بسمالله الرحمن الرحیم
یک سوالی پرسیدهاند که من این سوال را جلو انداختم و مسئلهی روز هم هست و باید به آن پرداخت و آن هم مسئلهی کرسیهای نقد و نظریهپردازی و مناظره و تولید علم است که در سوالات دوستان هم معمولاً بوده و هست که وضعیت این کرسیها چه شد و اساساً نقد و نظریهپردازی با ایدئولوژی محوری سازگار هست یا نیست. اگر من بخواهم مختصر جواب بدهم باید بگویم نقد و مناظره و نظریهپردازی با هر ایدئولوژی سازگار نیست. بسیاری از ایدئولوژیهای بشری که ادعای نواندیشی و آزاداندیشی هم میکنند واقعاً به این موضوع تن نمیدهند و بسیاری از اینها واقعاً از حیث فلسفی اندیشه را آزاد نمیدانند بلکه اندیشه را مقید به قید طبقاتی و غریزی و تاریخی و قیود مختلفی میکنند. اما در فرهنگی که ما به آن متعلق هستیم با رعایت حقوق و اخلاق و منطق مناظره و نظریهپردازی حتماً معنا دارد. در مورد اینکه این کرسیها چه شد باید بگویم که کار قانونی و دستوری اینها یک سال قبل تمام شد ولی متأسفانه مجریان و دستگاههایی که باید اینها را اجرا میکردند آن طور که باید نجنبیدند و کمکاری شده است. البته کارهایی در حوزه و دانشگاه شروع شده که شروع بدی نبوده و به فرهنگسازی نیاز هست. یک مقاومتهای نامرئی با استدلالهای مختلف هم وجود دارد و بعضیها نمیخواهند نظرات شفاف بشوند و میخواهند همینطور مبهم صحبت بکنند و بعد هم ادعا بکنند که کسی حرفهای ما را نشنید یا نفهمید یا جوابی ندارند. یک عدهی دیگر از دوستان از طرف دیگر واقعاً میترسند که در این بحثها اسلام کم بیاورد. اینها کم آوردن خودشان را به پای مبانی فکری دینی میگذارند و به نظر من این ضربهی خیلی بزرگتری به معارف دین است تا کسانی که صریحاً مخالفت میکنند برای اینکه کسی که در این خصوص تردید داشته باشد قطعاً نمیتواند درست از این مبانی حفاظت بکند. ما معتقد هستیم که این مبانی به قدری شفاف و درخشان و مستدل است که هر کدام از این مباحث نظری مبنای فکری دینی، معارف دینی، احکام و ارزشهای دینی در هر سطحی و با هر کسی قابل طرح است و همینطور در سطح دنیا قابل دفاع است و بلکه باید در این موارد با روش هجومی وارد شد برای اینکه ما مدعی هستیم و فرهنگهای دیگر در این باب بیدفاع و منفعل هستند و ما هرگز نباید در این حوزه در لاک دفاعی باشیم. سنت نقد و مناظره یک سنت ریشهدار اسلامی است. بهترین روش هم برای جلوگیری از بدعتها و انحرافات است و هم برای جلوگیری از خرافه و رکود است و هم برای جلوگیری از عوامفریبی است و هم جلوگیری از استبداد به نام مذهبی و مقدس مأبی است. به نظر من راه علاج همهی اینها همین امر است و از طرفی یک بسترسازی برای رشد فکر دینی و زمینهای برای شکوفایی متفکرین مسلمان است که به روش درست متدیک و رعایت اخلاق و منطق و حقوق و بدون هیچ تردید و هراس و تزلزلی وارد این مسائل میشوند و از طرفی افشاگر کلاشهایی است که به نام نظریهپرداز گاهی در این جامعه متأسفانه جلوه کردهاند و جا افتادهاند و رسواگر عوام فریبی قشریون بیمحتوا و پر مدعا است. راه حل همهی اینها همین است. ما معتقد هستیم برخوردها در مسائل معرفتی تا جایی که طرف مقابل منطقی حرف میزند و استدلال میکند باید یک برخورد کاملاً علمی و کاملاً اخلاقی باشد و در عین حال کاملاً شفاف و بیتعارف باشد و گفتگوهای لیزری صورت بگیرد. یعنی به طور دقیق معلوم باشد که سوال و جواب راجع به چه مسئلهای است. اگر اینطور باشد شما مطمئن باشید در هر بحث و هر حوزهای مکتب فکری که ما و شما به آن متعلق هستیم سرافراز و روسفید بیرون آمده و خواهد آمد. بیشترین ضربات را ما آن جاهایی خوردهایم که آب گلآلود شده و گلآلود بوده است و عدهای در تاریکی حرف زدهاند و این تاریکی برای بازارگرمیها به نفع آنها بوده است. سیرهی خود اهل بیت(ع) در باب مناظره چه بوده است؟ میدانید که خود آنها نظریههای مختلفی در باب مسائل کلامی فلسفی و مسائل فقهی و حقوقی و مسائل اخلاقی و تاریخی و تفسیر و مسائل مختلفی به زبانهای مختلف داشتهاند. میدانید که حضرت رضا(ع) به زبانهای مختلفی از ایرانی، رومی، عبری و غیره در حوزههای مختلف مناظره میکردند و بزرگان جهانی این ادیان، یعنی کسانی که نمایندگان فکری ادیان و تمدنهای مختلف بودند با حضرت رضا(ع) وارد بحث میشدند و یا سکوت میخوردند و شکست میخوردند و یا بعضی از آنها مسلمان میشدند. یک نمونهی اینها «عمران سابی» هست که از تئورسینهای بزرگ جریانهای غیر اسلامی بود که اصلاً حکومت و مأمون او را آورد که امام رضا(ع) را جلوی جمع خراب کند و با خود گفت امام رضا(ع) حتماً از پس این بر نخواهد آمد. امام رضا(ع) با او در جلسه یا جلساتی بحث کردند تا کم کم جایی بحث به جایی رسید که «عمران» کم آورده بود و دائم سکوت میکرد. در روایت داریم که چند بار وقتی «عمران» سکوت میکرد و میگفت من حرفی ندارم امام رضا(ع) میفرمودند شما دیگر در این مورد حرفی ندارید؟ او میگفت نه. امام رضا(ع) میگفتند شما میتوانید حالا در جواب من این را بگویید. او میگفت حالا اگر این را بگویم چه؟ امام رضا(ع) میفرمود اگر این را بگویی من هم این را میگویم. بعد دوباره ساکت میشد و امام رضا(ع) میفرمودند حالا شما میتوانی این را بگویی. یعنی هنوز جای سکوت نیست و تو میتوانی یک مقدار دیگر تلاش کنی. باز میفرمود اگر این را بگویی جوابِ تو این است. در روایت داریم که همانطور که بحث ادامه پیدا میکرد موقع اذان شد و امام رضا(ع) فرمودند موقع نماز است و من باید برای نماز بروم. خود عمران میگوید کار به جایی رسیده بود که من کاملاً آمادگی داشتم همانجا در مجلس بگویم من مسلمان هستم. یعنی قبول کرده بودم. به ایشان گفتم آقا اگر میشود چند دقیقهی دیگر بنشینید که جلسه کلاً تمام بشود. من واقعاً دارم حرفهای شما را میپذیرم. امام فرمودند نه، دیر نمیشود. به نماز میرویم و میآییم و اگر دوست داشتی جلسه را ادامه میدهیم. امام رضا(ع) این حالتی که بخواهد بگوید من باید بینی او را به خاک بمالم و جلوی همه اعتراف کند که من شکست خوردم را نداشت. به دنبالی لجبازی نبودند. اصلاً ما در روایت هم داریم که نظریه برای جدال و برای خراب کردن نیست. برای کشف حقیقتی است برای کسانی که به دنبال حقیقت هستند. بله، اگر کسی به دنبال حقیقت نیست اصلاً بحث با او فایده ندارد. او بهانه میگیرد و هر چه بگویید میگوید دیدید که حرف من درست از آب در آمد. بعضیها اینطور هستند. یعنی وقتی که حرفهای آنها رد میشود در برابر هر حرفی که زدند صدها صفحه مطلب در جلسات مختلف جواب داده میشود و باز دوباره همان حرف اول خود را میزنند که دیدید ما درست گفتیم. کجا درست گفتید؟ شما در هیچ جلسهی مناظرهای حاضر نمیشوید. همینطور یک طرفه حرفهای خود را میزنید و بعد هم میگویید اجازه ندادند ما حرفهای خود را بزنیم و هیچ کس هم نفهمید ما چه گفتیم و هیچ کس هم جواب ما را نداد. از آن طرف هم هست. عوامفریبی که تا کسی بیاید با استدلال عقلی و شرعی حرفی بزند چون طرف مقابل نفهمیده یا سابقهی فکری ندارد فوری او را متهم کند که این فرد بیدین است و آبروریزی و جوسازی و پروندهسازی بکند. هر دوی اینها خطرناک است. هر دوی اینها خلاف سنت اهل بیت(ع) است. در این سنت اینطور بوده است. اینجا داریم که امام رضا(ع) بعد از نماز آمدند و با او وارد بحث شدند و بعد هم این عمران در همان جلسه مسلمان شد و جزو ارادتمندان حضرت بود. یا «ابن ابی الحجا» یک ملحد بزرگ بود. یک نظریهپرداز برجستهی مادی و ماتریالیست بود که اصلاً نه خدا را قبول داشت و نه چیز دیگری را قبول داشت. یک وقتی داشت با بعضی از شاگردان امام صادق(ع) بحث میکرد. وسط بحث شاگرد امام صادق(ع) داغ کرد و عصبانی شد و تشر زد و در نظریه صداها بالا رفت. «ابن ابی الحجا» به او گفت که تو مطمئن هستی که شاگرد جعفر بن محمد(ع) هستی؟ گفت بله. گفت چون ما با خود او که بحث میکنیم حرفهای تندتر از این میزنیم و او عصبانی نمیشود. همه را میشنود و بعد هم جواب ما را میدهد. شما مطمئن هستی جزو شاگرد ایشان هستی؟ امام رضا(ع) تعبیر «غیر محتشم...» را دارد. یعنی با احتشام و جبروت نباشد. کاملاً فضای آزاد باشد به شرطی که طرف بحث منطقی باشد و اخلاق را رعایت کند و مسئولیت حرفهایی که میزند بپذیرد و واقعاً به سوالات جواب بدهد. نیایند یک جلسه سخنرانی بکنند و بروند. ده جلسه یا بیست جلسه بیایند و حرفهای خود را شفاف بزنند و جواب آن را هم بشنوند و بعد هم واقعاً داوری بشود. شما این را در جلسهای که به طور رسمی و نه حقیقی در زمان امام صادق(ع) تقریباً اسلامیزه شده بوده میبینید. جایی که به نام اسلام سکه میزدند و مردم هم مذهبی بودند و شمشیر اسلام هم در آن زمان قویترین قدرت نظامی و سیاسی دنیا بود. با اینکه از نظر ما حکومت یک حکومت اسلامی درستی نبوده ولی بالاخره به نام اسلام بزرگترین قدرت سیاسی نظامی و اقتصادی دنیا بوده است. در زمان اواخر بنیامیه و بنیعباس اینها ابرقدرت دنیا بودهاند. یعنی از شمال آفریقا تا شرق اروپا و تا آسیای میانه و تا آسیای مرکزی و تا مرزهای هند و پاکستان در اختیار این امپراطوری بوده است. در این شرایط که بالاخره فضای اسلامی بر جامعه حاکم بوده است امام صادق(ع) فرزند پیامبر(ص) و رهبر فکری ما اینطور بوده است. تسامح اخلاقی داشت ولی تسامح فکری که بگوید حق و باطل مهم نیست و هر چه که گفتیم باید همه با هم کنار بیاییم مطلقاً نبوده است. بسیار دقت معرفتی داشتهاند، انحرافات فکری را صریح میگفتهاند اما در عین حال اهل این اخلاق هم بودند. علمای امامی هم همینطور بودهاند. اگر بخواهم خدمت شما مثال بزنم باید بگویم مرحوم «سید مرتضی» از بزرگان علمای امامی و شیعه است. از علمای متقدمین هم هست. یک «ابوالعلای معری» هست که اسم او را شنیدهاید. او یک ماتریالیست بود. طبق حرفها و اشعاری که از او نقل میشود و دست کم یک نیهیلیست بود. یک آدم پوچگرای مادی بود. آدمی که در شعرهای خود میگفت آدمها دو دسته هستند. یا دین دارند و یا عقل دارند. یعنی علیه دینداران و دین اینطور حرف میزد و وصیت میکرد که وقتی من مردم روی قبر من بنویسید این جنایت پدرم بود که من را به دنیا آورد و من مجبور شدم زندگی بکنم در حالی که معنای آن را هیچ نمیفهمم و من این جنایت را در حق کس دیگری نکردم. یعنی من دیگر بچه ندارم که او را مجبور بکنم یک زندگی بی سر و ته در دنیا داشته باشد. اینها همهی حرفهای یک آدم ماتریالیست و یک آدم پوچگراست که فلسفهی دینی زندگی را قبول ندارد. یک آدمی که اینقدر گستاخ است و حرفهای او اینقدر ضد دین است و هتاک است و شاعر و نکتهسنج و بذلهگو بود وقتی با سید مرتضی ملاقات دارد از جلسه که بیرون میآید از او میپرسند جلسه را چطور ارزیابی میکنی؟ ابوالعلا راجع به مرحوم سید مرتضی تعبیری دارد که میگوید «لا قیتهُ و رأیت ناس فی رجلٍ و دهر فی ساعة و الارض فی دار...». میگوید با او ملاقات کردم در حالی که تمام دنیا را در یک آدم دیدم و تمام مردم و همهی بشریت را در یک نفر دیدم و همهی روزگاران را در همین یک لحظه و ساعت ملاقات با او خلاصه دیدم و همهی ارزشهای دنیا را در همین اتاق دو در سهای که با او روبرو شدم دیدم. یک چنین تعبیری راجع به مرحوم سید مرتضی علمالهدی دارد که خلاصه یک تاریخ فشرده از معرفت است. اینقدر مدهوش معرفت و منطق و اخلاق مرحوم سید مرتضی میشود. بنابراین این سنت ما بوده و هست. جزو مشاهیر این افراد و جریانها که در ده سال گذشته بارها دعوت شدند که بیایند تا در جلساتی بنشینیم و صحبت بکنیم. حالا هر تعداد جلسهای که شما میخواهید. ده یا بیست جلسه راجع به هر مسئلهای که میخواهید، هر طوری که میخواهید بحث بکنیم. امنیت کامل، حرمت کامل، تحت الحمایه هم قرار بگیرید. اصلاً بحث این نامههای کرسی همین بود ولی نیامدند و نخواهند آمد. البته این را هم بگویم که تمدنسازی و فرهنگسازی و جامعهپردازی با عقل و عدل و علم و اخلاق ممکن است. دین ضامن همهی اینهاست. قانون گفتگو هم در همین مسیر باید رعایت بشود. در هر صورت فکر میکنم این کرسیهای نقد و نظریهپردازی و نظریه با دو قید امکانپذیر است. یکی قید استمرار و نه اینکه فقط یکی، دو جلسه باشد. باید ادامه پیدا کند و در هر موضوعی ده یا بیست جلسه استمرار داشته باشد و دوم داوری است. یعنی داوری شفاف بشود که چه گفتی، با چه استدلالی گفتی، نتایجی که گرفتی چه بود و مسئولیت علمی و اخلاقی آن را بپذیری. این