم! این که نمی‌شود، این یعنی چه؟ اگر در این معادله زندگی مرگ نیست این خیلی چیز بی‌معنی و مزخرفی است. یک نکته درباره آنهایی که می گویند آقا راجع به این چیزها اینقدر حرف نزنیم و فکر نکنیم. اینها فکر می‌کنند اگر به یک مسئله‌ای فکر نکنند اصلاً آن مسئله وجود ندارد. ولی کسانی که با عقیده‌شان دارند زندگی می‌کنند معمولاً کم و در اقلیت هستند با عقیده و تفکرشان زندگی می‌کنند و می‌میرند و کسانی مثل ما که در اکثریت هستیم و با غریزه‌مان زندگی می‌کنیم و می‌میریم ما داریم دو نوع تجربه از زندگی و دو نوع تجربه از مرگ؛ و نه فقط از عاشورا همه چیز در این دوتا منطق دو معنی دارد. سیاست و اقتصاد و ازدواج و خانواده و حقوق همه چیز دوتا معنا دارد.

بعضی از بزرگان گفتند شما بدون برخورد صادقانه با مرگ نمی‌توانید برخورد صادقانه با زندگی داشته باشید. یعنی تا مسئله مرگ را نتوانید حل کنید مسئله زندگی‌ و مشکلات زندگی، غم‌ها و شادی‌ها، دورهایی که می‌زنیم و... نمی‌توانیم اینها را حل کنیم. تاریخ را با صداقت را اتفاقاً ساخته‌اند، برخورد صادقانه با مرگ و با زندگی. تاریخ را با صداقت ساختند نه با تئوری و سخنرانی.

آن وقت که امام حسین(ع) گفت نه؛ فضا نظامی شد و همه چیز یک معنای دیگری داد و این شروع یک فلسفه تازه بود. بنابراین نه زندگی منهای مرگ، نه مرگ منهای زندگی هیچ کدام مصالح کافی برای داشتن یک جهان‌بینی درست و معقول کافی نیستند. هر دو را باید کنار هم فهمید، چه ما با مرگ باشیم یا نباشیم مرگ با ما هست و نمی‌شود زندگی را از مرگ برید و مستقلاً نمی‌شود راجع به آن اظهار نظر کرد. حتی آنهایی که می‌خواهند از اضطراب مرگ رها بشوند، این را بدانند که با فکر کردن به مرگ می‌شود از اضطراب مرگ خلاص شد نه با فکر نکردن و مسکوت گذاشتن مسئله مرگ. اتفاقاً کسانی که هیچ وقت حاضر نیستند به مرگ فکر کنند همیشه در اضطراب از مرگ هستند. آنهایی که فکر می‌کنند یک بار و درست، و بر آن اساس تصمیم می‌گیرند آنها دیگر اضطراب مرگ در آنها تمام می‌شود. لذا امام حسین می‌گویند که گردن‌بند بر سینة دختران چگونه جا می‌گیرد و می‌درخشد، مرگ بر گردن ما، بر گردن جوانمردان این‌گونه است. یعنی مرگ زیباست. مرگ برای همه زیبا نیست، مرگ را با شعار و سخنرانی نمی‌شود قشنگش کرد، کی زیبا می‌شود؟ وقتی که معنا پیدا می‌کند، وقتی منطق پیدا می‌کند. این از مرگ. اما شهادت یکسره از مرگ هم حسابش جداست.

یک تعبیری دارد امام حسین که وقتی به او نصحیت می‌کردند که آقا مثلاً کوتاه بیایید، ایشان این جمله را باز دارند که فرمودند که بخدا قسم که اگر در سراسر جهان پناهگاهی نماند، با اینان همکاری نخواهم کرد. بیعت نمی‌کنیم و مشروعیت‌شان را نمی‌پذیرم و قبل از حرکت از مدینه به زنان و دختران رو کردند و گفتند که این جنبش با ناله و شیون و ذلّت نخواهد بود. علناً و جلوی مردم گریه نکنید. نمی‌گویم که گریه نکنید چون مصیبتی که دارد پیش می‌آید قابل تحمل نیست، اما علناً و جلوی چشم مردم گریه نکنید. جلب ترحم نکنید. این قیام برای ترحم نیست، هدف دیگری دارد.

یک تعبیر دیگری که باز از امام حسین(ع) من یادداشت کردم که خدمت‌تان عرض کنم، محمدحنفیه برادر ایشان است و آدم کوچکی هم نیست. از جمله کسانی که به ایشان نصحیت کرد که نروید؛ بعد که دید ایشان مصمم هستند، گفت پس به کوفه نروید. مثلاً سه- چهارتا پیشنهاد داد گفت یا بروید به مکه، یا بروید به یمن، یا بزن به کوه، جنگ به اصطلاح چریک کوهستانی و پارتیزانی در کوه، یک مقدار جنگ و گریز کنید تا فضای سیاسی عوض شود ببینیم اوضاع چه می‌شود؟ آنجا امام فرمود که شما خیرخواهی دادید، مشورت دادید، متشکرم؛ اما من اگر در سوراخ مار قایم بشوم اینها رها نمی‌کنند، می‌خواهند که من اینها را امضا بکنم و من اینها را امضاء نخواهم کرد.

در مکه گفتند که حاکم مکه به شما امان‌نامه می‌دهد، ایشان گفت من جزء مسلمانانم، و خیرالأمان أمان‌ا...، بهترین امان‌نامه امان خداست، من جزء مسلمانانم، ما از طرف خدا امان داریم، من امان حاکم مکه را نمی‌خواهم، من امنیتی که شما بدهید نمی‌خواهم! و این تعبیر که نقل شده جابربن‌عبدا... که صحابی بزرگ پیامبر است، ایشان پرسید که خب حالا شما یک‌مرتبه تصمیم گرفتید که قطعاً با اینها درگیر شوید، شما که با معاویه در این دوران تحملش کردید، شما و امام حسن، چه می‌شود همان روش را ادامه بدهید؟ چرا آنجا این کار را می‌کنید ولی حالا باز دارید درگیر می‌شوید؟ امام فرمود آن روز به وظیفه عمل کردیم و امروز نیز به وظیفه عمل می‌کنیم، ما تغییر نکرده‌ایم، وظیفه تغییر کرد، چون شرایط عوض شد.

و یک تعبیر دیگری که باز یکی از همین بزرگان به ایشان، وقتی صحبت کرد دید ایشان می‌گوید خوب ممنون، شما سعی خودت را کردی، دلسوزی کردی، خدا به تو پاداش خیر بدهد، ولی من باید بروم ما باید برویم. بعد او گفت که حسین تنها می‌مانی مردم عراق شعار می‌دهند اما اهل عراق عبیدالدنیا، اهل عراق دنبال دنیای‌شان‌ هستند، شعار می‌دهند اما در لحظه خاص تنهایت می‌گذارند، با پدر و برادرت همین کار را کردند. او گفت که تنها می‌مانی، امام گفت تنها؟ وقتی خدا با ماست؟ یعنی کسی که خدا با اوست تنهاست؟ و این تعبیر که خداوند بی‌طرف نیست، خداوند در این معرکه و در هیچ معرکه‌ای بی‌طرف نیست، بعضی‌ها این بحث را پیش کشیدند که می‌گویند در خیلی چیزها که آقا خدا را وارد قضایا نکنید. در بحث‌های سیاسی، اقتصادی، حقوقی، در همة مسائل زندگی خدا را قاطی دعوا نکنید، درست شد؟ امام حسین دقیقاً برعکس، می‌گوید اصلاً خدا وسط دعوا هست، چه که خدا را قاطی نکنیم؟ خدا قاطی هست. امام حسین می‌گوید اصلاً چون خدا هست ما داریم می‌رویم، اگر خدا نبود من چرا این کارها را بکنم؟! می‌گوید خداوند در همة عالم ظاهر و حاضر است و در تمام زمان‌ها و مکان‌ها هم به خصوص در زمان‌ها و مکان‌ها و جبهه‌ها و آن موارد خاصی که کسانی که برای او قیام می‌کند ظهور و حضور ویژه خداوند دارد. این معنی‌اش این است که هرجا نبرد حق و باطل است خداوند در آن صف‌بندی حاضر است. شکست و پیروزی و غم و شادی آنجا معنای جدیدی پیدا می‌کند. بنابراین نگویید که آقا همه چیز را با خدا قاطی نکنید! خدا با همه چیز قاطی هست، همه جا هست. این هم یک پاسخ. و اینکه وقتی که می‌گویند آقا شما دارید خودتان را برای مردم به آب و آتش می‌زنید ولی مردم پای تو نمی‌ایستند.

