پرسش و پاسخ 5
عصر دیجیتال– بردهداری دیجیتالی– تقابل دانشمندان اسلامی و غیر اسلامی – تعبد عقلانی و غیر عقلانی
بسمالله الرحمن الرحیم
یک تعبیری از حضرت امیر(ع) هست که مصداق آن همین بچهها هستند. «محمد بن حنفیه» میگوید وقتی امیرالمؤمنین علی(ع) بعد از جنگ با اهل جمل به بصره آمدند «احنف بن قیس» ایشان را دعوت کرد و گفت با افسران ارشد خود برای نهار به میهمانی من بیایید. گفت ما غذایی تهیه کردیم تا وقتی شما از عملیات برگشتید به آنجا بیایید. حضرت امیر(ع) فرمودند بسیار خوب و آمدند. همینطور که نشسته بودند گفتند یاران من را صدا بزنید تا بیایند. افسران و فرماندهان و سرداران را گفت. «محمد بن حنفیه» میگوید ما دیدیم یک عده جوان وارد شدند. این عین تعبیر حضرت امیر(ع) است. یک عده جوان شکسته و پژمرده، مثل مشکهای فرسوده، صورتهای آنان چروک خورده، لاغر، خاکی، سیاه و سوخته وارد شدند. «احنف بن قیس» عرض کرد یا امیرالمؤمنین چه بلایی بر سر اینها آمده است؟ آیا به اینها گشنگی میدهی؟ چند وقت است که اینها چیزی نخوردهاند؟ این از کمبود غذاست یا از ترس جنگ است؟ مثل اینکه جنگ و عملیات خیلی سخت بوده است. امیرالمؤمنین علی(ع) فرمود نه احنف. اینها مردانی هستند که خدا دوست دارد در دنیا کسانی چون اینان باشند. اینان حجت خدا بر بقیه هستند. خدا دوست دارد در دنیا کسانی چون اینان او را بپرستند. یعنی اهل عمل هستند و اینطور نیستند که فقط حرف دین و خدا و پیغمبر بزنند. به گونهای خدا را میپرستند که میدانند قیامت نزدیک است. اینها قیامت را میبینند و به این شکل زندگی میکنند. زندگی اینها بر اساس این است که قیامت همین فرداست. پیش از اینکه آن را مشاهده کنند و پیش از اینکه قیامت را ببینند همین الان در قیامت هستند. علت اینکه میبینی اینها آسایش ندارند و چهرههای آنها چروکیده است و احساس میکنی مضطرب هستند به خاطر این است. به خاطر این است که اینها برای خوشگذرانی به اینجا نیامدهاند. فرمود به خدا سوگند شیعیان و یاران و سربازان من بردبار هستند و اهل مقاومت هستند. خدا و دین خدا را میشناسند. از خدا اطاعت میکنند و به محبت او دل بستهاند. میگوید در این عالم اینها به جز خدا هیچ چیز را محور عمل خود قرار نمیدهند. آری، تکیدهاند اما تکیدهی عبادت هستند. در دیر زهد معتکف هستند. میگوید اینها هیچ وقت به دنبال این نیستند که در دنیا چه کار کنند که بیشتر به آنها خوش بگذرد بلکه به دنبال وظیفهی خود هستند. رنگ صورتشان زد است، آری این از شبزندهداری است. چشمانشان کمسو و پلاسیده از گریه است. لبانشان از کثرت ذکر خشکیده است. شکمهایشان از گرسنگیهای اختیاری به پشت چسبیده است. فقیر نیستند. بلکه خود آنها روزههای مستحبی میگیرند. حالا شما به امثال همین طاهری نگاه کنید که در زمان جنگ واقعاً همینطور بودند. کم بخورند، کم بخوابند، نترسند، لذتشان در خدمت کردن به دیگران باشد و فداکار باشند. ربانیت و خداپرستی در پیشانی آنها معلوم است و خداترسی و پارسایی در چهرهی آنها هستند. چراغهای هر تاریکی و ظلمتی هستند. اگر در محفلی حاضر باشند کسی آنها را نمیشناسد چون گمنام هستند و اگر نباشند و مجلسی را ترک کنند کسی به دنبال آنها نمیگردد. کسی نمیفهمد چنین کسی در جلسه بود و حالا نیست. نه مشهور هستند و نه به دنبال شهرت هستند. نه وقتی هستند کسی به آنها محل میگذارد و نه وقتی نیستند کسی سراغ آنها را میگیرد. فرمود اینها اولیاء الله هستند. در مورد همین طاهری اگر خیال میکنید خیلی کار مهمی کردهاید که این مجلس را گرفتید بدانید که کاری به ما و امثال و ما تجلیلهای ما ندارند. امیرالمؤمنین علی(ع) فرمود چنین کسانی پیروان پاک من و برادران ارجمند من هستند. اینها برادران من هستند. اینهایی که میگویم یادداشتهای شهید طاهری است که من نشستم و کل آنها را خواندم. از بین این یادداشتها 10، 20 مورد را علامت زدم که اصل مسئله اینهاست. اصل مسئله که آنها میترسند و امیرالمؤمنین علی(ع) میگوید اینها آدمهایی درستی هستند همینهایی است که عرض میکنم. ببینید وقتی کسی در دفترچهی شخصی خودش و دفترچهی خاطرات خودش وقتی مجروح است و وقتی شب عملیات است چیزهایی را مینویسد که حرف دلش است. دیگر آنجا ادا و اصول نیست. آیهی 142 سورهی آل عمران را نوشته که میفرماید «اَم حَسِبتُم أَن تَدْخُلوا الجَنَّةَ...» فکر کردهاید که همینطور به بهشت میروید بدون اینکه مجاهد و قائد از هم جدا بشوند؟ آیا فکر کردهاید همینطور الکی است؟ تا جنگ نیست همه مرد هستند و اصلاً نامرد نداریم. در لحظهی جنگ است که میبینی نامردها از مردها بیشتر هستند. آن لحظهای که گردان جلو میرود و بر میگردد و دوباره میگویند بروید اینها مشخص میشود. ما عملیاتی داشتیم که در آن سه بار یا چهار بار یک گردان تجدید سازمان میشد و دوباره جلو میرفتند. ظرف 30، 40 روز که عملیات طول میکشید یا گاهی دو ماه طول میکشید. مثل فاو و والفجر 8 و کربلای 5 بیش از دو ماه طول کشیدند. مگر نبود که یک گردان گاهی باید چند بار جلو میرفت؟ خب امام میگفت هر کسی میتواند سلاح بر دارد بیاید ولی خیلیها همین جمله را میشنیدند و نمیآمدند. کم نبودند. در جنگ چند صد هزار خانواده بودند و بقیه نگاه میکردند. یک بخشی از ملت شریف ایران بودند. بقیهی ملت شریف همینطور میایستند و نگاه میکنند. اگر شکست بخوری به تو میگویند ما که گفتیم نرو. اگر هم بردی میگویند تقبل الله. دل ما با شما بود ولی توفیق نداشتیم تا بیاییم. قرآن هم همین را میگوید و میفرماید همان زمان هم همینطور بوده است. آقازادهی طاهری میگفت من به بابای خودم اصلاً بابا نمیگفتم چون اصلاً او را نمیدیدم. به او «حاجی طاهری» میگفتم. یعنی او را با اسم فامیل صدا میزده و به او بابا نمیگفته است. یک وقتی خود شهید طاهری به ما این را گفت. البته من بعداً شک کردم که ایشان بوده یا کس دیگری بوده که این را گفته منتها آقازادهی ایشان گفت که ایشان بوده است. حاجی طاهری گفت من یک وقتی به خانه رفتم و بچهی من دم درب آمده و درب را باز کرده و من را نشناخته است. بعد به او گفتم برو به مادرت بگو حاجی طاهری آمده است. خب شنیدن اینها آسان است. او هم مثل همهی کسانی که بچهی کوچک دارند علاقه داشته است. بچهی کوچک وقتی به دنیا میآید و پدر دور است مدام تصویر او را در ذهن دارد و دلش میخواهد این بچهی کوچک را بغل کند. خب او هم این را میخواسته ولی رها کرده است. خیلیها هم بودند که رها نکردند. فرق مجاهد و قاعد همین است. نمیشود که بیاییم و وسط قضیه رها کنیم و برویم. بعضیها فکر میکردند اینطور است که طرف در جبهه محاصره بشود و وقتی میبیند وضع خراب است تفنگ خود را زمین بگذارد و بگوید من دیگر بازی نمیکنم. اینها بازی نیست و وقتی گیر بیفتی دیگر گیر افتادهای. در یک عملیاتی محاصره شده بودیم و یکی از دوستانی که در والفجر 8 شهید شد میگفت برادرها درست بزنید. اگر اینها جلو بیایند خیلی بد میشود. میگفتم خب این را که همه میدانند اوضاع بد میشود. میگفت برادرها اجازه ندهید بالا بیایند اگر بیایند خیلی بد میشود. اینطور که نمیشود. نمیشود که هزینهای نگذاری و کاری نکنی و همه چیز هم آماده و مرتب باشد. باید هزینه بپردازی. یک عبارتی از چشم دشمن عرض میکنم که آنها چطور نگاه میکردند. بعضی از استراتژیستهای درجهی اول سیاست خارجی و نظامی آمریکایی این عبارت را گفتهاند. راجع به این بیداریهای اسلامی که اتفاق افتاد میگوید یک سدی شکست، طرز فکر جهان عوض شد. بعد میگوید ما باید ببینیم این سد از کجا ترک برداشت. به این عبارت گوش کنید. میگوید این سد اتوریتهی ما از کجا ترک برداشت؟ ما که اینقدر در دنیا مهم بودیم که در فرهنگ و سیاست و اقتصاد و نظامیگری و علم و تکنولوژی همه به دنبال ما بودند. این سد از کجا ترک برداشت؟ یک مرتبه چه شد که اوضاع برگشت و ما که الگوی همه بودیم همه جا زیر سوال رفتیم و همه در دنیا به ما فحش میدهند؟ میگوید این سد در انقلاب ایران شکست. این را همان بچههایی شکستند که در دوران انقلاب و جنگ به اینکه دستشان پر از سلاحهای جدید هست یا نیست فکر نکردند و فقط به وظیفهی خود فکر کردند و وارد میادینی میشدند که به لحاظ ظاهری باید صد درصد شکست میخوردند اما در انتها میدیدیم صد درصد پیروز شدند و نمیفهمیدیم چرا. بعد میگوید هنوز هم ما نمیفهمیم چرا. این یک قانون جدیدی است. یک آدمهایی با دست خالی میآیند و محکم حرف میزنند و محکم هم پای حرف خود میایستند و مسیر دنیا و تاریخ را عوض میکنند. میگوید با فرض اینکه توسعهطلبی آمریکا و غرب اساساً جنبهی اقتصادی دارد اما ما یک انگارههای فرهنگی و ایدئولوژیکی داشتیم که در جامعهی ایالات متحده مدام تکرار کردیم و بعد در سراسر جهان این را رسانهای کردیم و دنیا هم آقایی ما را به خصوص بعد از شکست شوروی پذیرفته بود. ولی یک انگارهی فرهنگی ایدئولوژیکی بود که ما به شکل وقفهناپذیری به آن تکیه داده بودیم. چون یک نظام و رژیم اقتصادی هم فقط با نان به زندگی خود ادامه نمیدهد. بلکه اعتقادات، تخیلات و آرزو هم برای بقای او مهم هستند و حتی شاید مهمتر از نان باشند. یعنی ما یک ایدئولوژی ساخته بودیم، یک فرهنگی ساخته بودیم و بر دنیا حاکم کرده بودیم که همه بگویند کسی نمیتواند با اینها در بیفتد و هر کاری بکنی در انتها همینها هستند. شما در اقتصاد و سیاست و جنگ و فرهنگ و تکنولوژی و هیچ جا نمیتوانی بدون اجازهی کاری کنی و جز زیر سایهی اینها نمیتوانی قدم از قدم بر داری. میگوید این همان انگارهی فرهنگی و همان تخلیاتی بود که بر دنیا حاکم شده بود. عبارات و طرحها و نظریاتی ساختیم که نسلهای پیاپی این را تداوم دادند و این باعث میشد که آمریکا قدرت دستاندازی جهانی به همه جا داشته باشد و در همه جا جهان داشت یکنواخت و یکدست میشد. اما یک مرتبه یک طرز تلقی و یک خط مشی به وجود آمد که به همه گفت مبنای این تفسیر از جهان و از قدرت غلط است و بعد به دنیا گفت آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند. ما اول اجازه نمیدادیم این جمله به فکر کسی خطور کند چه برسد به اینکه به زبان بیاورد. اینها این جمله را گفتند و بعد هم هزینهی آن را پرداختند و امروز یک عدم تقارن بیسابقه و خارقالعادهای در گفتمانهای آمریکایی در دنیا سر بر آورده است. یک ذراتخانهی مفهومی حیرتآوری که ما ساخته بودیم تا نظریههایی راجع به مراحل اقتصادی و گونههای اجتماعی و جوامع سنتی و نظامهای