بشنوید صدای شهیدان است ( غواص های بی نشان در اقیانوس رحمت خدا )
به مناسبت سالگرد دفاع مقدس _ مراسم تشییع بقایای پیکر مقدس سی غواص دست بسته کربلای ۴ _ شهدای تفحص شده مازندران _ساری 1394
بسمالله الرحمن الرحیم
توفیق داشتیم در یکی دو عملیات نیروهای خراسان در کنار بچههای 25 کربلا که ابتدا تیپ بود و بعد لشکر شد در کنار هم جنگیدیم و شاهد شهادت بعضی از رزمندگان در عملیاتهای آبی- خاکی از بچهای استان شما بودیم. بعضی از دوستان نزدیک بنده اهل همین ساری و قائمشهر و گرگان بودند که از رفقای طلبهی مجاهد و فداکار ما بودند و پیش چشم ما در این عملیاتها به شهادت رسیدند. بنده در چهار عملیات مجروح شدم و در هیچ کدام توفیق پیدا نکردم که به این بچهها ملحق شوم معلوم بود که افرادی را پس میزنند یک کسانی را قبول میکنند. این منطقهای که اینجا شبیهسازی کردند که شبیه اروند کردند خیلی زحمت کشیدند انشاءالله خداوند به همهشان توفیق بدهد مخصوصاً برادر عزیزمان آقای باقرزاده که سالهاست با برادران و همکارانشان در حال جهاد و تلاش است برای پیدا کردن این بچهها. خیلی زیبا بازسازی شده و واقعاً همه لذت بردیم. اما این را بدانید که منطقهی عملیاتی به این سادگی و به این آسانی نبود. این بچههای غواص که حالا استخوانهای آنها را آوردند در یک موقعیتهایی تصمیم میگرفتند و وارد عمل میشدند که تصورش برای خیلیها سخت بود. من از این چندتا عملیات که این بچهها را آوردند از جمله کربلای 4 که این دوستان و برادران عزیزمان، غواصهای دستبسته و شهدای بزرگوار هستند فقط چند خاطره کوتاه عرض میکنم. اولاً آب اروند اینطوری آرام نبود در موقع جذر با سرعت 100 کیلومتر در ساعت آب حرکت داشت و این بچههای غواص باید با یک زاویه 45 درجه تقریباً برخلاف جریان آب غواصی میکردند که اگر قرار است درست سنگر روبرو را بزنند با زاویه 45 درجه خلاف جریان آب باید شنا میکردند تا آب آنها را به سنگرهایی که باید منهدم کنند برساند. آب اروند کوسه داشت و همه بچهها آماده بودند که قبل از نیروی دشمن ممکن است کوسه پا و دستشان را بزند و آمادگی داشته باشند که شب عملیات که اگر کوسه زد و اگر هدف گلوله قرار گرفتند سروصدا نکنند تا بقیه نیروها محلشان لو نرود و هدف دشمن قرار نگیرند. آب سرد بود، شبهای زمستان بچهها 30- 40 روز آموزش میدیدند شب تا صبح توی آب سرد بودند و لباس غواصی آن اولی که میپوشی یک مقدار آب وارد لباس میشود و یک کمی بدن ابتدا سرمای زیادی میخورد بعد کمکم ملایم میشود ولیکن اینطور نیست که بشود تحمل کرد! شب زمستان، آموزشهایی که بچهها میدیدند گاهی 8 ساعت – 9 ساعت در آب سرد بودند و وقتی این بچههای غواص بیرون میآمدند دستهای بچهها یخ میکرد طوری که نمیتوانستند زیپ لباس غواصی را پایین بکشند. دیگ آب داغ و گرمی آماده بود و یک دیگ هم شلغم آماده بود که بچهها معمولاً سرماخورده و مریض بودند و تب داشتند، دستهایشان را در دیگ آب میگذاشتند که این انگشتها یک مقدار ملایم شود و بتوانند زیپ لباس غواصی را پایین بکشند و لباسشان را عوض کنند. اغلب بچهها مریض، سرفه میکردند، سرما خورده بودند ولی چون اخطار داده بودند که اگر شب عملیات کسی تا یکی دو شب مانده به عملیات اگر کسی مریض باشد و سرفه کند از گروه عملیاتی غواص اخراج میشود یعنی اجازه نمیدهیم با غواصها جلو بروند. و این بچهها چنان مراقبت میکردند که اینهایی که مریض بودند تب داشتند و سرفه میکردند هر طور شده بهبود پیدا کنند و حالشان خوب شود که نکند از عملیات حذف بشوند. ما دیدیم شب عملیات والفجر 8 کنار اروند، بچههای غواصی که گریه میکردند برای این که از عملیات حذف شدند. چرا؟ برای این که سرفه میکردند، میگفتند ممکن است در آب، زیر پای دشمن سرفه کنید و دشمن متوجه شود و این بچه غواص، نوجوان 16- 17 ساله افتاد روی پای فرمانده تیم عملیاتی غواص، پایش را میبوسید، گریه میکرد، قسمش میداد که بگذار من بیایم، من قسم میخورم که سرفه نمیکنم! آنهایی را که هم میگفتند نیا، نمیگفتند که در عملیات شرکت نکن، میگفتند بروید با موج دوم پشت سر غواصها با قایق بیا که خطر شهادت آنها هم زیاد بود. در موقع آموزش، بچهها در نخلستانها کنار بهمنشیر و کارون که آموزش غواصی میدیدند این بچههای غواص قبرهایی برای خودشان کَنده بودند و معمولاً از آموزش که برمیگشتند ساعتهای 1 و 2 صبح، یکی دو ساعت به اذان صبح، توی قبرهایشان میرفتند و مشغول عبادت و ذکر و نافله و نماز قضا میشدند. ما صحنههایی دیدیم که این بچههای غواص در همان قبرهایی که برای خودشان کَنده بودند اینقدر آماده مطلق برای شهادت بودند گاهی میدیدیم که در سجده خوابشان میبرد. با یک چنین آمادگیای بود. این غواصها که جلو رفتند، در خیبر، در بدر، و بیش از همه در والفجر 8 و کربلای 4 هیچ کدام از این بچهها نرفتند که برگردند یعنی قبل از عملیات خیلی صریح و شفاف به ما گفته میشد که امشب میرویم و برنمیگردیم. بچههای غواص وارد آب میشدند نه برای این که برگردند، کنار آب فرمانده تیم غواص که شهید شد در عملیات دیگری به بچهها گفت که برادران اگر امشب دشمن ما را نزند کوسهها میزنند، کوسهها نزنند دشمن میزند، هیچ کدام نزنند ما لای سیمهای خاردار گیر میکنیم در تلههای انفجاری شهید میشویم اگر خط را بشکنیم و برویم در خط درگیر میشویم احتمال شهادت زیاد است، اگر خط بشکند فردا اولی که هوا روشن شود پاتکهای سنگین در نخلستانها شروع خواهد شد، آنها را عقب بزنیم هواپیماها ما را بمباران خواهند کرد، توپخانهها خواهند آمد، تانکها میزنند، در برابر همه اینها مقاومت کنیم بمباران شیمیایی خواهیم شد، بنابراین کسی به هوای این که ما میرویم و قطعاً پیروز میشویم وارد آب نشود. ما داریم میرویم نه برای این که برگردیم اما - اینهایی که میگویم