یک تعبیری امام حسین(ع) دارند که نتیجه‌ای که من از آن می‌گیرم این است، برداشتی که من از این جمله می‌کنم این است که ایشان می‌گوید که ما به نفع مردم مبارزه می‌کنیم اما برای مردم نمی‌کنیم. این خیلی تفکیک قشنگی است. ما به نفع مردم کار می‌کنیم، یعنی برای حقوق مردم، برای کرامت و نجات مردم، برای سعادت دنیا و آخرت‌شان، ما به نفع مردم کار می‌کنیم اما برای مردم کار نمی‌کنیم، امام گفت برای خدا می‌کنیم. آن وقت می‌دانید این فرقش کجا معلوم می‌شود؟ اینکه کسی خودش را کارمند مردم بداند و بعد فردا بین راه او را تنهایش می‌گذارند، یا اصلاً شکست می‌خورد، این مأیوس می‌شود، پشیمان می‌شود، کسی که برای مردم کاری را می‌کند می‌گوید من بخاطر مردم از جان و مال و خانواده‌ام می‌گذرم اینها اصلاً نمی‌فهمند! بلکه به طرف من سنگ هم می‌زنند! با من مخالفت هم می‌کنند! یا به جای تشکر.. خب اگر کسی برای مردم این کارها را بکند واقعاً ضرر می‌کند، وسط آن شک هست، یأس هست، تردید هست، اصلاً آدم مغبون می‌شود، ضرر می‌کند، یعنی خسرالدنیا و الآخره می‌شود، اما اگر این‌طور که امام فرمود که ما داریم وظیفه‌مان را انجام می‌دهیم، به نفع مردم هست اما نه برای مردم، نمی‌خواهیم مردم خوششان بیاید، یعنی برای خدا داریم این کار را می‌کنیم. آن وقت در این صورت این معنی‌اش این است که ما کارمند عقایدمان هستیم، نه کارمند مردم یا هیچ گروه خاصی، کارمند عقایدم هستم و کسی که کارمند عقایدش هست و برای خدا دارد کار می‌کند، و کارمند مردم نیست این دیگر نه مأیوس می‌شود، نه شک می‌کند، نه هیچ وقت مغبون می‌شود چون همیشه آن مسیری که خواسته برود دارد می‌رود، و دارد کارش را انجام می‌دهد. چون اگر کسی برای مردم فداکاری بکند واقعاً یک سؤال فلسفی هست که جواب ندارد، من که تا حالا جوابش را پیدا نکردم. این سؤال فلسفی این است که چرا من فدای مردم بشوم و مردم فدای من نشوند؟! این سؤال واقعاً جوابش چیست؟ یعنی اگر کسی گفت من برای چه باید فدای مردم بشوم؟ خب مردم فدای من بشوند! این سؤال چه جوابی دارد؟ تمام کسانی که می‌گویند آقا چرا یک عده‌ای می‌جنگند، کشته می‌شوند، شهید می‌شوند، از جان و مال‌شان می‌گذرند، اینها به این سؤال چه جواب می‌دهند؟ مردم کی‌اند که من باید فدای مردم بشوم؟ برای چه؟ مثلاً زن و بچه من برای چه باید فدای زن و بچه مردم بشود؟ چرا من باید بی‌خانمان بشوم تا مردم خانه داشته باشند؟ این سؤال را فقط موحّد می‌تواند به آن درست جواب بدهد، اگر کسی معتقد به ابدیت و آخرت نباشد برای این سؤال جوابی ندارد، یعنی احمق است اگر فداکاری کند. و خیلی از کسانی که از این خاستگاه شروع کردند و مبارزات سیاسی وسط کار واقعاً شک کردند و شک‌شان هم منطقی بود. می‌گفت من چرا باید شکنجه بشوم برای اینکه مردم یک وقتی، شاید آب و نان‌شان درست شود! به من چه؟ اما اگر با این منطق امام حسین رفت، او می‌گوید ما به نفع مردم کار می‌کنیم، چه مردم بفهمند چه نفهمند، چه تشکر بکنند چه نکنند، برای اینکه ما برای مردم این کار را نمی‌کنیم، ما برای نجات خودمان و برای خدا این کار را می‌کنیم. این هم یک تفاوت قیام امام حسین با همة‌ مبارزه‌های سیاسی که در زمان خودش مثل عبدالله‌بن‌زبیر، عبدالله‌بن‌زبیر هم قیام کرد علیه یزید، مکه را هم گرفت جنگید، خیلی‌ها دیگر، چند نفر دیگر هم بودند، فقط امام حسین نبود، ولی آنها برای ما قیام‌های انسانی، و فلسفه درستی ندارند، یعنی این سؤال‌ها بی‌پاسخ می‌ماند. این هم یک مطلب.

هم وقتی می‌گوییم مردم رضایت مردم و آراء مردم مهم است، حقوق مردم و نجات و رشد مردم هم مهم است، البته هرکدام در جای خودش. اتفاقاً هر دوی آن در قضیه امام حسین اشاره شده است. بحث رضایت مردم، عین این تعبیر در فرمایشات امام حسین هست که فرمودند که ما با اینها درگیر می‌شویم، آن وقت استدلال‌هایی کردند، یکی‌اش این بود که اینها به دین خدا عمل نمی‌کنند، طبق دین حکومت نمی‌کنند و این حکومت‌شان غیر دینی است، اسمش دینی است ولی به قوانین اسلام عمل نمی‌کنند، به ارزش‌های اسلامی عمل نمی‌کنند. یکی‌ هم این بود که «یتأمّرون علی النّاس بِما لایرضون» یعنی بدون رضایت مردم به زور بر مردم حکومت می‌کنند، یعنی مردم از آنها متنفرند ولی اینها سوار کول مردم شدند! این هم یک منطق است. یعنی امام حسین نمی‌پذیرد کسانی که مردم از آنها متنفر باشند ولی اینها از مردم کولی بگیرند. ولی از رضایت مردم که عین تعبیرش آمده، مهم‌تر در فرمایشات امام و منطق عاشورا، مهمتر از رضایت مردم و رأی مردم، حقوق مردم است، حقوق مادی و معنوی‌شان. چه دنبالش باشند چه نباشند، که با قطع نظر از بیعت مردم و رضایت مردم، یک مسئله دیگری وجود دارد و آن مسئله حقوق مردم و رشد جامعه است و اینجاست که مسئله مشروعیت و حق حاکمیت به عنوان یک اصل مهم در مسئله عاشورا مطرح می‌شود. عاشورا اهداف اخلاقی و حقوقی واقتصادی و سیاسی دارد، همه‌اش هست. یعنی هم شعارهایی دارد که در فلسفه سیاسی است و هم شعارهایی دارد که در مباحث اقتصاد است، هم شعارهایی دارد که در حوزه اخلاق است، هم شعارهای عقیدتی است. همه نوع و همه اقسامش هست، یعنی می‌خواهد بگوید این نهضت، یک نهضت فراگیر هست و شمول دارد به همه ابعاد انسانی، که حالا فرصت نیست من همه آنهایی که یادداشت کردم خدمت‌تان بگویم که ببینید همه ابعاد در آن هست. مسئله حق حاکمیت یا مشروعیت، آیا بین حسین و یزید علی‌السویه است با قطع نظر از رأی و بیعت مردم؟! این یک سؤال مهم است. یعنی فرق حسین و یزید فقط در این است که مردم با کدام بیعت کردند یا نکردند؟ یا مسئله مشروعیت و حق حاکمیت بین حسین و یزید حتی قبل از اینکه مسئله بیعت مردم مطرح بشود یک فرق اساسی فلسفی و ریشه‌دار بین‌شان وجود دارد. مشروعیت چیست که بیعت مردم می‌تواند آن را به حسین بدهد یا به یزید؟! طبق تعریفی که بعضی‌ها از حق حاکمیت دارند؟ چیست حق حاکمیت که به نظر ما حسین دارد و یزید ندارد؟! قبل از اینکه بحث برسد به مسئله وارد حوزه بیعت بشویم، چون ما مسئله بیعت را به نحوی دخیل می‌دانیم در مسئله فعلی حتی حق حاکمیت، اما تا قبل از مسئله تحقق و فعلیت و امکان حاکمیت، و قبل از تحقق حق حاکمیت، خود مسئله مشروعیت یک بحث مهمی است که واقعاً در این مسئله، چرا بیعت با یزید و بیعت با حسین، با هم مساوی نیست؟ کی حق حکومت را به حسین و یزید می‌دهد و کی این حق را می‌گیرد؟ و با چه استدلالی؟ آن وقت اینجا مسئله رابطه مشروعیت سیاسی با مشروعیت به اصطلاح شرعی و یا دینی مطرح می‌شود. درست است که مشروعیت سیاسی با مشروعیت دینی و شرعی به مفهوم اصطلاحی با هم متفاوتند، اما درست نیست که این دوتا از همدیگر منفک و جدا هستند. حق حاکمیت را از مسئله حقانیت نمی‌توانید جدا بکنید. این یک پیام عاشورات. مشروعیت سیاسی را از مشروعیت دینی نمی‌توانید تفکیک کنید، اصطلاحش دوتاست، اما اینها از حیث فلسفی از هم جدا نمی‌شوند. اتفاقاً معاویه و یزید خواستند این دوتا مفهوم از مشروعیت را از هم جدا کنند یعنی بگویند شما بچه پیغمبرید از نظر دینی، خیلی خب آدم‌های خوبی، ولی مشروعیت سیاسی ربطی به حقانیت و شرع و... ندارد. آنها خواستند این دوتا مفهوم مشروعیت را از هم جدا بکنند. عاشورا نگذاشت. عاشورا گفت مشروعیت سیاسی از مشروعیت دینی جدا نیست، حق حاکمیت از مسئله حقانیت نمی‌گذاریم تفکیک بکنید، چون مشروعیت یک قرارداد بشری محض نیست، اگر قرارداد است که به یک معنا قرارداد هست، بین حاکم و مردم حتماً یک قرارداد است، طرفین تعهد می‌کنند به وظایف‌شان در برابر هم عمل کنند و به حقوق طرف مقابل تسلیم باشند و ملتزم باشند، اما آن نظام حق و تکلیفی که منشأ و قرارداد است بین این دو، آن یک نظام حق‌التکلیف است که باید دینی باشد یا نباشد؟ تمام دعوا سر این است. اینجاست که اگر گفتی دینی است مشروعیت سیاسی از مشروعیت دینی جدا نمی‌شود. پس قرارداد است، اما اگر قرارداد به این مفهوم است قرارداد در چارچوب است. مِلک شخصی حتی خود امام معصوم هم نیست، این را به شما بگویم، مسئله حق حاکمیت تعبیر حق می‌کنیم اما نه به مفهوم اینکه، مثلاً الآن بنده حق دارم این آب را بخورم خواستم نخورم، خواستم می‌خورم، نخواستم نمی‌خورم، حق حاکمیت بدین معنا نیست که اگر امام خواست استفاده کند، اگر نخواست حالش را نداشت استفاده نکند، نه. این تکلیف اوست، اهمّ و مهم باید بکنیم، ممکن است در یک شرایطی احساس کند یک مسئله مهم‌تری مطرح است که آن مجبور است از حق حاکمیتش صرفنظر کند، بخاطر یک حقیقت مهم‌تر. اما نه اینکه این مثل یک چیز سلیقه‌ای است که اگر خواستم صرف‌نظر کنم یا نکنم، حقوق مردم مهم است. هم رأی مردم به آن معنا که گفتم الته، هم حقوق مردم مهم است و در عاشورا حق مردم، حقوق مردم، مهم بوده و مطرح بوده، همان‌طور که حدود الهی و حد شرعی مطرح است.