انتقالی و آرامسازی اجتماعی و بسیج اجتماعی داده بودیم و اینها را به سراسر جهان اعزام کرده بودیم و تمام دانشگاهها و رسانههای دنیا داشت همینها را برای ما پمپاژ میکرد ولی یک مرتبه در برابر این ذراتخانهی ما یک ذراتخانهی مفهومی جدیدی با مرکزیت اسلام و شیعه و ایران پیدا شد که ما بیش از یکی، دو دهه آن را مسخره کردیم و گفتیم این جوجه را نگاه کن و حالا میبینیم که این جوجه عقاب شده است و دیگر از پس آن بر نمیآییم. بعد میگوید اینها هم به لحاظ نظری این کار را کردند و یک تیپ آدم جدید درست کردند. تا قبل از اینها طوری شده بود که مسلمانها ننگ داشتند بگویند ما مسلمان هستیم. همه مسابقه میگذاشتند تا پز بدهند که ما بیشتر از شما غربی هستیم ولی اینها آمدند و مسیر را برگرداندند و افتخارات مجدداً چیزهای دیگری شد. ذارتخانهی مفهومی تغییر کرد و یک ذراتخانهی جدیدی به جنگ ما آمد و جالب است که میگوید امروز کشورهای جهان اسلام به خطر افتادند و آمریکای لاتین و آفریقا و شرق آسیا همه نگاه میکنند که اینها چطور جلوی ما ایستادند و در گوش ما زدند و هنوز هم سر پای خود ایستادهاند و حتی جلو میروند. ما مدام از خودمان میپرسیم که اینها متکی به چه بودند؟ ما به آنها میگوییم که متکی به امثال طاهریها بودند. هیچ چیز دیگری نبود. نکتهی جدیدی که اقرار کردند این است که گفتند علت اینکه کشورهای عربی به هم ریخت این بود که رژیمهای عربی چند دهه تحقیر شدند. میدانید که حکومتهای عربی به لحاظ نظامی هیچ وقت نتوانستند هیچ غلطی بکنند. 5، 6 جنگ با اسرائیل کردند که در همه شکست خوردند و ارتش اسرائیل گاهی به نصف روز و گاهی به 5 یا 6 روز 7، 8، 10 ارتش از اینها را کلاً نابود میکرد و هر بار که جنگ شد اسرائیل بزرگتر شد. میگوید این عامل باعث شد یک وضع بحرانی در جهان عرب و در جهان اسلام به وجود آمد که شکستهای پی در پی نظامی میخوردند و تحقیر شده بودند. اعراب و کل مسلمین بر سر قضیهی فلسطین و جاهای دیگر 60، 70 سال تحقیر شدند و مدام ضربه خوردند و به عقب رفتند. دیگر جرئت نداشتند برای استقلال حرفی بزنند و اینها حتی برای منافع حیاتی خودشان هم توان نظامی کافی نداشتند. ترس از اسرائیل و آمریکا قلب دو نسل را پر کرد. این همینطور جلو آمد و آبروی اولیگارشیهای نظامی و سلطنتی عرب از بین رفت. چون هر چه از دست میدادند نمیتوانستند پس بگیرند. از اسرائیل شکست پشت شکست خوردند و اوج افتضاح در 1967 بود. یک مرتبه یک احساس ترس عمیق و ناامنی و خطر و حقارت کل جهان اسلام و کل جهان عرب را گرفت که ما نمیتوانیم هیچ غلطی بکنیم و هر وقت میخواهیم یک قدم به جلو برویم باید ده قدم به عقب برگردیم. یک کشور چند میلیونی بر 150 میلیون عرب در آن زمان مسلط بود. مشروعیت اینها زیر سوال رفته بود. اضطراب و ناامیدی همه را گرفته بود و در برابر غرب احساس حقارت میکردند. چون صهیونیزم نمایندهی غرب در منطقه بودند. یک مرتبه دیدند برای اولین بار آمریکا شکست خورد آن هم از دست یک مشت جوان شیعهای که درست به سبک بچههای ایران در جنگ 8 ساله میجنگیدند. یعنی با دست خالی و با الله و با محاسبه و با شجاعت و فداکاری و اعتقاد کامل به پیروزی میجنگیدند. اعتقاد کامل به اینکه اگر هم شکست بخوریم پیروز هستیم. این مهم است و آنها میگویند ما باید با این چه بکنیم؟ اینها میگویند که ما اگر پیروز بشویم که پیروز هستیم و اگر شکست بخوریم هم پیروز هستیم. پس اینها دیگر شکستی ندارند. اینها میگویند ما چه بکشیم و چه کشته بشویم به هدف رسیدهایم چون هدف رضای خدا و دفاع از عدالت است. اینها را چطور میتوان شکست داد؟ اینها یک معادلهای چیدهاند که دو طرف آن پیروزی است. با اینها باید چه کار کرد؟ و بعد پیروزی این تفکر در جنوب لبنان و در انتفاضه و در آزادسازی لبنان و بعد این سه پیروزی پی در پی که یک بار 33 روز و بعد 22 روز و بعد 8 روز شد و همه میگویند که ایران بود و سبک جنگ ایرانی بود. به آن سبک همیشه شکست خوردهاند و به این سبک همیشه پیروز شدهاند. جنگ آزادسازی جنوب لبنان اول یکی، دو سال طول کشید. این یکی، دو سال بعد تبدیل به 33 روز شد. بعد 22 روز شد و بعد هم 8 روز شد. خب اینها میدانند که اگر یک نبرد واقعی شروع بشود این بار یک روزه کار اسرائیل تمام میشود و بعد از آن باقی رژیمهای وابسته سقوط میکنند. میگوید این پیروزی نظامی که پشت آن پیروزی فرهنگی آمد اوضاع جهان اسلام را غیر قابل کنترل کرده است و اگر ما در جهان اسلام بیشتر از این شکست بخوریم مسئله به جهان عرب محدود نمیماند و به بقیهی مسلمین هم سرایت میکند و به آنها محدود نمیماند چون آفریقا و آسیا و آمریکای لاتین دارند نگاه میکنند که در انتها چه میشود. ببینید یک ملتهایی هستند که خودشان جرئت ندارند قیام کنند و میایستند تا نگاه بکنند و ببینند این یک نفر که راه افتاده چه میشود و ببینند که اگر میتواند بایستد آنها هم بیایند و این جالب است که این را هم در بعضی از مقالههای خود نوشتهاند که اگر ما سر قضایایی مثل هستهای یا فلسطین و غیره کوتاه بیاییم و جهان ببیند که اینها به تنهایی جلوی همه ایستادند و آخر حرف اینها پیش رفت دیگر در دنیا هیچ کس از ما نخواهد ترسید و ابهت ما میریزد و بقیه میگویند دیدید که شد پس چرا ما نتوانیم. میگوید علت شورش ملتهای عرب همین بود. اینها 60، 70 سال تحقیر شدند و یک مرتبه دیدند چند هزار جوان ایستادند و اینها را لت و پار کردند و افسران اسرائیلی خودشان را خیس میکنند و به عقب بر میگردند و یک مرتبه ترس ملتها ریخت و امید پیدا کردند. این از کجا نشأت میگرفت؟ از همان شبی که طاهری گفت امشب هست و شما. گفت تاریخ هست و این جنگ، این جنگ هست و این عملیات، این عملیات هست و امشب، امشب هست و شما. همهی حرف همین دو جمله بود. اگر یک جا در یک مقطع کلمهی حق آمد و به سبکی که حق میخواهد وارد عمل شد و پیروز شد دیگر بقیه هم پشت سر آن میآیند. مگر پیروزیهای پیغمبر از کجا شروع شد؟ از جنگ بدر شروع شد. در جنگ بدر مگر چند نفر بودند؟ 313 نفر بودند. 313 نفر در همین سالن جا میشوند. یعنی یک جمعیتی که حتی در همین سالن جا میشوند تاریخ اسلام را شروع کردند و جهان را زیر و زبر کردند و بعد از 50 سال دو ابرقدرت جهان را پایین کشیدند. کمیت در این قضایا دخالت ندارد. نوع سلاح هم دخالت ندارد. و الا ما در بدر چه داشتیم؟ تازه خیلی آرتیستبازی کرده بودند یادم میآید که ساعت ضد آب به ما داده بودند و ما هم با خودمان میگفتیم که ما هم عین خارجیها شدهایم که به ساعت نگاه میکنند و بعد حمله میکنند. خیلی خوشمان آمده بود. گفتند این ساعت ضد آب هست. ما ساعت معمولی نداشتیم و به یکباره به ما ساعت ضد آب دادند. بعد گفتیم حالا با اینها چه کار بکنیم؟ گفتند باید نگاه کنید و ببینید ساعت چند است و سر وقت حمله بکنید. من اصلاً یادم نمیآید به این ساعت نگاه کرده باشم و به نظرم هیچ کس آن شب اصلاً به ساعت نگاه نکرد. حتی عرض کردم قرار بود سر ساعت شروع کنیم و دیدیم قبل از اینکه برسیم درگیری از چپ و راست شروع شده است. دیگر وارد آب شدیم و رفتیم و مسئول تیم را گم کردیم. حالا نمیدانم ما او را گم کردیم یا او ما را گم کرد. بالاخره گم شد. بعد به یکی از بچهها که شهید جعفری بود و برادرزادهی علامه جعفری بود گفتم این آقایی که محور را میشناخت و قرار بود جلوی ما راه برود کجاست؟ ما باید به حساب میرفتیم خط را میشکستیم. گفت نمیدانم کجا هست. گفتم ما باید بفهمیم از کجا برویم. گفت این قرطیبازیها را کنار بگذار. همهی اینها عراقی هستند. گفت همهی اینجا عراق است. مگر نمیبینید؟ به طرف همان دهانهی آتش تیربار عراقی میرویم. ما که به خط زدیم و خط هم شکست ولی واقعاً نفهمیدم همان محوری که باید میرفتیم بود یا جای دیگری بود ولی خط را شکستیم و آنجا از بین بچههای غواص هیچ کس در شکستن خط شهید نشد. شب هم تا صبح پاکسازی خط بود و صبح هم این صحنه را یادم هست که چهارراه خندق را گرفته بودیم و یک مرتبه از وسط ما و از داخل جادهی خندق 100 یا 200 نفر سرباز عراقی دویدند و عبور کردند. ما اول فکر کردیم میخواهند اسیر بشوند و بعد دیدیم که دارند فرار میکنند. ناشیگری بود. میخواهم بگویم آموزش و تسلیحات نبود. من سه، چهار آر.پی.جی به اینها زدم بدون اینکه ضامن آر.پی.جی را کنده باشم. همینطور میزدیم و میان اینها میخورد و منفجر نمیشد. ما میگفتیم چرا اینها نمیترکد. حتماً به ما آر.پی.جیهای خراب دادهاند. یکی از بچهها گفت مرد حسابی باید سر این آر.پی.جی را برداری. تو الان داری گوشتکوب به سمت اینها پرتاب میکنی. باید این ضامن را بکنی. خب بچهها اینطوری جنگیدند و وقتی که اینها از چهارراه به آن طرف رفتند خاکریزهای پراکندهای بود که پشت آنها سنگر گرفتند و تا فردای آن روز ما گاهی به دشت آن طرف خاکریز میرفتیم و عقب میآمدیم درگیری بود. البته خاکریزی وجود نداشت و عملاً پشت همان جاده باید مقاومت میکردیم. اگر آن زمان موبایلهای الان بود و دوربینهای الان بود باید همانجا مینشستی و فقط فیلم بر میداشتی و از آن بزرگترین فیلم جهان در میآمد. یعنی میتوان با حماسهی چهارراه خندق 100 فیلم سینمایی ساخت. چهارراه خندق چهارراهی بود که در آن از سه طرف میجنگیدند. یک وقتی که جادهی سمت راست سقوط کرد و دشمن بالای جاده آمد اینها به این طرف خاکریز آمدند. یعنی وقتی ما پشت خاکریز خوابیدیم عراقیها از پشت بچههای ما را میزدند. حالا بعضی از خود شما در آنجا بودید و یادتان هست که در چهارراه خندق متر به متر میزدند. واقعاً هیچ جای چهارراه نبود که خمپاره نخورد. هم کشتههای عراقی و هم شهدا و مجروحین ما همگی افتاده بودند. در آن منطقه بمباران شیمیایی هم شده بود و هلیکوپتر عراقی که بالای سر ما آمد و پشت بچههای ما به داخل آب افتاد که حتی نمیشد از پشت خاکریز برویم و ببینیم هلیکوپتر هست یا نیست. چون ما سمت راست خاکریز چهارراه خندق بودیم. وقتی که فاصله میگرفتیم و 7، 8، 10 متر میآمدی میخوردی. چون در جاهای مختلف هم تکتیرانداز نشسته بود و میزد و هم خمپاره متر به متر میزد و من صحنههای عجیبی در چهارراه خندق دیدم. صحنهی شهادت مخلصانه و پایمردی شاید 30 نفر را آنجا دیدیم. چه شب عملیات و چه در روز عملیات اینطور بود و لحظهای رسید که دیگر پشت خاکریز چهارراه خندق آدم سالم نبود. چند نفر بیشتر نبودند. یعنی همه یا مجروح شده بودند یا شهید شده بودند و یک عده هم که به عقب رفته بودند. در این شرایط سخت که اینقدر دود و باروت بود که واقعاً جایی را نمیدیدیم و بوی باروت تمام مشام ما را پر کرده بود و گوشهای ما از صدای انفجارها کر شده بود. من اینقدر آر.