عین جملات غواصانی است که شهید شدند – گفتند ما میرویم اما همان خدایی که موسی را از نیل عبور داد امشب ما را از اروند عبور میدهد. خدای آن طرف اروند، خدای این طرف اروند است. ما میرویم برای این که به وظیفهمان عمل کنیم نمیرویم که خاک و نخلستان و آب و رودخانه فتح کنیم ما میرویم برای این که رفته باشیم. چون امام در جماران منتظر است که به او بگویند بچهها به خط زدند. ما نمیرویم برای شکستن خط، ما میرویم تا وظیفهمان را انجام بدهیم. اینها حرفهایی بود که شهدای غواص و فرماندهان ما شب عملیات میگفتند. قبل از این که وارد اروند بشوند بچههای غواص همه به سجده رفتند و همه بلند شدند پشت جولانها دو رکعت نماز شهادت خواندند و وقتی که وارد آب شدیم برخلاف اضطراب و نگرانیای که قبل از عملیات داشتیم وقتی که وارد آب شدیم بنده خودم و خیلی از بچههایی که کنار ما بودند – من از آنها هم پرسیدم – احساس کردم یک مرتبه یک آرامش عجیبی بر بچهها نازل شد «أنزل السکینه» که خداوند در قرآن وعده میدهد. تا قبل از این که پایمان را در اروند بگذاریم واقعاً مطمئن بودیم که یک اتفاقی میافتد و ما به آن طرف آب نمیرسیم ولی وقتی که بچههای غواص بعد از آن سجده طولانی و آن دو رکعت نماز وارد آب شدند، اینقدر حال این بچهها عوض شد که در اروند در مسیر شوخی میکردند و مسخره بازی درمیآوردند و ستون غواص ما، خط را شکست فقط با یک شهید! در کربلای 4 که این بچههای غواصی که الآن اینها را آوردند و پیکر مقدسشان را اینجا گذاشتند اینها را بعد از نزدیک 30 سال آوردند، بچههای غواص دستهایشان را حنا بسته بودند و وقتی که میخواستند وارد آب بشوند تمام بچههای غواص به سجده رفتند، کنار باتلاقهای منطقه عمومی شلمچه، هدف بچههای غواص لشکر ما جزیرة بوآرین بود و خط درگیری نهر خیّن بود. این بچهها سجده طولانی رفتند، دستهایشان را حنا بسته بودند و میگفتند امشب جشن خون است! و بعد که از سجده بلند شدند بعضی از این بچهها شروع کردند با هم، همدیگر را بغل کردن که هرکس شهید شد شفیع دیگران باشد و هرکس زنده ماند تا زنده است باید راه شهدا را ادامه بدهد! این آخرین عهدی بود که بچهها از هم گرفتند و من هرگز فراموش نمیکنم وقتی که بچههای غواص وارد آب شدند آرام آرام زیر لب زمزمه کردند که لبیک، اللهم لک لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک، بچههای غواص کربلای 4 که حالا استخوانهای آنها را آوردند آنها زیر لب، دَم گرفتند که اللهم لبیک، رفتند و من این بچهها را دیدم و من خودم این بچهها را دیدم که چطور آماده شهادت داشتند. چند بار عرض کردم که اخوی خود بنده که 17 ساله بود جزو همین غواصهای کربلای 4 بود که مفقود شده بود آن شب، برای این که بدانید روح این بچهها چقدر بلند بود، وقتی ما با ایشان خداحافظی کردیم آن شب ایشان شهید، مفقود شد، بنده مجروح شدم، وقتی همدیگر را بغل کردیم و با هم روبوسی کردیم، من به او گفتم که، آن اخوی دیگر ما که همیشه منطقه جبهه بود، گفتم حسین خواب دیده تو امشب شهید میشوی. ایشان گفت من خودم هم خواب دیدم که من امشب شهید میشوم. بنده هم خواب دیده بود که ایشان امشب شهید میشود. اینها مهم نیست. مهم این بود که من از این بچهی 17- 18 ساله پرسیدم که گفت به نظرت امشب چه میشود؟ این همه راهکارها، این همه میدانهای مین، کمین، خط کربلای 4 خیلی خط سختی بود. تلخترین خاطره من در تمام دوران جنگ یکی کربلای 4 بود و یکی هم زمان قطعنامه بود. به ایشان گفتم که بچهها در چه حال هستند؟ گفت بچهها آماده رفتن هستند که بروند و برنگردند. گفتم فکر میکنی امشب چه میشود؟ بچهی 17 ساله غواص را که عرض کردم مفقود بود و سالها بعد استخوانهای او را آوردند، عین عبارتش این بود گفت که: امشب ما را میزنند و ما شهید میشویم ولی انشاءالله خط را میشکنیم و بچههایی که پشت سر ما میآیند جزیره را میگیرند. با همین آرامش. بعد گفت که یک جمله از پیامبر(ص) و یا اهل بیت(ع)، راجع به شهید و شهادت بگو. من یک روایت از پیامبر اکرم(ص) به یادم آمد که حضرت امیر(ع) از جنگ بنیالمصطلق از جهاد برمیگشتند سوار بر یک اسب با پیامبر بودند، همین سؤال را امیرالمؤمنین(ع) از پیامبر(ص) پرسیدند، پیامبر(ص) فرمودند که کسی که عزم جهاد میکند خداوند به فرشتگانش به او مباهات میکند که ببین از زندگی و خانواده و آرامشش از همه چیزش گذشته و دارد میآید که برای من فداکاری کند. برای حق، برای عدالت، برای توحید و... تا لحظه آخر که وقتی هدف قرار میگیرد و میخواهد شهید شود، پیامبر(ص) فرمودند خونی که از بدن شهید خارج میشود تمام گناهان او پاک میشود و مطهر، مثل کودکی که به دنیا آمده است. من این را به چندتا از بچههای غواص و اخوی که گفتم یک نفسی کشید و گفت همین بس است! همین وعده پیامبر(ص) بس است. اینها یعنی بچههای غواص. این صحنه که شما دیدید صدای شلیک گلولهها را 500 برابر کنید و بعد هم تفریحی نه، گلوله میآید جلوی خود شما که میبینید گلوله به سروصورتتان میخورد یعنی نیروی غواص وقتی داشت میرفت، چهارلول، دو لول، تکلول، سلاحهایی که با آنها هواپیما میزدند اینها را مستقیم توی سروصورت بچهها میزدند و بچهها نباید مسیرشان ر ا تغییر میدادند چون اگر تغییر میدادند به آن محوری که مأمور شده بودند نمیرسیدند. مستقیم باید حرکت میکردیم. یک غواص کنار شما، توی صورتش تیر میخورد! یکی شانهاش را میشکست! یکی گلوله میخورد به سینهاش شهید نشده سست میشد و آب او را میبرد، بقیه باید به حرکت ادامه میدادند. خودان را یک لحظه در آن صحنه تصور کنید که گلوله را دارید میبینید مستقیم به سروصورت شماها میخورد و باز نباید برگردید! نباید به راست یا چپ بروید، مستقیم باید به سمت خط دشمن حرکت کنید. این بچهها اینطوری عمل کردند اینها را دستِکم نگیرید.