صبح عاشورا کسانی که شب عاشورا امام حسین دیگر آنهایی که شب عاشورا ماندند آنها خُلَّص اصحاب هستند، و آنهایی که شب عاشورا امام گفتند بروید، یک عده‌ای رفتند، آنهایی که باز ماندند، شهادت قطعی، شهادت‌طلب قطعی بودند. صبح عاشورا که آماده شدند برای نبرد نهایی که چند ساعت بعد شهید شدند، امام حسین یک نفر را فرستاد گفت برو به نیروهای ما بگو که هرکس حقی از کسی به گردن اوست، از اردوگاه ما خارج شود. یعنی به کسانی که آمدند تکه‌تکه بشوند این حرف‌ را زده، می‌گوید «من مات و علیه الدّین» امروز هرکس بمیرد در حالی که بدهی، دینی و حقی از مردم به گردنش هست، «اُخِذَ مِن حَسانِتِه یوم القیامه» از ما نیست، از صف شهدای کربلا خارج بشود، نمی‌خواهم امروز خونش با خون ما مخلوط بشود. چون در قیامت حتی اگر شهید هم باشی اینها را از تو کسر می‌کنند، یعنی حق‌الناس و حقوق بشر.

و این تعبیر که امام در یک نامه‌ای قبلاً، سال قبل به معاویه نوشته بودند که ما با شما مخالفیم برای اینکه «لَقدِ استأثَرْتَ حتی اَجَحَفْتَ» شما استعثار کردید، یعنی اموال و حقوق و امتیازات عمومی را برای خودتان برداشتید، و اجحاف کردید «و ما بَذَلْتَ لِلّذی حقٍ بأتَمَّ حقّه بِنصیب» حقوق را از ذوی‌الحقوق گرفتید و نصیب و سهمش را از حقوق‌شان به آنها نمی‌دهید، ما با شما مخالفیم.

یا این تعبیر که «خُنْتُ أمانَتَک و اَخْبَرْتَ رعیَّتَک» حکومت امانت است،‌ مِلک بابات نیست، تو خیانت کردی – امام حسین به معاویه سال قبل از عاشورا- خیانت کردی به امانت خدا و مردم را خراب کردی و تخریب کردی.

و این تعبیر که به معاویه نوشتند که من می‌دانم داری نقشه می‌کشی یزید را بعد از خودت بیاوری اما این را بدان «لیسَ بِهوَ و امین علی درهم و کیف علی الأمه» این آدم درباره یک درهم پول به او نمی‌شود اعتماد کرد، چطور در مورد امّت می‌شود به او اعتماد کرد؟! یزید و تو و شما امین نیستید حتی در مورد یک درهم، یک درهم از اموال عمومی «و کیفَ عَلی الأمّه» پس چطور به سرنوشت کل جامعه شما امین هستید؟ شما را ما مشروع نمی‌دانیم حتی اگر همه با شما بیعت کنند، که بیعت هم نمی‌کنند، دارید با زور و با فریب بیعت می‌گیرید و اینکه اجرای حدود و تأمین حقوق و عدالت و... یک میل شخصی نیست که اگر خواست اجرا بکند اگر نخواست اجرا نکند. این هم یک نمونه.