یک سنت قرآنی و اسلامی است و واردات غرب نیست و راه رشد است و تمدنسازی هم با شمشیر و بمب و اشغالگری اصلاً امکان ندارد. در صدر اسلام هم تمدن اسلامی با شمشیر ساخته نشد. مغولها هم شمشیر داشتند ولی تمدن و فرهنگی نساختند. عربها قبل از اسلام شمشیر داشتند ولی تمدن و فرهنگی نداشتند. فرهنگی که پشت شمشیر خوابیده و شمشیر به دستها و مجاهدین را میسازد است که تمدن میسازد. البته شمشیر هم باید در خدمت آن فرهنگ و حامی آن فرهنگ در برابر زور باشد. این منطق ماست و مشکل ما هم این است که مدعیان از شفاف شدن فرار میکنند و میخواهند در تاریکی حرف بزنند. میخواهند پاسخگو نباشند و مسئولیت علمی نظریات خود را که غالباً هم نظریهی اینها نیست و بلکه ترجمه هست و اینها به اسم نظریهی خودشان غالب میکنند نپذیرند و در تاریکی بمانند. یکی از سوالاتی که زیاد تکرار شده و میشود و در سوالات دوستان هم بوده، سوالات مبنایی و کلیدی است. سوالاتی است که هر پاسخی به آن بدهید در کل فرهنگ و در کل حوزهی تولید علم و در کل زندگی ما و در نحوهی حقوق و حاکمیت و فرهنگ و اخلاق تأثیر خواهد گذاشت. من سعی کردم به این چند سوال از این سنخ و از این زوایه بپردازم.
آیا ما باید به انسانشناسی علمی توجه کنیم؟ انسانشناسی علمی به جامعهپردازی علمی میانجامد و انسانشناسی غیر علمی به جامعهسازی غیر علمی میانجامد. آیا این اصل را میپذیرید که وقتی در انسانشناسی تجدید نظر کنید روشهای تربیتی و مدیریت اجتماعی و سیاسی هم متأثر میشوند؟
شکی نیست. یعنی ما نه فقط میپذیریم بلکه زیر آن امضا هم میگذاریم. در این مسئله شکی نیست. منتها دو پرسش هست که باید جواب بدهید. یک، انسان چیست و کیست. چیست قبل از اینکه بپرسیم کیست و بعد از آن کیست؟ و دوم اینکه پس آنگاه با انسان چه باید کرد؟ برای انسان چه باید کرد؟ این انسان چه باید بکند؟ انسانشناسی به معنی امکان پاسخگویی به این دو سوال است. اما اینکه وقتی پسوند علمی را برای انسانشناسی میآوریم، ما کاملاً قبول داریم و طرفدار آن هستیم. اما یک ابهامی وجود دارد که باید این ابهام رفع بشود. یعنی یک ابهامی هست که معنی علمی در اینجا چه هست و تا این تعیین تکلیف نشود نمیتوانیم به بقیهی بحث ادامه بدهیم. نباید این ابهام را دور زد. باید خیلی شفاف به آن پاسخ بدهیم و آن مفهوم علمی بودن است که میخواهد متدلوژی انسانشناسی شما را تعیین و تبیین بکند. ما معتقد هستیم علمی بودن با پوزیتیویستی بودن نباید اشتباه بشود. یعنی صرفاً نباید با تجربیِ حسی بودن اشتباه بشود. چرا علمی بودن نباید با آن عوضی گرفته بشود؟ چون هم پوزیتیویستها و هم نئو پوزیتیویستها که این شعار علمی و اصالت تجربه را هم بر سر فلسفه زدند و هم در یک دورانی و به خصوص قرن 19 بر سر دین زدند و بعد از آن اشاره کرده و حالا در حوزههای تفکر پستمدرن به عکس آن منجر شده است. انسانشناسی علمی را در برابر انسانشناسی دینی و انسانشناسی فلسفی قرار دادند و این اولین اشتباه است. ما انسانشناسی علمی را قبول داریم ولی انسانشناسی علمی در طول انسانشناسی دینی و حکمی است و در برابر آن نیست. این اولین گام اشتباه است و کسانی که این روش را رفتهاند برخورد صوری و مکانیکی با انسان را پیش گرفتند و چون پیمانهای اندازهگیری آنها کوچک و قشری و مادی و سطحی بود کم کم به جای اینکه تئوریهای خود را به قامت انسان بدوزند انسان را به اندازهی تئوریهای خودشان کوچک کردند و این کار را با پوشش انسانشناسی تجربی و علمی انجام دادند. الان مدتهای طولانی است که ماکت انسان به جای خود انسان مورد داوری و مطالعات آکادمیک دنیا است. ماکت انسان به جای انسان غالب شد و به جای او بحث کردند و میکنند. اسم آن هم انسانشناسی علمی است و اینها همان کسانی هستند که حتی روانشناسی را شعبهای از فیزیولوژی و بیولوژی قرار دادند. یعنی روح را یکی از عوارض بدن دانستند. اصالت بدن و اصالت حس و اصالت تجربه که درست در نقطهی مقابل فرهنگ انبیا قرار دارد که بدن و تجربه و حس را کاملاً به رسمیت میشناسد اما اگر هم قرار باشد بین روح و بدن به چیزی اصالت بدهد آن اصالت را به روح میدهد. برای اینکه انسان یک موجود فرا بدن است و محدود کردن انسان در اینها اولین ضربهی تحقیرآمیز معرفتی به انسان در قالب انسانشناسی علمی بوده است. خب الان بعد از سه، چهار نسل که از این حرفها گذشته در معتبرترین دانشگاهها که انسانشناسی در ساحت فردی و جمعی مورد مطالعه و نظریهپردازی هست چه میگویند؟ همان کسانی که در قرن 19 میگفتند انسانشناسی علمی و تجربی با نفی دین و فلسفه و عرفان شروع میشود الان میگویند نه روانشناسی و نه جامعهشناسی علم نیستند. حتی به مفهوم پوزیتیویستی کلمه علم نیستند. اینها حرفهایی است که خود اینها بعد از یک قرن تجربه میزنند و میگویند اینها نمیتوانند علم باشند. این خیلی جالب است. اینها عین تعابیری است که به کار میبرند. میگویند همهی علوم انسانی تلفیقی از تجربه و تئوری و پیشنهاد است و فقط تجربه نیست و ترکیبی از استقرا و نظریه است و آخرین حلقهی معرفتشناسان هم این است که میگویند استقرا و تجربه هم یکی نیستند و خود استقرا هم مشکل منطقی دارد و معرفتبخش نیست و نظریهها هم مبتنی بر مشاهده نیستند. بلکه به عکس است. یعنی مشاهده و تجربه مبتنی بر تئوری و نظریه است و محتاج عقل است. اینها مگر نقض همان حرفها نیست که در قرن 19 و اوایل قرن 20 میزدند؟ اینها رد همان حرفهاست. امروز علم به مفهوم پوزیتیویستی آن چیست؟ اصالت علم و سیانتیزم از کاخ قدرت کاملاً پایین کشیده شده است و دیگر آن قدرت و اعتبار و ابهت را ندارد و بنابراین الان بحث این است که ما صحبت از یک علم جامعهشناسی یا یک علم روانشناسی یا یک علم اقتصاد نمیتوانیم بکنیم. این که یک زمانی از روانشناسی میگفتیم درست نیست. اصلاً خود روانشناسی کلمهی غلطی است. ما چطور میتوانیم روان را بشناسیم؟ آن هم با این ابزار و ترازوی بسیار کوچکی که داریم؟ اینها یک نوع زیادهخواهی است و باید از این پس در ادعاهایی که راجع به علوم انسانی و علوم تجربی و متدی که در اختیار ما هست یک مقدار متواضع باشیم. الان بحث این است که علم روانشناسی یا علم جامعهشناسی یا علم اقتصاد یا علم حقوق نداریم. مکتبهای مختلف روانشناختی داریم. ما مکتبهای روانشناسی داریم. مکاتب مختلف جامعهشناسی داریم. مکاتب اقتصادی داریم. مکاتب حقوقی داریم. یعنی اگر در بعضی از علوم اجتماعی از تجربه استفاده میشود باید به نظریههایی ضمیمه بشود که این نظریهها قاعدتاً دیگر تجربی نیستند و باید فراتجربی باشند. حالا آنجا یک مشکل دیگر پیدا میکنند که چون من نمیخواهم به تفصیل وارد بحث منطقی این حوزه بشوم اشاره نمیکنم. فقط میخواستم به این اشاره کنم که وقتی از انسانشناسی علمی و روش علمی میگویید خودتان بدانید که راجع به چه چیزی صحبت میکنید و بدانید که امروز راجع به روش علمی در دنیا چه میگویند. اصلاً آن معنایی که صد سال پیش میگفتند به طور کلی زیر پا گذاشته شده است. حذف شده است. از بورس مباحث علمی و معرفتی در دانشگاههای معتبر دنیا تقریباً خارج شده است و میگویند اینها برای دوران کودکی ما بود. ما مکتبهای مختلف تحلیل روان داریم. مکتبهای مختلف تحلیل رفتارها و تحولات اجتماعی داریم ولی علم جامعهشناسی و روانشناسی نداریم و لذا از شواهد واحد خارجی مکتبهای مختلف آمدند و نتیجههای مختلف و متضادی گرفتند. اگر اینها فقط تجربی و علمی محض بود چرا از یک حادثهی واحد این همه نتایج متضاد و تفسیرهای متضاد میگیریم؟ پس معلوم است که اینها به آن معنایی که شما میگفتید علم نیست و در هر کدام از این علوم راجع به انسان تئوریهای مختلفی میدهند و اصلاً گفتند ما دیگر در مورد روانشناسی صحبت نمیکنیم و ما فقط میتوانیم در مورد رفتارشناسی صحبت کنیم. دوستانی که روانشناسی کار کردهاند میدانند که امروز روانشناسی تقریباً در اکثر حوزههای آکادمیک در دنیا به رفتارشناسی تقلیل پیدا کرده است. میگویند ما میتوانیم روی رفتار آدمها مطالعه بکنیم. ما به روان کسی دسترسی نداریم. ما میتوانیم یک جدول آماری و منحنی ترسیم کنیم از رفتارهای مختلفی که یک نفر در یک شرایط خاصی ممکن است از خودش بروز بدهد یا ندهد. این اصلاً روانشناسی نیست و لذا روانشناسی رفتارشناسی میشود و همهی علوم انسانی اینطور هستند. اقتصاد و مدیریت هم همینطور است. شما ببینید که مثلاً «هایدگر» میآمد و یک نظریهای در حوزهی پدیدارشناسی یا در فلسفه میدادند و یک مرتبه چند مکتب جدید در روانشناسی درست میشد. «جان لاک» از مسئلهی معرفت و روح و روان و جسم یک تعبیری دارد، «دکارت» یک تحلیلی دارد، «کانت» یک تحلیلی دارد. بعد از هر کدام از اینها یک سری مکتب روانشناسی درست شده است. کدام یک از اینها علم روانشناسی است؟ همهی اینها با هم تضاد دارند. اصلاً بعضی از اینها برای نفی دیگری آمدهاند. از کدام علم روانشناسی و جامعهشناسی صحبت میکنید؟ مکاتب مختلفی هستند. پراگماتیستها یک چیزی گفتهاند، رفتارگراها یک چیز میگویند. حالا این جواب کسانی است که وقتی با پسوند دینی یا اسلام از علوم انسانی صحبت میکنی، اخم میکنند. مدتی است که مثلاً یک حکومت نظامی درست کردهاند که کسی جرئت نکند بگوید میتوانیم جامعهشناسی اسلامی هم داشته باشیم. یعنی مواد آن برای تفکر آماده است و احتیاج به یک نوابغی است که بیایند و همانطور که کسانی آمدند و بر اساس مبادی مادی نظریهپردازی کردند باید بر اساس این مبانی نظریهپردازی دینی بکنند. اگر ما مکتب جامعهشناسی یا روانشناسی یا اقتصادی با پسوندهای مختلف در غرب داریم چرا با پسوند اسلامی یعنی با مضمون، با مبادی و غایات اسلامی نداشته باشیم؟ منطقاً عرض میکنم. چرا به طور تئوریکمان نداشته باشیم؟ میتوان داشت. احتیاج به نوابغ و فکرهای بزرگ و تلاشهای پیگیری دارد. همانطور که آنها در حوزههای خودشان کار کردند و بر اساس مبانی خودشان نظریه دادند و مکتبهای مختلف درست کردند ما هم باید بر اساس مبانی خودمان نظریهپردازی بکنیم. من یک تذکر دیگر راجع به مسئلهی روانشناسی عرض بکنم و این سوال را تمام بکنم. یک سوال هم راجع به یک بحثی که من قبلاً کرده بودم و سوء تفاهم شده بود اینجا دیدم. ما قبلاً و در سالگرد آقای مطهری در دانشگاه تهران یک تعبیری کردم که بد فهمیده شده است. راجع به مطهری و شریعتی است که باید در مورد آن هم یک توضیح بدهم. قبل از آن من فقط همین یک نکته را در مورد روانشناسی توضیح بدهم که مطلب مهمی است و به نظر من مغفول واقع شده و آن این است که در دانشگاههایی در دنیا که روانشناسی از فلسفهی دینی جدا شد، انسانشناسی از وجودشناسی و از آنتولوژی توحیدی جدا شد، ارتباط انسانشناسی تجربی یا علمی با انسانشناسی دینی و فلسفی قطع شد، در این حوزهها روانشناسی از انسانشناسی دور شد و به رفتارشناسی تجربی نزدیک شد. این جملهای که من عرض کردم، جملهی بسیار کلیدی و مهمی است. این هم در روانشناسی و هم در تعلیم و تربیت آثاری دارد. بر خیلی چیزهایی که بر این اساس بنا شدهاند و جلو آمدهاند تأثیر دارد. حدود یک قرن پیش، یعنی اواخر قرن 19 و اوایل قرن 20 این اتفاق افتاد. یعنی انسانشناسی علمی با نفی انسانشناسی دینی و فلسفی شروع شد. حالا این تخصصی شدن علوم یا تقسیم علوم و تقسیم کار بین علوم البته کار درستی است و من نمیخواهم بگویم نباید ریز شد و نباید حوزهها را تفکیک کرد و نباید علوم دقیق و دقیقتر بشوند. این کار حتماً باید بشود. منتها تقسیم کار و تقسیم علوم نباید به معنای تفکیک علوم از همدیگر باشد. نباید بگوییم ما در فلسفه یک چیزهایی میگوییم، در معارف یک چیزهایی میگوییم، در حوزهی انسانشناسی تجربی یک چیزهایی میگوییم و اینها ضد همدیگر هستند. انسانشناسی تجربی و علمی ما با انسانشناسی دینی و فلسفی ما بایستی با هم انسجام داشته باشند. چه در حوزهی رفتار و تغییر و تحولات جامعه و چه فرد و به همین معناست. یعنی ارتباط برقرار کردن این دو با همدیگر است که دوباره چیزی به نام علوم انسانی و علوم اجتماعی با پسوند اسلامی را معنادار و ممکن و محقق میکند و الا تخصصی شدن علوم اگر به معنای از هم گسیختن علوم و انهدام وحدت علوم باشد به این معنا که ارتباط بین دانش تجربی و آزمایشگاهی با معارف عقلی و دینی قطع بشود، علوم سطحی میشوند. به شدت سطحی میشوند همانطور که شدهاند و کم کم بیاعتبار میشوند چنانچه شدهاند. بحث نسبیگرایی در علوم انسانی همین است. حالا آنها میگویند ما متاتئوری و فراروایت را قبول نداریم ولی واقعاً یک فراروایت و متاتئوری در دورهی جدید و پستمدرن حاکم شده و آن خود همین نسبیت و نسبیگرایی است. مگر خود نسبیگرایی متاتئوری نیست؟ وقتی که بین علوم مختلف و مسائل مختلف گسیختگی ایجاد شد و ارتباطها قطع شد این اتفاقات میافتد. پس ارتباط علوم با همدیگر مهم است. «بوعلی» یک بحثی به نام «تعاون العلوم» دارد و میگوید بعضی از علوم، علوم معین هستند. یعنی علومی هستند که برای علوم دیگر موضوع درست میکنند. از حیث منطقی یک تقدم رتبه دارند و نباید ارتباط علوم با همدیگر قطع بشود. ما معتقد هستیم که ارتباط علوم تجربی با الهیات دینی هم باید دوباره وصل بشود. اصلاً یک تفاوت علم سکولار و علم اسلامی همین جا هست. معنی آن، این نیست که تمام گزارههای تمام علوم بایستی زیر و رو بشود تا اسلامی بشود. نه، ممکن است بعضی از این گزارهها بماند و گزارههای دیگری به آن اضافه بشود و بعضی گزارهها اصلاح بشود که روشهایی دارد و من نمیخواهم الان به آن بپردازم. این اتفاق که قطع رابطهی علم تجربی با معارف عقلی و الهی است منجر شد به اینکه ارتباط موضوعی علوم و همجهتی آنها زیر سوال رفت و سردرگمی شروع شد و این اتفاق از علوم ریاضی و مکانیک و ستارهشناسی و شیمی و زیستشناسی تا جامعهشناسی و حقوق و سیاست و اقتصاد و حتی علم اخلاق افتاده است. یک بحثی به نام «علم النفس» در فلسفهی الهی میکردند. این بحث با روانشناسی تجربی میتوانست کاملاً گره بخورد. من نمیخواهم بگویم هر چه در علم النفس فلسفهی قدیم آمده کاملاً باید حفظ بشود. بخشی از آن متعلق به طبیعیات قدیم بوده که از بورس خارج شده است. من به آنها کاری ندارم. ولی امروز همین کسانی که یک وقتی میگفتند الهیات معرفت بخش نیست و باید آن را از صحنه کنار گذاشت و مشکوک است میگویند طبیعیات مشکوک است. یعنی علوم تجربی و علوم انسانی مشکوک است. به نظر من اینها اتفاقات خطرناکی است. امروز در حوزهی علم فقط بحث فایدهگرایی مطرح میشود. میگویند نظریات علمی همین که مشکلات ما را حل کند کافی است و لازم نیست درست باشند. اصلاً لازم نیست ما همه چیز را درست بشناسیم. اصلاً نمیتوان همه چیز را شناخت. یک نکته این است که ارتباط اینها با تجربه و طبیعیات قطع شده است. از آن طرف هم همین طور است. یعنی وقتی ارتباط انسانشناسی عرفانی با انسانشناسی تجربی قطع بشود در آن حوزه هم یک چیزهایی میگویند که ممکن است کاملاً بیربط باشد. یعنی یک تعریفی از انسان حورقلیایی میکنند که در عالم خارج چنین انسانی پیدا نمیشود. از هر دو طرف صدمه میخورد و باید این اصلاح بشود. ما در فلسفه و عرفان بحثهایی راجع به علم النفس داریم که با بحثهایی که در جامعهشناسی و روانشناسی تجربی است باید به یک شکلی مربوط بشوند. ممکن است در هر دو جانب اصلاحاتی بشود. اما وقتی آن ارتباط قطع شد نتیجه این شد که تحول در فیزیک به وجود آمد و همین باعث تحول در فیزیولوژی میشود و بعد هم باعث تحول در انسانشناسی میشود. یعنی انسانشناسی تحت تأثیر تحولات فیزیک یک مرتبه زیر و رو میشود در حالی که بین انسانشناسی و فیزیک یک تفاوتی است و این تفاوت باید در طبقهبندیها دیده بشود و چون دیده نشد کار روانشناسی به اینجا رسید. وقتی از روانشناسی میگویند منظور آنها بررسی واکنشهای بدنی انسان است. به این دقت کنید. اینها آخرین جملات من در باب این سوال است. بررسی واکنشهای بدنی انسان در برابر محرکهای خارجی است. این واقعاً انسانشناسی است؟ این که حالا نقش سیستم عصبی و مغز و ارتباط و هوش و احساسات ارتباط مغز با عضلات و نقش هرمونها و غدد فقط در همین حوزه محدود بشود انسانشناسی است؟ انسان همین غدهها و هرمونها و سلسلهی اعصاب است؟ به نظر من اینها تحقیر انسان است. و لذا نتیجه این شد که محدودیتهای این متد باعث شد که بعد گفتند ما خیلی از رفتارهای ظاهری انسان را هم نمیتوانیم توضیح بدهیم. حتی نمیتوانیم خیلی از رفتارهای ظاهری انسان را توضیح بدهیم و کم کم به سراغ مباحث فرا روانشناختی رفتند. بحثهای تلهپاتی و هیپنوتیزم و خواب مصنوعی را وارد حوزهی روانشناسی کردند. در حالی که اینها با آن مبانی روانشناسی شما در آن حوزه نمیخورد و اینها خارج از آن انسانشناسی شما بود. دیدند چون نمیتوانند با این توضیح بدهند در قالب هیپنوتیزم و تلهپاتی مطرح کردند در حالی که شما هر نظریهای در رابطه با بحث قوای نفس، کیفیتهای نفس، ارتباط ذهن با روح بدهید کل روانشناسی شما را زیر و رو میکند. اینها باید بحث بشود. دوباره باید به آنجا برگردیم و بحث بکنیم. یک مثالی بزنم و این بحث را تمام بکنم. همهی شما بحث شرطی شدن را در مورد «پائولو» شنیدهاید. ایشان یک نظریهی تجربی در مورد شرطی شدن هاضمهی حیوان و حتی انسان و ارتباط ترشحات معده با مقارنات حسی مثل شنیدن یک صدا و دیدن یک رنگ داد و مثال میزد وقتی سگ کسی را میبیند که برایش غذا میآورد ترشحات معدهی او شروع میشود. یعنی شرطی میشود. بعد دید که برای این وضعیت توضیح فیزیولوژیک پیدا نمیکند و اسم این را تشرحات معنوی گذاشت. این حرف خلاف متد تجربی علومی است که اینها متوقف و محصور در آن شدهاند. بعد از او «اسنارسکی» آمد و در نقد پائولو گفت ترشحات معنوی چه صیغهای است؟ ما در بحث خود چنین چیزهایی نداشتهایم. تو باید بگویی اینها ترشحات بدنی و حداکثر ترشحات ذهنی است. ما ترشح معنوی نداریم. راست هم میگفت. یعنی با آن متدی که میگفت هر چه هست همین سلولهای مغز است، شرطی شدن و تداعی فقط در همین حوزهی فیزیولوژی قابل تفسیر است. بعد هم کم کم دیدند انسانشناسی و رفتارشناسی و بدنشناسی طبیعی واقعاً از پس خیلی از سوالها حتی در رفتار ظاهری بر نمیآید. یعنی ظرفیت توجیه و تفسیر انسان را ندارد و بعداً آمدند بحثهای دیگری را در روانشناسی جدید مطرح کردند و یکی یکی بدون جواب ماند. دوست ما که میگویند انسانشناسی را علمی کنیم تا بعد ببینیم در همه چیز تحول میشود بدانند که بله، در همه چیز تحول میشود ولی اول باید بفهمیم که منظور از انسانشناسی علمی چه هست. آیا به انسانشناسی قشری، انسانشناسی علمی میگویید؟ نتایج این همان میشود که در بحثهای مختلف مثل بحث علامتگذاری ذهن، بحث ارتباط اعصاب با زبان و خیلی چیزهای دیگر در حوزهی روانی و عصبی و جسمی سوالات را بیجواب میگذارد. اینها انساننشناسی است و انسانشناسی نیست. البته دوستان توجه داشته باشند که این مخالفت با متد علمی به معنی خاص آن و مخالفت با متد تجربی نیست. ما کاملاً به متد تجربی معتقد هستیم. ما مخالف این هستیم که انسانشناسی را در انسانشناسی تجربی و مادی محدود کنند. این است که نتیجه نمیدهد و واقعاً تا به حال جواب هم نداده است. در این روش روانشناسی انسان همانطور حرف میزنند که در روانشناسی حیوانات حرف میزنند. پس چه فرقی وجود دارد؟ در ضمن معلوم نیست شناخت حیوانات هم به این روش درست باشد. مثلاً فرض کنید در بحث روانشناسی حیوانات روی ارتباط رفتار اندام حسی و حرکتی با محیط متمرکز شدهاند. اصلاً همین رفتار و رفتارگرایی به یک معنا از آرمایشات حیوانی شروع شد. «واتسون» در بحث خود میگوید مشاهدهی خارجی واکنش اندام و رفتار بیرونی کافی است تا قوانین انسانشناسی ما شکل بگیرد. دقت میکنید؟ منظور شما از انسانشناسی علمی این است؟ یعنی از روی حرکات عضلانی حیوانی و انسانی که در برابر چه چیزی چه واکنشی نشان میدهند میتوان انسانشناسی واقعی را تشخیص داد؟ واقعاً همین است؟ این حیوانشناسی است یا انسانشناسی است؟ مثلاً موش را در لابیرنت و راهروها با دو رنگ متفاوت میگذاشتند. غذا را آخر یک راهرو میگذاشت و راهروی دیگر را به الکتریسته وصل میکردند. بعد از مدتی این موش شکل میگیرد و تربیت میشود و از طریق علامتگذاری رنگها به دنبال غذا میرود و میفهمد که اگر از این راه برود به غذا میرسد و اگر از آن راه برود به شوک الکتریکی میرسد. کم کم این را میفهمد و به روش تشویق و تنبیه آن را شرطی میکنند و میگویند اسم این کار تربیت است. تعلیم و تربیت همین است. واقعاً این است؟ یعنی انسانی که در فرهنگ انبیا و در فرهنگ دین میتواند خلیفه الله باشد، انسانی که وقتی خداوند او را آفرید به آن مباهات کرد و گفت تبارک الله احسن الخالقین همین است و با این موش فرقی نمیکند؟ اینها ممکن است موششناسی باشد ولی واقعاً انسانشناسی نیست. این نکتهای است که باید به آن توجه داشت. اگر کسانی از علوم انسانی با پسوند اسلامی صحبت میکنند به این معنی است که به تعمیق علوم انسانی دعوت میکنند. به توسعه و دقیقتر شدن آن دعوت میکنند و نه به حذف علوم انسانی و متد علمی به معنی خاص و یعنی متد تجربی، نمیگویند اینها را دور بریزید بلکه میگویند اینها کم است. میگویند اینها برای انسانشناسی کافی نیست. انسان خیلی بزرگتر از این حرفهاست. در روایات ما میگویند انسان جهان کوچک است. عالم صغیر است و میگوید جهان انسان بزرگ است. میگویند جهان انسان کبیر است و انسان جهان صغیر است. یعنی یک جهان در انسان هست. انسانشناسی ادعای خیلی بزرگی است. انسانشناسی اینقدر مهم است که پیامبر اکرم(ص) فرمود «من عرف نفسهُ فقد عرف ربه...». هر کس که انسان را شناخت خدا را شناخته است. حالا ببینید انسانشناسی در افق و چشمانداز دینی چه هست و انسانشناسی در این تفکر چه هست که واقعاً چه فرقی با موششناسی دارد؟ به قول آقای پائولو ترشحات معنوی معدهی سگ چیست؟ خب بقیهی آدمها هم در هر کاری همین ترشحات که در واقع معنوی نیست را دارند. در واقع معنوی نیست چون آنها اصلاً این چیزها را قبول ندارند. این هم نکتهای است که انسان و حیوان هر دو شرطی میشوند. در مورد انسانشناسی هم به شرح ایضاً، یعنی آن هم همینطور است. یعنی این کارها کافی است. «فوکو» یک تحقیقی دارد که نمیدانم دوستان دیدهاند یا نه؟ این تحقیق راجع به زندان و مجازات و راجع به دیوانه و دیوانهخانه است. البته او هم از موضع خودش رابطهی معرفت و قدرت را بررسی میکند. از موضع پستمدرن و مبانی که خود آن مبانی هم مزایا و اشکالات خودش را دارد ولی آنجا راجع به مدیریت انسانهای کنترل شده یک تعبیر قشنگی دارد. یعنی از درون این روانشناسی یک نوع روش تعلیم و تربیت خاص بیرون آمد و از درون همین انسانشناسی اقتصاد خاص، سیاست خاص، دستگاه حقوقی خاص، فلسفههای اخلاقی خاص بیرون آمد و مبنای همهی اینها همین نوع انسانشناسی بود. از درون آن نوع حکومت بیرون آمد. جنگها و بمبارانهای اتمی و شیمیایی بیرون آمد. اینها از کجا بیرون آمده است؟ وقتی در انسانشناسی انسان اینقدر حقیر تعریف میشود و اینقدر تحقیر میشود میتوان با او هر کاری کرد. چرا نکنیم؟ انسانی که هیچ تفاوت سنخی و ماهوی با موش و ترشحات معدهی سگ ندارد، انسانشناسی که در حد سگشناسی است، چرا نتوان یک انسان را با فشار یک دگمهی بمب شیمیایی کشت؟ چرا نتوان با بمب شیمیایی همهی آنها را از بین برد؟ چرا نتوان به خانههای آنها رفت و به حقوق و کرامت و ناموس و اموال و جان آنها دستاندازی کرد؟ چرا نشود؟ عرض من این است که آیا با این انسانشناسی چیزی از کرامت انسان باقی میماند؟ کرامت انسان معنی دارد؟ کرامت انسان در فرهنگ دینی است که انسان خلیفه الله است. کرامت انسان آنجا معنی دارد و نه در این انسانشناسیهای مادی که میگوید کرامت انسان کدام است؟ همین روش را در زندانها و پادگانها تبلیغات اقتصادی و سیاسی و انتخاباتها و دموکراسی و آموزشگاهها و افکار عمومی پیاده میکنند و همهی اینها بر همین مبنا جلو میرود. نتیجه هم میگیرند. چون خیلی اوقات طرف آنها انسان طبیعی است و انسان الهی نیست. یک جا گیج میشوند و آن وقتی است که با انسانهای الهی روبرو میشوند. میبیند که ترشحات معده و رفتار انسانهای الهی در آن لابیرنتها لزوماً رفتار موش یا سگ نیست و انسانهای متعالی هستند که بر خلاف سیستم عصبی که به طور طبیعی در مغز ممکن است موشصفتی و سگصفتی را از آدم بخواهد عمل میکنند. حالا این رفتار با این انسانشناسی جور در نمیآید. نمیفهمند شهادتطلب چه هست، انفاق چه هست، ایثار چه هست، زهد آگاهانه و عمدی چه هست. این فرهنگی که از حضرت فاطمه(س) نقل کردهاند که ما چگونه زندگی کردیم را نمیفهمند. هیچ دختری و هیچ زنی با این نوع انسانشناسی کاری که فاطمهی زهرا(س) کرد را نمیکند که شب عروسی لباس عروسی خود را در بیاورد و به یک دختری بدهد که آمده و گفته من لباس مناسبی ندارم. آن انسانشناسی که آنها دارند و در واقع حیوانشناسی است این انسانها را نمیتواند بشناسد. ما میگوییم انسانشناسی خود را طوری گسترش بدهید که انسانهای حقیقی را بشناسید. البته آدمهای زیادی از ما مثل موش و گربه و سگ هستیم. میگوییم اگر انسان طبیعی را میشناسید بتوانید انسان الهی را هم بشناسید. انسانشناسی حقیقی این است. انسانشناسی وسیع علمی این است. ظرفیتها و استعدادهای بینهایت انسان را هم بشناسید. درب را به روی چهار رفتار ظاهری و حرکات حسی نبندیم و بگوییم همین است. این نوع انسانشناسی از کجا در آمد؟ فیزیولوژی احساسات و فیزیک نفس از معرفتشناسی امثال جان لاک بیرون آمد. اینها از معرفتشناسی کانت بیرون آمد. شما باید بدانید ریشههای اینها در کدام فلسفهها و چه نوع انسانشناسیهایی است. من یک بار دیگر عرض میکنم که دوستان متوجه باشند منظور من از نقدهایی که راجع به مدرنیته میکنم چه هست و این سوء تفاهم به وجود نیاید که بگوییم پس دفاع از بشر دینی به مفهوم انکار بشر جدید و رشد و پیشرفت و مدرنیته است. اصلاً این نیست. من میگویم اولاً باید دلیل مدغن درست علمی داده بشود. باید معلوم بشود انسانشناسی تجربی حقیقتاً یک انسانشناسی است و با ظرفیت بزرگ انسان متناسب است یا نه. این یک مورد است. ما نمیگوییم این انسانشناسی علمی و تجربی را حذف کنید. میگوییم باید این را تکامل بدهید. ما میگوییم آنچه که اینها به عنوان دستاورد جدید و بشر جدید مطرح میکنند سقف نیست بلکه کف است و ما باید بالاتر برویم. در ضمن باید معلوم بشود شروع آن از کجاست و سوم اینکه باید معلوم بشود تفسیری که شما از آن میکنید یک تفسیر درستی هست یا یک اسطورهسازی است. شما میدانید که بهترین راه برای تعطیل تفکر و تعقل در یک ملتی اسطورهسازیهای دروغی است و بهترین راه برای تعطیل اداره و پیشرفت آنها جبرسازی است. به اصطلاح دترمینیزم است. این را همهی ما میدانیم. فکر میکنم کسی منکر این نباشد که زندگی بدون پیشرفت و تغییر و تحول خستهکننده و غیر قابل تحمل است. اصلاً بشر نمیتواند متحول نشود. پیشرفت اجتناب ناپذیر است. پس آنچه که ما بحث میکنیم راجع به پیشرفت و تحول و پیدایش علوم جدید نیست. من میخواهم یک مغالطهای که در این میان میشود را مثل مویی از ماست بیرون بکشم و از وسط این حرفهای درست چند مغالطهی بزرگ و خطرناک که متأسفانه بر خیلی از ذهنها حاکم شده و ثابت شده را باز کنیم. میگویند آقا انقلاب معرفتشناختی شده است. اصلاً انقلاب زیستشناختی شده است. اصلاً انسان یک جانور دیگری شده است. اینها را باید ثابت کنید. و الا اینکه تفاوتهای تاریخی، سیاسی، تجربی، اقتصاد، به خصوص علمی، تمدنی به وجود آمده که معلوم است. کسی هم آن را انکار نکرده و اصلاً باید هم اتفاق بیفتد. اصلاً ما مدعی هستیم بخش مهمی از اینها دستاورد خود مسلمانها است. پس چطور ما میتوانیم با علوم جدید مخالف باشیم؟ در حالی که طبق این اعترافات پدران خود ما اینها را درست کردهاند و جرقهی اینها در ذهن آنها زده شد. شروع علم جدید این است. اگر ملاک مدرنیته علم جدید و استقرا و تصرف در طبیعت است پس مدرنیته با تمدن اسلامی شروع شده است. اما اگر مدرنیته به معنای توجه به طبیعت به قیمت انکار ماورا الطبیعت و مفاهیم دینی و اخلاقی و حکمی است، مدرنیته به معنی بشر جدید و بشر متکامل نیست. خود این مدرنیته مشکل زیربنایی دارد. شما باید ثابت کنید که تفاوت ذاتی کجاست. خود این تقسیم بشر قدیم و بشر جدید به قول خود آقایان یک فراروایت و یک متاتئوری است. یک اسطوره است که باید شکسته بشود، باید شالودهشکنی بشود. همانطور که تقسیم سنت و مدرنیته یک تقسیم ایدئولوژیک و یک تقسیم تبلیغاتی است. شما دهها تعریف از مدرنیته شنیدهاید که با هم تضاد دارند. کلمهی مدرنیته مقدس شده ولی تعریف نشده است. تعریفهای بسیار متضادی از مدرنیته شده و معلوم نیست دقیقاً چه هست. قداستزدایی از دین میکنند برای اینکه برای چیزهای دیگری که مفاهیم و منافع آنهاست قداستتراشی بکنند. از مدرنیته یک اسطوره و افسانه و نور مقدس درست میکنند. اینها گفتند ما انسان کامل را آنطور که دین میگوید قبول نداریم. انسانها همه ناقص و حیوان هستند و بنابراین الگو نداریم. حالا خودشان آمدهاند و تحت عنوان انسان مدرن یک انسان کامل تعریف کردهاند و انسان سنتی را هم در برابر آن به اسم انسان ناقص تعریف کردهاند. میگویند بشریت دو دسته است. یا ما هستیم که متمدن هستیم و بقیهی بشریت هم که بربر و وحشی هستند و برای اینکه نفس میکشند باید به ما مالیات بدهند. آن حرفها را میزنید تا این نتایج را بگیرید. تقسیم بشر قدیم و جدید و سنتی و مدرن را بدون اشاره به واقعیت تاریخی آن میکنی برای آنکه بعد بگویی بشر مدرن حق دارد ارباب باشد و بشر سنتی هم باید نوکری کند. شما جلوی ما خم بشود و کفشهای ما را ببوسید چون ما از دو نوع بشر هستیم، شما بشر قدیم هستید و ما بشر جدید هستیم. آن حرفها را زدید تا این کارها را بکنید. حالا باید معلوم بشود چقدر از آن حرفها درست است و واقعاً آن مقداری از حرفها که درست است واقعاً دستاورد شماست یا اتفاقاً محصول یک تفکر دینی و توحیدی بوده است؟ یک چیزی هم به نام «گذار» درست کردهاند که بارها شنیدهاید. میگویند ما در حال گذار هستیم. بشریت در حال گذار است. به کدام سمت در حال گذار است؟ به آن سمتی که ما میگوییم. اسطورهی گذار، حرکت قهری غیر اداری از آن چیزی که آنها میگویند سنت است به آنچه که آنها میگویند مدرنیته است. این یک جبرگرایی مدرن است. جبرگرایی مدرن به جای جبرگرایی کاتولیکی و جبرگرایی اشعری است. میگویند آقا جبر تاریخی، اجتناب ناپذیر و برگشت ناپذیر مدرنیزاسیون است. مدرنیزاسیون یعنی چه؟ در آخر معلوم میشود منظور آنها از مدرنیزه شدن یکی سکولاریزه شدن است و یکی هم وسترنیزه شدن است. یعنی دینزدایی و غربی شدن است. منظور از مدرنیته و مدرنیزاسیون این است. اگر مدرنیته این است حتماً ما مدرن نیستیم و نمیخواهیم باشیم. اما اگر مدرنیته و مدرن شدن به مفهوم توجه به عقل و امکانات و ظرفیت و تجربه و تصرف بشر در طبیعت برای حل مشکلات است، مدرنیته با ما شروع شده و با شما شروع نشده است. مدرنیته چند قرن قبل از شما شروع شده است. اگر آن است. ولی هیچ وقت نمیگویند مدرنیته در حقیقت چه هست. میگویند یک امر مقدس است. گذار به مدرنیته یک امر مقدس، لا یتخلف، لا یتجزی و برگشت ناپذیر است و شما باید تسلیم بشوید چون مقاومت بیفایده است و ما هم نماد مدرنیته هستیم و شما هم نماد انسان ذاتاً قدیم هستید. خلاصه اینکه در محاصره هستید. این را مارکسیستها هم میگفتند. ادوار تاریخی و زایمان تاریخی همین بود. «مارکس» میگفت اولین سوسیالیزم در کشورهای سرمایهداری اروپا میشود. پیشبینی علمی کرد و گفت اینها علمی است. بعد نشد و «استالین» آمد و گفت حالا که نشد به زور این کار را میکنیم و لشکرکشی کرد. عقربههای تاریخ به عقب بر نمیگردد و ما میرویم و به زور آن را درست میکنیم. خب عین این حرف را هیتلر و فاشیزم هیتلری زد. همینطور توجیه کرد. عین این حرف را «بوش» و «بلر» و صهیونیستها میزنند که میگویند تقدیر تاریخی بشریت تن دادن به دموکراسی و آزادی و سرمایهداری است با تعریفی که ما میگوییم. یعنی به اردوگاه ما بیایید تا هم به شما دموکرات و هم حقوق بشری و هم آزاد بگوییم. ولو شاه یا صدام یا بعضی از حکومتهای مستبد و فاسد و شکنجهگر دیگر باشید. و الا اگر همهی مردم شما به این خط بیایند و رأی هم بدهند و آزادی هم باشد و در اردوگاه ما نباشید نمیشود. این حرفها را خیلی میشنوید که مثلاً میگویند این تقدیر بشریت است. برگشت ناپذیر است. قابل مهار نیست. به موج دریا تازیانه نزنید. عقربههای تاریخ به عقب بر نمیگردد. ما حکم تاریخ و فرمان مقدس پیشرفت و آزادی را اجرا میکنیم. این گذار قهری است. یک عده نادان بیسواد نابالغ هم اینجا به عنوان روشنفکری یا به عنوانهای دیگری پیدا میشوند که میگویند بله، این گذار از سنت به مدرنیته به مفهومی که اینها میگویند قهری است. حالا میگوییم این چه زمانی اتفاق میافتد؟ از نوع پیشبینیهای استالین نباشد؟ میگویند مشکل این است که مدرنیزم بدون مدرنیته نمیشود. یعنی باید اول فرهنگ و فلسفه و معرفتشناسی و انسانشناسی سکولار بیاید تا بعد مدرنیزم هم بیاید. مدرنیزم بدون مدرنیته نمیشود. حالا این گذار چه هست؟ یکی میگوید گذار از اقتدارگرایی به دموکراسی است. حتی مردمسالاری دینی را هم دموکراسی نمیدانند. میگویند این یک مرحلهای در وسط مراحل گذار به سمت دموکراسی است. چون دموکراسی، دموکراسیِ لاییک است و دموکراسی دینی که دموکراسی نیست. این یک مرحلهای از مراحل گذار است. جمود را ببینید. یکی میگوید گذار به سمت بازار آزاد و سرمایهداری جهانی است. یکی میگوید گذار از ملیگرایی به جهانیسازی به مفهوم سرمایهداری آن است و نه به مفهومی که ما از جهانیسازی داریم که باید در یک جلسهای راجع به آن مفصلتر صحبت بکنیم. یکی میگوید گذار از جامعهی دینی به جامعهی سکولار است. یکی میگوید گذار از حقوق شرعی و شریعت به حقوق بشر سکولار است. یکی میگوید گذار از اخلاقگرایی و فضیلتمحوری به اندویدوالیزم و نسبیگرایی و اباههگری و شخصی شدن و نسبی شدن اخلاق است. یکی میگوید گذار از عصر یقین و ایمان و بنیادگرایی به قول آقایان به عصر شکاکیت و اباههگری است. اینها گذارهایی است که درست کردهاند و به این سوال هم جواب نمیدهند که وقتی میگویید مدرن، دقیقاً چه چیزی مدرن است؟ تعریف تئوریک از مدرن ندارند. حالا اگر توفیقی بود در جلسات دیگر اشاره میکنم که اصلاً چه تعریفهایی از مدرنیته و سنت دادهاند که هیچ کدام از اینها با تعریف دیگر تطبیق نمیکند و همهی اینها هم مدعی علمی بودن هستند. کدام مدرن است. در فلسفهی سیاسی مثلاً فلسفهی «هابز» مدرن است یا «ماکیاولی» یا «لاک» مدرن است؟ اینها که ضد هم هستند. به قول آقایان همهی اینها هم در دورهی رنسانس و مدرن هستند و همه هم غیر سنتی هستند. کدام مدرن است؟ همهی اینها که بر ضد هم هستند. در اقتصاد سوسیالیزم مدرن بوده یا لیبرالیزم مدرن بوده است؟ سرمایهداری دولتی مدرن بوده یا سرمایهداری خصوصی مدرن بوده است؟ در حوزهی اخلاق نظریهی وجدانی کانت یک نظریهی مدرن اخلاقی است یا نظریهی اخلاقی پوزیتیویستها مدرن است؟ اینها که ضد هم هستند. در حوزهی معرفت امپریسیزم لیبرالهای کلاسیک مدرن است یا ایدهآلیزم آلمانی مدرن است یا فلسفه یا بهتر است بگوییم ضد فلسفهی تحلیلی آنگلو آمریکن یا فلسفهی کانتینانتال و قارهای مدرن است؟ خب همهی اینها مدرن هستند و همه میگویند مدرن هستند. اینها که ضد هم هستند و برای نفی همدیگر آمدهاند. بنابراین تا این لحظهای که بنده با شما صحبت میکنم هیچ تعریف دانشگاهی علمی از مدرنیته و سنت داده نشده است. ولی همه جا دائم از بشر قدیم و جدید، انسان سنتی و انسان مدرن، فرهنگ سنتی و فرهنگ مدرن میگویند. ملاکهایی آوردهاند. من یک بار بررسی کردم و اگر اشتباه نکنم فکر میکنم حدود 110 یا 120 تعریف از مدرنیزه و مدرن و سنتی کردهاند. اغلب اینها ضد همدیگر هستند و تعریفهای اینها با هم سازگار نیست. این اسطورهسازی است. این فلج کردن عقلهاست. نفهمید چه هست ولی این است. تقدیس میکنیم ولی تعریف نمیکنیم و همینطور در تاریکی حرف میزنیم. بالاخره فاصلهی مرز سنت و مدرنیته یک زمان خاصی است، یک اشخاص خاصی هستند، حکومتهای خاصی بودند، بافت اقتصادی بوده است، چه بوده است؟ تعریفهایی که اینها دادهاند با هم متضاد است. عذر میخواهم که بحث طول کشید و متشکر هستم از اینکه تحمل فرمودید. ممکن است این بحثها خستهکننده باشد ولی بحثهای بسیار بنیادین و مهمی است. اگر دوستان سوالاتی تهیه کردهاند به من بدهند و اگر نه از طریق دوستان متولی جلسه به من برسانند تا هفتهی آینده جواب بدهیم. انشاالله اگر زنده باشیم هفتهی آینده دو جلسه در دو روز پیاپی یعنی سهشنبه و چهارشنبه خواهیم داشت و من سعی میکنم با دستهبندی و مطالعهی سوالات شما به همین شکل پاسخهای مبناییتر به سوالات مبناییتر عرض بکنم. دوستانی که به عرائض بنده اشکالی دارند یا نظر مخالفی دارند یا سوال یا ابهامی دارند لطف کنند و آن را مرقوم کنند تا من بخوانم و استفاده کنم تا در جلسهی بعد به یک شیوهای به نظرات دیگری که ممکن است در جلسه باشد اشاره بکنم. متشکر هستم.
هشتگهای موضوعی