پی.جی زده بوده که گوشهای من تا چند وقت سوت میزد و درست نمیشنیدیم و کار به جایی رسید که وقتی میخواستی آر.پی.جی بزنی اگر بالای خاکریز میرفتی نمیشد. چون صبح تانکها آمدند و بچهها هم واقعاً خسته بودند و من این صحنه را یادم نمیرود که یکی از بچهها خوابیده بود و چرت میزد و من به او گفتم تانکها آمد و دیگر رسیدند. ما خیلی خسته بودیم چون شب قبل از این هم در آب بودیم و نخوابیده بودیم. این گفت وقتی تانکها به 50 متری رسیدند من را بیدار کن. به او گفتم 50 متر را رد کردهاند و دارند به 30 متری میرسند. میخواهم بگویم بچهها اینقدر خسته بودند و طوری شد که نمیشد بالای خاکریز بروی و بایستی و هدف بگیری و بزنی و بعد ببینی خورد یا نخورد و بعد پایین بیایی. بالا میرفتیم و نگاه میکردیم تا ببینیم فقط تقریباً کجا هستند؟ وقتی این خشایارها و زرهپوشها جلو میآمدند و به خاکریز میچسبیدند بالا میرفتیم و تقریبی میزدیم که فقط بدانند پشت خاکریز نیرو هست. چون دوستان یادشان هست که در چهارراه خندق یکی دو بار جنگ تن به تن پیش آمد. یعنی از آن طرف خاکریز نارنجک به این طرف میانداختند و از این طرف هم ما برای آنها نارنجک میانداختیم. واقعاً اینطور شده بود. بچهها با آن حالت ایستادند و در همین شرایط من یک جوانی را دیدم که جالب بود. ما غواصهایی بودیم که باید با گردان عبدالله عمل میکردیم. فرماندهی گردان یکی از بچهها نیشابور بود که معلم بود و الان اسم او یادم نیست که شهید هم ظاهراً شهید شد. شهید عابدی بود که همانجا هم شهید شد. حاجی طاهری همانجا شهید شد. آقای برنسی هم همانجا شهید شد. یادم میآید که شهید برنسی شب عملیات خودش پشت لودر نشسته بود و در چهارراه خندق خاکریز میزد. من خواب بودم و در خواب و بیداری دیدم زمین میلرزد. یک لحظه فکر کردم تانکهای عراقی آمدهاند. بلند شدم و نگاه کردم و دیدم که این لودر از دو متری ما رد شد. هوا هم تاریک بود. آمدم نگاه کردم و دیدم جنازههای عراقی اینجا افتاده ولی خب بعضی از شهدای ما هم آنجا افتاده بودند. ایشان داشت خاکریز میزد. به حاجی برنسی گفتم تو داری اینجا خاکریز میزنی میدانی که شهدای ما هم اینجا هستند؟ گفت حرف نزن و فقط آنها را بیرون بکش. هر کسی را میتوانی بیرون بکش. ما نمیتوانیم صبر کنیم چون الان صبح میشود و تا یک ساعت دیگر به اینجا میآیند و همینطور هم شد و بچهای که نمیدانم از کدام گردان بود و اسم او چه بود. ما آر.پی.جی میزدیم و ایشان در کنار ما بود و گلولهی آر.پی.جی به ما میداد. من چند بار به او گفتم برو. اگر اینجا مجروح بشوی کسی نمیتواند تو را ببرد. کسی نیست. چون خاکریز واقعاً داشت سقوط میکرد. خاکریز تقریباً دو بار سقوط کرد. گفتم کسی نیست و من نمیتوانم تو را به عقب ببرم. دو، سه بار به او گفتم و او گفت من عقب نمیروم. نمیدانم از کجا و از کدام گردان بود. گفتم اگر مجروح بشوی من نمیتوانم تو را به عقب ببرم. گفتم به عقب برو. گفت من نمیروم و هیچ وقت این جملهی او را یادم نمیرود که گفت من نامرد نیستم. یا همهی ما با هم میرویم یا همه همینجا میمانیم. این را گفت و شاید دو دقیقه نگذشته بود که خمپاره درست کنار ما خورد و وقتی یک مقدار دود و آتش خوابید برگشتم و دیدم که ایشان در سجده افتاده و شهید شده و هیچ وقت یادم نمیرود که از پشت بادگیر سبز او دود بیرون میآمد. عینک او هم شکسته بود و در کنار او افتاده بود. من او را بوسیدم و چون نمیتوانستم او را بیاورم همانجا ماند. یا جوانی که بالای خاکریز میرفت و من به او میگفتم وقتی آر.پی.جی را میزنی سریع پایین بیا و نایست و نگاه نکن و ایشان شاید واقعاً 3، 4 ثانیه بیشتر نایستاد. یعنی زد و فقط ایستاد تا ببینید به هدف خورد یا نه که یک مرتبه توپ مستقیم تانک یا 106 زد و اصلاً خاکریز روی ما خراب شد. یعنی من دقیقاً یادم هست که از زیر خاک سرم را بیرون آوردم. یکی از دوستان که همانجا و در همان عملیات شهید شد را بگویم. من دیدم صورت ایشان پر از گوشت و خون است و فکر کردم که ترکش خورده است. ولی دیدم این ساکت است و با خودم گفتم که چطور است که صورت این ترکش خورده ولی همینطور ایستاده و ما را نگاه میکند. به او گفتم تو ترکش خوردهای؟ گفت نه. گفتم پس اینها چه هست که روی سر و صورت توست؟ گفت اینها چه هست روی سر و صورت خودت؟ بعد دیدیم اینها گوشت و خون آن برادری بود که آر.پی.