این هم یادداشت کردم خیلی قشنگ است، می‌گوید یک کسی از بنی‌اسد، حالا این جالب است، بنی‌اسد همان کسانی هستند که آمدند جنازه امام حسین و شهدا را برداشتند، روضه‌خوان‌ها در روضه‌خوانی می‌گویند که بنی‌اسد روز سوم آمدند چه کردند، همین بنی‌اسد یک سابقه‌ای دارد از امام حسین که با آن‌ها همکاری نکرده، این خیلی جالب است، یکی از بنی‌اسد یک جرمی مرتکب شد، زمان خلافت امیرالمؤمنین(ع)، یعنی بیش از دو دهه قبل از عاشورا، در همین کوفه. همین کوفه کنارش بیست و چند سال قبل، امیرالمؤمنین اینجا حاکم بوده، همین امام حسین آنجا مثلاً چهل ساله بوده، فرزند خلیفه بوده در همین شهر، بنی‌اسد آنجا جرم مرتکب شد، خواستند قانون و حد را اجرا کنند، اینها آمدند پیش امام حسین و گفتند که شما برو مثلاً پارتی ما باش پیش پدرت و سفارش کن که این را در مورد این اجرا نکنند، یا تخفیف بدهند. امام حسین گفتند که «فَأبی علیهم» گفت نه، من دخالت نمی‌کنم یعنی اِبا کرد. گفت من پارتی نمی‌شوم که قانون را در مورد یک عده‌ای اجرا کنند، در مورد شماها اجرا نکنند چون مثلاً آمدید پیش من! برای چه در مورد شماها اجرا نکنند؟ بعد همین بنی‌اسد از امام حسین ناراحت شدند، خودشان گفتند می‌رویم خودمان پیش علی حل می‌کنیم. رفتند پیش امیرالمؤمنین و برگشتند با خوشحالی. امام حسین را در راه برگشت دیدند، امام حسین گفت که چه شد؟ گفتند که حل شد. حسین گفت که یعنی چه حل شد؟ یعنی قبول کرد علی که قانون را اجرا نکند در مورد این؟ گفت بله. گفت که پدرم علی چه گفت؟ گفت، گفت که «لاتسئلونی شیئا عن أمْلِکُهُ إلّا اعطَیْتُکُموه» یعنی هرچه از من بخواهید که من مالکش باشم به شما می‌دهم، یعنی هرکاری که بتوانم بکنم براتون می‌کنم که حق داشته باشم! تا این را گفت، امام حسین گفت این جمله یعنی چه؟ گفت یعنی اینکه کوتاه آمد! اینجا دارد که امام حسین خندید گفت «اَمْرُهُ قد قضا» یعنی کار او بشد، گفت تا شما برگردید پدرم حد را اجرا کرده است، حد را جاری کرده است. اینها ناراحت شدند، برگشتند دیدند بله، امیرالمؤمنین تا اینها رفتند طرف خوابانده و حد را در موردش جاری کرده، ناراحت شدند به علی گفتند که مگر به ما قول ندادی که گفتیم این کار را بکن، تو گفتی که هرکاری از دستم بربیاید، هرچه را که بتوانم مالک باشم می‌کنم، علی گفت چرا، گفت خوب چرا حد را جاری کردی؟ گفت برای اینکه این جزء اختیارات من نیست، من مالک این نیستم که اگر بخواهم قانون را اجرا کنم و اگر بخواهم قانون را اجرا نکنم، ارث پدرم نیست! «لقَد وَعَدْتُکُم بما أمْلِکُه» من وعده دادم به چیزی که مالکش باشم، من مالک این نیستم که قانون را در مورد هرکه بخواهم اجرا کنم و هرکه دلم بخواهد اجرا نکنم. «هذا شیءٌ لله» این مالک و حاکم در اجرای قانون خداوند است «لستُ أمْلِکُه» من هیچ کاره‌ام، من فقط مجری‌ام. بنابراین من خلف وعده‌ای با شما نکردم. – دقت کردید- مسئله چیزی نیست که بشود آن را تفویض کرد و به کسی داد، بگوییم حالا دور هم جمع بشویم و یک تصمیم می‌گیریم! نه، علی هم که علی است این وسط کاره‌ای نیست. پیامبر هم به این معنا کاره‌ای نیست.

بنابراین حق حاکمیت یک حق عادی است، حق شهروندی مثل بقیه حقوق نیست. ما یک حقوقی، حقوق عادی است، حق مسکن، حق ازدواج، حق زندگی، اینها لازم نیست که آدم مثلاً یک کارهای خاصی بکند یک صلاحیت‌های خاصی داشته باشد نداشته باشد تا این حقوق را داشته باشد، هرچی که آدم است حق زندگی دارد، حق ازدواج دارد، حق مسکن دارد، حق اشتغال دارد. اما آیا حق حاکمیت هم یک حقی در این ردیف است؟! که یک کسی بگوید حق حاکمیت یعنی حق حاکم شدن بر جامعه، جزء حقوق طبیعی ماست، هیچ شرط و شروطی نمی‌خواهد. همین‌طور که من بدون هیچ صلاحیتی حق دارم آب بخورم یا نخورم، بدون هیچ صلاحیتی حق دارم بر شما حاکم باشم یا نباشم. این هم جزء این حقوق است. عده‌ای می‌گویند بله.

الآن فلسفه سیاسی رایج در دنیا که می‌گوید هیچ پیش‌شرط عقلی، اخلاقی و عقیدتی، هیچ پیش‌شرط انسانی برای حاکمیت و حق حاکمیت وجود ندارد می‌گوید همین است، اما در فرهنگ عاشورا نه، حق حاکمیت، صلاحیت‌های اخلاقی – عقیدتی اضافی می‌خواهد، یک حق شهروندی عادی نیست. حق همه شهروندان است، اما به شرطی که یک خصوصیاتی را در خودشان ایجاد کنند. برای اینکه می‌خواهد بر سرنوشت دیگران مسلط بشوند، حاکم. حاکمیت فرق می‌کند با غذا خوردن در رستوران! که تو در مورد خودت داری یک کاری می‌کنی، می‌توانی بخوری تا بترکی! می‌توانی هم نخوری و بیایی بیرون!

حاکمیت را نمی‌توانی هر کاری می‌کنی با آن بکنی، چون با حقوق و سرنوشت مردم گره خورده و مهندسی کردن جامعه است این صلاحیت هم نظری می‌خواهد هم عقیدتی – اخلاقی، هم تخصص و هم تعهد می‌خواهد، این جزء حقوق عادی نیست.

به این معناست که می‌گویید مشروعیت باید ریشه فلسفی- کلامی داشته باشد، و لذا ولایت امام حسین، هم ولایت به مفهوم سیاسی است، یعنی گره می‌خورد به مفهوم حق حاکمیت الله، حسین ولی‌ا... است، یزید ولی‌ا... نیست،‌ بنابراین او حق حاکمیت دارد و این ندارد. مردم هم حق بیعت با یزید ندارند ولی حسین هم که حق حاکمیت از طرف خدا دارد، تا مردم با او بیعت نکردند، حسین وظیفه تشکیل حکومت ندارد. نه اینکه حق ندارد، وظیفه ندارد. آن وقت باید بسنجد ببیند که اقدام برای تشکیل حکومت، مجموعاً به نفع رشد مردم و گسترش ارزش‌های اسلامی و اجرای احکام و عدالت است یا نیست؟! این بستگی به شرایط و زمان‌های مختلف دارد که چه کاری در این مسیر به آن هدف نزدیک‌تر است و چه کاری نیست. اگر شما تفاوت در روش پیامبران و اولیای خدا می‌بینید سر این قضیه است، نه اینکه مبنایشان با هم فرق می‌کند، مبنا همین است. تا مردم نخواهند و بیعت نکنند، امام حسین وظیفه ندارد که بیاید تشکیل حکومت اسلامی بدهد، ولی وقتی مردم بیعت کردند وظیفه پیدا می‌کند. اما معنی‌اش این نیست که با قطع نظر از بیعت مردم ، ولایت حسین و ولایت یزید مساوی است، هر دو به یک معنا حق حاکمیت و حق مشروعیت دارند، این دوتا بینش فاصله است، و خیلی‌ها را هم دیدم که متوجه این تفاوت نیستند. خیال می‌کنند اگر آن نیست حتماً این است و اگر این نیست آن است، نه این یک شقّ ثالثی است که به نظر من باید به آن توجه کرد. رضایت مردم مهم است اما مشروعیت ریشه فرابشری و ریشه ولایت الهی دارد، و قدرتی که از این فلسفه سیاسی ساطع شده، تا همین امروز در دنیا تعیین کننده است، همین الآن هم که الآن است بوش و شارون و بلر و صدام و... اینها همه از حسین می‌ترسند، از فلسفه سیاسی حسین.

من عباراتی که از امام حسین(ع) یادداشت کردم برایتان سریع بخوانم. حالا اینها را عرض کردم نقل به مضمون است، نمی‌گویم ترجمه آزاد است ولی نقل به مضمون است که این عبارات و نکات در جاهای مختلف آمده، فلسفه سیاسی عاشورا یک کمی بیشتر تبیین می‌کند. این عبارات در واقع در جاهای مختلف از زبان امام صادر شده، از یک سال قبل از عاشورا، تا ظهر عاشورا، نکاتی که در این عبارات آمده:

قدرت باید در اختیار خداشناسان باشد. «مَجار الأمور بأیدی العلماء بالله» این یک منطق امام حسین و بُعد مهم در فلسفه سیاسی امام حسین است. کسانی که معرفت به برنامه الهی برای زندگی ندارند، حق حاکمیت ندارند.

