معادله ۱۵خرداد: (بازار میان سود و ارزش) نهضت اصلاح در مثلث بازار، هیئت، زورخانه
یادواره شهدای قیام ۱۵خرداد ۴۲، مسجد امام خمینی بازار تهران (مسجد شاه سابق، ۱۳۹۷)
بسمالله الرحمن الرحیم
محضر برادران عزیز عرض سلام میکنم و به شهدای بازار به ویژه از 15 خرداد 42 تا امروز درود میفرستیم. کسانی که در قیام 15 خرداد مظلومانه و غریبانه نقش بسیار مهمی ایفا کردند و همچنین سایر شهدا که دوستان زحمت کشیدند و این مجلس را برای آنان ترتیب دادند. منتها من میخواهم ضمن اشاره به بعضی نکات در زندگی این شهدای عزیز راجع به آیندهی بازار و الگوی یک بازاری صالح و مصلح برای نسل جدید بازاریهای تهران و بازهای دیگر نکاتی را عرض کنم. شهید حاج اسماعیل رضایی و شهید طیب و امثال اینها البته همیشه به طلب رحمت احتیاج دارند اما به این بزرگداشتها احتیاجی ندارند و ما و شما به این بزرگداشتها احتیاج داریم. برای اینکه ما تکلیف خودمان را بدانیم که چه باید باشیم و چه کسی باید باشیم احتیاج داریم زندگی این مردان بزرگ را مرور کنیم. اولاً آنچه که به نظر من در زندگی این دو نفری که با هم و در شرایط غربت امام و اسلام تیرباران شدند و جالب به نظر میآید را در باب الگوسازی برای نسل جوان در بازارها اشاره میکنم. نکتهی اول اینکه اینطور که من در زندگیهای این دو شهید مطالعه میکنم میبینیم که اساساً دو تیپ شخصیتی هستند. اساساً تیپ شهید حاج اسماعیل رضایی یک آدم بازاری متدین از ابتدا انقلابی خیر و خادم خلق بوده است. شهید طیب بیشتر شخصیت حرگونه بود و از یک موقعیت کاملاً معکوس و متضاد و از جبههی یزید به جبههی حسین آمد. حر این عصر بود و مثل یک لوتی و جوانمرد تا آخر ایستاد. شهید حاج اسماعیل رضایی از نزدیک و ویژه و خصوصی با امام داشت در عصری که امام غریب بود و یکی از بازوهای اصلی امام در بازار این آدم در سن جوانی و نوجوانی خود بوده است. بر سر قضایای 15 خرداد از همین بازار تهران حدود 400، 500 نفر بازداشت شدند. در انتها 17، 18 نفر دادگاهی میشوند و 7، 8 نفر محکوم به اعدام میشوند اما فقط همین دو نفر اعدام میشوند. نکتهی اول اینکه در سن جوانی با حساسیت روی حلال و حرام بودن ثروت این آدم ثروتمند شده است. این جواب کسانی است که میگویند جز با حرامخواری نمیتوانی یک بازاری موفق باشی. این جواب اول است. استفادهی اول و درس اول به نسل جوان در بازار است. یک جوان متدین که یک لقمه نان حرام نبرده، حساب و کتاب و وجوهات او درست بوده، اینکه کلاهبرداری نکند، دروغ نگوید، گرانفروشی نکند، چک بیمحل ندهد، مراقب کارگر و زیردست خود باشد را رعایت کرده و ثروتمند هم شده است. حالا هم در بازار و هم همانطور که دوست ما گفت کارخانهی سنگبری هم داشته است. پس متدین، انقلابی، صادق و در عین حال پولدار بوده است. اینکه میگویند امکان ندارد شما هم متدین باشی و هم پولدار باشی نیست، این یک مورد لغو آن است. منتها نکتهی دوم این است که پولدار بودن به آن معنی نیست که همه را خودت بخوری و صرف خودت بکنی. اگر از راه مشروع سرمایهدار شدی و حق کسی را بالا نکشیدی و خودت متمول و پولدار شدی مازاد نیازت را به فقرا و طبقات محروم بده. یک چیز جالبی هست که الان هم حتماً در بازار از این آدمها داریم. یکی از کارهایی که همین دو نفر کردند این بود که به شهر نو رفتند و این دخترهای فاحشه که اغلب از خانوادههای محروم شهرستانی و روستایی بودند و به خاطر فقر و بیفرهنگی به فحشا کشیده شده بودند و گفتند هر کدام از دخترانی که گرفتار فحشا شدهاند بیایند و با یکی از این کارگرهای بازار ازدواج کنند و توبه کنند خانه و جهیزیهی آنها را میدهیم. پسر فقیر و اینها با هم ازدواج کنند. مثل این که طیب میگوید جهیزیه با من و شهید اسماعیل رضایی هم میگوید خانهی آنها با من است. اینها ظاهراً بیش از 100 نفر را از همین طبقات فقیر و محروم خانهدار کردند. این درس دوم به نسل جوان بازار است. درس اول این بود که بدون حرامخواری و دروغگویی و دزدی میتوانی پولدار بشود. درس دوم این است که وقتی پولدار شدی در مصرف اسراف نکن. ما در تولید اسراف نداریم ولی در مصرف اسراف داریم. مازاد بر نیاز خود را به خانوادههای فقیر بده. درس سوم این است که حتی دختر فاحشه را رها نکن و او را نجات بده. آن پسری که کارگر بازار است و نمیتواند ازدواج کند و به فاحشهخانه میرود با آن دختر فقیری که او را به فاحشهخانه بردهاند را نصیحت بکن و غیر از نصیحت بگو من خانه و جهیزیهی شما را میدهم تا با هم ازدواج کنید. احیا کن. نجات بده. نجات مادی و معنوی بده. این درس سوم به جوانان امروز بازار است. ببینیم از اینها میتوانیم چند درس بگیریم. برای پول بیشتر مسابقه بگذاریم و به حلال و حرام توجه نداشته باشیم و به طبقات پایین کاری نداشته باشیم. فاحشه را نهی از منکر بکن اما به او کمک هم بکن تا از منجلاب بیرون بیاید. شاید اگر به او کمک کنی اصلاح بشود. میخواهم بگویم اینها باید نسل جدید بازار و شما باشند. درس بعدی چیست؟ ایشان گاهی از داخل پلیس حکومت اخباری را میخرید. در پلیس و شهربانی و بازار آدمهایی داشته است و خبرهایی را میخرید و به امام میرساند. از جمله از داخل شهربانی از این خبر مطلع میشود که میخواهند به فیضیه حمله کنند. این برای قبل از قضیهی فیضیه بوده است. به امام اطلاع میدهد. و جالب است خودش یک سری باطریهای ماشین را میخرد و از تهران به قم میبرد تا برق فیضیه را از برق شهر جدا کند که اینها وقتی میخواهند برق فیضیه را قطع کنند و بعد حمله بکنند موفق نشوند. ببینید اینها سربازهای گمنام هستند. هیچ کس اینها را نمیداند. دائم از 15 خرداد سال 42 و فیضیه و شروع انقلاب حرف میزنیم باید بدانیم که آدمهای اینجوری این کارها را کردند و هیچ کس هم نمیداند. این هم درس بعدی بود. درس بعدی «حسبُنا الله و نعم الوکیل...» است. خدا بس است. اصلاً شما فکر میکنید این موضوع عادی است که اینها 60، 70 سال قبل در غربت شهید شدهاند و حالا ما در مسجد امام جمع شدهایم و راجع به خصلتهای آدمی حرف میزنیم که آن موقع گمنام رفته و خودش هم حتماً باور نمیکرد که یک وقتی انقلاب بشود و چند دهه بعد ما و شما به همین مسجد بیاییم و راجع به کارهای او حرف بزنیم. اینها عادی نیست. اینها کار خدایی است. من اصلاً ایشان را نمیشناختم. شنیده بودم اما نمیدانستم چنین آدمی بوده است. خدا وقتی بخواهد کسانی را که با اخلاص کار کردهاند بالا بکشد و جلوی چشم مردم بیاورد و بگوید نگاه کنید و یاد بگیرید این کار را میکند. طیب یک نوع بزرگ بود که از خط مقدم سپاه یزید به سپاه حسین آمد و در خط مقدم سپاه حسین شهید شد. این حاج اسماعیل رضایی اساساً برای یک تیپ دیگری است. اینها دو الگو برای دو تیپ اجتماعی در بازار هستند. اولاً آن موقع یک وصیتنامهی خیلی زیبایی منتشر شد که بیشتر به نام شهید طیب منتشر شده بود و همه فکر میکردند این وصیتنامهی شهید طیب حاجرضایی است در حالی که آن وصیتنامه برای ایشان است. یک وصیتنامهی انقلابی محکم آمادهی شهادت است. یک وصیتنامهی انقلابی است. آن وصیتنامه برای شهید حاج اسماعیل رضایی است. در خط اول وصیتنامهی خود آن موقع میگوید 30 هزار تومان سهم امام را جدا کنید و بگویید. در ضمن من خواندم 1 میلیون 400 هزار تومان آن موقع که معادل 1 میلیارد الان میشود را وصیت کرده است. اینکه بگویند خود شما گدا هستی و گدا باید هم موعظه بکند و بگوید انفاق کنید نیست. خود او پولدار است. از کجا آوردهای؟ از راه مشروع. با کلاهبرداری و چک بیمحل و دروغ گرانفروشی آوردهای؟ نه. خب حالا که اینقدر داری کجا صرف میکنی؟ همه را خودت و بچههایت میخورید؟ با آن به سفرهای خارج میروید و ویلا میخری؟ نه. با آن برای دختر و پسر فقیر و فاحشه خانه میگیرم تا ازدواج کنند و مسلمان بشوند. دست کارگرها را در بازار میگیرم. همانطور که الان فرزند ایشان گفتند وقتی بازداشت میشود از بس از مبارزین و روحانیون مبارز و نه روحانیون وابسته و سازشکار و ترسو اطلاع داشته است در زندان خیلیها میترسند که ما خیلی چیزها را نگفتهایم و ممکن است او بیاید و بگوید و دوباره شکنجهها شدید شروع میشود ولی میبینند هیچ کدام از آنها لو نرفتند. شما میدانید خیلی از کمونیستها بودند که جزو مبارزین سیاسی بودند و تا آنها را میگرفتند 30، 40 نفر را با خودشان به زندان میبردند. میگویند اتوبوسی لو میدادند. چون دو ضربه شلاق میخورد و خطر مرگ را حس میکرد و دیگر خدا و پیغمبری هم که نیست که بخواهند مقاومت کنند. میگویند ما میخواهیم قهرمان ملی بشویم ولی به شرطی که خیلی درد نکشیم. حالا که این شلاقها درد دارد قهرمان شدن را برای بعداً میگذاریم. ولی این آدم یک نفر را هم لو نمیدهد. چون هدف او برای خداست. با امام و مرجع خود برای دین کار میکند. این هم یک درس برای اینهایی است که وارد عرصهی سیاسی میشوند و نمیخواهند هزینه بدهند. دین منهای امر به معروف و نهی از منکر، دین منهای انقلاب و مبارزه و فداکاری، دین به شرط جیب، تا وقتی که جیب من پر است دین دارم. زندگی راحت باشد مذهبی هستم ولی اگر خطر باشد مذهبی نیستم. این آدمها، آدمهای مذهبی در هنگام خطر بودند. حالا آسان است. آن زمان اسم خمینی را در بازار بردن یعنی زندان تا اعدام و آن موقع اینها از خمینی گفتند و پای او ایستادند. وقتی که خیلی از همکارهای آنها اینها را مسخره میکردند یا تحقیر و توهین میکردند. یک کار دیگری که من در زندگی این آدم خواندم و خیلی هم باارزش است این است که وقتی شهید طیب را میگیرند خیلی او را میزنند. یعنی بدن او را کلاً آش و لاش کردند. بدن او عفوت کرده بوده است. به او میگفتند اسم بده. این اسم 30، 40 نفر از لاتها را داده بود. کسانی که از قبل با هم بودند. لاتهای بازار و نوچهها که میدانست کارهای نیستند. بعد بین لاتها رسم بود که وقتی کسی را میکشتند میگفتند بیایید 4، 5 نفری گردن بگیریم که مجازات پایین بیاید. طیب میخواسته این قضیهی 15 خرداد سال 42 را هم تا مدتی به این شکل حل کند. اینها را میآوردند و میزدند و میدیدند این مثلاً عرق خورده و مست بوده و حالا تازه حالش به جا آمده است. پس چرا طیب الکی اینها را معرفی میکند؟ وقتی که اسم افراد را میآورد آنها میگویند قضیهی حاج اسماعیل رضایی چیست که بین بازار و قم رفت و آمد میکند؟ میگوید ما او را میشناسیم. او به قم میرود و میآید. حاج اسماعیل رضایی هم گفته بوده طیب هر چه بگوید ما قبول داریم. او لوتی است و همه او را قبول دارند. به طیب هم گفته بودند تو باید بگویی این حاج اسماعیل رضایی به قم رفته و از خمینی پول گرفته که لاتهای بازار را به خیابان 15 خرداد بکشاند. خمینی هم با جمال عبد الناصر رئیس جمهوری انقلابی مصر رابطی داشته است و این پول 15 خرداد را از مصر دادهاند. یعنی ناصر به خمینی داده، خمینی هم به حاج اسماعیل رضایی داده و حاج اسماعیل رضایی هم آن را به طیب داده و طیب هم آن پول را به لاتهای بازار داده است و اینها آمدهاند و 15 خرداد را درست کردهاند. خب طیب را خیلی میزنند و به زور از او نوشتهای میگیرند که بله، این قضیه بوده است. حاج اسماعیل رضایی هم گفته بوده هر چه طیب بگوید قبول است. او را میآورند و روبرو میکنند. او میگوید من چه زمانی از خمینی و ناصر پول گرفتهام؟ خود من پولدار هستم و به اینها پول میدهم. حالا بروم و از اینها پول بگیرم؟ حکومت و نصیری طیب را مجبور میکنند و میگویند باید با دوربین فیلمبرداری پیش خمینی بروید و آنجا همین حرفها را بزنی. طیب میگوید این دروغ است. من بروم و چه چیزی بگویم؟ میگویند همین است. یا همین کتکها را میخوری و اعدام میشوی یا باید بروی و اینها را بگویی. طیب قبول میکند. ظاهراً او را با دوربین فیلمبرداری پیش امام میبرند. امام هم در همین تهران و در قیطریه بازداشت بوده است. شهید طیب میگوید من رفتم که جلوی دوربین همین حرفها را بگویم. بگویم که ناصر به خمینی پول داده و خمینی هم این پول را به حاج اسماعیل رضایی داده و او هم به من داده و من هم به لاتها دادهام تا 15 خرداد اتفاق بیفتد و انقلاب و قیام مردم و بازار نبوده است. طیب میگوید من را پیش آقای خمینی بردند. من تا آن موقع ایشان را ندیده بودم. تا چشمم به ایشان افتاد لال شدم. گفتم این مسیح است. چه بگویم؟ بعد میگوید نصیری و ساواکیها دویدند و دوربین را روشن کردند که من آن حرفها را بزنم و من یک مرتبه به آقای خمینی گفتم آقا من اصلاً تا حالا شما را دیدهام؟ اصلاً شما من را میشناسی؟ من چه زمانی به شما پول دادهام؟ شما چه زمانی به من پول دادهای؟ نصیری به طیب میگوید کارت تمام است. حساب خودت را رسیدی. این یک ماجرا است که اینجا هم پای این دو نفر با هم وسط کشیده میشود و از اینجا هم کار اینها به اعدام میرسد. چون بین همه این دو نفر تا آخر ایستادند. طیب هم البته اوایل میگفته خدمات من چه میشود؟ من عکس رضاشاه را روی تنم خالکوبی کردهام. من از اول در خدمت بودهام. 28 مرداد چه کسی بود؟ شعبان بیمخ کارهای نبود. اسم او در رفته است. او یک آدم درجه 4 و 5 بود و همین طیب همهکارهی 28 مرداد بود. او یکی از زیردستان این بود. میگوید در 28 مرداد ما بودیم که مصدق و کمونیستها را در بازار سرکوب کردیم و حالا ما بد شدهایم؟ یک مدتی از این دنده میرود و میبیند فایدهای ندارد. به او میگویند تو نمیتوانی ما را بازی بدهی. تو دیگر آن آدم سال 32 نیستی و حالا بعد از ده سال عوض شدهای. بعد که دیگر مطمئن میشود نمیتواند کلاه اینها را بردارد محکم میایستد و میگوید حالا که اینطور شد تا آخر خط میروم. به نظر من در تک تک اینها نکاتی هست که به درد امروز ما میخورد. میخواستند بگویند پول خارجیها و عربها و خمینی و لاتهای بازار بوده است. حالا این لاتها چه کسانی هستند؟ همان لاتهایی هستند که در 28 مرداد ده سال پیش به نفع شاه و دربار عمل کردند. خود همین طیب در رأس آنها بود. این که قهرمان لاتها بود و لوتی و مرد بود. بزرگترین هیئت عزاداری امام حسین(ع) در تهران را این راه میانداخت. هر کدام سر جای خودش است. یک وقت لاتهای مشهد او را دعوت کرده بودند و او هم به آنجا رفته بود. برای او عرق آورده بودند و او گفته بود خجالت نمیکشید؟ جلوی آقا عرض میخورید؟ امام رضا(ع) را گفته بود. گفته بود من در مشهد عرق نمیخورم. لوتیهای اینطوری بودند. میخواهم بگویم این آدم از کجا به کجا آمده بود. خب این خصلتهای لوتیگری بوده است اما این فداکاری لوتیگری نبود. لاتبازی تا یک حدی است. جایی که پای چوبهی اعدام بروی چیز دیگری است. باید یک رگههای حسینی در آدم باشد. همین است که وقتی به او در مشهد میگویند عرق بخور میگوید نه، اینجا جلوی آقا نمیخورم. زمانی است که هنوز توبه نکرده است. زمانی است که هنوز حر نشده است. ولی زمینههای حریت در او هست. آنطور که من شنیدهام قضیه به این شکل بوده که ایشان با یکی از لاتهای بازار تهران به نام حسین رمضان یخی یک دعوایی میکند و او طیب را با چاقو میزند و این در بیمارستان در حال مرگ بوده است. یک مرتبه خوابی میبیند و حالی به او دست میدهد و چشمان خود را باز میکند و میگوید آقا یعنی اباعبدالله(ع) الان اینجا بودند و به من گفتند چرا اینجا خوابیدهای؟ بلند شو و برو و هیئت راه بینداز. از آنجا این هیئت را راه میاندازد که بزرگترین هیئت تهران بوده است. من شنیدهام تا 40، 50 هزار نفر جمعیت به هیئت او میآمدهاند و همه را هم ناهارمیداده است و چون با دستگاه حکومت شاه بود روی پرچمهای عزاداری عکس شاه را میزده و دستهی موزیک ارتش میآمده و جلوی هیئت او مارش میزده و نخستوزیرها به مجلس او میآمدهاند. گاهی اگر رژیم پهلوی میخواست تظاهر کند که ما مذهبی هستیم در روز عاشورا نخستوزیرها به مجلس او میآمدهاند. این آدم اینقدر به حکومت نزدیک است که وقتی میخواهد بچهی شاه به دنیا بیاید به شاه پیغام میدهد و میگوید بچهی خودت را در یکی از بیمارستانهای پایین شهر به دنیا بیاور 00:20:00 اگر میخواهی مردم تو را قبول داشته باشند و به خارج نرو. به این شکل دلسوز رژیم بوده و شاه هم به حرف او گوش میکند. بچهی خود را میآورد و اینجا به دنیا میآورد. دو بار با نصیری درگیر میشود و یک بار زیر گوش نصیری میزند و یک بار وقتی بازداشت میشود نصیری به بعضی از رفیقهای او فحش ناموسی میدهد و طیب صندلی را بلند میکند و بر سر نصیری میکوبد و صندلی را خرد میکند که چند وقت بعد هم او را اعدام میکنند. زندانهایی که طیب رفته خیلی جالب است. برای دفاع از حجاب به زندان رفته است. یک پلیس شهربانی میخواسته یک خانمی را کشف حجاب کند و این برای لوتیگری جلو رفته و به پلیس فحش داده و پلیس هم جواب داده و این هم پلیس را زده و چاقو چاقو کرده است. برای مبارزه با کشف حجاب مبارزه کرده و دو سال به انفرادی رفته است. کلاً 7، 8 سال زندان بوده است. هم زندانهای لاتی بوده و هم زندانهای مذهبی و انقلابی بوده است. یعنی هم عکس رضاشاه را روی سینهی خود زده و هم در دفاع از حجاب با مأمور رضاشاه درگیر شده است. یعنی به لحاظ ذهنی نمیداند چه خبر است و بازی خورده است. ولی ذات، یک ذات درستی است. وقتی ذات آدم درست باشد و رو به حق باشد تا لب پرتگاه میرود و بر میگردد. عرض من این است که جوانان بازار اگر متدین و مذهبی هستید مثل شهید حاج اسماعیل رضایی باشید. اگر لوتی هستید مثل طیب باشید. هر دو شما الگو دارید. اگر نماز شب خوان هستید و از اول اهل وجوهات بودهاید مثل حاج اسماعیل رضایی باش و تا پای چوبهی اعدام ادامه بده. اگر لات هم بودهای طیب را نگاه کن و ببین از کجا به کجا آمد. این یک نفری با 10، 20 نفر دعوا میکرده است. یک وقتی تحت تعقیب بوده است. میخواسته به عراق برود. در کرمانشاه به یک قهوهخانهای میرود و میبیند یکی از لاتهای آنجا به یک پسری که شاگرد قهوهخانه بوده ور میرود. جلو میرود و یکی زیر گوش او میزند. او هم میرود رفیقهای خود را میآورد و 30، 40 نفر لات چاقوکش میآیند و طیب هر 30، 40 نفر را میزند. از اینجا به بعد به او طیب خان گفتند. چنین آدمی بوده است. کسی بوده که در کودتای 28 مرداد ماشین ماشین برای سربازهای رژیم غذا میبرده است. این آدم از اینجا شروع کرده است. در همین بازار هر کارگر و باربری مشکلی داشته پیش او میآمده است. مثلاً یک زنی پیش ایشان آمده و گفته بچهی من یتیم است. شوهر ندارم و او پدر ندارد و در مدرسه او را اذیت میکنند. این یکی از نوچههای خود را صدا میزند و میگوید میروی و در مدرسه او را میزنی. نوچهی خود را میفرستد و نوچه هم داخل مدرسه جلوی همه زیر گوش او میزند. میگوید دیگر دستت روی سر بچه یتیم دراز نشود. یکی آمده و میگوید میخواهم قرض بگیرم و کسی قرض نمیدهد. جالب است. یک طلبهی خیلی محرومی پیش طیب میآید و میگوید من پول ندارم که اجارهی خانهی خود را بدهم. میتوانی کمک کنی که من اجارهی خانهی خود را بدهم؟ او یک چیزی مینویسد و میگوید به کافه شکوفه میروی. آنجا یک نفر به اسم شکوفه هست. این نامه را به شکوفه میدهی و میگویی مشکل تو را حل کند و پول را به تو بدهد. این طلبه را به کافه میفرستد و میگوید الان دست من خالی است و باید پیش او بروی. این طلبه نمیدانسته چه هست. آدرس را میگیرد و به کافه میرود و میگوید شکوفه خانم چه کسی است؟ میگویند الان میآید. یک زنیکهای میآید. میپرسد شکوفه خانم شما هستی؟ میگوید بله. میگوید طیب این را به من داده است. مثل اینکه اشتباهی شده است. او میگوید نه، اشتباهی نشده ولی الان حال من خوب نیست. تو برو و فردا بیا. فردا طلبه میرود و این خانم نامهی طیب را میبوسد و روی چشمش میگذارد و کلی پول میدهد و میگوید برو و آن خانهای را که اجاره کردهای بخر. یعنی در عین حالی که لات و لوت بوده به مردم خدمت میکرده و مشکلات مردم را حل میکرده است. آن نقطهی منفی را داشته و این نقطهی مثبت را هم داشته است. باید هر دوی اینها را با همدیگر دید. نقل شده که در زمان شاه بازاریها میآیند و میگویند مشکلاتی هست و شهربانی اذیت میکند و شما باید این را حل کنی. این پیاده و به تنهایی به سمت کاخ راه میافتد. به سمت خیابان پهلوی و ولیعصر حالا راه میافتد. همینطور که این راه میافتد کمکم آدمها به او ملحق میشوند و چند هزار جمعیت میشوند. یک راهپیمایی به سمت کاخ اتفاق میافتد. به علم خبر میدهند. علم میگوید چه شده و کجا میآیی؟ طیب میگوید مشکل اینها را حل کنید. شاه را ما آوردیم. یک جا هم گفته بوده خود من اینها را بالا آوردهام و خود من هم باید پایین بکشم. این را به علم میگوید. علم میگوید بیا میهمان ما یک ناهار بخور تا قضیه را حل کنیم. طیب میگوید من تنها نیستم و شما باید به همهی ما غذا بدهید. میروند از پادگانها و لشکرها چند هزار غذای سربازها را بر میدارند و به کل اینها میدهند. یعنی اگر آبرویی داری برای مردم خرج کن و پای آن بایست. راجع به شهید حاج اسماعیل رضایی باید بگویم که مقداری درس طلبگی خوانده و از یاران آیتالله کاشانی بوده و برای هر کاری تأییدیهی مستقیم یا غیر مستقیم از عالم و مرجع و به خصوص از امام میخواسته است. در بازار ما این ملاحظه هم کم است. ارتباط با یک عالم درست دینی و سوال و جواب شرعی و اینکه خاطر جمع باشی پولی که آمده حلال است یا نه، خاطر جمع بشوی که سهم فقرا را دادهای یا نه، کم است. آیا هر طور سود کردی درست است؟ آیا هر قدر سود بردی درست است یا یک حساب و کتابی دارد؟ بازاریها باید احکام شرع را بدانند. اینطور نباشد که یک عده جداگانه در حوزه مکاسب بخوانند و یک عده هم به طور جداگانه مثل شما در بازارها مکاسب بکنند. آنها مکاسب میخوانند و شما مکاسب میکنید. نه این به او کاری دارد و نه او به این کاری دارد. باید مکاسبی بخواند که به درد کار شما بخواند و بازار باید مکاسبی بکنند که با آن مطابق باشد. هم آنها باید درست اجتهاد کنند و منتقل کنند و هم بازار باید درست عمل کند. هیئتهایی راه انداخته است. امام چند بار به زندانیهای 15 خرداد و خانوادههای آنها به طور خاص نام ایشان را آوردهاند. جالب است. یک چیز دیگری هم اینجا نوشتهاند که میگوید یکی از بازاریها پیش امام میآید و میگوید ما هر آخوندی که به مسجد میآوریم، اینقدر محلهی ما احکام یاد گرفتهاند که هر کدام از اینها خود یک آخوندی هستند و سوالهایی میکنند که این آخوندها جواب آن را بلد نیستند و گیر میافتند. اینها هم هر آخوندی که میآید را امتحان میکنند و از این سوالها میپرسند. یک آخوندی بفرستید که بتواند جواب اینها را بدهد که امام آقای خلخالی را میفرستد که به سوالات اینها جواب بدهد. این هم برای من یک نکتهی جالبی بود. میگوید پامنبریها از هر آخوندی که میفرستید اینقدر غلط میگیرند که طرف نمیتواند روضه هم بخواند و میرود و دیگر بر نمیگردد. اما وصیتنامهی ایشان هم مهم است. یکی از وصیتنامههایی که در آن دوران به جوانان انقلابی الهامبخش بود همین است. چون خیلیها اعدام میشوند ولی محکم حرف نمیزنند. حالا چه شل حرف بزنی و چه محکم اعدام میشوی، پس محکم حرف بزن. این شهید حاج اسماعیل رضایی در وصیتنامهی خود و حتی تا پای چوبهی دار محکم حرف زده است. آمده بودند و برای روزنامهها عکس میگرفتند و او فیگور میگرفته است. از جای اینکه سرش را پایین بیندازد فیگور میگیرد و میگوید خوب عکس بگیرید که این عکسها بعداً سند افتخار میشود. حالا اینجا نشستن آسان است. ولی بعد از اینکه شبانهروز کتک خوردی پای چوبهی دار این حرفها سخت میشود. اینجا که همهی ما راحت این حرفها را میگوییم. این وصیتنامه بسیار انقلابی و الهامبخش است. در واقع اینها پیشگامان جهاد و شهادت بودند. بین همهی بازداشتیهای 15 خرداد نزدیکترین شخص به امام از بازاریها ایشان بوده است. وقتی که آیتالله کاشانی در غربت و بازداشت از دنیا میرود کسی که نام ایشان را احیا میکند و مجلس بزرگی برای تشییع کنندگان ایشان میگیرد و ناهار میدهد ایشان بوده است. دهها هزار متر زمین خانههای دو اتاقه از دم قسط برای جوانان مستضعف و فقیر میسازد. کارخانهی برق میزند که برای خانوادههای فقیر برق مجانی بدهد. پولدارها و سرمایهدارهای ما باید اینها را نگاه کنند. مثل فقرا و مثل مردم معمولی زندگی میکرده است. تجدید بنا و توسعهی مساجد را داشته است. فرش کردن بیشتر مساجد را داشته است. نجات زنها را عرض کردم. امر به معروف و نهی از منکر در قهوهخانهی میدان خراسان هم بوده است. قهوهخانه دو نوع است. یکی تیپ لات و لوت و عرقخور و فاحشهباز بودهاند و یک تیپ هم مثل ایشان بودهاند. ایشان میگفته قهوهخانه و زورخانه و بازار را در اختیار شما نمیگذاریم. اگر تو لات هستی ما هم لاتی بلدیم. این وصیتنامه موقع شهادت هم خیلی مهم است. آدم موقع شهادت کمتر چنین وصیتی میکند. در آخرین دادگاه نظامی رژیم به او میگوید تقاضای عفو کن تا شاید شاه ببخشد. زیر ورقهی دفاع خود مینویسد اگر صد سال زندگی کنم مرگ به این زیبایی و مردن به این سعادتمندی نخواهم داشت. تقاضای عفو کنم تا از یک چنین مرگی محروم بشوم؟ من آرزو دارم که اینچنین بمیرم. اینها اولین کسانی هستند که این حرفها را میزنند. بقیه از اینها یاد گرفتند. موقعی که میخواهند او را اعدام کنند به عکاسها میگوید تا میتوانید از من عکس بگیرید که این عکسها سند جنایت این مردک است. خانم او برای آخرین دیدار به زندان میرود. ایشان به همسر خود میگوید از لحظهای که به من حکم اعدام را ابلاغ کردهاند و یقین دارم که اعدام میشوم روزه گرفتهام و روزه هستم تا لحظهای که اعدام بشوم و میخواهم مثل شهدای کربلا تشنه از این عالم بروم. با لبک خشک از این عالم بروم. اینها ایمان است. شاه در سخنرانی خود علیه 15 خرداد میگوید اینهایی که به خیابان ریختند و بلوا کردند هر کدام 25 ریال از خمینی گرفتهاند. خمینی هم از ناصر گرفته است. وقتی دفاعیه و وصیتنامهی این شهید منتشر شد افکار عمومی گفت دروغ از این بزرگتر میشود؟ کسی که موقع تیرباران اینطور حرف میزند برای 25 ریال به صحنه میآید. این 25 ریال را اینها دادند نه اینکه اینها از خمینی بگیرند. اینها پول مبارزه را تأمین میکردند. این بازار چند تیپ بودند و الان هم چند تیپ هستند. همان زمان بازاریهایی بودند الان هم همینطور هستند. آن زمان برای دین و انقلاب و مستضعفین خرج میکردند و بازاریهایی داشتیم که فقط به فکر بخور بخور بودند. الان هم این دو دسته در بازار تهران و همهی بازارها هستند. از این جهت ما روی این بحث تأکید میکنیم که توجه بشود این تیپولوژی بازار الان هم هست. یک نکتهی دیگری که به نظرم باید در مورد شهید طیب حاجرضایی گفت این است که وقتی که قضایا مصدق پیش میآید و شاه دارد فرار میکند بعضیها وابسته بودند و بعضیها هم واقعاً به این تحلیل رسیده بودند که اگر مصدق بخواهد به این شیوه ادامه بدهد این کشور به دست کمونیستها میافتد. میگفتند ما با شاه مخالف هستیم اما نمیخواهیم اینطور بشود که شاه برود و کمونیستها بیایند. این نکتهی مهمی بوده که بعضیها در آن خطای محاسباتی قرار گرفتند و حتی در کودتای 28 مرداد تماشا کردند و مقاومت نکردند و گفتند به درک، هر کاری که میخواهد اتفاق بیفتد. مشکل اینها بیشتر این نگرانی و ترس و آگاهی ناقص بود. بعد از کودتای 28 مرداد تا سال 39 رژیم پهلوی طیب را خیلی تحویل میگیرد. طیب سلطان موز و یکی از تاجرهای پولدار ایران شد. سبک حرف زدن او هم جالب بوده است. وقتی که این در زمان رضاخان در زندان بوده ظاهراً شاه میرود او را میبیند و میگوید قضیه چه هست. این خالکوبی رضاخان را میبیند. میخواهم بگویم انگیزهی او چه بوده است. گفته قاجار مملکت را داغان کردند و این مملکت یک لات میخواست که بیاید و کارها را درست کند. گفته بود لات چه کسی است؟ گفته بود پدر تو هست. یک لات خوب گردنکلفتی بیاید و مشکلات مملکت را حل کند. میخواهد بگوید ما از این جهت گفتیم این خوب است که یک کسی باشد که جمع و جور کند. فکر کردند این میآید تا جمع و جور کند. مجلس عزایی که در خانهی خود میگرفته و هزاران نفر در آن شرکت میکردند و مقامات هم میآمدند و یک وقت هم شهید نواب رفته و آنجا سخنرانی کرده است. نواب صفوی میآید و میبیند همه جا پرچم سیاه عزاداری است و عکس شاه روی همهی پرچمها است. نواب اول میگوید زیر عکس یزید نمیشود عزای حسین گرفت. این را به طیب میگوید که خلاصه باید بین حسین و یزید انتخاب کنی و اینطور نمیشود. جمعیت در خیابان و این طرف و آن طرف بلندگوها را قطع میکنند که صدا نرود. 15 خرداد دوباره رژیم به سراغ طیب و بعضی از بازاریها در تهران آمده و گفته بیایید همان کاری که در 28 مرداد کردید را در سال 42 علیه خمینی بکنید. طیب میگوید قضیه فرق کرده است. این آخوند است، مرجع است، سید است. آن زمان مصدق بود و ما اصلاً نمیدانستیم چه کسانی هستند و آنها را قبول نداشتیم. این با او فرق میکند. ما علیه خمینی چیزی نمیگوییم. میگوید من او را قبول ندارم ولی علیه خمینی حرفی نمیزنم. یک نکتهی دیگری هست که خاطرهی خیلی زیبایی است و در شناختن این تیپ به ما کمک میکند. این را شهید عراقی تعریف میکند. یکی هم از مرحوم عسگر اولادی نقل میشود. آقای عسگر اولادی میگوید قضایای سال 42 پیش آمد و خطرات و سرکوب بود. یک وقتی من ساعت 11 شب به صورت خصوصی و مخفیانه پیش امام رفتم و گفتم ما باید چه کار کنیم و چه کاری میتوان کرد. اصلاً بنیاد هیئتهای مؤتلفه را امام در آن جلس میگذارد. میگوید امام گفت این نهضت ما سه مرحله دارد. چه زمانی؟ هنوز اصلاً هیچ کاری نشده و رژیم شاه محکم ایستاده است. امام آنجا میگوید نهضت ما سه مرحله دارد. مرحلهی اول قیام برای اسلامی کردن ایران است. مرحلهی دوم جهانی کردن اسلام است. تبلیغ اسلام در جهان است. مرحلهی سوم اسلامی کردن جهان است تا ظهور حضرت که به دست ایشان اتفاق میافتد. یعنی ما این پرچمی که بالا بردهایم را دیگر پایین نمیآوریم. بکشند، زندان کنند، تبعید کنند، ما تا آخر خط ایستادهایم. این یعنی شما هم باید بایستید. میگوید بعد از آن هیئتهای مؤتلفه شکل گرفت. قضیهای که شهید عراقی تعریف میکند خیلی قشنگ است. شهید عراقی میگوید زمانی که یک عدهای در فیضیه شهید شدند ما گفتیم باید در بازار تهران برای این شهدا یک مجلسی بگیریم. پیش امام رفتیم و گفتیم ما میخواهیم یک مجلسی بگیریم و یک هیئت عزاداری راه بیندازیم. منتها غیر از رژیم شاه در آنجا یکی، دو مانع داریم. یکی این طیب است که از آدمهای شاه است. از آدمهای حکومت است و در زمان مصدق هم طرف حکومت بود و در کودتای 28 مرداد بوده و در بازار خیلی او را قبول دارند. چون خیلی لوتی است. ولی خب شاهی است و هیئت عزاداری او هم چند ده هزار نفر آدم میرود. ما میخواهیم در بازار هیئت راه بیندازیم و تظاهرات سیاسی و انقلابی بکنیم. ما میترسیم هیئت اینها به جان ما بیفتد و ما را بزنند و بین خودمان درگیری بشود. میگوید ما میخواهیم یک کاری بکنیم که اینها نباشند و ما باشیم. به این جملهی امام دقت کنید. همین جمله در عوض شدن این آدم خیلی نقش داشته است. امام گفته بود نه، به آنها هم بگویید با شما بیایند. آنها هم مسلم هستند. میگوید این شاهی است، امام گفته بود نه، او مسلمان است. مسلمان گناهکار است. اینها در همان زمان کودتای 28 مرداد هم که رفتند و آن کارها را کردند از ترس کمونیستها بوده و قصد آنها خدمت به پهلوی نبوده است. یعنی بازی خوردهاند و چارهی دیگری نمیدیدند. این حرف را امام میگوید. شهید عراقی میگوید من و عسگر اولادی بعد از صحبت با امام به بازار آمدیم تا به 4، 5 نفر که نبض بازار را در دست دارند بگوییم ما میخواهیم روز عاشورا هیئت بیاوریم و شما هم کاری نکنید که با همدیگر دعوایمان بشود. شما از کدام خیابان میخواهید بروید؟ کجا میخواهید بروید؟ میخواهید ساعت چند بروید که ما از جای دیگر و در یک ساعت دیگری برویم تا به همدیگر نخوریم. پیش حسین رمضان یخی میروند و به او میگویند. او میگوید اصلاً من آن روز از تهران بیرون میروم تا در تهران نباشم که با شما درگیر نشویم. شهید عراقی میگوید من میترسیدم پیش طیب بروم. چون یک آدم گردنکلفتی بود. پیش برادر طیب آمدیم. طیب یک برادری داشت که آدم متدینی بود و نماز شب میخواند و مذهبی بود. حالا نمیدانم فوت کرده یا هست. فکر میکنم اسم او حاج مسیح بود. میگوید این آدم معتدلی بود و ما گفتیم پیش او میرویم. جرئت نمیکردیم پیش طیب برویم و میگفتیم ممکن است به ما فحش بدهد. گفتیم پیش اخوی طیب میرویم و به او میگوییم تو برو و بگو و یا با هم میرویم و تو به اخوی خود اینها را بگو. میگوید با او پیش طیب رفتیم. نشستیم و گفتیم ما خدمت شما رسیدهایم تا یک پیغامی بدهیم. طیب گفت موضوع چیست؟ ما گفتیم واقعیت میخواهیم به خاطر این شهدای فیضیه که روحانی بودند یک هیئتی به راه بیندازیم. به فلانی و فلانی گفتهایم و حالا خدمت شما رسیدیم که اینها را بگوییم. البته ما به آقای خمینی هم گفتیم که ایشان خادم اعلیحضرت هستند و نمیدانیم با ایشان چه کار کنیم ولی آیتالله خمینی گفتهاند نه، اینها هم مسلمان هستند. به آنها هم بگویید تا بیایند. بعد میگوید طیب گفت چه گفتی؟ خمینی چه گفته است؟ گفتیم آیتالله خمینی گفته شما هم مسلمان هستید و در قضایای کودتای 28 مرداد هم منظور دیگری داشتهاید و خلاصه اینکه بازی خوردهاید. طیب گفت خود خمینی این حرف را گفت؟ میگوید بله. حالا نمیتوانم عین عبارات را بگویم. یک مقدار صحبت میکند و به پسر خود میگوید پسرم برو عکس این خواهر فلان را از روی پرچمهای سیاه بردار و عکس خمینی را بگذار. طیب یک مرتبه از صف مقدم شاه به این طرف بر میگردد. میگوید ما امام حسین را قبول داریم. ما به خاطر شاه خمینی را کنار نمیگذاریم. دستور میدهد شبانه میروند عکس امام را چاپ میکنند و کل پرچمهای سیاه پر از عکس امام میشود. به علم خبر میدهند. وقتی با ماشین رد میشود میبیند همه جا عکس امام است. رانندهی خود را پیش طیب میفرستد و میگوید دیوانه شدهای؟ زود این کار را درست کن. میگوید برای تو بد میشود. میگوید من نکردهام. مردم کردهاند. بعد هم عکس مرجع است و من با دین در نمیافتم. حساب مصدق جدا بود چون حرف دین نبود. ما با دین و مرجع و سید در نمیافتیم. اگر با سید در بیفتی جدش به کمرت بزن. میگوید خودت برو و عکسها را پایین بیاور. مأمورها جرئت نمیکنند شب تاسوعا و عاشورا به داخل هیئت بیایند و عکس امام را بکنند. میترسیدند. میگوید ساواک رفت و با ناصر جگرکی و فلانی حرف زد و گفت شما بروید و مجلس اینها را به هم بزنید. آنها هم گفتند ما نه جرئت داریم با طیب در بیفتیم و نه با آقای خمینی و آخوند کاری داریم. گفت کار آنها هم ظاهراً نگرفت. مراسم در مسجد حاج ابوالفظل در همی بازار بوده است. میخواهند به هم بزنند و نمیتوانند. امام دستگیر میشود و درگیری شروع میشود. حالا شهید حاج اسماعیل رضایی خودش در صحنه بوده و از راهپیماها و رهبران راهپیمایی بوده است. ولی طیب صریح نمیآید ولی همین که جلوی جمعیت را نمیگیرد کافی بوده است. همین کارگرها و بازاریها بودند که به خیابان میرفتند و عکس امام و عزای امام حسین را میگرفتند و شعار میدادند. این فقط به یک شکلی علامت میدهد. جلوی درب میآید و به جمعیت میگوید برای چه در اینجا داد و قال راه انداختهاید؟ مگر من شاه هستم؟ چرا اینجا میگویید؟ به هر جا که هستند بروید و به خودشان بگویید. یعنی در واقع به آنها خط میدهد که ما مانع نیستیم. ضمن اینکه میگوید به سمت شاه و کاخ شاه بروید. اصلاً درگیری اصلی 15 خرداد هم همین بوده است. جمعیت آمد و یک عده به سمت رادیو رفتند و یک عده هم به سمت کاخ شاه رفتند که کاخ را بگیرند که اگر میشد مثل 22 بهمن بود و کار تمام میشد که درگیری پیش میآید. خلاصه مانع نمیشود و میگوید بروید. چرا اینجا داد میزنید؟ مگر من شاه هستم. دو روز بعد جنبش سرکوب میشود و شهید و بازداشتی و اسیر میدهد. جلوی درب خانهی او میآیند تا او را بگیرند. میگوید بروید خودم میآیم. باز او را نمیگیرند. یعنی هم دستگاه از او حساب میبرده و هم مردم او را قبول داشتهاند. خودش به آنجا میرود. که آنجا هم درگیری میشود و او صندلی را روی سر نصیری خرد میکند که البته انتقام این را بعداً از او گرفتند. یک مثال دیگری عرض میکنم. روزهای آخر که اعدام او قطعی میشود شهید عراقی میگوید زن و بچهی طیب گفتند ما را پیش آقای خمینی ببرید که شاید آقای خمینی کاری بکند. اینها را پیش امام بردم. گفتم اینها از فامیلهای امام هستند و اینها را از خمین آوردهام. امام در قیطریه بازداشت بوده است. میگوید جالب است که امام خانم ایشان را با اسم میشناخت و حتی بعد از انقلاب که انقلاب پیروز میشود امام راجع به شهدای 15 خرداد گفته بود بگویید فخری هم بیاید. زن طیب را گفته بوده است. این خانم هم مسائل جالبی دارد. انقلاب شخصیتی در همسر طیب هم بوده است. در خود طیب هم بوده است و اینها از آن طرف ماجرا به این طرف ماجرا آمدند. یعنی درست از آن طرف جبهه به منتهاعلیه این طرف آمدند. این به امام میگوید شما مرجع هستید و اینها جرئت نمیکنند شما را اعدام بکنند ولی شوهر من را اعدام میکنند. شما یک نامهای به شاه یا کسی بنویسید و بگویید او را اعدام نکنند و زندانی شود. خیلی جالب است. امام اول میگوید اجازه بدهید ایشان خودش راه خودش را انتخاب کند. یعنی اجازه بده شهید بشود. این به بهشت میرود. اجازه بده خودش انتخاب بکند. امام میگوید شما فکر میکنی اگر من بگویم او را اعدام نکنید، او را اعدام نمیکنند؟ یعنی اوضاع بهتر میشود یا بدتر میشود؟ من اگر از ایشان دفاع کنم اوضاع بدتر میشود. گفت عیبی ندارد. شما دفاع کنید. در عین حال مثل اینکه امام اقدام میکند و نامهای مینویسند ولی جواب نمیدهند. تلفن را جواب نمیدهند و او را اعدام میکنند. خانم ایشان بعد از اعدام طیب دو پیام برای امام میآورد. میگوید این دو جمله آخرین حرفهای طیب بود که به من گفت تا به شما بگویم. اول، گفته به آقا بگویید آیا مردم میفهمند که من خیانت نکردم و تا آخر ایستادم؟ این برای قبل از اعدام است. این آخرین پیام او بوده است. امام میگوید برو به طیب بگو اگر خیانت کرده بودی الان آزاد شده بودی. دوم، میگوید به این سید بگو ما داریم میرویم و دست ما خالی است. روزه و عبادت چه؟ من دارم میروم و دستم خالی است و هیچ چیز با خودم نمیبرم. من آمادهی مرگ هستم ولی بعد از آن چه میشود؟ امام میگوید بگو صفحهی آخر کتاب زندگی مهم است که چطور تمام میکنی. تو عاقبت به خیر شدی. همهی گذشته را خدا میبخشد. این را مقایسه کنید با خیلی از کسانی که 30، 40 سال متدین و مذهبی و حتی انقلابی بودند و آخر کاری گند زدند و همهی ما در این خطر هستیم. یک خاطره هم از یکی از انقلابیون در زندان به نام محمد شمشاد نقل میکنند. ایشان میگوید من در سلول کنار طیب بودم. طیب را آوردند که برای اعدام ببرند. طیب و شهید حاج اسماعیل رضایی را برای اعدام ببرند. میگوید طیب همینطور که داشت میرفت به پشت درب سلول ما زد و گفت ما داریم میرویم. با همان لهجهی لوتی میگوید ما که داریم میرویم ولی به این سید یعنی آقای خمینی بگو همه دیده تو را خریدند و من ندیده تو را خریدم. من که اصلاً تو را ندیدهام. ندیده تو را خریدم. من الان دارم به پای اعدام میروم و اینها را به امام گفتند که امام هم دعا کردند. خلاصه پروندهی کلاه مخملیها با طیب بسته شد. چون دو بار در صحنهی سیاست اینها آمدند که یک بار به نفع رژیم شاه بود و یک بار علیه شاه بودند. نبوغ و هوشیاری امام را ببینید. امام کاری کرد این بدنهای که در خدمت رژیم پهلوی بود یک مرتبه عوض شد. امام و برکت اسم امام حسین چه کار کرد. یک مرتبه منفیترین آدمها تبدیل به مثبتترین آدمها شدند. اینکه میگوید اینها هم مسلم هستند. من میخواهم عرضم را با این جمله ختم کنم. قبلاً در اینجا رابطهای بین بازار و هیئت و زورخانه وجود داشت که این تیپها همه در این مثلث بودند. بازار، زورخانه، هیئت. حتی آن کسی که عرقخور بود میفهمید گناهکار است و دفاع نمیکرد. سرش را بالا نمیگرفت که بگوید ما عرقخور هستیم. میگفت حالا ما یک غلطی میکنیم و شرمنده بود. این مثلث زورخانه، هیئت، بازار و این دو الگو باید پیش چشم نسل امروز باشند. نگوییم کمک به فقرا یا گرانفروشی نکردن یا لوتی بودن برای قدیمها بوده است. نه آقا، برای همین الان است. مرد باش، لوتی باش، جوانمرد باش، به فکر محروم و فقرا و شاگرد خود باش. اگر یک فاحشه را میبینی او را نجات بده. مسجد بساز. پای چوبهی اعدام برو. حالا الان شما بازاریهایی دارید که تا میفهمند یک جنسی کم شده آن را قایم میکنند. پوشک بچه، داروی مریض و ... را قایم میکنند. به تو هم بازاری میگویند؟ من خواهش میکنم شما در بازار تهران این سوال را طرح کنید تا این بحث شکل بگیرد. بگذارید همانطور که قضیهی 15 خرداد از بازار تهران شروع شد اصلاح بازار در چهلمین سال انقلاب از همین مسجد امام و مسجد شاه سابق در بازار تهران شروع بشود. این مسجد، مسجد مهمی است. این مسجد نواب صفوی دیده است. میدانید اولی که فلسطین اشغال شده نواب به همین مسجد آمده و ثبت نام کرده تا نیروهای شهادتطلب به فلسطین بروند و با اسرائیل بجنگند. همان اولی که اسرائیل تشکیل شده است. میدانید در این مسجد و در این بازار 5 هزار نفر ثبت نام کردند که برای عملیات استشهادی به فلسطین بروند و بجنگند. نواب تا 5 هزار نفر را ثبت نام کرد و گفت با خودم میرویم. ولی رژیم آمد و جلوی آنها را گرفت و قضیه را جمع کرد. این بازار میتواند دوباره بازار 15 خرداد سال 42 بشود. یعنی به آن مسیر و ارزشها بیفتد. اگر مذهبی و متدین و نماز شب خوان هستی حاج اسماعیل رضایی را نگاه کن. اگر لوتی هستی به طیب نگاه کن. این دو نفر را الگوسازی کنید. اگر برادرهای عزیزی که در بسیج اصناف هستند از این دو شخصیت در بازار دو الگو بسازند و اینها را معرفی کنند خوب است. به جوانها بگویید اینها چه کسی بودند و چه کار کردند و چه شدند. از کجا آمدند و به کجا رسیدند. هر جا که هستی میتوانی به همه جا برسی. آموزش بدهید که اینها پول حرام به خانه نمیبردند. به خاطر اینکه خانوادهی خودشان خوشحال بشوند ده خانواده را بدبخت و بدحال نمیکردند. نامرد نبودند. احتکار نمیکردند. گرانفروشی نمیکردند. اگر میدیدند یک جنسی کم شده میآمدند و داخل بازار میریختند.ارزان و زیاد. این تفاوت دو تیپ بازاری است. بازاری شماره یک و بازاری شماره دو. این دو تیپ را باید به جامعهی اصناف و به خصوص جوانانی که امروز به بازار میآیند معرفی کنید.
والسلام علیکم و رحمت الله.
هشتگهای موضوعی