بسمالله الرحمن الرحیم
این سوالات خیلی متنوع است. هم از مبانی فکری پرسیدید و هم از حوزهی اخلاق و هم از حوزهی روش است و به نظر من خیلی هم مهم است. من میخواستم در بخش اول این سوالات را برای شما بخوانم که خودتان اولاً با ذهنیت جمعی خودتان آشنا بشوید. یعنی بدانید در ذهن دوستان شما چه میگذرد. من نمیتوانم به همهی این سوالات جواب بدهم. ولی یک انتخابی کردم. دیدم تقریباً بین دو سوم سوالات شما یک سوال مشترکی است که آن هم همین دعوای نو و کهنه است. من ابتدا دو، سه نکته راجع به همین مسئله بگویم و این همان مسائلی است که من در جمعی که ممکن است 10، 15 سال بیشتر از شما درس خوانده باشند گفته باشم. منتها با یک عبارات دیگر میگویم. اینجا میخواهم همانها را با عبارات سادهتری به شما بگویم. باز هم اگر دوست داشتید میتوانم به شما کتابها و منابع و مقالههایی را معرفی بکنم. البته اگر اهل کتاب خواندن هستید که باید باشید. یعنی رشتهی شما رشتهای است که مطالعه را میطلبد. حالا راجع به این علوم انسانی من یک نکتهای را باید به شما بگویم. اینهایی که علوم انسانی میخوانند دو تیپ هستند. رشتهی علوم انسانی بر یک عده تحمیل شده است. یعنی نمره نیاوردهاند و گیر افتادهاند و چارهای نداشتهاند و یک عده هم انتخاب کردهاند و آمدهاند. من فکر میکنم شما از دستهی دوم هستید. چون اغلب شما با معدل و نمرههای خوب قبول شدهاید و کار کردهاید و ممکن است بعضی از شما هم انتخاب نکرده باشید ولی در عین حال فکر میکنم بعضی از کارها هست که اگر انتخاب نکنیم نمیتوانیم تا آخر درست آن را ادامه بدهیم و حتماً باید انتخاب بکنیم. حتی اگر اول هم انتخاب نکردیم بعد انتخاب کنیم چون بعد هم میتوان انتخاب کرد. تیپهایی که وارد بحثهای علوم انسانی یا بعضی از رشتههایی که مشابه این هست دو تیپ هستند. یک عده با شناخت و انتخاب میآیند و میدانند چه کار مهمی را در پیش دارند و یک عده هم نمیدانند و گیر افتادهاند. خیلی جاهای دیگر هم همینطور است. در حوزه کسانی که طلبه میشوند هم دو تیپ هستند. روحانی شدن و آخوند شدن بر یک عدهای تحمیل شده است. یعنی به این دلیل به حوزه رفته که نتوانسته کار دیگری بکند. این یک نوع است و یک مدل هم کسانی هستند که آگاهانه انتخاب کردهاند. یعنی راههای متفاوتی جلوی آنها باز بوده و این راه را برای اهمیت آن انتخاب کردهاند. یک موج و رویکرد آگاهانه به این مسئله دارند. ما چنین چیزی داشتهایم. مخصوصاً اوایل انقلاب خیلی بود. یک عدهی زیادی از بچههایی که در دانشگاه یا دبیرستان یا جاهای دیگر بودند و از تیپ و طبقات خانوادههایی بودند که تناسب و سنخیتی با طلبه شدن نداشتند. حتی بعضی از آنها از خانوادههای غیر مذهبی یا نه چندان مذهبی بودند و لیکن دانشگاه و درس را کنار میگذاشتند و طلبه میشدند و به حوزه میآمدند فقط برای اینکه با این مفاهیم آشنا بشوند و آن مسیری که امثال مطهریها و بزرگان دیگر در حوزه شروع کردند را ادامه بدهند. این هم یک نوع است. من میخواستم توصیه کنم اگر بعضی از شما انتخاب نکرده وارد این رشته شدهاید و ته دل شما این است که کاش که یک رشتهی دیگری میشد حتماً با خودتان حل کنید. یعنی سال دیگر از این رشته بروید یا اینکه درست ادامه بدهید. چون عقیدهی من این است که اهمیتی که علوم انسانی دارد با هیچ رشتهای قابل مقایسه نیست. اگر درست بفهمیم که چه چیزی را میخوانیم و چرا میخوانیم خواهیم فهمید که خیلی از مهندسی و پزشکی مهمتر است به شرطی که البته اقتضاعات و شرایط آن را اداره کنیم. چون موضوع علوم انسانی انسان است. انسان هم هنوز یک موجود ناشناخته است با اینکه راجع به انسان هم خیلی حرف زدهاند و هم خیلی وراجی کردهاند. اما انسان هنوز شناخته شده نیست و معلوم نیست چه موجودی است. یکی از اشکالاتی که به علوم انسانی که ترجمه میشود و شما باید همینها را بخوانید و امتحان بدهید وارد است همین است که کسانی راجع به انسان اظهار نظر میکنند که انسان را درست نشناختهاند. این به آن معنی نیست که هر چه راجع به انسان در علوم انسانی و علوم اجتماعی گفتهاند باطل و مزخرف است. ولی به آن معنی است که از زوایههای بد و غلطی به انسان نگاه کردهاند و راجع به انسان گزارشهای ناقص و غلط زیادی دادهاند. شما در رشتههای مختلفی که در علوم انسانی میخوانید حرفهای بسیار دقیق و حرفهای بسیار مزخرف را کنار همدیگر میبینید. تشخیص این دو از هم کار آسانی نیست و بلکه گاهی خیلی مشکل است. من یک نکتهی دیگر راجع به علوم انسانی به شما بگویم برای اینکه شما از آیندهای که به سمت آن میروید یک چشماندازی داشته باشید. آدم هر تصوری که از کار خودش دارد در نحوهی کارش تأثیر دارد. اینکه شما از کاری که میکنید چه تصوری دارید خیلی تأثیر میگذارد در این که این کار را چطور انجام بدهید. مثلاً اینکه کسی کاری را که انجام میدهد مهم میداند یا مهم نمیداند. کار درستی میداند یا درست نمیداند. کار با ارزشی میداند یا آن را بیارزش میداند. آن تصوری که هر کسی از کار خود دارد خیلی تأثیر میگذارد روی اینکه آن کار را چطور انجام بدهد. شرمنده باشد یا با افتخار انجام بدهد. روزی 10، 15 ساعت کار کند یا روزی 5، 6 ساعت کار کند. یعنی از زیر کار در برود یا برای خواندن و نوشتن و فکر کردن به دنبال بهانه باشد. در علوم انسانی گسترش خیلی زیاد است که بعداً شما این را میبینید. یعنی در علوم انسانی از مسئلهی زبان تا مسئلهی خانواده حرف میزنند. راجع به وجدان تا تاریخ صحبت میکنند. راجع به تورم در اقتصاد تا مفهوم جمهوریت در سیاست حرف میزنند. همهی اینها زیر مجموعهی علوم انسانی هستند. آن زمان شما میفهمید که اهمیت علوم انسانی چقدر است. مثلاً در زبانشناسی راجع به خانوادههای مختلف زبانی با هم صحبت میکنند و ارتباط اینها را با هم بررسی میکنند. ریشههای زبان کجاست؟ رفتارهای زبانی آدمها چطور است؟ یک دسته از مطالعات و بحثها در روانشناسی راجع به درک و شناخت است. مثلاً راجع به مفهوم یادگیری، هوش، حافظه، تکلم صحبت میکنند. در یک حوزهی دیگر راجع به مسائل درونکاوی و انگیزههای درونی و هیجانات و عواطف تا مسائل جنون و دیوانگی صحبت میکنند. همهی اینها در همین حوزه بحث میشود. فرض کنید در جامعهشناسی روی رفتار اجتماعی، نهادهای اجتماعی، جنبشهای اجتماعی، گروههای اجتماعی، مسئلهی کار، خانواده، اوقات فراغت، پدیدهها و رفتار اجتماعی بحث میکنند. در اقتصاد راجع به رفتار اقتصادی انسانها صحبت میکنند. بحث عرضه و تقاضا و واردات و صادرات و پول و کالا و تورم و نقدینگی و رشد اقتصادی را دنبال میکنند. همینطور موضوع تمام رشتههای مختلف علوم انسانی و اجتماعی انسان است. یعنی به یک شکلی با انسان سر و کار دارد. یا پدیدههای انسانی را بررسی میکند و یا رفتار انسانها را بررسی میکند. اینها را میگویم که بدانید اهمیت قضیه چقدر زیاد است و ادعای آن چقدر بلند است. فرض کنید پزشک یا مهندس که موضوع کار آنها یا فقط بدن است یا اشیا و مکانها است. در علوم انسانی موضوع کار شما و کسی که روی آن جراحی بزرگ انجام میشود خود انسان است. روی خود انسان فکر میکنیم و حرف میزنیم و این اهمیت مسئله است. هیچ وقت این کار را در ذهن خود دست کم نگیرید. حتی جغرافی و تاریخ که راجع به طول و عمق تاریخی و راجع به عرض جغرافیایی زندگی بشری بحث میکند. این را راجع به اهمیت علوم انسانی بدانید. منتها یک چیز دیگر را هم بدانید که ممکن است بعداً حتی بعضی از استادها در دانشگاه به شما نگویند. حتی ممکن است تا زمان گرفتن دکتری هم به شما نگویند چون حتی بعضی از اساتید در دانشگاه این را یا نمیدانند یا قبول ندارند. به این موضوع هم گوش کنید و دقت داشته باشید که یک تبصرهی دوم است. بدانید که این ادعا و این قلمروی به این بزرگی راجع به این مسئله هست اما باید حواس شما به یک چیز دیگر هم باشد. آن چه که به نام علوم انسانی و علوم اجتماعی در دانشگاههای ما تدریس میشود، همین چیزهایی که ترجمه میشود و میآید، اولاً یک تلفیق است. چون ادعای آنها این است که میگویند ما پدیدهها و رفتارهای انسانی را بر اساس مشاهدات خارجی و مشاهدات تجربی مطالعه میکنیم ولی آن چیزی که واقعیت دارد این است که علوم انسانی و علوم اجتماعی که شما میخوانید و خواهید خواند دو دسته مطالب دارد. دو دسته گزاره دارد. یک بخشی از آن مشاهدات تجربی است. همانطور که میگویند ما موش را در فلان جا گذاشتیم و یک غذایی هم برای آن گذاشتیم و الکتریسیته وصل کردیم و بعد از یک مدتی این موش یاد گرفت که از آن راهرویی برود که به غذا میرسد و از آن راهرویی نرود که جریان برق در آن هست. راجع به انسان هم میگویند رفتار آدمها وقتی گشنه میشوند اینطور است. وقتی تورم اینطور میشود رفتار اجتماعی آدمها اینطور میشود. وقتی تولید کم باشد واردات اینطور میشود. وقتی در رسانه فلان اتفاق بیفتد، خانواده اینطور میشود. در سن بلوغ دختر یا پسر اینطور میشوند. یک بخشی از اینها مشاهدات تجربی است و دیگر مسلمان و غیر مسلمان ندارد. هر کس که مطالعه میکند اینها را میفهمد. اما همهی علوم انسانی اینها نیست. یک مقدار زیادی هم حرفهایی است که صرفاً حدسیات و نظریهپردازیهایی است که یک عده انجام دادهاند. نظر یک نفر است و اصلاً علی نیست. مثل دو دوتا چهارتا نیست. در ضمن یکدست و یکپارچه نیست. کمکم به این نتیجه میرسیم که ما یک چیزی به نام علوم انسانی نداریم. بلکه ما مکتبهای مختلف داریم. این با ریاضیات و مکانیک و شیمی و فیزیک فرق میکند. شما در فیزیک و مکانیک و شیمی مکتبهای مختلف ندارید. ممکن است در بعضی از فرمولها اختلافات جزئی باشد اما نمیگویید مثلاً ما در مکانیک سه مکتب داریم. اما در رشتههای علوم اجتماعی و علوم انسانی ما مکتبهای مختلف داریم. این یکی از چیزهایی است که ممکن است تا آخر به شما نگویند. بعضیها خیال میکنند هر چه در علوم انسانی ترجمه میشود مثل دو دوتا چهارتا میماند در حالی که اینطور نیست. یک بخشی از آن مشاهدات تجربی است و یک بخش مهمتر آن نظریهای است که یک نفر داده و هیچ دلیل قطعی عقلی و تجربی برای آن نیست. علت این است که دو روانشناس آمدهاند و یک پدیدهی واحدی را به دو شکل تفسیر کردهاند. ضد همدیگر هم تفسیر کردهاند. مثلاً از یک وضعیت اجتماعی یک آماری گرفتهاند. همان را به 5 نفر جامعهشناس میدهند و این 5 جامعهشناس آن را به 5 شکل تفسیر میکنند. تفسیر آنها که دیگر جزو علم نیست و نمیتوان روی آن قسم خورد. اینها که دو دوتا چهارتا نیست. بعداً باید کم کم بفهمیم که این علوم انسانی و علوم اجتماعی فقط علم نیستند. اصلاً به یک معنا علم نیست. اینها مکتبهای مختلف هستند. بنابراین ما علم جامعهشناسی نداریم بلکه در جامعهشناسی مکتبهای مختلف داریم. ما علم روانشناسی نداریم بلکه در روانشناسی مکتبهای مختلف داریم. علم اقتصاد نداریم بلکه مکتبهای مختلف اقتصادی است و البته همهی آنها هم به یک سری گزارههای تجربی و علمی استناد میکنند و اتفاقاً همین جا هست که بحث پیش میآید. به شما بگویم آن چه که در تمام رشتههای علوم اجتماعی گفته میشود به این شکل است که در هر رشته 7، 8 نفر نظریهپرداز بزرگ هست و 10، 20 نفر هم آدمهای کوتولهتر هستند که اینها هم زیر سایهی آنها هستند. بقیه دیگر چند هزار نفر هستند که اینها را فیشبرداری میکنند و همینها را دوباره تدریس میکنند و دوباره پایاننامه میکنند و کلاً همینها را تکرار میکنند. پس آنچه که به نام علوم اجتماعی و علوم انسانی ترجمه میشود اولاً به معنای دقیق کلمه علم نیست و بلکه نظریه و مکتبهای مختلف است و در هر رشتهای هم مجموعاً نظریات 7، 8 نفر است. بقیه زیر سایهی اینها هستند و آنها بر اساس مبانی خودشان حرف زدهاند. یعنی یک تفسیری از انسان دادهاند و یک توصیههایی کردهاند. معنی علوم اجتماعی و انسانی این است. میگویند ما انسان را توصیف میکنیم و بعد هم توصیه میکنیم. ما میگوییم انسان این است، پس این کارها را بکند. حالا شما میبینید که نه توصیفهای اینها صد درصد درست و علمی است و نه توصیههای آنها صد درصد درست است. اینجا است که معلوم میشود جای یک نسلی مثل شما در دنیا فعلی چقدر خالی بوده است. البته اگر درست کار کنید. یعنی یک نسل دختر و پسر مسلمان صاحب فکر اهل مطالعهی دقیق خستگیناپذیر معتقدی که از یک طرف مطالعات دقیق اسلامی داشته باشد و از یک طرف هم اینها را بفهمد و علوم انسانی و اجتماعی را درست بخواند و بفهمد که چه کسی چه چیزی را گفت و چه استدلالی داشت و بعد بتوانند کمکم انشاالله شروع کنند و به عنوان یک زن یا مرد مسلمان یا متفکر مسلمان در همین حوزهها نظر بدهند و بگویند اگر خانم یا آقای فلان در غرب این حرف را زده