و بعد گلایه از مردم و اصحاب پیامبر، حرف‌هایی که به آنها می‌زنند ببینیم چیست و اشکالاتی که می‌گیرند؟ می‌گویند شما از مرگ می‌ترسید و این ترس از مرگ، آنها را بر شما مسلّط کرده است. «سَلَطُهُم عَلی ذلک فرارکم من الموت» شما از مرگ می‌ترسید و آنها هم این را فهمیدند. ریش‌تان شناختند هرکاری بکنند شما تا آنجا نمی‌ایستید. ولی اگر یک لحظه فهمیدند شما محاسبه‌پذیر نیستید، شما آماده مرگ هم هستید دست و پایشان را جمع می‌کنند. به زندگی چسبیده‌اند مثل کرمی در لجن دنیا! «إعجابُکُم بالحیاه الّتی هی مفارِقُکُم» دنیا از شما دست برمی‌دارد شما دست‌بردار نیستید. امام حسین می‌گوید اگر شما کشته نشوید می‌میرید، بعضی‌ها خیال می‌کنند اگر شهید نشوند می‌مانند! خب آنهایی که شهید شدند و شهید نشدند همه‌شان می‌میرند، آنهایی هم که شهید نمی‌شوند می‌میرند، نمی‌مانند، امام می‌گوید شما اگر شهید نشوید می‌میرید، خیال نکنید که دارید بین و مرگ و زندگی انتخاب می‌کنید؟! هیچ چیز، نوع و زمان مرگ یک کم فرق می‌کند. و هدف و ارزشش، و الّا مرگ که هست، چه کسی از مرگ فرار کرده؟ بعد آن بُعد اقتصادی که امام حسین روی آن حساس هستند، این تعبیر را ببینید، شما طبقه ضعیف را چون بردگانی تحقیر شده و گرسنه زیر دست و پای آنان رها کردید، «اَسْلَمْتُمُ الضُّعَفا» یعنی شما طبقه ضعیف را تسلیم کردید، رها کردید پیش پای این گرگ‌ها «فی أیدیهم فمن بین مستعبدٍ مقهور بین مستضعفٍ علی معیشَتِهِ مغلوب» مستضعفینی که از پسِ زندگی ساده خود نیز نمی‌توانند برآیند. اینها جزء سخنرانی‌های امام حسین است.

بعد فرمود «فأیدیهم فیها مبسوطه» اینها سلطه مطلق دارند و هر غلطی دلشان می‌خواهد می‌کنند و شما از مرگ می‌ترسید «و الناسُ لَهُم خَوَل» توده‌های مردم تسلیم، زیر دست و پای آنان افتاده‌اند «لا یدفعونَ یَدَ لامس» دستی که به سوی‌شان دراز شود نمی‌توانند از خود پس بزنند. مردم هم اینقدر بی‌دفاع و بی‌رگ!

بعد می‌گویند که پس این نزاع به ما مربوط است، یعنی ما باید در قلب این معرکه باشیم و اینک هستیم. آنان که شهید نشوند خواهند مرد اما شما، «لا مالَ بَذَلْتُموه» نه از مال‌تان در راه حقیقت و ارزش‌ها گذشتید و می‌گذرید نه از جانی که خدا به شما داده برای خودِ خدا می‌گذرید! حالا من عین عبارات امام را نمی‌خواهم بخوانم وقت زیاد می‌گیرد، ترجمه همان‌طور مضمونی‌اش را عرض می‌کنم.

شما ثروت و شهوت، دنیا را تنگ در آغوش گرفته‌اید اما چه کسی قبل از شما در این دنیا مانده است که شما بدبخت‌ها بمانید؟! در راه خدا و حقیقت نه از مال می‌گذرید نه حتی یک بار جان‌تان را در راه آن کس که جان‌تان بخشید به خطر می‌اندازید. یک سیلی حاضر نیستید برای این شعارها بخورید! ما بر سر حقیقت و عدالت با خویشان و دوستان‌مان درافتادیم و شما برای خدا با هیچ کس درنمی‌افتید اما برای منافع خودتان با هم درمی‌افتید. این هم یک تعبیر عجیبی است. یک تعبیری دارد امیرالمؤمنین در نهج‌البلاغه، آنقدر برای ما حق و باطل مهم بود که نژاد، قوم وخویشی، برادری، فامیلی، طبقه، قبیله، همه چیز را زیر پا گذاشتیم برای حق، بعد می‌گوید برادر با برادر برای حق می‌جنگید. یک برادر در این جبهه بود، یک برادر در آن جبهه! هیچ چیز برایمان جز حق و عقیده مهم نبود. بنای شما بر سازشکاری و توجیه و پشت‌هم‌اندازی است! «بالإدهان و المسانعه عند ظَلَمة تأمنون» إدهان و مسانعه یعنی سازشکاری و پشت‌هم‌اندازی، با این پستی‌ها و توجیهات به دنبال امنیت، یعنی دنبال ادامه زندگی سگی هستید و از خطر می‌ترسید، شما حلال و حرام نمی‌فهمید، شکم‌هایتان از مال خدا و مردم پر شده است، حق حاکمیت خدایی را در اختیار بی‌دینان گذاردید «مَکَّنْتُمُ الظّلَمه من منزِلَتِکُم» تمکین کردید منزلتی که مال مردان خداست در اختیار آدم‌های فاسد و بی‌تقوا گذاشتید زیرا از شکنجه شدن و از رنج بردن برای خدا می‌ترسید. این تعبیر امام این است «لَو صَبَرْتُ عَلی العزا» اگر مقاومت می‌کردید بر شکنجه و اذیت و آزار «وَ تَحَمَّلْتُمُ المَعونَةَ فی ذات‌ا...» اگر اهل تحمل و رنج در راه خدا و برای خدا بودید «کانت الأمور علیکم طَرِد و عنْکُم تَسْتُر» اوضاع برمی‌گشت و قدرت و حاکمیت به آنجا که حق بود بازمی‌گشت ولی نکردید و نمی‌کنید. می‌گوید شما از شکنجه و فشار و مرگ می‌ترسید، اوضاع بنابراین همین‌طور می‌ماند، و حالا من باید این معادله را بر هم بزنم، با عاشورا. پیمان خدا نقض شده است و شما تنها بر سر منافع خودتان حساسیت دارید، نه بر سر حدود و قوانین الهی.

یک جای دیگر می‌گویند، توده‌های بیچاره کَر و لال و زمین‌گیر و فقیر، بی‌سرپرست افتاده‌اند و شما نه جهاد می‌کنید و نه مجاهدین را حمایت می‌کنید. «العُمیُ و البُکمُ و الزَّمنا فی المدائن مُهمَلَه لا ترحمون و لا فی منزلتکم تعملون و لا مَن عَمِلَ فیها تَأتعون» این عین فرمایشات امام حسین است. می‌گوید این چه دینی است که در عمق حرام دست و پا می‌زنید و خود را دیندار می‌نامید و آرزوی بهشت می‌کنید وای بر شما، من منتظر عذاب خدا برای شما هستم. عبارت‌شان این است که «أنتم تَتَمنّونَ عَلَی‌ ا... جَنّتَ» شما منتظر بهشتید و آرزوی بهشت می‌کنید «و لَقَد خشیتُ علیکم مَن تَحِلَّ بِکُم نقمَتُ مِن نقمات» من منتظر این هستم که همین امشب عذاب خدا بر شما نازل شود. دنیای چربی درست کردید و منتظر بهشت چرب‌تری هستید آن کسانی که اشرافیت را با مذهب جمع کرده بودند و توجیه می‌کردند.

بعد جای دیگر می‌فرماید که مردم ما برای دنیا قیام نکرده‌ایم. خدایا تو می‌دانی که نهضت و جنبش ما برای سر پا کردن نشانه‌های دین تو، برای جهاد علیه فساد و ظلم است، تا بندگانت امنیت یابند و به احکام و سنت تو و پیامبرت عمل شود و شما مردم اگر تماشاچی بمانید و یاری نکنید، ستمگران بر همه چیز مسلط‌تر خواهند شد ونور پیامبرتان را خاموش خواهند کرد.

در مِنی می‌گویند که دعوت ما ، دعوت به اسلام، مبارزه با ستم، دعوت به تقسیم عادلانه بیت‌المال و توزیع درست ثروت است. «دعان إلی الإسلام و ردَّ المظالم و مخالفت الظالم و قسمةِ الفیء و الغنائم» "قسمة‌الفئ" یعنی قسمت درست ثروت و اموال عمومی «و اَخذ الصّدقات من مواضعها» گرفتن مالیات از ثروتمندان «و وَضعُها فی حقّها» و خرج کردنش آنجایی که باید خرج بشود. امام حسین می‌گوید اینها جزء اهداف ماست. امر به معروف و نهی از منکر.

و بعد جای دیگر به مردم می‌گویند که دین شما بر سر زبان‌هایتان هست و بس! آن هنگام که باید بهای دین‌داری را بپردازید چه کم هستند دینداران! «الدّین لَعِقٌ عَلی ألسنَتِهِم» بعد می‌گویند اما وقتی که «إذا مُحِسّوا بالبلاء» وقتی که باید از جال و مال‌تان بگذرید و کشته بشوید و درگیری و خطر و گرسنگی و... «قَلَّت دیّانون» دینداران چه کم هستند.