در عملیات بدر، بچهها 30 ساعت، بچههای غواص با بلم پارو زدند وقتی ما در بدر، به خط دشمن رسیدیم 30- 40 کیلومتر در عمق عراق از هورالهویزه از نیزارها و باتلاقها عبور کردیم روبروی خط دشمن در قایق، لباسهای غواصی را پوشیدیم و وارد آب شدیم. در عملیات بدر، ما بچههای غواص، واقعاً نفهمیدیم که چه زمانی و چطور خط شکست؟ نیروی کمکی که قرار بود به ما برسد که آنها ادامه بدهند که ما خط را بشکنیم و آنها ادامه بدهند و جلو بروند نیروی موج دوم نرسید! گم شد و نتوانست بیاید. همین نیروی غواصی که خط شکست، همانها مأمور شدند که پیشروی را ادامه بدهند یعنی وقتی از آب بالا آمدیم و خط شکست باز خود بچههای غواص باید دو – سه کیلومتر جلو میرفتیم تا به جاده بصره – بغداد برسیم. چیزهایی که ما در عملیاتهای مختلف دیدیم از بچههای غواص، در همین عملیات بدر نوجوان غواصی دیدیم که 16- 17 سال، 17- 18 ساله بود که ترکش خورده بود، تیر خورده بود و خون از بدنش رفته بود، رنگ او سفید شده بود، نمیتوانست صحبت کند، وقتی میخواست حرف بزند نمیتوانست، من آمدم که به او دلداری بدهم، گفتم یک مقدار تحمل کن انشاءالله بچهها تو را عقب میبرند. ایشان برگشت به من گفت کی خواست عقب برود؟ من نمیخواهم عقب بروم. ما فکر کردیم الآن این را به او بگوییم خوشحال میشود. گفت کی خواست عقب برود؟ از این بچههای غواص، ما دیدیم که بعد که آمدند توی درگیری، توی پاتک، لباس غواصی را عوض کردند و لباس پوشیدند آمدند توی یک محاصرهای که از سه طرف دشمن بود و مهمات بچههای ما تمام شده بود از خاکریز بالا میرفتیم آر.پی.جی بزنیم، تیرِ تک تیرانداز سِمینوف، قناسهای دشمن، توی سرو صورت میخورد. نمیشد بروی بالا بایستی هدف بگیری، بزنی، تکبیر بگویی بعد بایستی نگاه کنی ببینی خورد یا نخورد؟ اگر 7- 8 ثانیه میایستادی تیر میخوردی. شرایطی رسید که تقریباً یک بخشی از این خاکریز سقوط کرد که باز یک نوجوانی که من نمیشناختم برای کدام گردان بود کلی آر.پی.جی میداد من میزدم، یک لحظه برگشتم به او گفتم اطراف ما 10، 20، 30 نفر از بچهها افتادند همه شهید شدند یا جراحتهای سنگین برداشتند. گفتم این قسمت خاکریز الآن من و این و دو سه نفر دیگر هستند که آنها هم بعداً شهید شدند. من دو سه بار برگشتم به اینها گفتم که برو عقب اینجا نایست! این گوشه خاکریز سقوط کرده و 4 کیلومتر در خاک دشمن بود. دو – سه نفر من به ایشان گفتم و ایشان محل نگذاشت. یک لحظه برگشتم تشر به او زدم، گفتم که اگر مجروح شوی من نمیتوانم تو را عقب ببرم، از اینجا کسی نمیتواند تو را عقب ببرد. ایشان برگشت به من گفت که من نامرد نیستم! من نمیدانستم که این برای کدام تیپ است؟ همینطوری آنجا بهم خوردیم. هرچه به این بچه گفتم برو عقب، اگر مجروح بشوی کسی نمیتواند تو را عقب ببرد من هم نمیتوانم تو را ببرم. گفت من نامرد نیستم، من نیامم که برگردم من آمدم که بمانم. از این حرفش چند دقیقه نگذشت که دوباره درست یک خمپاره خورد کنار ما خورد و من از زیر خاک و دود بیرون آمدم برگشتم نگاه کردم دیدم ایشان از همین بچههای غواص که بعد لباس خشکی پوشیده بود لباس رزم خشکی، دیدم به حال سجده افتاده شهید شده، عینکش کنارش شکسته، یک بادگیر سبزی هم پوشیده سوراخ شده و از سوراخ این بادگیر دارد دود بیرون میآید. من خم شدم این بچه را بوسیدم نمیدانستم کیست و برای کدام گردان است. 20- 30 کیلومتر از آنجا فاصله گرفتم چون آنجا مدام خمپاره میخورد.
