شبکه یک - 29 آذر 1398

کوررنگی، تجددزدگی و بی‌هدفی در پژوهش(پژوهش سرگردان و حس جهان سومی)

روز وحدت حوزه و دانشگاه و هفته پژوهش نشست(معیارهای پژوهش تمدن‌ساز )_ دانشگاه پیام نور _ ۲۷ آذر ۱۳۹۱

بسم‌الله الرحمن الرحیم

خدمت سروران عزیز سلام عرض می‌کنم. من از یک عبارتی که خواهر محترم ما در این‌جا فرمودند شروع می‌کنم. همه چیز این جمله خوب و درست بود ولی می‌خواستم شما را به یک نکته از آن توجه بدهم و در واقع اشکال کنم و آن هم این است که بحث پژوهش و تمدن‌سازی را می‌توان با دو مبنا نگاه کرد. تعبیری به کار بردند در مورد این‌که دانشجویان جهان سوم و در حال توسعه، کشورهای در حال توسعه و جهان سوم چطور هستند؟ ما باید با این اصطلاح جهان سوم و در حال توسعه تسویه حساب بکنیم. یکی از مشکلات بزرگ در عرصه‌ی روانشناسی اجتماعی همین است که یک ملتی خودش را به نام جهان سوم و در حال توسعه صدا کند. ببینید هر اسم و برچسب و اتیکتی که دیگران روی شما گذاشته‌اند را بپذیرید و خودمان همدیگر را همین‌طور صدا بزنیم باید بدانیم که از همین اول فاتحه‌ی تمدن‌سازی ساخته شده است. مثل این‌که در یک محلی جوان‌ها یک تیمی را تشکیل داده‌اند و بازی کرده‌اند و به یک نفر منگول می‌گویند و خود او هم بگوید من به عنوان یک منگول در این مورد این نظر را دارم. جهان سومی و در حال توسعه به این معنی است که شما منگول هستید و هیچ وقت نه مفهوم توسعه‌یافتگی را می‌فهمید و نه مدل و الگو و هدف و مبنا روش توسعه را می‌فهمید و همه‌ی این‌ها پیش ما توسعه‌یافته‌ها هست و شما تا آخر عمر خود در حال توسعه هستید و باید عقب‌تر از ما بدوید. باید به دنبال سراب بدوید. ضمن این‌که شما همیشه هم جهان سومی هستید. جهان سومی به این معنی است که او جهان اول است و تکلیف شما هم روشن است. اصلاً دانشگاهی که خودش را جهان سومی و در حال توسعه صدا می‌زند، قدرت و لیاقت تمدن‌سازی نخواهد داشت. این تقصیر کسی هم نیست. از بس که در قرن گذشته به ما منگول گفتند ما هم باور کردیم که منگول هستیم. همه ما را همین‌طور صدا زدند. یک نفر از بالا گفت جهان سومی، در حال توسعه؟ گفتیم جنابعالی؟ گفت من توسعه‌یافته هستم و با تو صحبت می‌کنم. این تمام است. کدام پژوهش و کدام توسعه و کدام تمدن‌سازی را می‌گویید؟ تکلیف شما روشن است. کل متون دانشگاه در حال توسعه‌ی جهان سومی ترجمه است. در همه‌ی رشته‌ها همین‌طور است. از پزشکی و مهندسی بگیر تا علوم انسانی و علوم اجتماعی و روانشناسی و تعلیم و تربیت و فلسفه‌ی علم و علوم سیاسی و اقتصاد بروید. اما دانشگاه تمدن‌ساز خودآگاهی دارد و نقاط ضعف خودش را می‌شناسد، برای خودش برنامه و پروژه تعریف می‌کند،‌ اجازه نمی‌دهد او را در حال توسعه و جهان سومی بنامند و ادعای حیثیت و اعاده‌ی حیثیت از خودش می‌کند. البته فقط با اسم و نام و کلمه نیست بلکه تلاش و برنامه‌ریزی می‌خواهد. من از همین جا وارد بحثی می‌شوم که قرار شد به مناسبت هفته‌ی پژوهش محضر شریف شما داشته باشیم. به نظر من آمد ارائه‌ی یک تعریف نسبتاً عملیاتی از پژوهش تمدن‌سازانه باشد. بعضی از دانشگاه‌ها که اساساً پژوهش ندارند و پژوهش آن‌ها صرفاً منحصر در ترجمه است. ملاک پایان‌نامه‌ها و پژوهش‌ها و مقالات علمی آن‌ها این است که چقدر رفرنس می‌دهند. استاد هم همین را از او می‌خواهد و اتفاقاً خودش هم بیش از این چیزی از خودش نمی‌خواهد. می‌گویند آن مقاله و پایان‌نامه و پژوهشی علمی است که 10، 20 صفحه رفرنس به منابع خارجی را در انتها داشته باشد. این سبک پایان‌نامه خواستن و پایان‌نامه نوشتن و این سبک پژوهش و مقالات هرگز به تمدن‌سازی منجر نمی‌شود. من نمی‌گویم لازم نیست، لازم هست. ترجمه لازم است و رفرنس هم باید داد اما این هرگز کافی نیست. برای تمدن‌سازی کافی نیست. بنابراین یک وقت است که بحث از لازم بودن می‌شود و یک وقت هست که بحث از کافی بودن می‌شود. در بعضی از دانشگاه‌ها و رشته‌های ما تقریباً رفرنس دادن برای تهیه کردن یک پایان‌نامه کافی است. یعنی مطالب از کتاب‌ها به مقالات می‌آید و به اصطلاح می‌گویند این رسم است که جاهایی که ظاهراً پروژه‌ی پژوهش فعال است اما باطناً هیچ خبری نیست و فقط آب می‌بندند این‌طور است که مطالب از کتاب‌ها به دفتر می‌آید و دوباره از دفترها به کتاب‌ها می‌رود. هیچ اتفاق دیگری این‌جا نمی‌افتد. یعنی به ما آموزش می‌دهند که بند بند، پاراگراف پاراگراف حرفی که می‌زنی یک ارجاعی به یک منبعی بده که یک اسم خارجی در آن باشد. عرض کردم که این لازم است اما کافی نیست. این خودفریبی است. اگر اسم این نوع مقاله و پایان‌نامه و پژوهش و مقالات علمی را تولید علم بگذاریم خود فریبی است. این یک نوع مونتاژکاری است. ما یک عده متخصص مونتاژ پیدا کرده‌ایم که چطور در منابع بگردند و از آن‌جا بند بند مطالب را بردارند و به این‌جا بیاورند و به یک شکل دیگری بچینند و روی آن یک تیتر علمی بزنند و اسم آن را مقاله‌ی علمی و پایان‌نامه بگذارند. به خصوص در عرصه‌ی اجتماعی این خیلی رایج است. حالا من رشته‌های فنی و علوم پایه و پزشکی را نمی‌دانم. سر و کار ندارم و نمی‌دانم آن‌جا چطور است اما در رشته‌های حوزوی و علمی انسانی بخش اعظم مقاله‌ها و پایان‌نامه‌ها و به اصطلاح پژوهش‌ها این‌طور است. مخصوصاً این‌هایی که پروژه بر می‌دارند. نهادهایی که می‌خواهند بگویند ما علمی کار می‌کنیم و کار ما آکادمیک است سفارش می‌دهند و عده‌ای هم برایشان می‌آورند. کسی که می‌داند و در یک حوزه‌ای کار کرده و منابع را دیده و دیدگاه‌ها را می‌شناسد به محض این‌که یک مقاله یا پایان‌نامه را به دست او می‌دهند تا نگاه کند می‌فهمد که این از کجا برداشته شده است. آیا خودش این‌هایی که ردیف کرده را متوجه می‌شود؟ آیا تناقض بین این‌ها را می‌داند؟ آیا ارتباط بین این‌ها را می‌داند؟