خب ببینید ما باید اینجا ملاحظه بکنیم که دین و ایمان در این فرهنگ امام حسین یک امری ذوقیِ ذهنیِ اثبات‌ناپذیر منحصر در حریم خصوصی هست یا نیست؟ یک دینی است که معنویتش با حق حاکمیت و مشروعیت سیاسی مستقیماً درگیر است. اصلاً در هم قفل شده‌اند. ایمان عاشورایی یک وصف‌الحال شخصی، منقطع از قلمرو عینیات اجتماعی نیست. سه‌تا قلمرو ما در این فرهنگ نداریم، یکی قلمرو واقعیات (فکت) یکی قلمرو وظیفه و یکی قلمرو ارزش، این سه‌تا قلمرو از هم جدا نیستند، این توی هم طنیده‌اند به هم گره خورده‌اند. یعنی هستی‌شناسی‌اش، انسان‌شناسی‌اش، و وظیفه‌شناسی‌اش، سر در گریبان همدیگر دارند. تفاوتش با خرافه‌های شخصی که مسائل خصوصی به قول آقایان غیرآنجکتیو هستند! یعنی واقعی نیستند، ذهنی و ساختگی‌اند، بنابراین نسبی‌اند، بنابراین هرکسی به هر چیزی معتقد است باشد. همه محترم هستند. این نیست، ایمانی که حسین از آن بحث می‌کند، در فرهنگی هم که امام حسین همه اتفاقاتی که می‌افتد محترم نیست، معروف داریم و منکر، حق داریم و باطل، و آن در صحنه باید باشد و هست، البته تاکتیک حضور در صحنه فرق می‌کند. در شرایط معاویه یک‌طور است، در شرایط دیگر یک‌طور، اما حسین و زینبی که ما می‌شناسیم و خودشان را معرفی کردند، مابعدالطبیعه‌شان، اخلاق‌شان، حقوق بشرش، قضاوتش، معادش، همه به هم مربوط است و همه روی همدیگر یک پروژه است. این دینش یک مقدار تعاریف شاعرانه شخصی، یک تجربه درونیِ تأویل‌پذیر! نیست که هر نسبی به آن بشود داد.

من یک جایی این تعبیر را کردم، الآن هم می‌کنم، به نظر تعبیر درستی است، حالا اگر دوستان اشکالی داشتند به این تعبیر بگویند که اصلاحش کنیم. من معتقدم که این دینی که از پیامبر و قرآن و اهل بیت خواستند به ما یاد بدهند روی سه پایه ایستاده، از این زاویه که من نگاه می‌کنم، حالا از زاویه‌های دیگر، پایه‌های دیگری می‌شود برایش شمرد. عقلانیت، معنویت و عدالت. و این سه‌تا پشت بهم ننشسته‌اند، این سه‌تا با هم درگیرند. عدالت را با عقلانیت و معنویت قید می‌زند، عقلانیت را با عدالت و معنویت تفسیر می‌کند، معنویت را هم با عقلانیت و عدالت گره می‌زند و نمی‌گذارد از یکدیگر جدا شوند. حالا چطور اینها از هم جدا شوند؟ اگر اینها از هم جدا شوند چه اتفاقی می‌افتد؟! اگر عدالت باشد، عقلانیت نباشد، یعنی عدالتخواهیِ احمق‌ها، عدالت احمق‌ها، عدالت سطحی مکانیکی که خیال می‌کند عدالت مثل ماشین چمن‌زنی است که دیدید همین‌طور که می‌آید از آن طرف ماشین همه یک قد! عدالت منهای عقلانیت، عدالت از نوع ماشین چمن‌زنی است، همه یک دست و یک جور. این عدالت سطحی است، نه شدنی است و نه درست است.

عدالت منهای معنویت، که یعنی همه‌مان امکانات برابر داشته باشیم ولی اصالت با همین بخوربخور باشد فقط سهم آخورمان مساوی باشد! عدالت منهای معنویت مساوات خوک‌هاست در خوک‌دانی. یعنی کسی که بگوید عدالت عدالت، ولی برای چه عدالت؟ حالا مثلاً همه‌مان سهم غذا و آب و خانه و مسکن و شغل و... همه خوب اندازه هم، خوب بعدش چه؟ عدالت منهای عقلانیت، عدالت احمق‌هاست. عدالت منهای معنویت، عدالت خوک‌هاست. مساوات خوک‌ها در خوکدانی.

عقلانیت منهای عدالت و معنویت، - دقت کنید- عقلانیت باشد اما عدالت و معنویت نباشد، می‌شود عقلانیت از نوع سرمایه‌داری که محاسبه و تفکر ابزاری و برنامه‌ریزی از نظر دنیوی و عقل معاش خوب کار می‌کند، اما نه در آن عدالت است نه معنویت، یک جهنّم پر از امکانات! معنویتِ بدون عقلانیت، می‌شود خرافات و تعصّب و قشری‌گری و جهل، و افراطی‌گری. معنویت بدون عقلانیت. – دقت کردید چه شد- هر کدام از آنها باشد یکی یا دوتای آن نباشد چه مشکلاتی پیش می‌آید؟ خط قرآن، خط پیامبر، خط سنت پیامبر، و خط اهل بیت و امام حسین(ع) به نظر ما می‌رسد که جمع عقلانیت و عدالت و معنویت است با همین تعبیر. و الّا معنویت به مفهومی که الآن درست کردند اول از شرق بردند نوع غربیِ سکولاریزه شدن معنویت را، درست کردند بعد برای کسانی که در جامعه سرمایه‌داری خوردند تا دارند بالا دارند می‌آورند یک مخدر معنوی هم لازم است، در کنارش یک چیزی به نام اسپریچوآلیته معنویت مدرن، درست می‌کنند که نه به حقیقت و نجات عینی انسان کار دارد، نه به عدالت و فضیلت انسانی، این معنویت حسین و زینب(س) نیست. معنویتی که در کربلا مطرح است، فایده‌گرا هست، اما دنیامحور نیست. دنیانگر هست اما دنیامحور و سکولاریستی نیست. عقلانی هست اما راسیونالیستی یعنی عقل‌بسندگی و تحجّر ذهنی نیست. معنویتی که در کربلاست، با یک مدیتِیشن نمی‌شود سر و تَه‌ش را هم آورد بنشینیم و یوگا برویم! دیگر بُعد معنوی‌مان تأمین شد حالا برویم و به بقیه کارهایمان برسیم! که سرویس معنویت می‌دهند صورتحساب می‌گیرند. الآن اینطوری است دیگر، معنویتی که در کربلا مطرح است یک‌طور کامجویی روانی و لذت‌جویی روانی نیست، یک حرکت تکاملیِ واقعی انسانی است، یک مخدر، یک نوع معنویت خودخواهانه، ضدمسئولیت، خودارضائی صوفیانه نیست، یک راهی برای فرار از صعوبت درک متافیزک نیست، اینهایی که می‌گویم همه، معنویت‌هایی که به این عنوان جعل شده، گفتند آقا متافیزیک قابل درک نیست، یک معنویتی درست کنیم از خیر فهمش بگذر حالت را بکن! این نیست این معنویتی که اینجا مطرح است. این معنویت و عشق با عقلانیت و عدالت مشکل ندارد، ولی با نفسانیت مشکل دارد.

این تعبیری که در ما رایج است که می‌گوییم عقل با عشق، عقلانیت با ایمان تضاد دارد، این یک مغالطه می‌کنیم ما می‌خواهیم کار خودمان را توجیه کنیم بگوییم ما عاقلیم، توجیه می‌کنیم می‌گوییم این ایمان و فداکاری و شهادت‌طلبی با عقلانیت نمی‌سازد، در حالی که منظورمان از عقلانیت چیست؟ نفسانیت است نه عقلانیت، چون عقل یعنی محاسبه. ببینید عقل نظری، یعنی روشی برای تشخیص صحیح از سقیم، درست از نادرست، درست است؟ عقل عملی یعنی چه؟ یعنی تشخیص هزینه و فایده برای اینکه چه کاری به نفع ماست و چه کاری به ضرر ماست.

خب یک انسانی که دارد در راه ارزش‌های متعالی فداکاری می‌کند این عقلش را به کارانداخته یا نینداخته؟ محاسبه‌اش را کرده، ترازو هم دارد، هزینه - فایده هم کرده، منتهی در پروسه و پروژه ابدیت هزینه فایده می‌کند نه برای بیست- سی‌سال! آن وقت به نفعش می‌شود.

بنابراین عقلانیت هست، بلکه نفسانیت در آن نیست. یعنی این فداکاری با عقلانیت می‌سازد، ولی با نفسانیت نمی‌سازد، منتهی ما اسم نفسانیت را می‌گذاریم عقلانیت برای اینکه کار خودمان را توجیه کنیم. برای اینکه بگوییم ما که فداکاری نمی‌کنیم ما عاقلیم، آنهایی که کردند آنها مشکل، آنها مونگول‌اند! دقت می‌کنید ما می‌خواهیم بگوییم آنها مونگول‌اند، ما چه عیبی داریم! ما خیلی طبیعی و منطقی هستیم! چرتکه انداختیم! ما نفسانیت را به نام عقلانیت بَزَک می‌کنیم و ترجیح منافع مادی خودمان را اسمش را عقلانیت می‌گذاریم بعد می‌گوییم عقل با آرمان تضاد دارد! می‌گوییم منافع ملی با ایدئولوژی تضاد دارد! جانب ایدئولوژی را بگیرد و جانب منافع را نگیرد، این حرف‌هایی است که می‌زنیم همه‌مان.

بعد بعضی‌ها آمدند اینجا گفتند که آقا ما در این مسئله نباید فرقی بگذاریم، یک تعبیری در دوران مدرن در غرب مطرح شد به نام اِگالیته، اگالیتاریانیزم، یعنی مساوی دیدن همه چیز. این یک مغالطه‌ای بود که بله ما مساوی دیدن همه آدم‌ها در برابر قانون از حیث حقوقی، این حرف درست است اما مساوی دیدن همه چیز یعنی برداشتن تفاوت بین هدایت و ضلالت، عدل و ظلم، حق و باطل، علم و جهل، این هم درست است؟ این اقدام، اقدام انسانی است؟ این مساوات نیست! این انکار فضیلت و انکار حقیقت است. آن ببینید معنویت را آنجا به چه معنا معنی می‌شد؟ کسانی آمدند در فرهنگی که اسمش را هم گذاشتند مدرن، قداست‌ستیزی کردیم، معنویت‌زدایی کردیم، حس‌گرایی، شکاکیت در مفاهیم عقیدتی – اخلاقی، متافیزیک گریزی، زدن ریشه‌های برهان، نفی تاریخ دیانت، نفی اعتبار متون دینی، به این عنوان که هر تفسیری می‌شود از آن کرد، با منافع ما جور در بیاید می‌شود کرد، نفی آخرت و ابدیت، همه این کارها را کردیم و همه چیز شد معیار و محور شد لذت دنیا، و یک هرج و مرج معرفتی پیش آمد که آقا حق چیست؟ باطل چیست؟ عدل چیست؟ ظلم چیست؟ باید چیست؟ نباید چیست؟ یعنی چه که چه باید کرد؟ چه نباید کرد؟ همینی که هست خوب است باید و نباید چیست؟ الکی آرمان درست می‌کنید، آرمان می‌تراشید، این ایده که جا افتاد یک مرتبه دیدند که دارند بالا می‌آورند، زندگی قابل تحمل نیست، این‌جوری، زندگی‌ای که در آن حق و باطل مساوی است! اگالیته به این معنا، حق و باطل مساوی است، هرچه و هرکاری را هر لحظه هم می‌شود کرد هم نمی‌شود کرد، بستگی به خودت دارد که منافع و لذت تو در چیست. بعد دیدند این زندگی حتی اگر وفور امکانات باشد و همه چیز هم فراهم باشد، این نمی‌شود ادامه داد. تهوع‌آور است. این رمان تهوع برای "سارترو" همه چیز تهوع‌آور شد. بعد گفتند که خوب حالا ما معنویت کم آوردیم، سرویس معنوی هم لازم داریم، معنویت متافیزیک را که رد کردیم با یک معنویت سکولار دست و پا بکنیم دنبال یک ماده مخدر از این نوع. آمدند از عرفان‌های شرقی کمک گرفتند. این یوگای شرقی که یک ریاضتی است برای وصول به حقیقت، یوگا یعنی یوغ گذاشتن بر تمایلات طبیعی بدن و افراط در این قضیه، یعنی گرسنگی، تحمل، فشار بر بدن، یعنی مثلاً ده سال برو توی قبر بخواب، ده سال تشنگی – گرسنگی تحمل کردن، به همه حتی نیازهای بدن چشم بپوشان حتی حبس دم. یعنی یوگی‌ها و مرتاض‌ها حتی تمرین می‌کنند که چند ماه نفس نکشند، اینقدر می‌گویند که ما باید کل بدن و طبیعت را کلاً فراموش کنیم و ندیده بگیریم! همین را می‌برند توی قبر و در منطق معنویت دنیاطلبی، معنویت دنیاگرا، همین یوگا می‌شود جزء تفریحات بچه پول‌دارهایی که شب شرابش رو خورده، زنایش را کرده، شام چرب خورده، همه شهوترانی‌ها را می‌کند بعد می‌آید چهارزانو می‌نشیند و یک شکم هم معنویت می‌رود! برای اینکه شب راحت خوابش ببرد.

شما ببینید این تمام معنویتی که از شرق در یک فرهنگی که متافیزیک انبیاء را نفی می‌کند و بعد محتاج معنویت می‌شود و این معنویت را غرض می‌گیرد و تغییر ماهیتش می‌دهد، همین بلایی که سر یوگا آمده به عنوان نمونه که یک کار معنوی است، عرفانی چیزی، همین بلا را سر همه مفاهیم معنوی و مذهبی آوردند. ما البته معنویت بودایی و آیین جن و معنویت نامتعادلی می‌دانیم. من عقیده دارم همان رابطه معنویت با عقلانیت و عدالت، اینجا نیست. یکی از مشکلاتش همین است. ارزش‌هایش محفوظ ولی اعتدال در آن نیست. افراط و تفریط است. چون گاندی هم اتفاقاً مربوط به همین فرقه معنوی، آیین جِین است، و یک جمله‌ای اتفاقاً دارد راجع به امام حسین، که من این هم گفتم خدمت‌تان عرض کنم. این آیین جِین، پیشوایشان به او می‌گویند مَهاویرا، یعنی ابرمرد، می‌گویند بیست و سه پیشوا قبلاً آمد و بیست و چهارمی‌اش کسی بود از خانواده اشرافی، این مهاویرا از یک خانواده اشرافی هند بود، شش قرن قبل از میلاد خارج شد از کاخ خودش و رفت به ریاضت نشست، دیگر نه خورد نه آشامید تا مرد. به میروانا پیوست به اصطلاح. آنها خودکشی از گرسنگی و تشنگی را فضیلت می‌دانند. در آیین جین. حتی لباس پوشیدن را هم می‌گویند به همین اندازه توجه به طبیعت نباید کرد، همین که ما لباس می‌پوشیم یعنی یک توجهی کردیم به بدن‌مان و به عالم طبیعت. بعد سر برهنگی دوتا فرقه شدند، یک عده آسمان‌جامگان که گفتند ما اصلاً لباس نمی‌خواهیم، جامه ما آسمان است و دنیا، یک عده‌شان هم سفیدجامگان که گفتند نه یک تیکه پارچه بیندازیم دور خودمان، اینقدرش عیبی ندارد. توجه به دنیا و طبیعت، اینقدر عیبی ندارد. که اتفاقاً گاندی برای همین فرقه دوم آیین جِین، که آنها گدایی و کوچکی کردن را فضیلت می‌دانستند، دهان‌شان را می‌بستند که همین حشرات ریزی که در هواست، در دهانشان نرود. یک مرتبه اینقدر هم مرتکب قتل نشوند. درست شد؟ این یک آیین از حیث پشت کردن به طبیعت و حفظ حرمت حیات و مبارزه با خشونت. اصل ارزشش، ارزش مهمی است، اما ارتباطش با عدالت و عقلانیت که قطع می‌شود و به حالت افراط می‌افتد این یک تفکری است. حالا این معنویت، در غرب رفته و تبدیل شده به تشریفات حاشیه‌ای زندگی سرمایه‌داری سکولاری، یعنی یک نوع قلابی‌اش را آوردند جایگزین معنویت توحیدی می‌شود.