در عملیات خیبر، ما چه صحنههایی دیدیم. از همین بچههای آبی – خاکی. در خیبر سال 62 کسی را دیدم که بدنش متلاشی شده بود ما در شرق دجله، بچههای ما میجنگیدند مهمات تمام شده بود توی خاک دنبال فشنگ کلاش میگشتیم! از سه طرف دشمن میزد، هلیکوپترهایش از بالاسر میزد، توپخانهاش میزد اینقدر زد که این جاده... ما که خاکریز نداشتیم پشت جادهی خشکی برای عراق سنگر گرفته بودیم اینقدر توپ مستقیم زدند که وقتی این جاده را ایستاده که میآمدیم از سر ما نیم متر و بعضی جاها یک متر این جاده بلندتر بود! یعنی ما کاملاً راحت میرفتیم. ولی 15 ساعت نگذشت، این قدر توپ مستقیم و تانک به این جاده خورد که یک جاهایی باید فقط سینهخیز میرفتیم و الا میخوردیم. و بچهها با دست خالی مقاومت کردند. بچهها از دشمن اسیر گرفته بودند یک افسر عراقی را آورده بودند این طرف خاکریز، او گریه میکرد میگفت شما همین تعداد هستید؟ یک مشت بچه؟ 48 ساعت است که ما را معطل کردید؟ دوتا سپاه ما میخواهد اینجا بهم ملحق بشوند شما چندصدتا بچه نمیگذارید، آنجا هم باز بچههای خراسان بودند، بچههای مازندران و بچههای اصفهان و نجفآباد بودند و کنار هم میجنگیدند و خونشان مخلوط شد و در کربلای 4 اتفاقات عجیبی که افتاد. مقاومتهایی.. فقط کافی است بدانید در خیبر، در بدر، همین منطقهی کوچکی که مجموع آن چند کیلومتر مربع بیشتر نبود بیش از یک میلیون گلوله توپ و خمپاره، ظرف 48 ساعت روی سر بچهها ریخت. بچهها در این منطقه 72 ساعت زیر بمباران شیمیایی بودند و عقب نیامدند. بدانید که چه فداکارهایی شد؟ شما الآن 30تا تابوت میبینید نمیدانید که این بچهها چه کار کردند؟ بعد جلوی کسی نبود، در تاریکی مطلق، هیچ کس جز خدا اینها را نمیدید، خودشان بودند و خدا. اینها اصلاً تصور نمیکردند که یک وقتی این حرفها یک جایی گفته میشود و 30- 40 هزار جمعیت بعد 30 سال به استقبال جنازهها و استخوانهایشان میآیند. ولی بدانید که این قضیه چه بود. یادداشتهای دوتا از بچههای غواص هست. این را بگویم اگر باز فرصت بود بقیه آن را هم عرض میکنم. من بعضی از یادداشتهای دوتا از دوستانمان، از بچههای غواص و از بچههای عملیات آبی – خاکی که شهید شدند، اینها یادداشتهای شبهای عملیاتشان است من اینها را خیلی گشتم برای این جلسه پیدا کردم آوردم. یکی از اینها فرمانده محور بود، در بدر شهید و مفقود شد، مسئول بخشی از عملیاتهای غواصی آبی- خاکی بود، یکی دیگر از این برادرها از بچههای مبارز قبل از انقلاب که قبل از انقلاب در جنگ مسلّحانه و زندان و زمان شاه بود، طلبه بود، کارگری میکرد، بعد هم آمد توی سپاه، بعد هم که از سپاه بیرون آمد رفت به عنوان بسیجی ساده به جبهه آمد. ایشان هم در والفجر 8 که ما آموزش غواصی میدیدیم مسئول پایگاه غواصها بود، فرمانده پایگاه غواصها به بچههای غواص میگفت که مسئول نظافت دستشویی خودم هستم! فرماندههای ما اینها بودند. فرمانده کل پایگاه غواص، میگفت شستن دستشوییها برای من، هیچ کس حق ندارد تمیز کند! یک چنین آدمی. ایشان در کربلای 4 جزو همین بچهها بود که شهید و مفقود شد. چند ساعت، یکی دو ساعت قبل از عملیاتا که در محور جادهی شیشه و جادهی شهید صبوری به سمت بوآرین بود که بچههای غواص از دو جناح وارد آب شدند و چون عملیات لو رفته بود، هم منافقین خبیث خیانت کرده بودند و هم آمریکای جنایتکار، این کدخدای کثیف جهانی، که کدخدا هم نیست پروبالش ریخته، نمیدانم که بعضیها چرا هنوز به این کدخدا میگویند، یک عده کدخدازدهاند، اینها کارشان در دنیا تمام شده از همه جا دارند عقب میروند باز یک عدهای هنوز اسم اینها را میبرند و از لب و لوچهشان آب میریزد، قدرتهای بزرگ جهانی! امام فاتحه اینها را خواند. این شهدا فاتحه اینها را خواندند. متأسفانه هنوز عدهای برق قدرت و ثروت اینها را میگیرد. در مسئولین هم هستند، در غیر مسئولین هم هستند قبلاً هم بودند بعد هم خواهند بود. اینها همان کسانی هستند که قرآن شریف از اینها نام میبرد که اینها بیدین نیستند اما آدمهای ضعیفی هستند. آن امام بود که قوی بود. یک وقتی این حاج عیسی، خادم امام، گفت امام داشت در حیاط قدم میزد، سیداحمد هم با او بود، من هم سینی چای را آوردم به اینها چایی تعارف کنم دیدم سیداحمد دارد میگوید که دنیا بین دوتا دست ابرقدرت آمریکا و شوروی است این وسط ما باید چه کار کنیم؟ امام صحبت ایشان را قطع کرد گفت نخیر، دوتا ابرقدرت نه، سهتا ابرقدرت، سومیاش ما هستیم، ابرقدرت اسلام، توی دهن اینها خواهیم زد. یک عدهای این همه شکستهای پیاپی اینها را دیدند، دیدند شوروی سقوط کرد رفت، دیدند آمریکا چقدر ذلیل شده، خودش میگوید ما دیگر قدرتی نداریم، دیدند اسرائیل پشت سر هم در چهارتا نبرد شکست خورد بر اساس الگوی جهادی که همین بچههای غواص طراحی کردند، همین الگو در غزه پیروز شد، همین الگو در لبنان پیروز شد. همین الگو امروز در یمن و عراق و سوریه در یک جنگ جهانی دارد مقاومت میکند و جلو میرود، اینها الگو از همین بچههای ما بود اینها را دارند میبینند ولی هنوز دارند میگویند که آنها قَدَر قدرت، ابرقدرت، خدایان و کداخدایان عالم هستند هنوز این برق دنیا چشمهای بعضیها را گرفته و قدرت این بچهها را نمیبینند که اینها کمونیزم را پایین کشیدند، اینها آمریکا را ذلیل کردند، اینها اسرائیل را شکست دادند اینها سرنوشت اسلام و جهان اسلام را دارند تغییر میدهند یک عده هنوز ادبیاتشان ادبیات ذلّت و تسلیم است. من چندتا از این یادداشتها را