جی زد و نصف شد و دقیقاً گوشت و خون او به سر و صورت ما چسبیده بود. که من ایشان را دیدم که نیمهی بدن او از سینه به پایین افتاده و از آنجا به بالا هیچ چیزی نیست. خب این بچهها این صحنهها را میدیدند و عقب نمیرفتند. اینطور نبود که نفهمند. همهی ما اینها را میدیدیم. به یکباره میدیدی در کنار تو فلانی افتاد، سر یک نفر رفت، دست یک نفر قطع شد ولی خب عقب نمیرفتند. این همان چیزی است که این استراتژیست میگوید یک موجودات جدیدی ظهور کردهاند. میگوید یک ورژن جدیدی از انسان آمده است که با دست خالی به قلب دشمن میزند. میفهمد که الان اینجا شیمیایی است و الان زیر آتش خمپاره هست و باز هم میرود. من یک پسر نوجوانی را در همان چهارراه خندق دیدم. من که اینها را نمیشناختم ولی خب در آن لحظه میدیدیم که ایشان آنقدر خون از بدنش رفته بود که صورت و چهرهاش سفید شده بود. شاید 14، 15 ساله بود و این وقتی میخواست حرف بزند نمیتوانست زبان خود را جمع کند و شل صحبت میکرد و در آن شرایط من دیدم ایشان دارد دعا میخواند و ذکر میگوید و به ما و به بقیهی بچهها میگوید مقاومت کنید که انشاالله پیروز میشویم و یا زهرا میگوید و یا علی میگوید. خب ما از این آدمها در هیچ جای دنیا نداریم. دیروز دیدم آقای سلیمانی یک تعبیر قشنگی کرده و گفته میدانید چرا سوریه اینطور شده که دو سال است نمیتواند خودش را نجات بدهد؟ برای اینکه همت و باکری و خرازی ندارند. هیچ جای دنیا امثال طاهری را ندارند. اسلحه داشته باشی و طاهری نداشته باشی نمیتوانی کاری بکنی. اسلحه نداشته باش و حاجی طاهری را داشته باش میتوانی همه کار بکنی. لذا حالا افتخار میکنیم که موشک و هواپیما و هلیکوپتر میسازند ولی بهتر از اینها را آمریکا دارد و شکست میخورد. ما با اینها نجنگیدیم. من وقتی این بچهها را میبینم و میدیدیم متوجه میشدم. اینها ثبتی داشتند. چهارراه خندق در دست خودمان بود. یعنی این محیط چهارراه را میزد و میزد و میزد و کاملاً معلوم بود. چون من یادم میآید که خاکریز نبود و ما روی زمین میخوابیدیم. باید زیر آفتاب همینطور میخوابیدیم تا وقتی که تانک میآمد بلند میشدیم و میزدیم. طوری خمپارهها را میزد که من دقیق میدانستم الان اینجا میخورد. از صبح آنجا بودیم و میدانستم که کجا میخورد. مثلاً میگفتم الان اینجا میخورد و الان آنجا میخورد و همینطور هم میشد. چون دقیق داشت میزد و حتی اگر بیسیمچی میخواست از عقب به جلو بیاید و برود نمیتوانست سرپا بیاید. آنجا نمیشد سرپا راه رفت. سال قبل از این خیبر بود. البته من در خیبر در خدمت حاجی طاهری نبودم و آن زمان در تیپ 21 و گردان فلق بودم. آن طرف جزیرهی مجنون و شرق دجله طرف «القرنه» بود. یعنی آن منطقهای که ما در خیبر حضور داشتیم تا جایی که عملیات بدر بود چند کیلومتر فاصله بود. آن صحنههای عجیبی که در خیبر از بچهها دیدم هنوز یادم هست. من در شرق دجله کسی را دیدم که پشت خاکریزهای خیبر بود و وقتی که داشت شهید میشد به بقیهی بچهها گفت اگر هر کس خدمت اما رفت، البته ما هم مجروح بودیم و افتاده بودیم ولی شاید او با خودش میگفت شاید اینها برگردند. چون خاکریز داشت سقوط میکرد. در عملیات خیبر هم 30، 40 کیلومتر در خاک دشمن بودیم و دو روز مقاومت بود و دوستانی که بودند میدانند در خیبر چه خبر بود. این احساس میکرد که خاکریز دارد سقوط میکند و گفت اگر کسی امام را دید از امام عذرخواهی کند و بگوید امام را ببخشد که نتوانستیم خاکریز را نگه داریم. حالا دارد شهید میشود و میخواهد جنازهی او هم آنجا بماند و میگوید امام ما را ببخشد که نتوانستیم خاکریز را نگه داریم و از جای اینکه طلبکار باشد بدهکار است. اینها همان آدمهای جدیدی هستند که دنیا را عوض کردند. در عملیات خیبر آنهایی که در تیپ 21 بودند یادشان هست که آنجا مهمات تمام شده بود و آتش اینقدر سنگین بود که از وقتی که من اولین ترکش را خوردم تا زمانی که هوا تاریک شد من سه بار دیگر ترکش خمپاره خوردم. یعنی آتش اینطور سنگین بود و حتی با اینکه روی زمین خوابیده بودیم ترکش میخوردیم. و این جادهای که اول کار از آن آمدیم و راست راست پشت آن راه میرفتیم و شاید ارتفاع آن از سر ما یک متر بالاتر بود دم غروب که مجروح بودم و سینهخیز به عقب میآمدم اینقدر این خاکریز مورد اصابت توپ مستقیم و خمپاره قرار گرفته بود و اینقدر خاکریز پایین آمده بود که نمیشد ایستاده بروی و باید حتماً خم یا در بعضی جاها چهار دست و پا میرفتی. اینقدر زده بودند. وقتی ما میرفتیم زمین خشک بود و وقتی که من بر میگشتم زمین کاملاً گل بود. من یادم هست که خیلی از بچهها آنجا شهید و مجروح شدند. شب بود و ما صدای عراقیها را کاملاً میشنیدیم. فکر میکنم تیپ قمر بنیهاشم بودند که با لهجهی اصفهانی حرف میزدند. یکی از بچههای اینها هم بالای سر ما بود. من هم دائم بیهوش میشدم و به هوش میآمدم. چون صورت و گردن و دست و پای من در سه نوبت ترکش خورده بود. بیحال بودم و یک مرتبه به حال آمدم و دیدم یک پایی کنار سر من است و دارند با هم اصفهانی حرف میزنند و یکی به یکی دیگر میگوید مثل اینکه دیگر کسی اینجا زنده نیست. کسی نیست. من همان لحظه پاچهی شلوار او را گرفتم و کشیدم که اگر دارد به دنبال زنده میگردد بفهمد که من هستم. هیچ وقت یادم نمیرود. پاچهی شلوار او را یک تکان دادم که اگر مشکل تو این است که آدم زنده پیدا نکردی یکی اینجا هست برگشت و گفت این زنده است. منتها 10، 20 متر ما را آورد و خودش ترکش خورد و افتاد. شهید طاهری اینجا یک تعبیری دارد که خیلی تعبیر زیبایی است. میگوید خالصترین اولیای خدا که نیمهشبها بیدار هستند و ذکر میگویند نمیگویند مزهی ذکری که ما زیر آتش گفتیم را بفهمند و این را راست میگوید. میگوید آن ذکری که زیر آتش و چشم در چشم مرگ میگویی با ذکرهای نیمه شب فرق میکند.