این دوتا روش مبارزه که می‌گویند، آن جمله‌ای که می‌خواستم از گاندی عرض کنم این است: گاندی که مظهر عدم خشونت و انقلاب سفید، انقلاب به اصطلاح مبارزه منفی است، یک جمله‌ای دارد گاندی بعد از اینکه هند را از انگلیس ظاهراً مستقل شد گاندی در یک صحبتش گفت من هرچه دارم از حسین‌بن‌علی است می‌گوید آنچه به ملت هند تقدیم کردم محصول یک دوره مطالعات پیگیر در رفتار و سلوک حسین‌بن‌علی بود، و ملت هند در این پیروزی هرچه دارد از حسین دارد. همین فرهنگ غرب، همین یوگا و معنویت را، همین جنبش عدم خشونت و مبارزه منفی را از سنت هند سنت شرقی که بیرون می‌آورند و غربی‌اش می‌کنند چقدر مضحک می‌شود. معنی‌اش می‌شود که بعد از قتل‌عام بشریت و اشغالگری و کارهایی هم که می‌کنیم یک مقداری هم دِسر خشونت بعد از خوردن بوقلمون و شراب و خون ضعفا، یک شکم هم یوگا برای خواب راحت!

اما در منطق اسلام و منطق امام حسین، نه عدالت و مشروعیت قراردادی است نه معنویت و نه حقیقت، هیچ کدام ساختگی و مصنوعی نیستند و امامت و امام شدن امام حسین هم قراردادی نیست. یک واقعیت مقاومت‌ناپذیر است. نمی‌شود نفهمید. گفت وقتی این انسان زیباست، آنقدر زیبا که نمی‌شود در برابرش خضوع نکرد، نمی‌شود شما زیبایی حسین و زینب را نبینید، یا ببینید و بعد فراموش بکنید، یک بار ببینید و بعد بگویند چشم‌هایت را درویش کن، نمی‌شود.

زیبایی عاشورا و کربلا، جمال معنوی و الهی‌اش طوری است که نمی‌شود چشم‌ها را درویش کرد. هزارسال دیگر هم طول بکشد این زیبایی محفوظ است، و آن انوار مقدس را نمی‌شود ندیده گرفت. اما از آن طرف، عرضم را می‌خواهم با این عبارت ختم کنم، این نور نباید ما را از منبع نور که خداوند است غافل بکند. جای اصل و فرع را عوض نکنید. افراطی‌گری و غالی‌گری معنی‌اش این است که وسیله را با هدف جایش را عوض بکنید، وسیله بشود هدف و هدف بشود وسیله! افراطی‌گری و غلوّ یعنی ابعاد واقعی و درست اشیاء را رعایت نکنیم، تغییر بدهیم، اندازه‌ها را دستکاری بکنیم، واقعیت را کاریکاتوری بکنیم. دروغ نیست کاریکاتور ولی از دروغ بدتر است. جدول تعادل ارزش‌ها را به هم زدن است.

ببینید بزرگان شیخ اینها هستند. شیخ مفید می‌گوید غلوّ به معنی خروج از اعتدال است. و می‌گوید خداوند در قرآن مسیحیان را نهی کرد از همین غلوّ. که گفت یا «اهل الکتاب» غلوّ نکنید «فی‌دینکم و لا تقول علی الله عندالحق» به خداوند جز حق نسبت ندهید، کاری که با مسیح کردید.

آن وقت مرحوم شیخ مفید که از بزرگان شیعه است ایشان که کلام شیعه و بسیاری از مبانی عقیدتی ما اصلاً، تدوین شیخ مفید است، ایشان می‌گوید که افراطیون کسانی‌اند که تظاهر به اسلام می‌کنند و علی یا اهل بیت را به خدایی یا به نبوت توصیف می‌کنند و آنان را از پیامبر بالاتر می‌برند.

یا علامه مجلسی، دیگر ما از علامه مجلسی ولایتی‌تر نداریم، این «بحارالانوار» و «مرآت‌العقول» را هرچه داریم، مآخذ ما اصلاً سنت فرهنگ شیعه در همان دوران صفوی اصلاً مبنایش کارهای مرحوم علامه مجلسی است. ایشان غلات یعنی افراطیون، غالی‌ها را که شمرده، هفت- هشت فرقه کرده و گفته هیچ کدام از اینها مسلمان نیستند، یک) کسانی که برای پیامبر و اهل بیت الوهیت یا سهمی از خدایی قائل باشند دو) کسانی که اهل بیت را در رازقیت یا خالقیت یا معبودیت شریک خداوند بدانند سه) کسانی که معتقد باشند در اهل بیت حلول کرده یا با آنها متحد شده است چهار) کسانی که معتقد باشند پیامبر یا اهل بیت بدون اذن الهی از غیب مطلع‌اند، بدون اذن خدا، با اذن خدا مطلع‌اند پنج) کسی که قائل باشد به نبوت اهل بیت شش) کسانی که معتقد باشند ارواح ائمه در همدیگر تناسخ و حلول کرده است هفت) که این هفتمی که خیلی رایج است بین ما، کسانی که معتقد باشند با محبّت اهل بیت می‌توان معصیت خدا کرد و اطاعت خدا را ترک کرد. یعنی اهل بیت را دوست داشته باش، هر گناهی بکنی کردی. علامه مجلسی می‌گوید اینها جزء غلات‌اند و اینها را ما شیعه نمی‌دانیم و جز ما نیستند و منحرف‌اند.

و بعد روایتی عرض بکنم از امیرالمؤمنین که فرمود خدایا من از غالیان و افراطیون بیزام چنانچه عیسی مسیح از مسیحیانی که به او نسبت خدایی یا پسر خدا می‌دهند بیزار است.

و این روایت از امام صادق(ع) عرضم را ختم می‌کنم فرمود که «اِحذِروا إلی شبابِکُم عن غلات» مراقب جوانان‌تان باشید تا به دام افراطیون نیفتند. بعد می‌گویند آنها چه کسانی هستند؟ «لایفسدهم» اینها فاسدشان می‌کنند، عقایدشان را و رفتارشان را. معمولاً اینهایی که از حد جلوتر می‌روند خیلی از همه مقدس‌تر می‌شوند از خدا هم مسلمان‌تر می‌شوند! باید اتفاقاً فاصله کوتاهی، چون اینها بعداً آدم‌های بی‌دین و لاابالی و اهل اباحی می‌شوند. حالا وقت نیست که من بگویم چقدر فرقه اینطوری بوجود آمد که اول می‌آمدند همه را تکفیر می‌کردند می‌گفتند شماها دین ندارید، شما تقوا ندارید و... به هم زدند به سیم! کارهایی که کفار نمی‌کردند. مثلاً زنای با محارم را جایز می‌کردند، مسائل و فسادهای جنسی، شراب و مسائلی از این قبیل.

امام صادق فرمود: «انّ الغلات شرّ خلق الله»‌ بدترین مردم غلات‌اند. چرا؟ چون اینها بخاطر اینکه پیامبر یا اهل بیت را بزرگ کنند، خدا را کوچک می‌کنند. «یُصَغِّرونَ عظمت‌ا... و یَدَّعون ربوبیَ العِبادالله» و ربوبیّت برای بندگان قائل می‌شوند.

و از امام صادق(ع) روایت است که فرمود با غلات «لا تقاعِدوهم و لاتآکلوهم» با آنها ننشینید، با آنها هم‌سفره نشوید، «لاتُسافِحوهُم» با آنها مسافحه نکنید «لاتعارثوهم» آنها اصلاً مسلمان نیستند و به آنها نمی‌شود ارث داد و از آنها گرفت. البته امیرالمؤمنین(ع) فرمود ما از آنچه که شما می‌گویید کوچکتریم، اما از آنچه که فکر می‌کنید بزرگتریم. این هم هست.

گفت این حرف‌ها را نسبت به خدایی و اینها نزنید، اما نسبت به آنچه که شما می‌خوانید از آن حرف‌ها خیلی بالاتریم. این هم از آن طرف داریم که ما برای اهل بیت و برای پیامبر در رأس‌شان، حق شفاعت قائلیم، ولایت تکوینی قائلیم، ولایت بالاتر از ولایت تشریعی حتی، و معتقدیم که مظهر علم و حیات و قدرت و اراده خدا هستند و پیامبر فرمود علمای امّت من از انبیای بنی‌اسرائیل بالاترند، چه برسد به اهل بیت. یعنی اهل بیت از تمام پیامبران شأن‌شان بالاتر است ولی پیامبر خدا و رسول اکرم(ص) بحث دیگری است و با هیچ کس نباید مقایسه کرد. این حالت افراط و تفریط را مواظب باشیم. از یک طرف تفکرات وهابی غیر اسلامی است و بدعت است که شأن اولیای خدا را پایین می‌آورد از یک طرف تفکر غلات و افراطیون خطرناک است.

خیلی ممنون و متشکر، صلوات بفرستید.



نظرات

آدرس پست الکترونیک شما منتشر نخواهد شد

capcha