که برایتان میخوانم همین برادران ما که شهید شدند و مفقود شدند حالا عرض میکنم چند ساعت قبل از عملیات این برادری که عملیات کربلای 4 شهید و مفقود شد و یادداشتهایش هست ما نشسته بودیم کنار آب داشتیم با هم صحبت میکردیم، موج اول، بچههای غواص توی آب هستند ما هم از این طرف داریم میرویم اسلحه نداشتم، سریع از مشهد خودم را منطقه رسانده بودم حتی کارت و پلاک نداشتم خودم را به خط رساندم چون با بچهها آشنا بودیم بهم گفت با این وضع که نمیشود برو سریع لباس و کارت و پلاک و اسلحه بگیر. یک کمی عقبتر رفتم قرارگاه تاکتیکی، دیدم آنجا هیچ کس به هیچ کس نیست بدون کارت و پلاک، دوباره به سمت محور برگشتم که بدون کارت و پلاک و اسلحه بیایم، گفتم حالا با بچهها جلو میرویم بچهها شهید میشوند اسلحه آنها را برمیداریم! ولی من در این فاصله 20 دقیقهای که رفتم و آمدم دیدم این ستون حرکت کرد و رفت. دیگر سریع من پشت سر اینها رفتم، معلوم بود این عملیات، یعنی همانجا فهمیدم که این عملیات لو رفته چون بچهها افتاده بودند. میخواهم این صحنه را بگویم این برادر عزیز ما قبل از این که از هم جدا شویم گفت فلانی دیشب پریشب خواب دیدم که شهید اویسی که یکی دیگر از بچههای غواص بود که در گشت شناسایی کربلای 4 روی مین رفت و شهید شد، او حافظ قرآن بود، طلبه هم بود، از دوستان طلبه ما بود. گفت خواب دیدم که دارد قنوت میخواند یک کبوتری آمد از توی دستش یک چیزی برداشت و پرید آمد طرف من، دستم را دراز کردم که توی دست من بگذارد، تا طرف من آمد یک مرتبه مسیرش را عوض کرد فرار کرد. ایشان، شهید مهدی، میگوید من اینقدر دنبال این کبوتر دویدم، اینقدر دنبالش دویدم که او خسته شد و دیگر برگشت و همان چیزی که از دست شهید اویسی درآورده بود کف دست من گذاشت. من فکر میکنم این مروارید گوهر شهادت است. من امشب شهید میشوم و همین اتفاق افتاد. ایشان هم شهید و مفقود شد که جزو مفقودین کربلای 4 بود که بعد آمد. حالا بعضی از این یادداشتها برای شبهای عملیات قبل بود و بعضی از اینها شب اول عملیات، این را نوشت، بعد عملیات، شب سوم عملیات شهید شده است. عبارات او را گوش کنید: میگوید که اولاً در جلسه مشترک قبل از عملیات، مسئول یکی از تیپها از ضعف و وضع خطرناک منطقه گفت. برادر برونسی – شهید برونسی را میشناسید که از فرماندهان یگان خراسان بود که ایشان هم یک بنّا و کارگر بود و جزو اولیاءالله بود – عملیات بدر که ایشان شهید شد من یادم میآید اهل شوخی هم بود که حالا کاری ندارم، یکی از دوستان گفت من یک حرزی بردم که به ایشان ببندم که در عملیات برای ایشان اتفاقی نیفتد، برگشت گفت این چیست؟ گفتم هیچی این حرز است، یک حرز و دعایی است برای این که سالم برگردی! این را گرفت و پرت کرد آن طرف، گفت اگر من از این عملیات زنده برگردم در مسلمانی خودم شک میکنم، همه دوستان من رفتند من چرا تا حالا ماندم؟ سال 63، و ایشان در همان عملیات بدر در سال 63 شهید شد در همان چهارراه، شاید با فاصله 20- 30 متری ایشان بودیم که فرمانده تیپ بود خودش میرفت با آر.پی.جی میزد و از عقب به او دو – سه بار گفتند که عقب برگرد، گفت من بچههایم را اینجا نمیگذارم عقب برگردم، با این بچهها جلو آمدم و با همین بچهها اینجا شهید میشوم. خب اینها چیزهایی است که این غربیها اینقدر فیلمهای جنگی هالیوودی می سازند دروغ را صدبرابرش که میکنند به اندازه راستها و واقعیتهای جبهه ما نیست. دروغهایشان را که صدبرابر میکنند کمتر از واقعیتها و راستهای جبهه ماست. بچهها از عملیات و آموزش برمیگشتند، بچههای غواص پاهایشان پر از خار بود، مینشستند یکی میآمد با ناخنگیر خارها را از پاهای بچهها که در نخلستان به پایشان رفته بود درمیآورد، بچهها مریض بودند، عرض کردم بچهها میرفتند توی قبرهایشان مشغول ذکر میشدند بعضیها هم مثل بنده میرفتیم میخوابیدیم! اینها یک چنین کسانی بودند که سر این که کدامهایشان جلوی تیم باشند چون هر ستون غواص یک تیمی داشت به نام تیم نفوذ که این باید جلوی دسته غواص حرکت میکرد. وظیفه این تیم این بود که وقتی ما جلوی غواصها باید حرکت میکردیم خط را میشکستیم توی سه - چهار سنگر اول باید نارنجک میانداختیم، بعد اگر سالم میماندیم به پاکسازی خط به عهده تیم نفوذ به عهده ما نبود ما باید مستقیم در عمق دشمن میرفتیم، 700- 800 متر که با نقشههای هوایی از قبل توجیه کرده بودند باید میرفتیم پشت خط دشمن، آنجا سر چهارراه کمین میگذاشتیم یکی افسرهای دشمن که زود فرار میکنند وقتی خط میشکند نگذاریم فرار کنند، یا اسیر کنیم یا آنها را بزنیم، و یکی این که از پشت نگذاریم تا قبل از صبح، نیروهای کمکی بیایند این وظیفه تیم نفوذ بود. بعد بچهها باید میآمدند در خط به سمت چپ و راست پخش میشدند و سنگرها را پاکسازی میکردند. و این وسط، چیزهای جالب و خندهدار و گریهدار، همه چیز هم پیش میآمد. الآن یادم آمد که یکی از بچههای غواصمان که سنش هم خیلی کم بود خط که شکست بچههای غواص رفته بودند توی سنگرها نارنجک بیندازند یک مرتبه یکی از این نیروهای دشمن از توی این سنگرها بیرون آمد که یک غولی بود این بچه 16- 17 ساله بود، لاغر یک چیز کوچک و نحیفی بود ولی آن طرف یک غولی بود که شاید قدش دو برابر این بود! همینطور که بیرون آمد این هم میخواست برود توی سنگر، اینها به هم خوردند، بعد آن طرف، خب هیکلش سنگین بود روی این افتاد! این بچه غواص زیر افتاده بود داشت خفهاش میکرد، او از زیر میگفت آی اسیر گرفتم. این