ما به او احترام میگذاریم اما اگر او خانم «الف» است من هم خانم «ب» هستم. اگر او آقای «الف» است من هم آقای «ب» هستم. من هم حرف دارم. بر اساس مطالعات اسلامی خودمان حرف داریم. این نقشی است که خیلی نقش مهمی است و جای چنین کسانی خالی است. و الا اینهایی که به عنوان علوم انسانی گفتهاند همین چیزهایی است که در قرن 18 و 19 در 3، 4 کشور به خصوص در غرب تولید شده و مجموعاً هم 10، 20 نفر هستند و همینها هم وحی منزل شده و همینطور میخوانند و میگویند و اگر کسی هم بگوید بالای چشم فلان نظریه یک ابرو هم هست میگویند نه، شما غیر علمی حرف زدهای و چنین چیزی را آنها نگفتهاند. چون آنها نگفتهاند پس حتماً نبوده است. اگر بود که حتماً میگفتند. یعنی آن حالتی که ما راجع به پیامبران صحبت میکنیم و اینها قبول ندارند، راجع به آنها همانطور صحبت میکنند. یک عده هم هستند که میگویند هر چه که ترجمه شده مزخرف است. میگوییم برای چه؟ میگویند برای اینکه ترجمه شده است. ما میگوییم شده باشد. ما نه مطلقاً رد میکنیم و نه مطلقاً قبول میکنیم. باید تحولات آنها را بفهمیم. باید بفهمیم که این علوم مهم هستند. باید بفهمیم که اینها ترجمه شدهاند و وحی منزل نیستند. باید بفهمیم که اینها علم به معنی دقیق نیستند و بلکه مکتبهای مختلف هستند. باید بفهمیم که با اینها باید برخوردهای انتقادی بکنیم. یعنی هم بخوانیم و بفهمیم و هم برخورد انتقادی بکنیم چون اگر شما کسی هستید ما هم برای خودمان کسی هستیم و بعد به خصوص توجه کنیم که اگر مسئلهی این علوم اجتماعی و انسانی این است که میخواهد انسان را توصیف بکند و بعد به انسان توصیههایی بکند انبیا هم برای همین آمده است. شما در سراسر دین یک توصیفهایی راجع به انسان و توصیههایی به انسان میبینید. حالا باید بفهمید که بین این گزارههایی که در علوم انسانی هست با دین چه نسبتی است. اینجا است که به امثال شما نیاز پیدا میشود به شرطی که کار کنید. حالا من شنیدهام بعضی از شما گاهی خسته میشوید و میگویید کار و درس زیاد است ولی واقعیت این است که اگر بخواهید کار بکنید، اگر بخواهید پیشرفت بکنید، اگر بخواهید رشد بکنید و این نقش را بازی کنید واقعاً باید برنامهریزی بکنید که کمتر از روزی 9 یا 10 ساعت کار نکنید. خودتان را عادت بدهید. حداقل روزی 9 یا 10 ساعت کار کنید. من این را گفتم که مقدمه هم نبود بلکه اصل مسئله بود. یک نکتهی دیگر در رابطه با سوالات شما میگویم و عرضم را تمام میکنم. من این سوالات شما را در یک جمله خلاصه کردهام و دو نکته یادداشت کردهام که به شما بگویم. این سوالاتی که راجع به ابعاد مختلف کردهاید. از تهاجم فرهنگی پرسیدهاید. از دین، از رابطهی دختر و پسر، از لباس و حجاب و غیره پرسیدهاید. من همهی اینها را ذیل یک عنوان کلی میخواهم برای شما طرح کنم. این مسئله خیلی رایج است و راجع به آن هم زیاد صحبت نمیشود. مطمئن هستم شما در ذهن خود راجع به این مسئله که میخواهم بگویم یک مسائلی دارید منتها ممکن است روی آن فکر نکرده باشید و خام باشد. من میخواهم شما فقط روی این مسئله که میخواهم بگویم فکر کنید. ما یک تقسیم رایجی در جوامعی مثل خودمان داریم که آدمها، رفتارها و لباسها را به امل و مدرن تقسیم میکنیم. مثلاً میگویند فلانی امل یا مدرن است. فلانی مثل املها لباس پوشید یا مدرن لباس پوشید. طرز حرف زدن فلانی املی است یا مدرن است. این تقسیمبندی رایج است. خیلی میگویند. راجع به خانه، لباس، پوشاک و راجع به همه چیز این را میگویند. این تقسیمبندی که نسبتاً رایج هم هست در جوامعی که فرهنگ آن چندپاره است وجود دارد. یعنی فرهنگ آنها دوپاره شده است. یعنی یک فرهنگ نیست و چند فرهنگ متفاوت در آن جامعه پیدا شده و به هر دلیلی وجود دارد. حالا لباس و پوشش و نحوهی آرایش تا رژیم غذایی و طرز حرف زدن و طرز کش دادن حروف و حتی طرز استفاده از کلمات و همهی روشهای زندگی را تقسیم میکنند به اینکه اینها املی یا متجدد است. این دوگانگی یا چندگانگی را در اصطلاحاتی که بعداً خواهید خواند و در دانشگاه بیشتر روی آن بحث میشود شکاف فرهنگی مینامند. یعنی یک شکاف یا فاصلهای بین دو یا چند روش زندگی هست. آن یک روش است و این هم یک روش است. حالا اگر این شکافهای فرهنگی را به موقع نشناسیم و درست مدیریت نکنیم یک اتفاق دیگر میافتد و شکاف اجتماعی تبدیل به بحران اجتماعی میشود. همهی اینها را بعداً میخوانید. تبدیل به بحران اجتماعی میشود. بحران اجتماعی خودش را به دو شکل نشان میدهد. یک نوع آن تضادهای اجتماعی در داخل خانواده و فامیل است. یعنی دختر و مادر و مادربزرگ همدیگر را درست درک نمیکنند. یعنی دختر میگوید مادر من نمیفهمد من چه میگویم. او هم میگوید مادر بزرگ تو نمیفهمد من چه میگویم. این نسبت بین دختر و مادر و مادربزرگ پیش میآید و یک فاصلهای ایجاد میشود. یک بخشی از این فاصله و شکاف طبیعی است. یعنی معلوم است که هیچ کس با مادربزرگ خود یک جور نیست و نباید هم باشد اما یک مقدار از این فراتر میرود. کمتر میبینی هر دو فارسی هم صحبت میکنند ولی حرف همدیگر را نمیفهمند. یک نوع بحران این است که یک تضاد اجتماعی به اسم متجدد و سنتی درست میشود و تفاهم بین اینها مشکل میشود و حرفهای معمولی همدیگر را هم نمیفهمند و جامعه و خانواده آن انسجام و فشردگی خودش را از دست میدهد. مثل دیواری که ملات بین آجرها را ندارد و مصالح روی هم سوار میشوند. این یعنی به هم نچسبیدهاند و هر لحظه ممکن است این دیوار بریزد. فشردگی و چسبندگی و انسجام ندارد و فقط روی هم سوار هستند. مامان و دختر و مادربزرگ در کنار یکدیگر در یک خانه هستند اما به همدیگر هیچ نوع چسبندگی فرهنگی ندارند و اصلاً ارزشهای آنها با هم فرق میکند. میبینی یکی به یک چیزهایی میخندد که دیگری اصلاً به آن نمیخندد. یکی از یک چیزهایی متنفر است در حالی که دیگری خیلی هم از آن بدش نمیآید. حالا میخواهم راجع به همین قضیه یک نکتهای را بگویم که همهی اینها یک جور نیست. این تفاوتها یک جور نیست و دو نوع است و ما باید این دو نوع تفاوت را از هم تفکیک و جدا بکنیم. یک بخشی از این تفاوتها را باید تأیید بکنیم. چون عیبی ندارد و باید هم تفاوت باشد. اصلاً دختری که مثل مادربزرگش باشد مشکل دارد. یعنی اگر بخواهد تماماً مثل مادربزرگش باشد مشکل دارد. از سلیقه، رفتار، پوشش باید یک تفاوتی داشته باشد. اما یک دستهی دومی از تضادها و تفاوتها هست که دیگر به سن کاری ندارد و مربوط به مادربزرگ و نوه نیست. این یک چیز دیگری است و باید مواظب آن بود که من میخواهم بیشتر به آن توجه بدهم. پس بحران خودش را به شکل تضادها نشان میدهد. تضاد در خانواده، فامیل، جامعه و محیط پیش میآید. دیدهاید که بچهها مثلاً در فامیل نسل بزرگتر خود را دست میاندازند و او هم نمیفهمد که او را مسخره میکنند. یعنی مثلاً فامیل یا خانواده دور هم جمع شدهاند و یکی مادربزرگش را مسخره میکند و مادربزرگ هم نمیفهمد که این او را مسخره میکند. اصلاً متوجه نمیشود که او را مسخره میکنند. این از نمونههای خیلی کوچک آن است. نوع دوم چیزی است که خیلی بدتر است و کار خطرناکتر میشود که به آن بحران هویت میگویند. بحران هویت یعنی چه؟ اصلاً هویت یعنی چه؟ هویت یعنی کیستی. یعنی من چه کسی هستم؟ کسی که نمیداند خودش چه کسی است میخواهد از بقیه بپرسد من چه کسی هستم. مثل کسانی که دچار فراموشی شدهاند و حافظهی خود را از دست دادهاند. در خیابان راه میافتد و از بقیه میپرسد من چه کسی هستم؟ به این بحران هویت میگویند. حالا نکتهای که میخواستم بگویم این است که کسی که از خودش تعریفی ندارد و خودش برای خودش مجهول الهویه است، یعنی بیشناسنامه است، نمیداند ایرانی است یا غربی و اروپایی است، نمیداند مسلمان است یا بیعقیده است. نه اینکه اگر از او بپرسند نتواند جواب بدهد. ولی در روش زندگی نمیداند باید به کدام روش زندگی بکند. برای اینهایی که میگویم خودتان یک مصداقی پیدا بکنید. در دوستان و فامیل و همسایههای خود خیلی از این نمونهها میبینید. حالا بعضیها کمتر و بعضیها بیشتر میبینند. بحران هویت همین است. او نمیداند الان باید به فرهنگ و تاریخ خودش افتخار بکند و مفتخر باشد یا شرمنده باشد. نمیداند. یک وقتهایی افتخار میکند و یک وقتهایی شرمنده است. حتی برای هر کدام نمیداند برای چه. این از لحاظ احساسی معلول است. خودش را حس نمیکند و در حالت بیوزنی است. در حالت بیوزنی آدم نمیفهمد کجا هست. وقتی دست و پای آدم کرخت میشود دست خود را لمس میکنی و نمیفهمی این دست خود شماست یا دست کس دیگری است. چشمانداز ندارد و در خلأ است. نمیداند به دنبال افکار خودش باشد یا به دنبال افکار دیگران باشد که به او یاد میدهند. نمیداند کدام درست است و کدام غلط است. حالا این امر در جامعهی ما الحمدلله کمتر است ولی در خیلی از کشورها این اتفاق افتاده که یک مقدار جلوتر میرود و کم کم نمیداند دختر است یا پسر است. یعنی باید رفتار دخترها را داشته باشد یا رفتار پسرها را داشته باشد. نمیداند کوچک است یا بزرگ است. نمیداند باید کوچکی کند یا بزرگی کند. نمیداند باید لباس دخترانه بپوشد یا لباس پسرانه بپوشد. اصلاً نمیداند باید لباس ملت خودش را بپوشد یا لباس ملتهای دیگر را بپوشد. نمیداند اگر به زبان ملت خودش صحبت کند بهتر است یا اگر به زبان ملتهای دیگر صحبت کند. نمیداند حرمت کدام بیشتر است و کدام یک مهمتر است. نمیداند با کدام حرف بزند مترقیتر و روشنفکرتر است. میگوید کدام کار را انجام بدهم به من یک آدم پیشرفته میگویند و کدام کار را انجام ندهم به من آدم عقبافتاده یا امل میگویند؟ کسانی یا افرادی یا ملتهایی که هویت مخدوش دارند نمیدانند چه کسی هستند و نمیدانند خوب است که چه کسی باشند و اعتماد به نفس ندارند و سریع اسباب بازی دیگران میشوند. چون خودشان برای خودشان برنامه ندارند. نمیدانند از کجا آمدهاند و میخواهند به کجا بروند. برای چه کار میکنند و تبدیل به اسباب بازی دیگران میشوند و ثانیاً اینکه کم کم فرق درست و غلط را نمیفهمند. یعنی نمیتوانند خدمت و خیانت را از همدیگر به درستی تشخیص بدهند. نمیدانند اگر چه کار بکنند به نفع خودشان و جامعهی خودشان است. واقعاً این را متوجه نمیشوند. یک سری افکار مشتت است و نتیجهی آن هم یا یأس است یا تردید و چندپاره شدن و تناقض در درون فرد است. اینها تیپهایی هستند که وقتی روش زندگی آنها مورد حمله قرار میگیرد فوری عقبنشینی میکنند. یعنی از لباس تا لهجه و از رژیم غذایی تا رفتار سیاسی و جنسی را کنار میگذارند و حاضر هستند روش زندگی خود را فوری عوض کنند. معنی بحران هویت همین است. گفت هر چه بخرند میفروشیم. همه چیز فروشی است. چیزی وجود ندارد که من پای آن بایستم. آخرین نکتهای که دلم میخواهد به آن بیشتر توجه بکنید این است که بالاخره ما یک چیزهایی داریم که کهنه شده باشد؟ یعنی این بحث نو و کهنه بحث درستی است؟ یعنی ما تغییر و تحول را به رسمیت میشناسیم و یا نمیشناسیم؟ آیا آن را نفی و انکار میکنیم؟ آیا جلوی آن میایستیم؟ آیا ما باید جلوی تغییرات بایستیم یا نباید بایستیم؟ یک مقدار به این سوال فکر کنید. آیا ما باید تغییرات را به رسمیت بشناسیم یا جلوی آن بایستیم؟ آیا باید با تغییرات همرنگ بشویم؟ کسی نظری دارد؟
بستگی به نوع تغییر دارد.
بله. این جواب ظاهراً خیلی ساده است و واقعاً خیلی مهم و عمیق است. یعنی این جوابی است که به ذهن خیلیها نرسیده است. واقعاً جوابهای دوقطبی دادهاند. ما همین الان در جامعه و در دنیا یک عدهای را داریم که میگویند باید در مقابل هر تغییری به هر نحوی مقاومت کرد. ما الان آدمهایی داریم و داشتهایم که حتی استفاده از ابزار جدید و تکنولوژی را قبول نمیکردند. چون فقط نوعی تغییر بود. البته بعضیها به خاطر سوء استفادهای که از این ابزار میشد با اینها مخالفت میکردند. مثلاً میگفتند با تلویزیون و بلندگو باید مقابله کرد. نه از باب این که اینها خلاف است، بلکه از این باب که از این وسایل سوء استفاده میشود و در خدمت یک فرهنگ غلطی قرار گرفته است که این یک بحث دیگر است. اما یک کسانی صرفاً با هر نوع تغییر و تحول و پیشرفتی به این دلیل مخالفت کنند که چون قبلاً نبوده است، چون پدران ما آن را نداشتهاند، چون در خانهی مادربزرگ من نبوده، که این غلط است. یک عده به این شکل هستند و در مسائل مختلف این قضیه را پیگیری میکنند. حتی ما الان داریم جاهایی که معتقد هستند استفاده از ماشین و لوازم ابتدایی تکنولوژی چون یک نوع تغییر است خوب نیست و آن را به رسمیت نمیشناسند. الان هم در داخل ایران هستند و هم در خود غرب هستند. خود من یک شهرکی را در کانادا دیدم که مردم آنجا از هیچ نوع تکنولوژی استفاده نمیکند. از هیچ چیز استفاده نمیکنند برای اینکه میگویند اینها تغییر است و هر تغییری به ضرر ماست. هر تغییری انحطاط و سقوط است. این یک فکر است. یک فکر هم مختص آدمهایی است که انگار زیر بوته عمل آمدهاند و هویت ندارند. به هیچ چیز پایبند نیستند، به هیچ چیز معتقد نیستند. اینها هم میگویند هر چیزی که نو هست خوب است و هر چیزی که کهنه هست بد است. یعنی ملاکی برای ارزشگذاری ندارند و عقلی در کار نیست. زمان مهم است. عقربههای ساعت مهم است. این مهم است که چه چیزی زودتر آمده و چه چیزی دیرتر آمده است. هر چه بعداً آمده بهتر است. حتی اگر مزخرفتر باشد. حتی اگر انحطاط باشد میگویند چون تازه هست خوب است. چون مدرن و جدید است. اینها دو پاسخ به این قضیه دادهاند. همین جوابی که شما الان به این راحتی به این سوال دادی را بسیاری از ملتها و تمدنها و حتی متفکرهای بزرگ دنیا نمیتوانند بدهند و تا به حال به عقل آنها نرسیده است. باور میکنید؟ یعنی یکی از این دو جواب را دادند. بعضیها گفتهاند باید در برابر هر تغییری مقاومت کرد و بعضیها گفتهاند هر تغییری ارزش است و هر چیز نویی خوب است. اما پاسخ درست این است که خدا عقل را برای همین جاها به ما داده است و وحی برای همین آمده است. انبیا آمدهاند تا همین را به ما بگویند. آمدهاند تا بگویند زمان دخالت ندارد و شما باید از عقل و وحی استفاده کنید و بفهمید که چه چیزی انسانی است و چه چیزی غیر انسانی است. لذا روش درست همین روشی است که ایشان گفتند. ما تغییرات و تحولات را به انسانی و غیر انسانی تقسیم میکنیم. هر چیز تازهای پیشرفت نیست. هر چیز کهنهای هم لزوماً دینی نیست. بعضیها مذهبی بودن را با قدیمی بودن قاطی کردهاند و خیال میکنند هر چیزی قدیمی است مذهبی است و خیال میکنند هر چیزی که مذهبی است قدیمی است. این علامت تساوی بین مذهبی بودن و قدیمی و کهنه بودن را باید برداشت. خیلی از چیزهای قدیمی و سنتها بین پدران و مادران و فامیل و قوم ما هست که از قرنها پیش در آنها مانده و خیلی هم قدیمی و بیات است و بوی کهنگی میدهد و بعضیها خیال میکنند جزو مذهب است در حالی که کاملاً ضد مذهب است. ما سنتهای رایج قدیمی داریم که کاملاً ضد مذهب است. بعضی چیزها هم هست که کاملاً نو است و تازه آمده یا بعد از این خواهد آمد که مذهبی است و با مذهب ما میخواند و حتی به آن سمت دعوت شدهایم. درست است که مذهب در زمان گذشته ظهور کرده و ریشه در گذشته دارد اما مذهب متعلق به گذشته نیست. این چیزی است که خیلیها نمیفهمند. از دو طرف نمیفهمند. یک عده به نام امل هر چه که قدیمی است را مذهبی و مقدس میدانند و یک عده هم به نام اینکه مدرن و متجدد میدانند هر چه که نو هست را درست میدانند. دستهی اول هر چیزی که قدیمی است را مذهبی میدانند و دستهی دوم هر چیزی که مذهبی است را قدیمی میدانند. دستهی اول میگویند هر چیزی که برای قدیم است مقدس است و باید آن را حفظ کنیم. دستهی دوم هر چیزی که مذهبی است را قدیمی میدانند. یعنی میگویند مذهب برای حالا نیست. دیدهاید که بعضیها میگویند هزار سال پیش یک پیامبری آمده و یک چیزی را گفته است. اینها همین موضوع را نمیتوانند بفهمند که چیزی ریشه در گذشته دارد فرق میکند با چیزی که متعلق به گذشته است. ما خیلی قواعد داریم که در ریاضیات و فلسفه و اخلاق هستند و برای دو، سه هزار سال پیش است. بلکه اولین کسی شروع به فکر کردن کرده است اینها را فهمیده است. ممکن است آدم و حوا هم فهمیده باشند. ولی این به آن معنی نیست که بگوییم این حرف برای دورهی آنها بوده است. این تفکیک بین مذهبی و قدیمی بودن یک تفکیکی است که خیلیها نمیتوانند انجام بدهند. این تفکیکی که شما به این سادگی کردید را خیلیها اصلاً نفهمیدهاند. در دانشگاههای دنیا در همین رشتههای علوم انسانی اینقدر کتاب نوشتهاند و درس میدهند که خلاف همین جوابی است که شما الان گفتید. خیلی هم آن را قبول دارید. بعضی از شما هم که ممکن است به سطوح بالاتر بروید و انشاالله دکتری بگیرید ممکن است همین چیزها را باور هم بکنید. این حرفهایی که من الان به شما میزنم را به یاد داشته باشید. بعضیها بعداً همین حرفها را باور هم میکنند. ما غیر از این سه راهی که گفتیم یک روش و فرمول دیگری هم داریم. غیر از این سه راهی که گفتیم آیا نفی کنیم، مبارزه کنیم یا صد درصد قبول کنیم یک راه دیگری هم هست و آن راه این است که اولاً تغییرات را ببینیم و کور نباشیم و چشمان خود را باز کنیم. هیچ جامعهای جامعهی 50 یا 30 سال قبل نیست. هیچ خانوادهای اینطور نیست. حتی آدمها هم اینطور هستند. حتی من به روش ده سال پیش خودم نمیتوانم زندگی کنم. این تغییر را ببینیم. دوم اینکه تغییرات را درست تفسیر و تعریف کنیم. نتیجهی بد و نادرست از این تغییرات نگیریم. سوم اینکه از تغییرات نترسیم و وحشت نکنیم. هر چیز نویی که آمد نترسیم که دین از دست رفت. مذهب در خطر افتاد. چون وقتی میترسید ترس شما را فلج میکند. میگویند وحشت عقل آدم را تعطیل میکند. وقتی آدم میترسد دیگر عقل کار نمیکند. خیلیها هستند که به نام مذهبی بودن از تغییر و تحول ترسیدهاند و عقل آنها قفل کرده است و نمیتوانند درست برنامهریزی و مدیریت بکنند. نمیتوانند واکنش معقولی نشان بدهند. اما از آن طرف در برابر تغییرات تسلیم هم نباشیم. یک عده در جامعه هستند که در برابر تغییرات تسلیم هستند. مثل مرده در برابر موج هستند. هر طرف که موج برود اینها هم میروند. این هم یکی است که تغییرات را باید مدیریت بکنیم. من اگر بخواهم یک بند دیگری هم به این اضافه کنم این موضوع را پیشنهاد میکنم که ما دائماً هم نباید منتظر تغییرات باشیم بلکه بعضی از تغییرات را باید خود ما به وجود بیاوریم. خود ما این تغییرات را طراحی کنیم، خود ما ابداع کنیم و خود ما آن را مدیریت بکنیم. نه اینکه بایستیم تا ببینیم چه تغییراتی از بیرون میآید و خودمان را بخواهیم تطبیق بدهیم. باید یک تغییراتی را خود ما شروع کنیم. اصلاً انقلاب همین بود. انقلابی که امام شروع کرد همین بود که ما از این به بعد دیگر نمینشینیم تا شما برای ما تغییر ایجاد کنید و ما بخواهیم یا تسلیم بشویم یا مبارزه کنیم. از این به بعد ما تغییر درست میکنیم و شما خودتان را با ما تطبیق بدهید. کاری که امام کرد این بود و این کار واقعاً شد و دنیا عوض شد. یک تغییراتی را هم باید خود ما به وجود بیاوریم. برای اینکه بتوانیم تفکیک بکنیم اولاً باید بفهمیم چه چیزهایی باید ثابت بماند؟ بعضی چیزها مربوط به ابعاد ثابت انسان است. انسانها یک ابعاد ثابت دارند و یک ابعاد متغیر هم دارند. یک چیزهایی مربوط به ابعاد ثابت ما هست که باید ثابت باشد. یک چیزهایی جرو ابعاد متغیر ماست که در این مورد نباید جلوی تغییر را بگیریم و بلکه باید آن را تغییر هم بدهیم. ما باید بتوانیم ثابتات را از متغیرات تشخیص بدهیم. در انسان و فرد و جامعهی ما چه چیزی است که ثابت است؟ ارزشهای ثابت مثل دو دوتا چهارتا هستند. دو دوتا چهارتا هزار سال قبل و هزار سال دیگر همین دو دوتا چهارتا است. نمیتوانیم بگوییم این فرمول دیگر کهنه شده و برای اینکه بخواهیم مدرن بشویم از این به بعد بگوییم دو دوتا پنجتا بشود. این حماقت است. این مدل مدرن شدن به معنی حماقت است ولی بعضی چیزها هست که دو دوتا چهارتا نیست و واقعاً باید تغییر کند و اصلاً تو نمیتوانی جلوی تغییر آن را هم بگیری. باید مدیریت کنی که این تغییر مثبت باشد و منفی نباشد. پس نتیجهای که من میگیرم این است که تغییرات را به مثبت و منفی تقسیم میکنیم. به پیشرفت و انحطاط تقسیم میکنیم. به انسانی و غیر انسانی تقسیم میکنیم. به مشروع و نامشروع تقسیم میکنیم. از این به بعد چه در حوزهی اخلاق و چه در رفتار و لباس پوشیدن و هر چیز دیگری تا تغییری به وجود آمد ما باید فوری عقل خود را به کار بیندازیم و از وحی هم کمک بگیریم و بفهمیم که این از کدام دسته تحولات است؟ در این میان چه چیزی هست که ما روی آن پافشاری میکنیم؟ اصلاً مقدس هست یا نیست؟ آن تغییر چه هست و با طراحی خودمان جلو برویم تا به ما تحمیل نشود ولی باید تغییر را قبول کنیم. بالاخره جامعهی انسانی با گلهی زرافه و فیل فرق میکند. زرافهها و فیلها هزار سال پیش و الان و هزار سال دیگر تقریباً به یک شکل زندگی میکنند. نه تمدن دارند، نه فرهنگ دارند و نه پیشرفت دارند و فقط غریزه دارند. ما آدم هستیم و جوامع انسانی با آنها فرق دارند. منتها آنها هویت و شخصیت ندارند و ما میتوانیم داشته باشیم. نه تغییر ستیز و نه تغییر پرست باشیم. این نتیجهای است که من میخواستم از تمام بحث امروز بگیرم. نه مطلقا تغییر ستیز باشیم و نه مطلقا تغییر پرست باشیم. مثل این آفتابپرستها نباشیم که در هر زمینهای قرار میگیرند فوری به رنگ همان زمینه در میآورند. یعنی هویت ثابتی ندارد. تسلیم است و سریع همرنگ محیط میشود. آفتابپرست و بعضی از خزندهها همینطور هستند. یعنی محیط را تغییر نمیدهند بلکه فوری خودشان را تغییر میدهند و با محیط هماهنگ میکنند و تسلیم میشوند. آدمهایی که بر سر هیچ چیزی هیچ تعصبی ندارند و هیچ چیزی برای آنها مهم نیست و همه چیز برای آنها نسبی است مثل همین خزندهها هستند. اینها با هر رژیم اخلاقی و هر فرهنگی که روبرو بشوند خودشان را با آن تطبیق میدهند و از خودشان برنامهای ندارند. مجری برنامههای دیگران هستند. در طرح جامع دیگران هستند. اما از آن طرف ما مثل بعضی از موجودات هم نیستیم که تغییر را نمیفهمند و منقرض میشوند. ما نباید مثل دایناسورها باشیم. دایناسورها متوجه تحمل زمان نمیشدند و خودشان را با شرایط تطبیق نمیدادند و برای همین منقرض شدند. اگر میفهمیدند و میتوانستند خودشان را با شرایط تطبیق بدهند حالا این مشکل را نداشتیم که باید لابلای فسیلها به دنبال آنها بگردیم و دائماً تخیلات بکنیم و حدس بزنیم که اصلاً چنین موجوداتی بودهاند یا نبودهاند و اگر بودهاند یک چنین قوارهای داشتهاند یا نداشتهاند. ما نه تغییر ستیز باشیم و نه تغییر پرست باشیم. ما اگر بخواهیم تغییر ستیز باشیم منقرض میشویم و اگر بخواهیم تغییر پرست باشیم دیگر هویت نداریم و مثل مایعاتی میمانیم که در هر ظرفی ریخته میشوند به رنگ همان ظرف در میآیند. آدمها هم دو نوع هستند. ما هم آدمهایی داریم که در هر محیطی قرار بگیرند مثل همان محیط میشوند و آدمهایی هم داریم که محیط را تغییر میدهند. مثلاً اگر در یک جمعی قرار بگیرد جمع را تغییر میدهد. یک آدمهایی هستند که در هر جمعی باشند نگاه میکنند تا ببینند بقیه به چه شکل هستند و خودشان را با آنها تطبیق میدهند. اینها دو تیپ هستند. البته تیپ اول که تغییر دهنده هستند همیشه اقلیت هستند. اکثریت تیپ تطبیق دهنده هستند و تغییر دهنده نیستند. خودشان را تطبیق میدهند. مثلاً اگر در یک محیط مذهبی باشد سوپر مذهبی میشود و اگر به یک محیط غیر مذهبی برود غیر مذهبی میشود. یک جایی اگر ببیند همه با حجاب هستند این هم حجاب خود را سفت میگیرد. اگر یک جایی برود و ببیند همه بیحجاب هستند از همه زودتر بیحجاب میشود. فرمولی که ما پیشنهاد کردیم و در واقع خود شما مطرح کردید درست است که باید تغییرات را ببینیم، با تغییرات متفکرانه برخورد کنیم و نباید این برخورد متعصبانه و منفعلانه باشد. اگر این شد میتوانیم تغییرات را مدیریت بکنیم. اگر بخواهم یک مثال دیگر بزنم باید بگویم نه مثل جنازهها خودمان را به امواج تسلیم کنیم و نه مثل دیوانهها به امواج تازیانه بزنیم. مثل کسی که کنار دریا بایستد و با شلاق به موجها بزند که دریا بترسد و موج نزند. نه، دریا به ما کاری ندارد و موج خود را میزند. یک روایتی هم در این باب هست. البته در این باب و با این مضامین روایت زیاد است اما یک مورد از آنها را برای شما نقل میکنم که فکر میکنم از امیرالمؤمنین علی(ع) است. ایشان فرمودند فرزندان خود را برای دورهی خود آنها تربیت کنید و برای دورهی خودتان تربیت نکنید. بعضیها از این روایت نتیجه گرفتند که ارزشها نسبی هستند. یک چیزهایی در یک دورهای اخلاق خوب و مثبت هستند و در یک دورهای بد هستند، پس ما باید تابع زمانه و شرایط باشیم. نه، منظور از این روایت این نیست. منظور از این روایت چیست؟ یعنی از نسل بعد خود توقع نداشته باشید که عین شما زندگی کنند. من نمیتوانم از دختر و پسرم بخواهم که درست مثل من باشند. نمیتوانم بگویم هر چه که من دوست دارم را دوست داشته باش. نمیتوانم بگویم غذایی که من میخورم را بخور و لباسی که من میپوشم را بپوش. نمیتوانم بگویم باید مثل من باشی و اگر نه منحرف شدهای. این غلط است. این روایت امیرالمؤمنین علی(ع) به این معنی است که اگر سلیقهی یک نسل با سلیقهی نسل قبل از خود فرق کرد منحرف نشده است. شما نمیتوانی او را مثل خودت تربیت کنی. هیچ نسلی کپی نسل خودش نیست. هیچ دختری نمیتواند کپی مادرش باشد چون محیط و شرایط و آموزشهای او فرق میکند. این را باید قبول کرد. از آن طرف هم به این معنی است که یک ارزشهای ثابت الهی هست که امروز و دیروز و فردا ندارد. هر نسل باید اینها را به نسل بعدی منتقل کند اما اجازه بدهد آن نسل به روش و سلیقهی خودش و با شرایطی که در آن هست این ارزشها را ادامه بدهد. باید به دو طرف قضیه توجه داشت. اینکه من میگویم ما باید انتخاب کنیم به این معنی است که ما باید برای خودمان حق انتخاب و امکان انتخاب قائل باشیم. بعضیها اینها را قائل نیستند. بعضیها میگویند ما بیاختیار هستیم و جبریمسلک هستند. میگویند در برابر تغییرات بیاختیار هستیم. حالا یکی از چیزهایی که بعداً خواهید خواند و امیدوار هستم تحت تأثیر آن قرار نگیرید همین است که بعداً در دانشگاهها و کتابهایی که ترجمه میشود به شما تلقین میکنند که زبان سنتها قطعی است، غربی شدن اجتناب ناپذیر است، ما بخواهیم یا نخواهیم نهادهای اجتماعی غیر دینی و سکولار میشود و نمیتوان جلوی آن را گرفت. میگویند این تقدیر زمانه است. از این حرفها هم میزنند. دائم در گوش شما خواهند خواند که نمیتوان مقاومت کرد و یک تعابیری هم برای آن درست میکنند و میگویند اینها گذار است، اینها پروسه است. یعنی دیگر نمیتوان جلوی آن را گرفت. مثل اینکه جبر الهی و مشیت الهی است. اینها اینطور حرف میزنند که یعنی ما بیاختیار هستیم. ما خاشاکی روی امواج هستیم. اگر این ادبیات و این تلقینات را بپذیریم کار ما تمام است. به این معنی است که ما از ترس مرگ خودکشی کردهایم و از ترس اینکه شکست بخوریم تسلیم بشویم. باید یک نسلی در شما درست بشود. همهی شما اینطور نمیشوید. ممکن است از کل شما 5 یا 2 یا 10 نفر اینطور بشوند. ولی باید بین نسل شما یک عدهای باشند که به عنوان یک زن متفکر مسلمان که در رشتههای علوم انسانی متخصص است حضور داشته باشد و اعتماد به نفس داشته باشد و شجاع باشد. برای خودتان حق انتخاب قائل باشید و معتقد باشید که سرنوشت ما به دست خود ما نوشته میشود و به دست غرب و یا هر غول بی شاخ و دم دیگری نوشته نمیشود. خود ما هستیم که تعیین کننده هستیم و باید تصمیم بگیریم. ما اراده و شعور داریم و باید تاریخ را خودمان بسازیم. باید آینده را خودمان بسازیم. این را هم بپذیریم که هیچ کس نسخهی دیگری نیست. این را هم بپذیریم که رفتار پدربزرگ و مادربزرگهای ما مقدس نیست اما دورانداختنی هم نیست. درست است که من با پدربزرگم فرق میکنم چون ما دو نفر هستیم اما باید معلوم باشد که پدربزرگ من چه کسی است. در بحران هویت معلوم نیست پدربزرگ و مادربزرگ هر کس چه کسی است. یعنی همه بی پدر و مادر هستند و واقعاً کسی نمیداند ریشهاش کجا هست. دیگر کسی ریشه ندارد. این یک بلا است و الا ما نمیتوانیم و نباید مثل صد سال قبل زندگی بکنیم. در مورد این تغییرات فرهنگی یک مثالی زدهاند که مثال قشنگی است. میگویند فرهنگ مثل تور نامرئی است. اگر در دریا یک تور بزرگی بیندازید ماهیها در آن گیر میافتند و وقتی شما این تور بزرگ را با کشتی در آب میکشید ماهیها در تور هستند ولی نمیدانند در تور هستند و این تور آنها را بدون اینکه متوجه بشوند به یک سمت معینی میبرد. فرهنگ مثل تور نامرئی است. یعنی شما یک کارهایی میکنید که خودتان نمیدانید چرا این کارها را میکنید. در حالی که اینها تحت تأثیری یک فرهنگ است که شما به آن فرهنگ تعلق دارید. تحول فرهنگی و انحطاط فرهنگی هم به همین میزان نامرئی است و اتفاق میافتد. یعنی نمیفهمید و یک مرتبه میبینید بیست سال گذشته و ما دیگر آن آدمها نیستیم. این جامعه دیگر آن جامعه نیست و ارزشهای آن عوض شده است. فقط روشها عوض نشده است. عیبی ندارد اگر روشها عوض بشود اما کم کم ارزشها عوض میشود. یک مثال دیگری هم بزنم که این مثال هم رایج است و من خیلیها را گرفتار این میبینم و مجبور هستم که این مثال را بزنم. شما به خودتان هم رجوع بکنید در فامیل و اطرافیان میبینید. در خود ما هم این مسئله هست و یک نمونه از این مثال است. این بیماری تجدد زدگی عقدهی مدرن نمایی است. آدمها به این شکل هستند. یک جاهایی کم میآورند و عقده درست میشود و بعد این عقده را یک جای دیگر نشان میدهند. یک جای دیگری خودشان را تخلیه میکنند. مثلاً عقدهی حقارت داریم و احساس کمبود میکنیم و بعد میآییم و با ادای یک جامعهی دیگری که به ما گفتهاند آنها مدرن و مترقی هستیم رفتار میکنیم. در لباس و پوشش و طرز حرف زدن با ادای آنها را در آوردن میخواهیم این عقده را به یک شکلی جبران بکنیم. بعضیها عقدهی کمبود انسانی خود را با پول جبران میکنند. تمام افتخار و شرف آنها به مدل ماشین است. یعنی وقتی حرف میزنند و میخواهند احساس هویت بکنند و بگویند ما هستیم به مدل ماشین و محلهی خود و متراژ خانهی خود اشاره میکنند. مثلاً میگویند ما چقدر به سفر خارج کشور رفتهایم و یا میرویم. اینها دقیقاً همان باراندازهایی است که کسی توجهی ندارد. از درون در یک چیزی کم آورده و میخواهد از بیرون با این چیزها آن را جبران بکند. حالا یا به راست یا به دروغ میخواهد بگوید ما پولدار هستیم. میخواهد بگوید ما خیلی مدرن هستیم. ما خیلی به غرب رفتهایم و غربی هستیم. اینها همان عقدههاست. چون آدم فقط میتواند به یک چیز افتخار کند و آن هم به خودش است. به دستاوردها و فکر و شخصیت و علم و فضیلت خودش است. هر کس میتواند به خودش مفتخر باشد و نه به چیزی بیرون از خودش. یک عدهای عقده و کمبود خود را با متراژ خانه جبران میکند. یا در مثال دیگر میگویم. زنها دو نوع هستند. زنی که محتوای انسانی ندارد همهی افتخاراتش به وزن طلاهایی که دارد بر میگردد. یا مثلاً به لباسهای میهمانی خود افتخار میکند و میگوید من مثلاً 30 دست لباس میهمانی دارم. یا افتخار او عمل بینی اوست. یک جاهایی بیرون میریزند. وقتی آدم از درون کم میآورد باید بیرون یک چیزی پیدا کند. مردی که ظرفیتهای انسانی او خالی مانده و سرمایهی انسانی ندارد تمام پزش به کاخ و دلار و قدرت و ثروتش است. دختر یا پسری که ذخیرهی شخصیتی ندارد، سرمایهی عقلی ندارد، سرمایهی ایمانی ندارد، فضیلت ندارد، تنها سرمایهاش بدن و برجستگیهای بدنش میشود که در خیابانها نشان بدهد. اصلاً مسئلهی حجاب کجا مطرح میشود؟ عدهای که بحران هویت دارند عقدهی شرقی بودن و ایرانی بودن دارند. این افراد هستند. اینها یک موجوداتی هستند که همیشه شرمنده هستند و میخواهند این احساس کمبود خود را تقلید مطلق در لباس و لهجه و چیزهای دیگر جبران بکنند. من نمیخواهم بگویم هر چیزی که ایرانی یا شرقی است درست است و باید به آن افتخار کنیم. نه، اشتباهات، آداب و رسوم غلط، عقبافتادگیها، انحطاطهای زیادی در ما هست اما آن هم یک انحطاط دیگر است که آدم تا این حد به خودش احترام نگذارد و از خودش سرمایه نداشته باشد و به چیزهای بیرونی تکیه بکند. اما یک دختر تحصیل کردهی مسلمانی که شخصیت و هویت و فضیلت و اعتماد به نفس و سرمایهی انسانی دارد میداند که شرف او به دلار و کاخ و ماشین و طلا و سفر خارج و ادای دیگران را در آوردن نیست بلکه شرف او به علم و عقل و فضیلت است. شرف او به اعمال و دستاورد خودش است. همیشه بگو من چه کسی هستم. من در این عالم چه چیزی را تولید کردم. من چه ارزشی را خلق کردم. حجاب هم که دارد از روی عادت نیست. بلکه حجاب او یک انتخاب آگاهانه است و برای حجاب خود استدلال دارد. اگر در یک جمعی قرار بگیرد که 50 نفر خانم او را مسخره بکنند خجالت نمیکشد و شرمنده نمیشود چون استدلال دارد. من مثال حجاب را زدم. کسی که حجاب را انتخاب میکند با کسی که حجاب به او تحمیل میشود و به آن عادت میکند یکی نیست و این حجابها ارزش مساوی ندارد. اینها دو کار است. در ظاهر یک کار است. کسی که برای حجاب خود استدلال دارد با کسی که این استدلال را ندارد، فرق میکند. آن کسی که استدلال دارد اگر در جایی باشد که همه او را مسخره بکنند عقبنشینی نمیکند. دلش برای آنها میسوزد. اما کسی که استدلال ندارد و نمیفهمد برای چه حجاب دارد اگر در یک محیطی قرار بگیرد و ببیند همه او را مسخره میکنند و میگویند تو امل هستی و ما مدرن هستیم فوری دلش برای خودش میسوزد. به جای اینکه دلش برای آنها بسوزد دلش برای خودش میسوزد. مثل همان خزنده است که فوری تغییر رنگ میدهد. اینها تقصیر هم ندارند. آدم باید سرمایهی انسانی و عقلی داشته باشد و الا اصلاً دست خودت نیست و اصلاً نمیتوانی مقاومت بکنی. حجاب دختری که از ترس پدرش چادر به سر میکند و دو کوچه پایینتر چادر را در میآورد و تغییر شخصیت میدهد هیچ ارزش انسانی ندارد. این را مقایسه کنید با حجاب دختری که در اروپا او را به خاطر حجاب از کار و مدرسه بیرون میکنند و او محکم میایستد و مقاومت میکند و میگوید ارزشش را دارد. شما میدانید که همین امسال چقدر از این دخترها را از دانشگاهها و مدارس اخراج کردند ولی میگوید ارزش این را دارد. همین چند هفته پیش یک دختر خانمی بود که از دو دانشگاه به خاطر حجاب اخراج شده بود. فرانسوی بود. برای یک کاری به ایران آمده بود. سال پنجم پزشکی بود ولی رها کرده بود. فقط به خاطر حفظ دو مسئله از دو دانشگاه خارج شده بود. حالا شما ارزش این را ببینید با بعضی از حجابهایی که بعضی از ما داریم. الان شما میدانید که سریعترین رشد در دنیا را دین اسلام دارد. در انگلیس یک آماری دادند که جالب است. بیشترین قشری که در انگلیس مسلمان میشوند خانمهای تحصیل کردهی دانشگاهی هستند. از آنها نظر خواهی کردهاند و اکثراً گفتهاند علت اصلی که ما به سمت اسلام آمدهایم احکامی است که انسان راجع به زن دارد و بعد توضیح دادهاند که یکی از آنها حجاب است. برای اینکه برای من به عنوان یک زن حریم اخلاقی قائل شده و من دیگر یک کالای جنسی نیستم. من مصرف نمیشوم. من حریم پیدا کردهام. مثلاً یکی به احکام نفقه اشاره کرده است و میگوید چون اسلام زن را مسئول تأمین اقتصاد خانواده نمیداند و اجازه نمیدهد زن استثمار اقتصادی بشود. سه، چهار استدلال آوردهاند. این هم یک نوع انتخاب است. در خود جامعهی ما هم همینطور است. دخترها و پسرها دو تیپ هستند. در سالهای آخر انقلاب و قبل از اینکه انقلاب پیروز بشود ما دخترهایی داشتیم که اهل مطالعه و فکر بودند که کل خانوادهی او ضد مذهبی بود و حجاب را مسخره میکردند و این دختر با تحصیلات دانشگاهی که داشت علیرغم خانواده و محیط و همه چیز که از درب و دیوار و رسانهها تبلیغ میشد و فحشا و فساد ارزش بود، میآمد و با اعتماد به نفس تصمیم میگرفت. او را مسخره میکردند و او شرمنده نمیشد. در زمان قبل از انقلاب به این شکل بود که هر سال دختر شایسته یا ملکهی زیبایی انتخاب میکردند. یعنی میگفتند ارزشها زنها و دخترها به بدن آنهاست و ارزش دیگری ندارند. زن در دنیا همینطور تعریف شده است. الان شما به هر جای غرب و شرق بروید میبینید در رسانهها و مطبوعات زن و دختر همین ارزش را دارند. به عنوان یک انسانی که صاحب عقل و صاحب فکر و صاحب تشخیص است و قدرتهای بزرگ عقلی و معنوی و علمی دارد، نمیشناسند. اسم همین را آزادی زن گذاشتهاند. و الا الان دخترهای باحجاب ما در داخل کشور و در سطح دنیا میدرخشند. در آن شرایط ما حتی دخترهایی داشتیم که شرف آنها به مقدار لوازم آرایشی که در خیابان مصرف میکنند نبود. بلکه شرف آنها به این بود که چقدر کار فکری و معنوی بکنند و چقدر خدمت به فقرا بکنند. ما در انقلاب و بعد از انقلاب دختر و زنانی داشتیم که از خانوادههای مرفه و مثلاً متجدد و نیمه مذهبی یا حتی غیر مذهبی بودند که خودش علیرغم محیط میآمد مذهبی میشد و مطالعات اسلامی و روشنفکری و علمی داشت و حجاب را انتخاب میکرد و بعد وارد تعهدات اجتماعی میشد. یعنی حتی به خانهی فقرا سر میزدند. از پدر و فامیل پدر یک پولی به عنوان خرج توی جیبی میگرفت و همان را به مناطق محروم میبرد و به خانوادهها و دخترهای فقیر کمک میکرد. حتی دخترهایی بودند که چریک میشدند. یعنی اسلحه بر میداشتند و برای اجرای عدالت در جامعه جهاد میکردند. شما فرق این دو دختر را ببینید. اینها دو مدل است و همیشه این دو مدل جلوی پای ما وجود دارد و همیشه باید به آن فکر بکنیم. من خیلی ممنون هستم که این فرصت را به من دادند و من را دعوت کردند. خیلی خوشحال هستم که بین شما بودم. نمیدانم حرفهای من چقدر به درد خورد و اصلاً چقدر مهم بود ولی فکر میکنم این دو مسئلهای که امروز با شما مطرح کردم ارزش اینکه شما بعداً به آن فکر کنید را حتماً دارد. خیلی ممنون و متشکر هستم.
هشتگهای موضوعی