‌ این الان در حوزه‌ی پژوهش یک تخصصی است. من می‌خواهم از آسیب‌شناسی پژوهش در کشور عرض خود را شروع کنم. این یک مشکلی است. این الان یک بیماری است و منشأ آن دست کم دو، سه چیز است. یکی کم‌سوادی است، دوم جرئت و قدرت ابتکار نداشتن و دانش ابتکار نداشتن است، سوم مرعوب بودن در برابر این منابع و رفرنس‌هاست. می‌گوید اگر استدلال هم نکردی مهم نیست، ولی باید به یکی ارجاع بدهی. در واقع یک نوع شخص‌محوری است و مباحثی که ذات آن عقلی و عقلانی است تبدیل به بحث‌های نقلی شده است. منتها نقل مبتنی بر ترجمه است. نمی‌توان به این شکل تمدن‌ساز کرد. بنابراین اولین کاری که ما باید بکنیم این است که اسم خود را عوض کنیم. جهان سومی در حال توسعه اسم ما نیست. اسم یک ملت درجه چندم همیشه مقلد است. ما این تقسیم جهان‌ها را به رسمیت نمی‌شناسیم و همین‌طور تقسیم به توسعه‌یافته و توسعه‌نیافته و در حال توسعه را با ملاک‌های این‌ها قبول نداریم. نه این‌که همه‌ی آن غلط باشد، بلکه نکات درستی هم در آن هست اما معیار و همه‌ی معیار ما نیست. پژوهش می‌تواند به چند شکل باشد و هست. یک پژوهشی که ماهیت شخصی و مقطعی و موردی و سربه‌زیر دارد. من اسم آن را پژوهش سربه‌زیر می‌گذارم. البته به مفهوم پژوهش شرمنده نیست که البته شرمنده هم هست، ولیکن پژوهش سربه‌زیر به این معنا که سرت را پایین می‌گیری و کار شخصی خودت را جلوی پایت می‌بینی. پژوهش سربالا، پژوهش سرگردان نیست. یعنی چشم‌انداز دارد. می‌فهمد که برای تمدن‌سازی چه پژوهش‌هایی لازم است. می‌فهمد که ضعف دانشگاه ما و حوزه‌های ما کجاست و با پژوهش‌های شخصی و مقطعی و پژوهش سرگردان یعنی بی‌هدف نمی‌توان به جایی رسید. من خدمت رفقای طلبه هم گفتم که ما این مشکل را در حوزه هم داریم. منتها آن‌جا به یک شکل دیگر و به اسم اجتهاد سرگردان است. یعنی طلبه درس و بحث می‌کند، فاضل و زحمتکش و پرکار هست، به معنی خاصی لغوی شخصاً مجتهد نامیده می‌شود، یعنی قدرت استنباط دارد، اما اجتهاد او سرگردان است. یک اجتهاد شخصی است و اجتهاد نظام‌سازانه نیست. کاری که دانشگاه و حوزه باید در دوره‌ی چهارم انقلاب انجام بدهند این است که تمام پایان‌نامه‌ها، پژوهش‌ها، مقالات علمی، اجتهادهای حوزوی، نواندیشی و ابتکارات دانشگاهی در همه‌ی رشته‌های علوم از پزشکی و مهندسی و علوم پایه تا علوم انسانی و علوم پایه و اجتماعی به طور خاص که نقش عمده‌ای در نرم‌افزار تمدن‌سازی دارند، صورت بگیرد. حالا پزشکی و مهندسی بیشتر به سخت‌افزار تمدن نتیجه می‌دهد. اما علوم انسانی و اجتماعی در حوزه‌ی نرم‌افزار تمدن ماهیت تمدن را تعیین می‌کنند. فرهنگ روح یک تمدن است و تمدن جسم یک فرهنگ است. هر دوی این‌ها هم مهم است. هم جسم مهم است و هم روح مهم است. من این‌طور استنباط می‌کنم که اصلاً یک بار دیگر یک ترمز بزنیم و تمام پژوهش‌ها و پایان‌نامه‌نویسی‌ها و تحقیقات و مقالات علمی یک مرتبه در دانشگاه و حوزه متوقف بشود. بایستیم و برگردیم و به خودمان نگاه کنیم. به موقعیت خود نگاه کنیم که کجا ایستاده‌ایم؟ پشت سر ما چه اتفاقاتی افتاده است؟ در چه بستر جهانی عمل می‌کنیم؟ و آینده چگونه است؟ آینده‌ی نزدیک و آینده‌ی دور چگونه است؟ بعد از این ایست و تأمل دوباره به راه بیفتیم. آن وقت خواهید دید که با این نگاه ممکن است 70 درصد این مقالات و پژوهش‌های علمی و اجتهادها و پایان‌نامه‌ها را در حوزه و دانشگاه دور بریزیم. یا به آرشیو بدهیم. 30 درصد آن را باید به طور بنیادین تقویت کنیم و به تدریج جای آن 70 درصد یک 70 درصد دیگری بیاید. این‌که چگونه این گزینش اتفاق بیفتد مهم است. البته این ایستی که می‌گویم مراد ایست زمانی و مکانیکی نیست. بیشتر ایست فکری است. ایست قلبی نیست. چون هیچ نظام و پژوهشی نمی‌تواند واقعاً ایست داشته باشد و از هم می‌پاشد. این ایستار ذهنی است. یک بار دیگر نگاه کنیم و ببینیم حالا با توجه به این هدف جدید چطور باید پژوهش کرد و پایان‌نامه و مقاله‌ی علمی نوشت؟ اجتهاد در این پروژه‌ی تمدن‌سازی چطور معنا می‌دهد؟ مقالات سرگردان و پژوهش‌های شخصی کافی است. الان همه جای دنیا همین‌طور است و این فقط مختص ایران نیست. در بخش اعظمی از دنیا همین‌طور است. جز چند کشور خاصی که عملاً جهان را رهبری می‌کنند و بر منابع مسلط هستند، رسانه‌ها را در دست دارند، خط دادن به فضای حاکم در دانشگاه‌ها دست آن‌هاست و عملاً ارباب دنیا هستند. همان یک درصدی که بر 99 درصد دیگر حکومت می‌کنند. از دانشگاه و تکنولوژی و پروژه‌های تحقیقاتی هم برای نهادینه کردن سلطه‌ی خودشان نهایت استفاده را می‌کنند و این سلطه از علوم اجتماعی و علوم انسانی و هنر و سینما هست تا نحوه‌ی ارتباطات و تکنولوژی و جنگ‌افزار در دنیا و نهادهای بین‌المللی ادامه دارد. الان که از ناحیه‌ی انقلاب ما و این حرکت‌ها و نهضت‌ها احساس خطر می‌کنند برای این است که می‌ترسند این حاکمیت مطلق یگانه‌ی آن‌ها که دارد تبدیل شدن به حاکمیت دوگانه است از هم بپاشد. نگران این هستند. در مورد ایران مسائل هسته‌ای و این حرف‌ها بهانه است. این‌ها نگران این هستند که این آتوریته شکسته بشود و یک حاکمیت دوگانه‌ای در جهان به وجود بیاید. جهان دوباره دارد دوقطبی می‌شود. وقتی کمونیزم رفت این‌ها فکر کردند همه چیز تمام شده و جهان یک قطبی شده است ولی دوباره جهان دوقطبی شده است. منتها دفعه‌ی قبل دو قطب جهان کاپیتالیزم و کمونیزم بود و این دفعه نظام سرمایه‌داری مادی و شرک‌آمیز غرب است و از طرفی هم نهضت بیداری دینی و اسلامی است. پژوهش می‌تواند به عنوان دل‌مشغولی‌های شخصی باشد، می‌تواند برای این باشد که کارت اداره را بزنیم، می‌تواند برای این باشد که بگویی این را از ما خواسته‌اند و چاره‌ی دیگری ندارم و این رؤسا و مسئولین گفته‌اند این را برو و بر این اساس هم برو، می‌تواند بر اساس عادت باشد. 90 یا 100 سال است که دانشگاه در ایران تشکیل شده و به یک روشی عادت داده شده است و طبق عادت همین چیزی که یاد گرفته‌ایم را جلو می‌رویم. در حوزه هم همین‌طور است. به یک روش‌هایی عادت کرده‌ایم و جلو می‌رویم. پژوهش ممکن است برای شهرت و چیزهای دیگر باشد. من الان به این‌ها کاری ندارم. سوال اصلی این است که پژوهش و پایان‌نامه و مقالات علمی در دانشگاه و حوزه در یک طرح جامع صورت می‌گیرد یا طرح جامعی وجود ندارد؟ چون سیستم حوزه هم از این جهت مثل دانشگاه شده و آن‌جا هم مدرک می‌دهند و امتحان می‌گیرند. تقریباً مدرک‌زدگی از دانشگاه وارد حوزه هم شده است. الان بزرگ‌ترین دغدغه‌ی طلبه‌های ما این است که چه زمانی دکترای خود را بگیرند تا به آن‌ها دکتر حجت‌الاسلام بگویند. حالا در مورد من هم گفتند دکتر ولی بنده نه دکتر هستم و نه حجت‌الاسلام هستم و دچار بحران هویت هستم. پس مسئله‌ی اصلی این است که آیا پژوهش ما در یک طرح جامع صورت می‌گیرد یا طرح جامعی وجود ندارد؟ البته این‌ها برای شما روشن است اما من برای تشبیه مثال می‌زنم که مربی تیم فوتبال کنار زمین چه کار می‌کند؟ مربی تیم فوتبال صحنه را نگاه می‌کند و می‌بیند خط دفاع و خط حمله و خط میانی و دروازه‌بان درست به هم پاس می‌دهند یا نه؟ کجا ضعیف عمل می‌کنند و کجا قوی عمل می‌کنند؟ و طبق آن‌چه که در صحنه می‌بیند چون هدف و بازیگر مشخص دارد و قانون بازی هم روشن است و داور بازی و نتیجه هم معلوم است و آخر سر می‌گویند چند چند می‌شود، مربی نگاه می‌کند و نقاط قوت و ضعف تیم را در صحنه می‌بیند و به حسب آن‌ها تاکتیک تیم را تغییر می‌دهد. هدف یکی است ولی تاکتیک تغییر می‌کند. گاهی بازیکنی را عوض می‌کند. یکی را بیرون می‌کشد و یکی دیگر را داخل می‌برد. یک نمونه‌ی جدی‌تر آن اتاق فرمان در صحنه‌های جنگ است. این‌هایی که در قرارگاه فرماندهی می‌نشینند اگر یک لحظه ذهنیت‌شان از عینیت منفصل بشود و برای خودشان روی هوا نقشه بکشند کل جبهه را از دست می‌دهند. باید دائم به صحنه نگاه بکند و ببیند کدام خاکریزها چه نقاط ضعفی دارند و چه نقاط قوتی دارند. کجا مهمات کم است؟ کجا نیروی رزمنده کم است؟ کجا زرهی لازم است؟ کجا نیروی هوایی باید پوشش بدهد؟ در غیر این صورت قافیه را باخته است. دانشگاه و حوزه امروز باید یک چنین تصوری از پژوهش و پایان‌نامه‌ها داشته باشد. بیرون را نگاه کنیم و ببینیم چه مشکلات نظری و چه مشکلات فرهنگی و چه مشکلاتی در سبک زندگی و چه مشکلاتی در اقتصاد کشور و چه مشکلاتی در مدیریت کشور و در رسانه‌ها و دانشگاه‌ها و در طلاق و اعتیاد و فروپاشی خانواده داریم؟ انواع و اقسام مشکلاتی که در جامعه هست را ببینیم. ببینیم نقاط ضعف این جامعه چه چیزهایی است و همین‌طور نقاط قوت آن چه چیزهایی است. درست مثل یک تیمی که در یک میدان بازی می‌کند و هماهنگ شده و فکر شده بر اساس نیازها و مشکلات با مبانی خودمان و نه با مبانی تیم‌هایی که سبک فکر آن‌ها طرز فکر دیگری است و مثلاً در اردوگاه لیبرال سرمایه‌داری هستند یا قبلاً در اردوگاه کمونیزم بودند یا در اردوگاه‌های فاشیستی هستند جلو برویم. ما در اردوگاه اسلام متعادل عقلانی اجتهادی تمدن‌ساز هستیم. نگاه کند و با توجه به این‌ها به پژوهش‌ها و پایان‌نامه‌ها و مقالات و آموزش خط بدهد و بگوید الان کشور در فلان مسئله این مشکلات را دارد و پایان‌نامه‌ها و تحقیقات دانشگاه و حوزه سریع پای کار بیاید. درست مثل یک جبهه‌ای که می‌گویند در فلان خاکریز مهمات نداریم و باید سریع مهمات برسانید. حالا اگر یک کسی برای این خاکریزی که مهمات خمپاره می‌خواهد، تیر و کمان ببرد یا موشک زمین به فضا ببرد برای خاکریزی که 200 متر است، هر دوی این کارها اشتباه است. چه زمانی این کار را می‌کنی؟ وقتی که استعداد و توان آن را داری اما نمی‌توانی تشخیص بدهی که الان برای کجا و چرا، چه چیزی لازم است. الان مشکل ما این است. ده‌ها هزار پایان‌نامه و تحقیق و پژوهش داریم. با این رشد سریعی که بعد از انقلاب در جامعه و به خصوص بین خانم‌ها داشته‌ایم. ما در حوزه‌ی آموزش و پروژه رشد تساعدی و سریعی داشتیم. اصلاً با 30 سال پیش قابل مقایسه نیست. یک زمانی شما باید در هر شهری می‌گشتی و به طور انگشت‌شمار چند نفر دکتر و مهندس پیدا می‌کردی ولی امروز اگر در خیابان داد بزنی دکتر ده نفر بر می‌گردند و تو را نگاه می‌کنند. این یک مزیتی است. یعنی جامعه به لحاظ کمی رشد کرده و تحصیلات عالی زیاد شده است. ولیکن نیروها درست چیده نمی‌شوند. پژوهش‌ها مهندسی نمی‌شوند. بزرگ‌ترین مشکل ما این است که نمی‌دانیم از این پژوهش‌ها و پایان‌نامه‌ها و تحقیقات چه چیزی می‌خواهیم و برای چه می‌خواهیم؟ این‌ها مهندسی نمی‌شوند. موضوع پایان‌نامه، منابع پایان‌نامه‌ها کاملاً شخصی است. حالا بعضی از اساتید که 40تا، 40تا پایان‌نامه بر می‌دارند. یعنی یک مرتبه می‌بینی به اسم استاد مشاور یا راهنما اسم او پای 200، 300 رساله هست. البته او هم می‌داند که طرف چطور پایان‌نامه تهیه می‌کند. حالا که پایان‌نامه هم می‌فروشند. شنیده‌ام نرخ هم دارد. مثلاً دکترا 5 میلیون تومان است، کارشناسی ارشد، کارشناسی هم این‌قدر است. این‌ها به این معنی است که ما سرمایه‌گذاری کرده‌ایم و به لحاظ کمی فوق‌العاده پیشرفت کرده‌ایم. سرعت آموزش در کشور ما در دنیا بی‌نظیر است. خود غربی‌ها با ملاک‌های خودشان گفتند سریع‌ترین نرخ رشد تولید علم در ایران است. 11 درصد متوسط کل جهان است. اولین و سریع‌ترین است. پس این نشان می‌دهد ما زیرساخت‌های خوبی داریم. استعدادهای عالی داریم. خیلی در این مشکلات سریع جنبیدیم. نیروی زیادی را پای کار آورده‌ایم، اما درست مهندسی نمی‌کنیم. نه دانشگاه و نه حوزه این کار را درست انجام نمی‌دهند. خود استعدادها باید با زحمات و تعهد شخصی گاهی عمل کنند و یک مسئله‌ای را حل کنند. سیستم پای کار نیست. داری به عنوان محقق علوم اجتماعی مدرک می‌دهی ولی نمی‌دانی این‌ها کجا و چطور باید کار کنند تا مشکل واقعی اجتماعی حل بشود. این‌ها را نمی‌توانی به همدیگر وصل کنی. در حوزه هم همین مشکل را داریم. منابع غنی در فقه و فلسفه از مباحث حقوق تا مباحث عقلی و تعلیم و تربیت داریم ولی باز سوالات واقعی که در جامعه و در کف خیابان است و امروز مسائل جهانی است را نمی‌توانی پاسخ بدهی. البته الان نسبت به 30 سال پیش واقعاً بهتر شده ولی هنوز ما پای کار نیستیم. این آسیب بزرگ ما در حوزه‌ی پژوهش و پایان‌نامه است. این‌ها به لحاظ عملی و مدیریتی است. 4، 5 مانع هم به لحاظ تئوریک برای پژوهش تمدن‌سازانه وجود دارد. پژوهش برای تمدن‌سازی دینی و نه پژوهش روی هوا، پژوهش برای حل مشکلات واقعی و عملی مردم و جامعه‌ی خود، یعنی از آلودگی هوا تا ترافیک، تا اعتیاد به مواد مخدر، تا میزان مرگ و میر در تصادفات، تا استرس و خشونت و طلاق در بعضی شهرها که مشکلات واقعی اجتماعی ماست. اگر یک کشوری چند میلیون یا چند صد هزار فارغ‌التحصیل علوم اجتماعی و علوم انسانی دارد و نمی‌تواند با پایان‌نامه‌های خود این مسائل را درست بررسی کند و متوجه بشود که چطور می‌توان این‌ها را تقلیل داد، نشان می‌دهد که این پژوهش‌ها ناکارآمد است. روی هوا صورت می‌گیرد. روانشناسی یا مشاور خانواده فارغ‌التحصیل می‌دهی و در عین حال خودمان کم‌کم عین غرب می‌شویم. فروپاشی خانواده مگر شاخ و دم دارد؟ سبک زندگی غربی وارد خانواده‌های ما شده است. از طریق ماهواره و فیلم و سفر به خارج و اینترنت وارد شده است. نقاط مثبتی هم دارد ولی نقاط منفی هم دارد. به این سمت می‌رویم. ما نمی‌توانیم مشاور خانواده و روانشناس تربیت کنیم که معلوم نباشد بود و نبود آن‌ها چه فرقی می‌کند. جامعه‌شناس تربیت می‌کنیم در حالی که کم‌تر از همه جامعه‌ی خودشان را می‌شناسند. طوطی‌وار یک چیزهایی را حفظ می‌کند. طلبه‌ی ما هم همین‌طور است. محفوظات فقهی و اصولی به او می‌دهی، استعدادش را پای کار می‌آورد، فلسفه و فقه و اصول می‌خواند. بعد به او می‌گویی حالا به داخل جامعه برو. وقتی به جامعه می‌رود می‌بینی گاهی مسائل اصلی و ابتدایی که مربوط به تعلیم و تربیت اسلامی است را نمی‌داند. باید با مطالعات شخصی و استعداد شخصی خودش یک کارهایی را بکند. هزاران فارغ‌التحصیل در اقتصاد می‌دهی ولی در آخر نمی‌تواند تشخیص بدهد که این فرمول‌هایی که به حوزه‌ی مالیات و بانک و پول و واردات و صادرات می‌آوری چه نتیجه‌ای دارد. آیا در پروژه و طرح جامعه سرمایه‌داری غرب عمل می‌کنی یا در پروژه‌ی تمدن‌سازی اسلامی و ایرانی عمل می‌کنی؟ می‌دانید چرا این اتفاق می‌افتد؟ ما الان کمیت عظیمی از نیروهای با استعداد در حوزه و دانشگاه داریم که مدرک دارند و تلاش کرده‌اند و زحمت کشیده‌اند. الان استعدادهای شخصی ما که مشکلی ندارند. اغلب بچه‌های ما به هر دانشگاهی در دنیا می‌روند معمولاً جزو دانشجوهای خوب مورد قبول اساتید در دنیا هستند. حتماً یک عده از این‌ها در همه‌ی رشته‌ها دانشجویان ایرانی هستند. پس ما مشکل ضریب هوشی و منگولیزم نداریم. ولی دانشگاه از وقتی که تأسیس شده به شکلی تربیت شده که ما کاری نداشته باشیم که در جامعه چه اتفاقی می‌افتد و من در برابر این جامعه چه مسئولیتی دارم و اصلاً من آیا باید تمدن‌سازانه پژوهش و فکر کنم و مقاله بخواهم و مقاله بنویسم یا نه. بله، به قول ایشان مقاله برای ISA نوشتن خوب است ولی برای پرستیژ خوب است که بگویی من این‌قدر مقاله نوشتم که چاپ شد. برای حقوق خوب است، برای پرستیژ و منزلت خوب است ولی برای تمدن‌سازی کافی نیست. سیاه‌مشق کردن کافی نیست. پس این به لحاظ عملی و مدیریت پژوهش هست. حوزه و دانشگاه باید یک لحظه بایستیم و نگاه کنیم و از این به بعد پاسخ بدهیم که هر مقاله‌ی علمی و هر پایان‌نامه و هر پژوهش چرا نوشته شده است. باید جواب بدهیم که چرا این موضوع است و موضوع دیگری نیست. چرا؟ چرا با این متدلوژی نوشته شده است؟ چرا با این پیش‌فرض‌هاست و با پیش‌فرض دیگری نیست. چرا باید به این سوالات جواب بدهم؟ آیا این‌ها سوالات ماست؟ تکلیف غرب با خودش روشن است. پروژه تعریف کرده است. بالاخره این نتیجه‌ی 400، 500 سال کار آن‌هاست که این روش را از 400 سال پیش شروع کرده و 150 سال است که بر جهان مسلط شده است. 100 سال است که این‌ها بر کل جهان اسلام مسلط شده‌اند. درست 100 سال است. قدرت اسلامی، فرهنگی، دانشگاه‌ها، رسانه‌ها و الگوسازی برای سبک زندگی در کشورهای اسلامی را تقریباً 100 سال است که در اختیار گرفته‌اند. برای دانشگاه‌های خود پروژه تعریف می‌کند و دانشجوی غیر اروپایی و غیر آمریکایی هم از هر قاره‌ای که می‌آید باید در پروژه‌ی او عمل کند. اگر می‌خواهی مقاله‌ی علمی بنویسی ما به تو می‌گوییم در چه موضوع باشد و باید پاسخ چه سوالاتی را بدهی. می‌خواهی ایرانی باش، می‌خواهی غربی یا شرقی باش. سوالات تو را ما تعیین می‌کنیم، پیش‌فرض‌های تو را ما تعیین می‌کنیم، نتیجه را هم ما از تو می‌خواهیم. اگر می‌خواهی ما به تو بگوییم که روشنفکر و دانشمند هستی باید در پروژه‌ی ما عمل کنی. اما اگر خودت خواستی یک پروژه تعریف کنی، یعنی به غرب بگویی امام این کار را کرد، انقلاب ما این کار را کرد، نمی‌شود. اصلاً این‌ها برای همین عصبانی هستند. گفتند ما در میدان شما با قواعد شما نمی‌خواهیم بازی کنیم. گفتند خود ما یک میدان بازی جدیدی را تعریف کرده‌ایم که با قواعد خودمان است و می‌خواهیم از این به بعد برای خودمان بازی کنیم. نمی‌خواهیم بازی شما را به هم بزنیم. شما بازی خودت را بکن و اجازه بده ما هم بازی خودمان را بکنیم. اما اجازه نمی‌دهند شما بازی خودت را بکنی. به لحاظ مدیریت پژوهش ما باید بازی جدید را با قواعد آن تعریف کنیم. از پژوهش‌های غرب و شرق هم باید استفاده بکنیم. باید ترجمه هم بکنیم. باید با همه‌ی جهان هم ارتباط علمی داشته باشیم چون پیشرفت علمی و تمدن‌سازی با انزوا محال است اما باید در پروژه‌ی خودمان بازی کنیم. از این به بعد راجع به هر پژوهش و پایان‌نامه باید پرسید این پایان‌نامه در پروژه‌ی چه کسی است؟ آیا مشکل ملت ما را حل می‌کند؟ آیا مشکل جهان اسلام و مستضعفین و مظلومین عالم را حل می‌کند یا می‌خواهد مشکل جامعه‌ی سرمایه‌داری را حل کند؟ باید بپرسیم چرا این سوال را جواب داده‌ای؟ چرا سوال دیگری مطرح نکرده‌ای؟ چرا باید به این سوال جواب بدهم؟ چرا به سوال دیگری جواب ندهم؟ چرا پیش‌فرض پایان‌نامه‌ی من باید این باشد و آن نباشد. حالا از این‌جا به بعد وارد بخش دوم می‌شویم که بخش اصلی عرائض من است و آن مبانی تئوریک در برابر پژوهش تمدن‌ساز است. این‌هایی که گفتیم موانع مدیریتی بود. من در حد فرصت 5 مانع تئوریک در باب پژوهش تمدن‌سازانه را خدمت شما عرض می‌کنم. اولین مانع یک تعریف جزمی و دگماتیمی است که از علم ارائه شده است. خواهش می‌کنم به این نکته دقت کنید. چون ندانسته و نخواسته ذهن خیلی از ما به این مسئله آلوده است و توجه هم نداریم. یک تعریف کلیشه‌ای جزمی به عنوان یک دگم ارائه‌ داده‌اند که برای ماست. شما می‌دانید امروز در حوزه‌ی فلسفه‌ی علم تعریف پوزیتیویستی از علم دیگر تعریف حاکم نیست ولی در کشورهایی مثل ما و به قول آن‌ها در کشورهای جهان سومی و در حال توسعه و بدبخت و بیچاره‌ها و مقلد‌ها و دنباله‌روها هنوز این تعریف از علم کاربرد دارد. خود صاحب مال از این تعریف دست برداشته است. چندین دهه است که دست برداشته است ولی این بیچاره‌ها و ملت‌ها و دانشگاه‌ها و حوزه‌هایی که دچار کوررنگی هستند و همه چیز را فقط سیاه و سفید می‌بینند و نمی‌توانند رنگ‌ها و طیف‌ها را درست از همدیگر تشخیص بدهند چون برق چشم آن‌ها را زده است. برق تجدد چشم آن‌ها را زد و عقل را تعطیل کرد. ملت‌هایی که عقل آن‌ها به چشم آن‌هاست هنوز گرفتار این مسئله هستند. ببینید یک زمانی آن‌جا این تز در قرن 19 و اوایل قرن 20 جا افتاد که در حوزه‌ی علوم طبیعی و بعد علوم انسانی یک تعریف از علم وجود دارد که آن هم همین تعریف پوزیتیویستی و مادی از علم است و آن هم همین چیزی است که ما می‌گوییم. جهان در دوره‌ی سنت و نگاه غیر علمی و تفسیر غیر علمی از انسان و جهان در علوم انسانی و علوم طبیعی است. ما که توسعه‌یافته هستیم در قرن 20 از طریق تعریف پوزیتیویستی علم وارد عرصه‌ی توسعه‌یافتگی شدیم و علم فقط همین علم تجربی و آزمایشگاهی است و همان چیزی است که ما می‌گوییم. بقیه هنوز در دوران قرون وسطی خودشان هستند. این‌هایی که می‌گویند شما توسعه‌نیافته و یا در حال توسعه هستید می‌گویند مسیر پیشرفت، مسیر سکولاریزه شدن و غیر دینی بودن علم و جامعه و تمدن است و چیزی به نام تمدن‌سازی دینی اصلاً معنا و امکان ندارد که بخواهد یک پروژه باشد. تمدن و علم یکی است و آن هم همین نوعی سکولاری است که ما می‌گوییم و فقط هم باید از ما الگو بردارید. هیچ راه دیگری وجود ندارد جز این‌که پای خود را درست جای پای ما بگذارید و تا آخر هم در حال توسعه هستید. چون در حال توسعه باید به دنبال توسعه یافته راه بیفتد. این روشن است. مسیر یکی است. این نگاه الان در خود غرب به حاشیه رفته و اگر کسی الان در دانشگاه‌های به خصوص اروپا به این شکل حرف بزند او را مسخره می‌کنند ولی در دانشگاه‌های آسیایی و آفریقایی هنوز با ادبیات گفتمان قرن 19 و اول قرن 20 این‌ها حرف می‌زنند. منگولیزم همین است. به معنی تأخیر فاز است. دیده‌اید یک وقتی یک نفر در یک جمعی یک لطیفه‌ای می‌گوید و همه می‌خندند و بعد از دو دقیقه یکی شروع به خندیدن می‌کند. این تازه لطیفه را فهمیده است. الان بعضی از دانشگاه‌ها در کشورهای آسیایی و آفریقایی چنین وضعی دارند. این‌ها 150 سال پیش یک جوکی گفتند و خنده‌ی آن را هم کرده‌اند و حالا بعضی‌ها تازه دارند جدی به قضیه فکر می‌کنند که چه چیزی گفت. آقا جوک گفت. خودش هم خندید و تمام شد. تو هنوز داری این‌ها را تصور می‌کنی تا تصدیق کنی و بعد از آن بخندی. ما باید از این مرحله‌ی عدم بلوغ عبور کنیم. به لحاظ ذهن در حال عبور هستیم ولی به لحاظ عملی هم باید عبور کنیم. الان راجع به علم چه می‌گویند؟ پس این گام اول در اصلاح مدیریت پژوهش‌ها به سمت پژوهش تمدن‌ساز است. گام دوم به لحاظ تئوریک ساختارشکنی تعریف علم است. تعریف علم در خود غرب ساختارشکنی شده ولی ما هنوز آن را ساختارشکنی نکرده‌ایم. منتها آن‌ها تحت عنوان پست‌مدرن به سمت نسبی‌گرایی رفتند و ما نمی‌خواهیم به سمت پست‌مدرن و نسبی‌گرایی و شکاکیت برویم. نمی‌خواهیم به سمت سنت کلیسایی و قرون وسطی آن‌ها برویم. از طرفی هم نمی‌خواهیم در جزم‌های مدیریت مادی گرفتار بشویم. ما به سبک خودمان علم را تعریف می‌کنیم. البته تعریف علم متضاد نیست و نمی‌خواهیم بگوییم این تعریف کلاً با آن تعریف متفاوت است. نه‌خیر، خیلی از جاها با هم مشترک هستند اما یک تفاوت‌هایی هم دارد. سه دوره تعریف علم در خود غرب در این 500 سال تجربه شده است. تعریف کلیسایی و قرون وسطایی از علم، تعریف مدرن مادی و جزمایت مدرنیته از علم و حالا هم تعریف نسبی‌گرا و پست‌مدرن از علم است. ما هنوز گرفتار تعریف‌های دو قرن پیش جزم‌های مادی مدرنیته هستیم. پس اولین گام تئوریک که می‌شود دومین گامی که این‌جا به آن اشاره می‌کنیم و به نظر ما در حوزه‌ی پژوهش و پایان‌نامه و آموزش و مقالات باید باشد ساختارشکنی تعریف علم به طور هوشیارانه و آگاهانه و بدون انفعال و بدون تعصب است. تعصب هم نباید داشته باشیم. نظریه‌پردازی بنیادین در علوم انسانی و علوم اجتماعی که به طور خاص در این حوزه عرض می‌کنم که حوزه‌ی مطالعات خودم هست امروز خیلی راحت‌تر است حتی با دیدگاه‌های امروز غرب چون امروز همان‌هایی که گفتند علم همین است که ما می‌گوییم و علوم آزمایشگاهی و تجربی فقط با پیش‌فرض‌های سکولار و ماتریالیستی ما صدق می‌کند و علم هم واقع‌نماست، این را تصریح می‌کنند. حالا من یک مثالی در اقتصاد عرض می‌کنم که چگونه الان تصریح می‌شود و تبدیل به گفتمان غالب در خود غرب می‌شود و ما هنوز این‌جا در دانشگاه‌های علوم انسانی خود هنوز این را متوجه نیستیم. می‌گوید نظریه‌پردازی در علوم اصلاً به معنای واقع‌نمایی نیست. هر کس ادعا کند و بگوید ما در پژوهش‌های علمی واقعیت‌های جهان و تاریخ و علم را می‌گوییم توهم کرده است. در قرن 19 و اوایل قرن 20 می‌گفتند این واقع‌نمایی است. بعد می‌گفتند علم واقعیت را می‌گوید و دین واقعیت را نمی‌گوید. می‌گفتند تفسیر علمی بکنید و تفسیر دینی نکنید. متافیزیک علمی نیست و علم هم دینی نیست. این‌ حرف‌ها که بالاخره شما علمی هستی یا دینی هستی؟ شما سکولار هستی یا مذهبی و ایدئولوژیک هستی؟ این تقسیم‌ها دیگر در آن‌جا مطرح نیست. الان و بلکه چند دهه است که این تبدیل به بیان حاکم شده است و هر چه جلوتر می‌آیی این حاکمیت بیشتر می‌شود. حاکمیت نسبی‌گرایی فرهنگی در تعریف علم به خصوص در علوم انسانی و اجتماعی بیشتر می‌شود. حالا اگر کسی در علوم مهندسی و پزشکی این حرف‌ها را نزند که آن‌ها در همین علوم هم همین چیزها را می‌گویند. در فلسفه‌ی علم فعلی این چیزها را می‌گویند. اما اگر نگویند در علوم انسانی دیگر جزو بدیهیات آن‌جا شده است. ولی این‌جا هنوز جزو محالات است. الان تصریح می‌شود که عمده‌ترین نظریه‌پردازی‌های مبنایی که به نام علمی شناخته می‌شوند واقع‌نما نیستند بلکه ارزش‌های بر ساخته‌ی ایدئولوگ‌ها هستند. این‌ها دیدگاه تمثیلی است. آزمایش واقعی روی جسم مادی نیست. نظریه‌پردازی در عرصه‌ی علم انعکاس واقعیت نیست بلکه قدرت تخیلی است که به رفتار ما در جامعه شکل می‌دهد. حالا 70، 80 سال پیش چه کسی جرئت داشت این حرف‌ها را بزند؟ می‌گفتند او دیوانه است ولی حالا تئوریسین‌های درجه یکی که تئوری علم را تعریف می‌کند خیلی صریح این حرف‌ها را می‌زنند و می‌گویند کل آن‌چه که به نام مبانی علمی به خصوص در عرصه‌ی علوم انسانی و اجتماعی در 150 یا 200 سال گذشته گفته شده در واقع تخیل هماهنگی آرمان‌هاست و انعکاس واقعیت نیست. پیش‌فرض ایدئولوژیک برای شکل دادن به رفتار است. مقاله‌ای به نام «زمینه‌های معرفت‌شناختی علوم انسانی» هست که حالا منبع آن را می‌گویم که اگر دوستان خواستند بروند و اصل آن را ببینند. این چند سطر، ترجمه‌ای از آن مقاله است. کامل این مقاله ترجمه نشده و اگر خواستید می‌توانم مرجع بدهم که دوستان بروند و ترجمه کنند و ببینند. عبارت این است که می‌گوید در تمام علوم انسانی و اجتماعی و حتی علوم طبیعی ما از پیش‌فرض‌ها شروع کردیم و شروع می‌کنیم. یک اصول موضوعه‌ای داریم که قالب این‌ها از عهده‌ی آزمایش‌های سخت بر نمی‌آیند. آزمایش‌هایی که مستلزم نظریه‌پردازی واقعی است ولی این‌ها سنگ بنا و مبنای آن چیزی شده‌اند که ما به عنوان نظریات علمی می‌شناسیم و جزو محکمات درس و بحث‌های ما در دانشگاه‌های جهان شده‌اند. می‌گوید آن حرفی که «کانت» تحت عنوان دیالکتیک استعلایی زد که می‌گفت ما راجع به هر چیز اظهار نظر می‌کنیم توأم با پیش‌فرض‌ها و ذهنیات خودمان است و واقعیت عالم نیست. نه واقعیت جامعه این است، نه اقتصاد این است، نه سیاست این است، نه بدن این است، نه بیولوژی این است، نه زمین و آسمان این است. ما واقعیت هیچ چیزی را درست نمی‌توانیم بفهمیم. همه‌ی این‌ها با ذهنیات و تخیلات و پیش‌فرض‌های ما ترکیب است. می‌گوید با این حساب ما فکر کردیم فقط ریشه‌ی متافیزیک عقلی را زده است، ریشه‌ی فلسفه و حقوق و اخلاق را زده است. این را به لحاظ نظری می‌گوید و به لحاظ عملی نمی‌گوید