بچه غواص آن زیر داشت خفه میشد این عراقیه میخواست فرار کند این نمیگذاشت، یقهاش را گرفته بود نمیگذاشت. بعد یکی از دوستان غواص ما که ایشان جانباز شد، الآن یک پایش مصنوعی است، ایشان قسم میخورد میگفت فلانی... - من چون مجروح شدم رسیدم آن طرف آب، صورتم سوخت و چشمهایم تا مدتها نمیدید، آن طرف اروند که رسیدم من فقط گوشم صداها را میشنید. - بعد یکی از برادرهای غواص که الآن هست جانباز است، ایشان گفت فلانی من از پشت سنگر پیچیدم آمدم، خداشاهده دیدم فلانی این بچه افتاده، این عراقیه افتاده بالایش اصلاً لازم نیست کاری بکند همان بالا که بنشینه این 5 دقیقه دیگر آن زیر جانش درمیرود! بعد این تا من را دید به من نگاه کرد گفت اسیر گرفتم. من آمدم دیدم نمیشود این را بلند کرد، به رگبار بستمش، این طرف افتاد کشته شد، اینها بعدها تا یک سال بعد از جنگ با هم بحث میکردند او میگفت اگر نرسیده بودم اون زیر خفه شده بودی! او هم میگفت که نه این میخواست فرار کند من گرفته بودمش که نرود من میخواستم اسیر عقب بیاورم! اینها تا مدتها با هم جر و بحث میکردند هردویشان هم الآن هستند. میگوید آن شب یکی از مسئولین گفت که وضع خطرناک است معلوم نیست چه می شود؟ ما ضعیفیم اینجا دشمن فلان است میگوید برادر برونسی به نقش حرکت اولیاء و انبیاء خدا اشاره کرد. معیار اسلامی برای مجاهد را تشریح کرد از پیروزی حضرت موسی(ع) در برابر فرعون فقط با توکل به خدا سخن گفت. گفت موسی دستش به لحاظ مادی در برابر فرعون خالی بود ولی چه کسی برد و چه کسی باخت؟ امشب ما جبهه موسی هستیم و آنها جبهه فرعوناند. همان خدایی که موسی را از نیل عبور داد بچههای غواص ما را امشب از اروند عبور میدهد، و همان اتفاق افتاد، عملیات پیروز شد، فاو به سرعت آزاد شد، غواص شهید، نیروی شهید، یکی دو شب قبل از شهادتش نوشته است، میگوید قیام ما به قیام حسین(ع) مشابه است. روی پای خود میایستیم ما با همین دستهای خالی سرنوشت جهان را تغییر خواهیم داد. – گوش کنید، به بعضیها که این قدر دلهایشان توخالی است بگوییم اینها را بردارند بخوانند، اینقدر از آمریکا نترسید – روی پای خود میایستیم با تکیه به این ملت، همه قدرتهای جهان را شکست میدهیم. یک خواهری روستایی سند شش دانگ منزل خود را آورده بود به پشتیبانی جنگ گفت باشد برای رزمندگان، در آن شهرستان بزرگ یک روستای کوچکی بود و خودش رفت مستأجر شد! اینها از غواصها هم بزرگتر هستند. یک زن فقیر، آمده سند شش دانگ خانهاش را تحویل داده و میگوید این برای جبهه، و خودش رفته یک اتاق اجاره کرده و صاحبخانه مستأجر شده است. پیرزنی که کفن خود را آورده بود، فقیر بود و گفت من چیزی ندارم، کفن خود و چند سوزن هدیه آورده بود گفت چیز دیگری ندارم این را آوردم که نکند یکی از این بسیجیها بیکفن دفن شود. یک وقت آمدند در روستایی گفتند که برای کوهستان و منطقههای غرب کردستان قاطر میخواهیم. یک عدهای آمدند قاطرهایشان را آوردند یک خانمی هم بود سه – چهارتا بچه یتیم داشت و تنها ممرّ درآمدش همین قاطر بود. ایشان هم قاطرش را آورد. میگفت بچههای شورای روستا آمدند به بسیج گفتند قاطر این را نگیرید کل زندگی این زن با این قاطر است و سه – چهارتا هم بچه صغیر دارد، میگوید تا نوبت این رسید گفتند خب دیگر کافی است، دیگر قاطر نمیخواهیم. دست شما درد نکند ببرید. این خانم زیر گریه زد که تا نوبت به من رسید دیگر نیازی نیست؟ اموال من مشکلی دارد؟ قاطر من با قاطر بقیه چه فرقی دارد؟ میگوید این قدر گریه کرد گفتیم خیلی خب ما پولش را میدهیم هزینهاش را میدهیم قاطر را میبریم. گفت من قاطرم را نیاوردم بفروشم من قاطرم را آوردم برای رزمندهها تقدیم کنم که توی جبهه ببرند. میگوید اینقدر گریه کرد گفتیم خیلی خب ببر فردا صبح بیاور. گفتیم شاید پشیمان شود. – اینهایی را که میگویم همه را شهید اینجا نوشته است – میگوید صبح که شد همسایهاش آمد گفت فلانی میدانی این خانم چه کار کرد؟ فهمید که قبول کردند و میخواهند قاطرش را جبهه ببرند کلاً با آب شست و آن شب گلاب به او زد و توی طویله نبردش، آورد توی اتاقش و تا صبح با قاطرش حرف زد! گفت نگاه کن من غیر از تو هیچ چیزی ندارم من دارم تو را برای این بچهها میفرستم توی جبهه بروی خدمت کنی، آنجا رفتی از من یادت نرود! اینها هستند... بعد شهید میگوید ما با این پیرزنان قدرتهای جهان را به خاک میکشانیم ما با اینها به دنیا غلبه میکنیم. اینها از همه جهان قویترند. نمونه دیگر؛ رسیدیم زیر پای دشمن، گفتم آیه «وجعلنا» را بخوانید، امام گفتند این آیه را بخوانید. یقین داشتم که اگر ستون ما از این منطقه رد شود ما هدف قرار میگیریم. آیه را خواندیم و همه حرکت کردیم، بیش از صد نیرو را من درست از جلوی کمین و تیربار عبور دادم، یکی از اینها مجروح نشد، به محض این که خط شکست و درگیری شروع شد فریاد یابنالحسن در میان معرکه بلند شد، صدای نالهای از بچهها بلند شد که در هیچ دعای کمیل و دعای ندبهای پشت جبهه نشنیده بودم. گفته بودیم هرکس مجروح شد امام زمان را صدا بزند، یک مجروحی را دیدم افتاده، جوانی بود ترکش خورده افتاده، نمیتواند تکان بخورد، هیچی نمیگوید. وقتی بچهها میخواستند از کنارش عبور کنند صدایش را هرچه خواست بلند کند نتوانست، فقط یک لحظه پای یکی از بچهها را گرفت به او گفت اگر به کربلا رسیدی التماس دعا! این تنها حرفی بود که زد و دیگر هیچی نگفت. یکی از برادران همسنگر میگفت در مرحله قبلی عملیات، پریشب یکی از