الگو بودن و امام بودن برای ایشان مطرح است و فقرای جامعه هم هستند. ایشان چون امام بودند باید ساده میزیستند.
بله. آنهایی که مسئولین هستند دو گروه هستند که ما در روایات داریم. یکی علما و یکی حاکمان هستند. این دو باید سادهزیست باشند. حالا آنهایی که تقوا و روح قویتری دارند باید هر چه زاهدتر باشند. آنهایی که نه باید در حد متوسط و عرف مردم باشند و بیشتر نباشند. البته هر چه مقام بالاتر میرود باید سطح زندگی پایینتر بیاید. آنهایی که در حکومت هستند باید مراقبت کنند چون مردم به اینها نگاه میکنند اما اگر غیر از این باشد و در حکومت نباشی اصل بر این نیست که هر چه بیشتر مصرف بکنی. اصالت مصرف فرهنگ حضرت زهرا(س) و فرهنگ اسلام نیست و مصرف باید در حد نیاز باشد.
در یک مورد دیگر گفتهاند در زمان حضرت علی(ع) و حضرت زهرا(س) جامعه فقیر بود و امکان نداشت که حاکم فقیرانه زندگی نکند. میگویند یکی دیگر از امامان لباس خوب پوشیده بود.
بله. لباس خوب نه به معنای لباس اشرافی و گران است. لباس عرف پوشیده بوده است. و آن یکی از امامان هم که میگویید همین امام رضا(ع) است. راجع به امام رضا(ع) و راجع به امام صادق(ع) این آمده است که بعضی از این تیپهای خوارج و صوفینماها گاهی به امام رضا(ع) میگفتند بهبه، پدر و جد شما علی بود که وقتی خلیفه بود و میخواست در روز جمعه به نماز جمعه برود قنبر پیش او آمد و گفت مردم منتظر شما هستند و ایشان هم یک پیراهن در دست داشت و باد میزد تا خشک بشود و حضرت امیر(ع) که خلیفهی مسلمین بود گفت من که یک پیراهن بیشتر ندارم و این را هم شستهام و هنوز تر است و باید آن را باد بزنم تا خشک بشود. جد شما علی خلیفه بود و یک لباس داشت که او را باد میزد تا خشک بشود و شما این لباس را پوشیدهاید. این چه لباسی است که میپوشید؟ امام رضا(ع) همین نکتهای که شما گفتید را فرمودند. فرمودند اول اینکه زمانه با زمانه عوض شده است. آن زمان هنوز صدر اسلام بود و مردم به حدی از رفاه که الان دارند نرسیده بودند و حاکم باید در سطح ضعفا زندگی میکرد. دوم اینکه عرف شرایط تغییر کرده است. این لباسی که من پوشیدهام در اینجا لباس اشراف به حساب نمیآید بلکه لباس عمومی مردم است. اگر الان من بروم و یک کیسهی گونی به تن بکنم خلاف عرف است و علامت ریاکاری است. اتفاقاً یکی از همین صوفیها پیش امام رضا(ع) آمد و ایشان را نصیحت کرد. لباس بیرون امام رضا(ع) یک لباس عادی و مثل بقیهی مردم بود. لباس شیک و خوبی بود و عرف آن روز بود. خب زمان یک قرن گذشته است. شرایط عوض شده است. امپراطوری مسلمین به وجود آمده و در آن زمان ثروتمندترین جامعهی جهان شدهاند. یک صوفی از اینهایی که ادای معنوی در میآورند ولی واقعاً معنوی نیستند جلو آمد و امام رضا(ع) گفت به به این لباسی که شما پوشیدید خیلی زیباست و پس شما با بقیهی مردم چه فرقی دارید؟ شما هم که مثل بقیه این لباسها را پوشیدهاید. بعد خودش را نشان داد و گفت کاش شما به این شکل لباس میپوشیدید. خودش را نشان داد که لباس بیرونش خاکی و ساده و زبر بود. امام رضا(ع) هم دست او را رو کردند و فرمودند من این لباس را برای مردم میپوشم و میخواهم مثل همه باشم. سطح زندگی مردم بالا آمده و من هم حاکم نیستم پس مثل بقیهی مردم از همین لباس پوشیدهام. این لباس بیرون را نشان دادند. ولی زیر لباس را نشان دادند که یک لباس خشن بود که تن را میخورد و خیلی فقیرانه و ساده بود. فرمودند این یکی را برای خدا پوشیدهام. گفت این لباس زیری را برای خدا پوشیدهام و این یکی را هم برای مردم پوشیدهام که انگشتنما نشوم که بگویند ایشان معنوی و عارف هستند. اما میشود جنابعالی لباس زیر خود را نشان بدهی؟ بعد دیدند این آقا در زیر یک لباس نرم خوبی پوشیده و روی آن هم این لباس ریا و نفاق را پوشیده که یعنی ما خیلی زاهد و سادهزیست هستیم. امام رضا(ع) فرمودند فرق بین ایمان و نفاق این است. پس عرض شود لباس خوب پوشیدن با لباس اشرافی و گران پوشیدن فرق دارد. آن لباس عرف بوده است.