چون به لحاظ عملی کانت یک آدم اخلاقی است. می‌گوید ما فکر کردیم فقط ریشه‌ی متافیزیک عقلی را زد در حالی که همه‌ی ما این را پذیرفتیم که ریشه‌ی همه‌ی نظریات در همه‌ی علوم به عنوان واقع‌بینی و واقع‌گویی زده شده است. ما دیگر هیچ جا نمی‌توانیم ادعا کنیم که این‌ها واقعیت را بیان می‌کند. همه‌ی این‌ها مثال‌های ذهنی و پیش‌فرض‌های ماست که نقش اصول تنظیم‌کننده را ایفا می‌کند. ما فقط این‌ها را در ذهن خود منظم می‌کنیم. نه این‌که آن‌چه که یک اقتصاددان یا شیمی‌دان می‌گوید واقعاً واقعیت باشد. نه، ما ذهن خودمان را منظم می‌کنیم. بنابراین علمی به معنای واقع‌گرا اصلاً وجود ندارد. ارتباطی بین علم ما و واقعیت نیست. ما فقط سعی می‌کنیم رفتار خودمان را تنظیم بکنیم. و الا ما هیچ چیزی نمی‌دانیم. این‌ها ساختارشکنی علم است منتها به شکل افراطی آن است. ما این را هم نمی‌گوییم. ما تا این حد هم نمی‌خواهیم ساختارشکنی بکنیم. در این صورت باید فاتحه‌ی علم را بخوانیم. آن افراط قرن 19 و اول قرن 20 در تعریف علم و حالا این تفریط پایان قرن 20 و آغاز قرن 21 است. الان در حوزه‌ی فلسفه‌ی علم بحث این است که این چیزهایی که تحت عنوان نظریات علمی می‌آوریم و می‌گوییم این‌ها فرمول‌های قطعی علمی در جامعه‌شناسی و تعلیم و تربیت و روانشناسی و اقتصاد و علوم سیاسی و فلسفه است، در واقع فقط مثل قوانین راهنمایی و رانندگی برای هدایت درک خودمان است و برای کشف واقعیت نیست. این مثال‌ها مثل بزرگراه‌هایی است که به ما امکان می‌دهد خیلی سریع از سرزمینی عبور کنیم. می‌توانیم عبور کنیم اما هرگز نمی‌توانیم آن سرزمین را بشناسیم. فقط سریع عبور می‌کنیم که از گرسنگی و تشنگی تلف نشویم یا حداقل گم نشویم. هیچ شناختی از این سرزمین پیدا نمی‌کنیم. در اقتصاد مثال می‌زنیم. جهان 150 سال است که به لحاظ اقتصادی به چپ و راست تقسیم شده است. به سرمایه‌داری و سوسیالیزم تقسیم شده است. می‌گوید هر دوی این‌ها مبتنی بر دو پیش‌فرض اثبات‌نشده بود که به عنوان سنگ بنای دو مکتب و دو جریان اقتصادی به کار گرفته شد. هر دوی این‌ها هم می‌گفتند ما علم اقتصاد هستیم. کمونیست‌ها می‌گفتند سرمایه‌داری ضد علم است، توسعه‌ی سرمایه‌داری هم می‌گوید کمونیزم ضد علم است. هر دو می‌گفتند ما علم سرمایه‌داری هستیم. کمونیست‌ها که قبول ندارند توسعه‌ی سرمایه‌داری علم اقتصاد است. این‌ها هم که هیچ وقت قبول نداشتند سوسیالیزم علم اقتصاد است. هر دو به هم می‌گفتند مزخرف می‌گویید. حالا ما نمی‌خواهیم بگوییم کدام مزخرف است و کدام مزخرف نیست بلکه ما می‌گوییم دو گفتمانی که جهان را به چپ و راست اقتصادی تقسیم کرد این‌طور بودند. هنوز هم این چپ و راستی که می‌گویند همان است و شروع آن در حوزه‌ی اقتصاد است. البته در اصل بعد از انقلاب فرانسه به چپ و راست تقسیم شد. آن‌هایی که طرفدار رعیت و توده‌ها بودند سمت چپ پارلمان می‌نشستند و آن‌هایی که طرفدار اشراف و اعیان بودند سمت راست می‌نشستند. یک راست و چپ فیزیکی بود. بعد راست و چپ فیزیکی پارلمان فرانسه در قرن 19 کم‌کم معیار تقسیم‌بندی کل افکار در کل کشورهای مثل ما شد. همه از اول که به دنیا می‌آیند یا راست هستند یا چپ هستند. اصل چپ و راست چرند است. حالا بیش از صد سال نیروهای سیاسی و اقتصادی تقسیم به چپ و راست شدند. جهان به دو بلوک اقتصادی تقسیم شد. نصف دانشگاه‌های جهان به نام اقتصاد علمی سوسیالیزم را می‌گفتند و نصف دانشگاه‌های جهان هم که نوکرهای سرمایه‌داری بودند در دانشکده‌های اقتصاد خود توسعه‌ی سرمایه‌داری را می‌گفتند و معتقد بودند که این علم اقتصاد است. همین چیزهایی که الان هم در دانشگاه‌های ما هست. به عنوان محکمات و مقدسات اقتصاد هم هست. یک فیلسوف علمی که بعد از سر گذراندن همه‌ی آن تجربه‌ها امروز بحث می‌کند مفهوم علم را ساختارشکنی و شالوده‌شکنی می‌کند و به صورت افراطی هم ساختارشکنی می‌کند می‌گوید اگر چپ اقتصادی روی حرف‌های «مارکس» ایستاده و راست اقتصادی روی حرف‌های «آدام اسمیت» ایستاده که پدر اقتصاد نوین و کلاسیک سرمایه‌داری غرب است، هر دوی این‌ها روی مبانی ایستادند که هرگز و هیچ جا اثبات نشد. دو تمثیل خطابی و دو پیش‌فرض ایدئولوژیک بود. پیش‌فرض ایدئولوژیک آدام اسمیت «دست پنهان» بود که گفت نباید در اقتصاد هیچ نوع دخالتی کرد و یک دست نامرئی وجود دارد که شما آن را نمی‌بینید ولی همان دست نامرئی عرضه و تقاضا را تنظیم می‌کند و آن عبارت از میل خودخواهی و منفعت‌طلبی مؤلفه‌های بازار است. این مبنا شد. در ححالی که سطحی‌ترین مشاهده‌ی واقعیت هم منشأ این ادعا نبود. یک مثال صرف بود. انعکاس واقعیت نبود. به واقعیت رجوع نشده بود. کافی بود یک نفر به جامعه برود و نگاه کند که اگر هیچ نوع نیروی بازدارنده و مدیریتی نباشد، قوی ضعیف را پاره پاره می‌کند. همان‌طور که نظام سرمایه‌داری الان با دنیا همین کار را می‌کند. از کدام دست نامرئی حرف می‌زنی؟ این دست نامرئی که می‌گویی غریزه‌ی حیوانی است. همان چیزی است که شیر با آن آهو را پاره پاره می‌کند. یک چیزی را به عنوان پیش‌فرض برای جناح راست اقتصادی و تفکر سرمایه‌داری و توسعه‌ی لیبرال سرمایه‌داری قرار دادند که جامعه ذاتاً برای نظم و حفظ نظم تشکیل شده است و این نظم خودجوش است و همیشه هم درست است. هر چه که هست درست است. یعنی فاصله‌های طبقاتی درست است، یعنی استثمار در جهان درست است و باید باشد چون طبیعی است. حاکمیت یک درصد بر 99 درصد منطقی و طبیعی و غریزی است. آن دست نامرئی که می‌گویید کجاست؟ آن دست نامرئی که جامعه‌ی جهانی را تنظیم می‌کند که چند صد میلیون آدم، سهم چند میلیارد بشریت را بالا بکشند و بخورند، نظم طبیعی و خودجوش است؟ همین پیش‌فرض و این مثال ایدئولوژیک و این مبنا که نه برهان عقلی دارد، نه در هیچ آزمایشگاهی اثبات شده است، نه محصول مشاهده‌ی واقعیت جامعه بوده، مبنای تفکر توسعه شد. هیچ کس دیگر روی مبنا سوال نکرد و فقط روی روش‌های آن بحث می‌کنند. دیگر کسی نمی‌گوید تمدن‌سازی یعنی این‌که مبانی را هم زیر سوال ببر. با طرح جامع او عمل نکن. مبنای آن را زیر سوال ببر و بگو آقا قاعده‌ی بازی تو چیست؟‌ چرا باید تو سوت بزنی و من بازی بکنم؟ از این به بعد ما سوت می‌زنیم و تو بازی کن. چرا باید همیشه تو در مورد ما داوری کنی؟ از این به بعد ما داوری می‌کنیم. اگر دانشگاهی این را به خودش گفت، اگر استاد راهنما و مشاور پایان‌نامه‌ها به این مسئله از این زاویه نگاه کردند کار درست می‌شود و تمدن‌سازی شروع می‌شود و الا این دانشگاه تا آخر دارالترجمه است. می‌گوید ما آمدیم با این مبنا به سیاست‌های عمومی معنا و جهت دادیم و این سیاست‌ها فقط به ما امکان داده در دل یک واقعیت پر هرج و مرج راه خودمان را پیدا بکنیم. می‌گوید در واقعیت عالم هیچ قانون درست و عادلانه‌ای نیست و همه جا هرج و مرج است. ما فقط باید بتوانیم از وسط این هرج و مرج با کم‌ترین صدمه و آسیب عبور کنیم ولو به دیگران آسیب بزنیم. یعنی دنیا یک دیوانه‌خانه است. باید هر طوری که می‌توانی عبور کنی. روی سر و دوش دیگران پا بگذاری و جلو بروی و سر بقیه را با همین حرف‌ها گرم کن. آن‌ها را قتل عام بکن و بعد هم پلیس حقوق بشر بشو. بمب اتم بزن و بعد هم پلیس بمب اتم باش. افکار عمومی را می‌توان بازی داد. تو کارت را بکن. آدام اسمیت یک پیش‌فرض تحت عنوان اصل هماهنگی منافع دارد که تمام قوانین مبادله را در اقتصاد بر این اساس پیش برده‌اند. البته تا الان آن را پیچیده‌تر کرده‌اند و شاخه و برگ داده‌اند ولی در تفکر سرمایه‌داری مبنا همان است. توسعه به اخلاق کاری ندارد، بحث عدالت و توسعه را پیش نکش، توسعه مفهوم ارزشی نیست و مفهوم علمی است. همه می‌گویند بله و اگر بگوییم نه به ما می‌گویند امل و مرتجع و ایدئولوژیست و فاشیست و بی‌سواد هستی. یک وقت یک چیزی نگوییم که به این‌ها بر بخورد. از آن طرف گفت ما یک ارزش برساخته‌ی اولیه تهیه کردیم و پیشنهاد کردیم و آن را اثبات هم نکردیم. بعد به دنبال کشفیاتی گشتیم که آن را تعیین بکنند. می‌گوید این چیزهایی که ما تحت عنوان محکمات و مبانی علم مطرح کردیم و گفتیم این‌طور نبود که کشف کرده باشیم و به هدف رسیده باشیم و آزمون پس داده باشیم و بعد به بقیه بگوییم شما هم بیایید. سیبلی نبود که ما به سمت آن تیراندازی کنیم. ما تیر زدیم و بعد رفتیم دور آن دایره کشیدیم. دقت کنید. می‌گوید آن‌چه که تحت عنوان اصلی‌ترین نظریه‌پردازی‌های مبنایی در حوزه‌ی علوم انسانی و علوم اجتماعی از اقتصاد تا تعلیم و تربیت مطرح کردیم این نبود که واقعیت یک هدفی بود و ما خودمان را با آن تنظیم کردیم و بعد اصابت به واقع و مطابقت با واقع شده باشد. ما یک تیری انداختیم، بعد دور آن دایره کشیدیم و گفتیم دیدید که به هدف خورد؟ به کدام هدف خورد؟ اول تو باید مختصات هدف را می‌گفتی و اثبات می‌کردی که این هدف ارزش هدف بودن را دارد و بعد شلیک کنی تا ببینیم چقدر وارد هستی و تئوری تو چقدر درست است. تو اول زدی و بعد دور آن دایره کشیدی. چشم ما هم که بسته بود و به دنبال تو راه افتادیم. ما که هدفی نداریم. هدف را شما باید بگویید. ما چه می‌دانیم هدف چیست؟ ما راننده هستیم. بعد مارکس به عنوان فرمانده‌ی تئوریک جناح چپ اقتصاد یا توسعه‌ی مدرن به قرائت چپ آمد همین مبنا را مطرح کرد. ببینید مبنای آدام اسمیت هماهنگی منافع است. خب این را کجا اثبات کردی؟ این یک انسان‌شناسی است و باید آن را اثبات کنی. باید راجع به عقل و نفس و انسان و دنیا و مرگ و زندگی و حق و وظیفه حرف بزنی و این‌ها را اثبات کنی. باید خیلی چیزها را اثبات کنی. تو کجا این‌ها را اثبات کردی؟ اثبات نکردی. هماهنگی فرض منافع پیش‌فرض جنابعالی بود. ما نمی‌گوییم درست است یا غلط است بلکه می‌گوییم این کجا اثبات شد؟ در کدام آزمایشگاه مشاهده شد؟ این هماهنگی منافع پیش‌فرض جنابعالی بود که مبنای کل تئوری‌پردازی‌های اقتصاد راست شد. مارکس هم از آن طرف یک پیش‌فرض معکوس گرفت. پیش‌فرض او تضاد منافع بود. درست است؟ پیش‌فرض مارکس هم تضاد منافع بود. اگر کسی از مارکس پرسید که به چه دلیل تضاد منافع هسته‌ی اصلی رفتار انسان‌ها در جامعه است از آدام اسمیت هم پرسیده است. او پدر فکری سرمایه‌داری است که از هماهنگی منافع می‌گوید و این هم پدر اقتصاد چپ سوسیالیستی و کمونیستی است که از تضاد منافع می‌گوید. دو دستگاه فکری اقتصاد در آمد. هزاران کتاب بر اساس این دو مبنا نوشته شد و همان‌طور که عرض کردم دانشگاه‌های جهان 70 سال بین این دو فکر تقسیم شد. شما به دانشگاه‌های اروپای شرقی و مثلاً در برلین شرقی می‌رفتی و سر کلاس اقتصاد یک چیزهایی می‌گفتند و در برلین غربی درست ضد آن‌ها می‌گفتند. کدام این‌ها علم اقتصاد است؟ پیش‌فرض یکی هماهنگی منافع و پیش‌فرض دیگری تضاد منافع بود. هیچ کدام از این‌ها هم نه با برهان عقلی اثبات شده و نه تأیید آزمایشگاهی دارد. بلکه دو پیش‌فرض ایدئولوژیک است، دو انسان‌شناسی مفروض است. این را به عنوان مثال عرض کردم که بدانید چطور با پیش‌فرض‌ها جلو آمدند. آیا این برساخته‌ها و پیش‌فرض‌ها واقعاً مطابق با واقعیت هستند و واقعیت دارند؟ یعنی علمی به معنای قبلی هستند؟ به معنای متعارف کلمه حقیقی هستند؟ جواب می‌دهد از نظر پدران علوم انسانی و علوم اجتماعی در قرن 19 و 20 در اروپا این سوال، سوالی بی‌اهمیت است. خیلی جالب است. یک دستگاه علمی ساخته‌ای. از شما می‌پرسند این‌ها مطابق با واقع است؟ می‌گویی این سوال بی‌اهمیت است. یعنی چه؟ مطابقت با واقع در مورد علم سوال بی‌اهمیتی است؟ پس اصلاً علم اگر واقع‌نما نیست چه هست؟ می‌گوید آن‌چه اهمیت دارد قدرت تخیلات در شکل دادن به رفتار اقتصادی یا سیاسی یا خانوادگی و یا جنسی است. اگر همین یک جمله و همین یک نکته برای ما روشن بشود مسیر دانشگاه‌های ما در حوزه‌ی علوم انسانی تغییر می‌کند. مسیر پژوهش‌های ما تغییر می‌کند. من یک بار دیگر این جمله را می‌خوانم. این سوال که آیا برساخته‌ها و نقاط شروع و زیربنایی علوم به خصوص علوم اجتماعی و انسانی مطابق با واقع هستند؟ یعنی به معنای متعارف کلمه آیا حقیقی هستند سوالی بی‌اهمیت است. خیلی وحشتناک است. آن‌چه اهمیت دارد قدرت تخیلات در شکل دادن به رفتار است. شکل دادن به رفتار سیاسی و اقتصادی و جنسی و رفتارهای دیگر است. یعنی می‌گوید پدران علوم انسانی در غرب نه این کار را کرده‌اند و نه کسی می‌تواند این کار را بکند که ببیند انسان حقیقتاً چست؟ حق چیست؟ باطل چیست؟ واقعیت چیست؟ بعد علم به واقعیت پیدا بکند و بر اساس این علم به واقعیت یعنی هستی‌شناسی و انسان‌شناسی یک دستگاه اخلاقی و حقوقی و باید و نبایدی در حوزه‌ی سیاست و تعلیم و تربیت و رفتار جنسی و خانواده بسازد. اصلاً چنین چیزی نیست. می‌گوید شما یک پیش‌فرض‌هایی داری، او هم یک پیش‌فرض‌هایی دارد، دیگری هم یک پیش‌فرض‌هایی دارد، هر کسی بر اساس منافع و پیش‌فرض‌های خودش کار می‌کند. قدرت تخیل هر کس فعال‌تر است روش‌سازی و دستگاه‌سازی می‌کند و همان‌ها را آموزش می‌دهد و این علم می‌شود. جامعه را به آن سمتی می‌بری که می‌خواهی. لذا علم اقتصاد در شرق اروپا یک معنا داشت و در غرب اروپا یک معنای دیگری داشت. همه‌ی آن‌ها هم سکولار بودند و هر دو هم مدرنیته بودند. هر دو هم غیر مذهبی یا ضد مذهبی بودند. هر دو هم ادعای علمی داشتند. حالا در بعضی دانشگاه‌ها مثل دانشگاه‌های ما چه می‌گویند؟ در وضعیت این‌جا بعضی‌ها فکر می‌کنند واقعاً این‌هایی که نوشته شده وحی منزل و علم است. فکر می‌کنند همه‌ی این‌ها تأیید آزمایشگاهی و برهان دارد و یک جاهایی اثبات شده است. می‌پرسی کجا اثبات شده است؟ می‌گوید من که نمی‌دانم ولی حتماً یک جایی اثبات شده است. دیده‌اید که بعضی‌ها پیرو یک مذهب و فکر و دینی هستند، طرف می‌آید چهار شبهه و سوال وارد می‌کند. خود او که جواب را نمی‌داند، به او می‌گویند دیدی که ثابت کردم خدا نیست. این نتوانسته در بحث جوابی بدهد ولی می‌گوید نه‌خیر، این‌ها حتماً در یک جایی اثبات شده است. خب دل این محکم است که یک جایی اثبات شده و واقعاً هم یک جایی اثبات شده ولی این به درد تو نمی‌خورد که یک جایی اثبات شده است و مشکل تو را حل نمی‌کند. مشکل تو که حل نشد. حالا در حوزه‌های علوم آکادمیک و به خصوص در حوزه‌های علوم اجتماعی ما چنین مشکلی داریم. ده‌ها مکتب تعلیم و تربیت داریم.این مبانی او را قبول ندارد و او مبانی این را قبول ندارد. هر دو هم می‌گویند ما علمی هستیم. ما هم می‌گوییم هر دوی شما علمی هستید. دعوا نکنید. او به این می‌گوید تو مزخرف هستی و این هم به او می‌گوید تو مزخرف هستی و ما می‌گوییم نه‌خیر، ما مزخرف هستیم و هر دوی شما علمی هستید. تمدن‌سازی به این شکل نمی‌شود. الان از این بحث می‌شود که مبناها همه پیش‌فرض است و هیچ جا اثبات نشده و این یک قدرت تخیلی است که بر اساس آن پیش می‌رویم. البته هر کسی برای جزئیات حرف‌های خود یک ادله‌ای دارد اما برای کل حرف خود ادله ندارد. برای مبانی و برای غایت الغایات این بحث‌هایی که کردی استدلال و برهانی نداری. کدام آزمایش و کدام برهان را می‌گویی؟ پس یکی ساختارشکنی علم است. نکته‌ی دیگری را عرض می‌کنم و آن مسئله‌ی ساختارشکنی تعریف دین است. یک تعریفی از دین در آکادمی‌های غرب و اروپا در 200 سال اخیر تئوریزه شد و سرمشق قرار گرفت و در تمام دانشگاه‌های دنیا پارادایم قرار گرفت. حتی در دانشگاه‌های اسلامی دین با همین کلیشه تعریف می‌شود. ساختارشکنی تعریف علم برای این است که با آن تعریف علم شما نمی‌توانی تمدن‌سازی بکنی. چون آن‌ها به تو می‌گویند اگر کسی می‌خواست کاری بکند ما انجام داده‌ایم و شما باید به دنبال ما راه بیفتی و برای چه می‌خواهی دوباره علم را ساختارشکنی کنی؟ ساختارشکنی دوم که اگر اتفاق نیفتد پژوهش تمدن‌ساز نخواهی داشت و نمی‌توانی در دوره‌ی جدید تمدن دینی بسیازی، ساختارشکنی تعریف دین است. یک کلیشه‌زدگی آکادمیکی در باب تعریف دین وجود دارد. پس پرده‌ی تمام علوم انسانی و اجتماعی که ترجمه می‌شود این تعریف از دین تقریباً هست و هیچ کسی روی این بحث نمی‌کند و توجه نداری که با این تعریف دین، با این پیش‌فرض از تعریف دین شما نمی‌توانی دیگر تمدن دینی بسازی. آن پیش‌فرض چیست؟ همه‌ی شما با آن آشنا هستید. حوزه‌ها از هم تفکیک می‌شوند و تمایز دارند و این تمایز به شکلی معنا می‌شود که از درون آن نفی و منع تمدن‌سازی و نفی امکان تمدن‌سازی دینی بیرون می‌آید. این تعریف‌هایی است که در تمام بحث‌هایی که راجع به دین امروز ترجمه شده، زیاد وجود دارد. این‌هایی که می‌گویم عین عباراتی است که همین الان در دانشگاه‌های ما آن را آموزش می‌دهند. همین الان می‌گویند این‌ها را به شکل پایان‌نامه بنویس. همین الان اگر این‌ها را بگویی نمره می‌دهند و اگر این‌ها را نگویی نمره نمی‌دهند. در این تعریف کلیشه‌ای دین صرفاً یک افعال نمادینی است. فقط افعال نمادین و سمبلیکی است که افراد غایاتی برای وجود خودشان فرض می‌کنند و تخیل می‌کنند و بعد این افعال نمادین انسان‌ها را با آن غایات فرضی به یک نحوی مرتبط می‌کند. این تعریف دین می‌شود. و این صورت‌ها و افعال نمادین دینی در تحولات اجتماعی و انسانی عرفی شدن متحول می‌شوند. چون از نظر این‌ها اساساً همه چیز دین بشری است. فقط اسم آن خدایی است. منشآ دین بشری است و تفسیر آن هم در دست خود بشر است. هر قرائت و هر تفسیری که می‌خواهی از دین بکن. هر کاری که می‌خواهی با دین بکن. دین مبنا و غایت نیست. دین سرمشق نیست بلکه یک ابزاری در دست ماست و جزو دکور صحنه است. جزو اقتضاعات اجتماعی است. طبق این تعریف دین محصول بشر است. سازمان‌ها و نهادهای دینی هم مثل همه‌ی نهادهای اجتماعی کم کم پیچیده می‌شند و تمایز پیدا می‌کنند. حتی شکل هندسی افعال نمادین دینی تغییر می‌کند. نه می‌خواهیم بگوییم این تغییر خوب است و نه می‌خواهیم بگوییم بد است. ارزش‌گذاری هم نمی‌کنیم. لزوماً برگشت‌ناپذیر هم نیست ولی واقعیت قضیه این است. می‌خواهم دوستان دقت کنند که با این تعریف از دین شما نمی‌توانید تمدن‌سازی دینی بکنید. پژوهش اسلامی و تمدن‌سازی با این مبانی معنی ندارد. اصلاً امکان ندارد. لذا این‌ها می‌گویند اصلاً در این دوره تمدن دینی یعنی چه؟ شیوه‌های این تغییر روشن است. می‌گویند جهان مذهبی یک جهان اسطوره‌ای است. آن‌جا افراد با موجواتی اسطوره‌ای متحد و یکی می‌شوند و آن‌جا نقش‌های متمایز وجود ندارد. اسطوره‌ها عینی می‌شوند و در جهان انسان و جهان طبیعت دخالت می‌کنند. اساطیر دخالت می‌کنند و نظارت می‌کنند و جهت می‌دهند و یک سلسله مراتب اساطیری ایجاد می‌شود. این دین و زندگی دینی می‌شود. اما وقتی پیشرفت کردند و علمی شدند و سکولار شدند کم کم می‌فهمند ما یک جهان انسانی داریم، یک جهان واقعیات کلی داریم، یک عرش داریم و یک فرش داریم. عرش خیالی است و فرش واقعی است. عرش و فرش را مخلوط نکن. آن عرش خیالی برای خودت باشد. در زندگی خصوصی خودت باش. اگر می‌خواهی دیوانه باش، اگر می‌خواهی سرت را به دیوار بزن، اگر می‌خواهی خدا را بپرست، اگر می‌خواهی شیطان بپرست، هر کاری که می‌خواهی انجام بده چون آزادی است. منتها هر کاری که می‌خواهی با خودت بکن. یک عرش خیالی داری و یک فرش واقعی داری. ملک و ملکوت است. ملکوت که دروغ و ساخته‌ی ذهن توست. ولی فرض کنیم اگر ملکوتی هست برای خود جنابعالی است. عالم ملک برای ماست. طرف می‌خواست ارث پدرش را تقسیم کند و شعر معروفی دارد. گفت دو متر و نیم پایین این خانه برای من و از آن‌جا تا اعماق آسمان‌ها برای تو باشد. همین دو، سه متر پایین برای من باشد. گربه‌ی ملوس بابا برای تو، الاغ زشت برای من باشد. همه‌ی چیزهای ملوس بی‌خاصیت برای تو و چیزهای واقعی که ثروت و قدرت در آن هست برای من باشد. این‌ها دین را به این شکل تعریف کردند.



نظرات

آدرس پست الکترونیک شما منتشر نخواهد شد

capcha