بچههای پایش مجروح شد روی خاک افتاده بود در حالی که مجروح بود خمپارهای آمد و دستش را هم قطع کرد، یک مرتبه فریاد زد مولاجان دلم میخواهد شهید بشوم اما نمیخواهم در جوانی معلول شوم! میگوید من این صدا را شنیدم رفتم، وقتی برگشتم دیدم ایشان نیست، بعداً که آمدم پشت خط او را دیدم گفت فلانی من این حرف را زدم بعداً هم پشیمان شدم ولی یک اتفاقی افتاد که خیلی عجیب بود تا این فکر در ذهنم آمد و بعد گفتم ناگهان دیدم یک آقایی بالای سرم ایستاده و به من میگوید جوان بلند شو، گفتم آقا نمیتوانم، گفت من میگویم بلند شو، میگوید دستم قطع شده بود، پایم ترکش خورده بود و قبلش نمیتوانستم تکان بخورم، وقتی این به من گفت بلند شو من بلند شدم و با پای خودم آمدم عقب! رمز عملیات که اعلام شد صدای نالههای مهدی مهدی بلند شد. یکی از برادران که سن کمی داشت مجروح شده بود، وقتی رفتند به او آب بدهند گفت نمیخورم! مادرم گفته روز عملیات، - این روز اول عملیات بوده که در درگیریها مجروح شده است – مادرم گفته است در عملیات باید روزه بگیری، با زبان روزه بجنگی و با زبان روزه شهید بشوی. من روزهام. هرچه آمدیم به او آب بدهیم قبول نکرد. ایشان میگوید ما تا این بچهها و آن مادرها را داریم هیچ قدرتی در جهان در برابر ما نمیتواند بایستد. در عملیات دیگر، میگوید ما در یک محور عملیات محاصره شدیم و گیر افتادیم. به گشت شناسایی رفته بودیم، بچههای اطلاعات عملیات بودند، یک لحظه همه مسیر را گم کردم، نمیدانستم دشمن کجاست؟ دوست کجاست؟ ما باید چه کار کنیم؟ به بچهها گفتیم بنشینیم و به سجده برویم، متوسل شدم، گفتم خدایا این بچهها امانت مردم هستند جان این بچهها و تو؛ اینها بچههای مردم هستند و من گم شدم یک کاری نشود که خونی از دماغ این بچهها بیاید، همینطوری که در سجده بود یک مرتبه صدای سگهای دشمن را شنیدم، به بچهها گفتم این سگها را خدا فرستاده، اینها راهنمای ما هستند، تیراندازی نکنید. سگهای گشتیشان آمدند دور ما حلقه زدند ساکت شدند و دیگر پارس نکردند سرشان را پایین انداختند رفتند ما هم دنبال سگها راه افتادیم، سگهای دشمن که آموزش دیده بودند، و میگفت این سگها ما را از آن منطقه نجات دادند و بیرون آوردند. زمانی که خط مقدم شکست در میدان مین، دیدم نوجوانانی را که مجروح شدهاند و در حال شهادتند و زیر لب، ذکرشان یا مولا یا اباصالح است. شب رسیدیم به رودخانه، آب رودخانه سرد بود، بچهها گفتند تو راهنمای ما هستی اگر راهی بود برگرد ما را هم ببر. توی آب رفتم، آب من را از جا کَند. به شدت سرد بود. پر از مین بود، من با توسل و توکل، ناگهان دیدم از لابلای تلههای انفجاری در آب رودخانه عبور کردم و پایم به خشکی آن طرف رسیدم و آب ما را با خود نبرد، در حالی که صبح که شد دیدم اطراف ما پر از مینهای پلاستیکی است، و ما از وسط هزار معرکه با بچهها رد شدیم و هیچ اتفاقی برای ما نیفتاد. دیشب به میان بچهها رفتم، همین بچههای غواص، دیدم بچهها تا صبح نمیخوابند. مشغول نماز شب هستند، ما با این بچهها پیروز خواهیم شد. آنچه که قلب را صیقل میدهد ماندن در این جبههها و در این سختیهاست. مردم مرفّه پشت جبهه، از این نور و آرامش محروم هستند. خیلیها در آپارتمانهای مرفهشان باید با قرص خواب بخوابند و الا خوابشان نمیبرد. این بچهها را ببین که چگونه زندگی میکنند. صبح تا شب درگیر هستند، 4 نیمه شب بلند شدهاند و همه نماز شب میخوانند. دعا میکنند. چنین بچههای در هیچ جای عالم پیدا نمیشود. امام در جمع فرماندههان پیام داده است گفته است ما ترس آن داریم که از نظر نظامی پیروز شویم ولی از نظر معنوی شکست بخوریم! و بهتر است از نظر نظامی شکست بخوریم و از نظر معنوی پیروز شویم این را ما ترجیح میدهیم. میگوید مسئول اطلاعات سوریه گفته است که شاه فهد (عربستان) شما که فتح میکنید فقط بگویید بعدش میخواهید چه کار کنید؟ - اینها برای چه زمانی است؟ برای 30 سال پیش است. حالا آن اتفاق افتاده است الآن عراق و سوریه و یمن و غزه و لبنان همه دارد میرود – فقط بگویید بعد از عراق میخواهید چه کار کنید؟ میگوید طبق آیه 112 سوره هود «فَاسْتَقِمْ کَمَآ أُمِرْتَ وَمَن تَابَ مَعَکَ وَلَا تَطْغَوْاْ إِنَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ» ملتهای مظلوم فلسطین و افغان، از افغانستان تا فلسطین، باید بدانند که اگر میخواهند به عزت برسند و مبارزه کنند نباید به آمریکا دل ببندند فقط باید به خدا دل بست کاری که بچههای ما کردند. این اتفاقهایی که الآن دارد میافتد، 30 سال پیش، غواص شهید دارد اینها را میگوید و نوشته است. همه ملتهای مستضعف از لبنان و فلسطین تا مصر، و تا پاکستان و افغانستان و هند، و تا جزیرهالعرب، همه منتظر ما خواهند بود. ما همه را آزاد خواهیم کرد. - 30 سال پیش این را گفته است – ما همه را آزاد خواهیم کرد، ما کشوری خواهیم ساخت که برای همه مسلمین جهان و مستضعفان عالم الگو شود ما به همه روش جنگیدن با آمریکا را خواهیم آموخت. جوانهای عیّاش و ننگجو به جوانان مجاهد و جنگجو تبدیل شدند، امروز ما با این واقعیت مکتب توحید را جهانی خواهیم کرد. ما در سراسر جهان گسترش خواهیم یافت. ملتها آگاهتر خواهند شد. ائمه اطهار(ع) فرمودهاند هرکس از خدا بترسد خداوند همه را از او میترساند. ما از خدا میترسیم و همه دشمنان و ظالمان جهان از ما، خواهند ترسید. و این قبیل مسائل که اگر بخواهیم بگوییم تمام نمیشود. من خواستم نمونههایی از اینها را عرض کنم.
عرضم را با یک ذکر مصیبت از شهدای کربلا ختم میکنم. این لسان همین بچههاست. قضیهی نافعبنهلال است که میگوید محاصره در روز هفتم به اوج رسید، همه تشنه بودند، آب ذخیره در کربلا تمام شد، راه ورود به آب بسته شد، همه تشنه بودند بخصوص اطفال و زنها. عباس(ع) بیش از همه ناراحت بود. امام حسین(ع) فرمودند 50 شهادتطلب میخواهم. گفتند نافع، هوا تاریک است، از وسط این دوتا کوه میتوانی بروی، بیا و برو! ماندن تو، مشکل ما را حل نمیکند ما یک نفر کم و زیاد و پنج نفر، کم و زیاد در این نبرد تأثیری ندارد. در این شب تاریک، از بین این دو کوه برو و خودت را نجات بده. این کاری که این بچههای غواص کردند همین کار نافع است. نافع میگوید تا امام حسین(ع) این حرف را زد، با صدای بلند گریه کردم و خودم را روی پاهای امام حسین(ع) انداختم و گفتم من چه کار کردم که با من اینجوری حرف میزنید؟ چرا میخواهی من را بیرون کنی؟ من چه کردم که با من این حرف را میزنید؟ «انّ سَیفی بالفٍ و فَرسی مِثله...»، شمشیری و اسبی دارم هر کدام هزار درهم میارزد، بهترین شمشیر و اسب. «فو الله الّذی منّ بک علیّ لا فارقتک حتّی یکلأ عن فریٍ و جریٍ» به خدا سوگند در پیش چشم تو چنان خواهم جنگید که نه از این شمشیر چیزی بماند و نه از این اسب. پیش چشم تو فردا تکه تکه خواهم شد، این چه حرفی است که به من میزنید؟ خطاب کرد به امام حسین(ع) که «إنّ أباک علیاً کان فی مثل ذلک» پدرت علی در یک چنین وضعیتی قرار گرفت «قد أجمعوا على نصره و قاتلوا معه الناکثین و القاسطین و المارقین» آن سه جبهه فاسد با او درگیر شدند و جنگیدند و خیانت کردند، «حتى أتاه أجلُه» تا این که اجلش رسید و به شهادت رسید «فمضى إلى رحمة اللّه و رضوانه» به رحمت و رضوان خدا رفت. «و أنت الیوم عندنا» و تو آقا امروز پیش ما و برای ما «فی مثل تلک الحالة» مثل همان روز پدرت علی است. امروز برای ما تو علی دوم هستی و علی سوم پس از حسن هستی. «فمن نکث عهده» هرکس خیانت کند و پیمان با تو را بشکند «و خلع بیعته فلن یضر إلا نفسه» هرکس امشب به شما خیانت کند فقط به خودش صدمه زده و آبروی خودش را برده است کسی به شما نمیتواند صدمه بزند «و اللّه مغن عنه» و خدا کاری کرده که شما از همه بینیاز باشید، شما به ما احتیاج ندارید ما به شما احتیاج داریم» ببینید عین حرف این بچههای غواص است، به امام حسین(ع) میگوید آقا شما به ما نیاز نداری، ما به تو نیاز داریم که فردا در رکاب تو شهید بشویم، ما مدیون تو هستیم، تو داری منت سر ما میگذاری، ما منتی نداریم سر تو بگذاریم! «فسر بنا راشدا معافى مشرّقا إن شئت أو مغرّبا» میخواهی ما را به شرق عالم بفرست یا به غرب عالم بفرست، تنها؛ رشدیافته، عافیت معنوی «فو اللّه» به خدا سوگند «ما أشفقنا من قدر اللّه» هیچ نگرانیای از تقدیر الهی نداریم، فردا اینجا بسوزم و تکه تکه شویم. گفت چندصد بار پیش چشم تو فردا کشته شوم تو راضی خواهی شد. نه این که یک بار، یک بار کم است. به خدا سوگند اگر کشته شوم، تکه تکه شوم، دوباره زنده شوم، دوباره تکه تکه شوم و برگردم تا صدبار یا هزاربار، تو بر ما منت گذاشتی که اجازه دادی مبارزه کنیم. ببینید این فرهنگ ماست برای هزارة قبل، آثار آن همین بچههایی هستند که آوردنشان. اینها آثار آن هستند. ما به همه مسئولین و غیر آنها توصیه میکنیم، به همهی جناحها و جریانها، یک کمی نامهی این بچهها را بخوانید به استخوانهای این بچهها هم نگاه کنید، آن پیرزنی که تا صبح با قاطرش حرف زد و گلاب روی آن ریخت و با آن حرف زد به یاد او هم باشید. ما با این قدرتها در حالی که سلاح نداشتیم، بچههای ما با این قدرتها جنگیدند و پیروز شدند. امروز شدند قدرت اول منطقه و جهان اسلام، و یکی از ابرقدرتهای جهان. این تجربه شیرین را تلخ کنید. کدخدایان و خدایان عالَم در برابر الله هیچ هستند. یک کمی یادداشت این بچهها را بخوانید، زیر تابوت این بچهها بیایید آن وقت بفهمید از کدخدا نباید ترسید، کدخدایی وجود ندارد، خدا، نه کدخدا.
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
هشتگهای موضوعی