پرسیدهاند بالاخره چه کنیم؟ سادهزیستی یا زندگی نسبتاً مرفه؟
زندگی نسبتاً مرفه عیبی ندارد. زندگی نسبتاً مرفه همان زندگی عرفی است. ببینید الان زندگی خود را در نظر میگیریم. اگر الان رویت میشود بقیه به خانهی تو بیایند و نمیخواهی مخفیکاری بکنی زندگی تو مرفه نیست و عرف است. اما اگر بیرون خانهی تو و داخل آن با هم فرق میکند و میترسی همه را دعوت کنی تا داخل خانهی تو را ببینند معلوم میشود یک ریگی به کفش تو هست. داخل خانه اشرافی و بیرون خانه ساده است. آن هم که داخل و بیرون خانه را طوری اشرافی میسازد که وقتی مردم از آنجا رد میشوند همه حسرت میخورند امام رضا(ع) فرمودند پیامبر(ص) فرمودند صاحبان چنین خانههایی اهل جهنم هستند. این خیلی عجیب است. فرمودند که پیامبر(ص) فرمودند کسانی که خانههایی میسازند که وقتی مردم از جلوی آن رد میشوند بر میگردند و نگاه میکنند، باید به آنها بشارت بدهید که شما از این عالم که بروید عذاب خواهید داشت. خب این فرهنگ اینهاست. سادهزیستی با زندگی نسبتاً مرفه قابل جمع است. آنهایی که در حکومت مقام اجرایی دارند و برای مردم تصمیم اقتصادی میگیرند یا علما و مراجع و مجتهدین و اینهایی که با مردم حرف از معنویت و آخرت میزنند باید یک مقدار از حد متوسط پایینتر باشند. دیگر سقف آن متوسط است و باید در سطح مردم باشند. ما در روایت داریم که اگر در مسئولین جمهوری اسلامی کسانی را میبینید که در بهترین جاهای شهر خانههای گران میسازند خلاف مکتب اهل بیت است. اینها دارند تخلف میکنند. خانههای آنچنانی که مردم به آن نگاه میکنند. اگر اینها جزو مسئولین باشند طبق منطق حضرت زینب(س) و طبق منطق امام رضا(ع) خلاف است. چون خود اینها زندگی اینچنینی نداشتهاند. اما اینکه آیا از ما سادهزیستی در حد ریاضت خواستهاند؟ نه. لازم نیست ما ریاضت بکشیم. اگر کسانی میخواهند به مقامات بالاتری برسند خودشان میتوانند شخصاً ریاضت بکشند ولی حق ندارند به زن و بچهی خود ریاضت بدهند. اگر خودت میخواهی ریاضت بکشی، ریاضت بکش. خودت کمتر بخور. اما خانوادهی خود را باید در حد عرف و متوسط تأمین کنی. همین امام رضا(ع) که میگویند پیامبر فرمودهاند اگر کسی خانههای آنچنانی داشته باشد اهل عذاب است عکس آن را هم گفته است. یکی از اصحاب امام رضا(ع) پیش ایشان آمد که فقیر بود و یک خانه کج و کولهای داشت. یک وقت امام رضا(ع) گفتند فلانی پیش ما بیاید و در واقع او را خواستند. او آمد. امام رضا(ع) یک کیسه پول به او دادند و گفتند در فلان جا یک خانهی خوبی است. با این پول به آنجا برو و آن خانه را بخر و زن و بچهی خودت را به آنجا ببر. او گفت نه آقا، همین خانهای که در آن هستیم خوب است. امام رضا(ع) فرمودند من به خانهی تو آمدهام و دیدهام که خانهی تو خوب نیست و زن و بچهی تو در آنجا عذاب میکشند. دوباره او گفت نه آقا، این خانه نسل به نسل به من رسیده و یادگاری است و من میخواهم آن را نگه دارم. امام رضا(ع) فرمودند این که بحث یادگاری نیست بلکه خانوادهی تو در آنجا زندگی میکنند. برو و یک چیز دیگر را به عنوان یادگاری نگه دار. او گفت نه و اصرار کرد. این خیلی جالب است. یکی از جاهایی که من دیدم امام رضا(ع) عصبانی شدهاند همینجا بوده است. او گفت پدر من این را به ما داده و ما هم باید همینجا باشیم. امام رضا(ع) فرمودند زن و بچهی تو عذاب میکشند. او گفت عیبی ندارد. پدر من این خانه را به ما داده است. امام رضا(ع) فرمودند «و ان کان ابوکَ احمق؟» ولو پدر جنابعالی احمق بوده که چنین خانهای به تو داده باز هم باید در یک چنین خانهای زندگی کنی؟ تو باید و وظیفه داری کاری کنی که زن و بچهی تو راحت باشند و امکانات زندگی تو باید در حد عرف بقیه باشد. پس سادهزیستی مرتاضانه را از ما نخواستهاند.
بعضیها به این شکل تعبیر کردهاند که ما چهار نوع جهانبینی داریم. جهانبینی علمی، جهانبینی فلسفی، جهانبینی عرفانی و در کنار اینها هم از جهانبینی دینی گفتهاند. حالا شما به جای جهانبینی بفرمایید انسانشناسی، بفرمایید هستیشناسی. آنها هم همین چهار قسم را پیدا میکنند. انسانشناسی فلسفی، انسانشناسی علمی، انسانشناسی عرفانی و انسانشناسی دینی. این تقسیم بندی به یک معنا درست است و به یک معنا غلط است. درست است به این معنا که با چهار متدلوژی میتوان انسان یا جهان را شناخت و یا برای شناخت آن تلاش کرد. از هر کدام از این چهار نوع متدلوژی یک دسته علوم و معارف و آگاهیها راجع به انسان و جهان بیرون میآید و متولد میشود. در جهانبینی فلسفی اینطور که تعریف میکنند متدلوژی عقل است. یعنی با برهان و استدلال عقلی و قیاسات و همین چیزهایی که در منطق و فلسفه توضیح دادهاند به آن میرسند. جهانبینی علمی و علم به معنای خاص جهانبینی تجربی است که خود این تعریف علم به تجربه هم یکی از مشکلات است و تعریف اعم به اخص است و خود این یک مغالطه است. اصلاً خود این نگاه سکولار به علم است که تا میگویند علمی مثل این میماند که ماد فقط همان تجربی و آزمایشگاهی است. در حالی که هر چهار نوع اینها علم هستند و نگاه عقلی و فلسفی هم علم است. نگاه عرفانی و شهودی هم علم است. وحی هم علم است که اصلاً بالاترین و خالصترین نوع علم است و تنها علم خطا ناپذیر است. یکی از اختلافات هم همین جا پیش میآید که در نگاه مدرن غربی که الان در تمام دانشگاههای جهان از جمله دانشگاههای ایران گفتمان حاکم است چون تمام کتابها ترجمه است و ما در تمام رشتهها مشغول ترجمهخواری هستیم و حتی در علوم انسانی که آنجا بحث انسانشناسی و هستیشناسی و شناخت انسان است همینطور هستیم و نه کتابها و منابع درسی در این باب حسابشده هستند و نه برای آنها شغل و کار و برنامهای تدارک دیده شده است. همینطور و تحت عنوان اینکه آموزش ما بالاست و خیلی پیشرفته هستیم اینها را به دانشگاه راه دادهایم. معلوم نیست با چه کسی این مسابقهی کور را گذاشتهایم. خود ما با خود ما مسابقه گذاشتهایم. به نظر من این به جز دیوانگی چیزی نیست. یعنی یک کسی با خودش مسابقه بگذارد. خب میدود و از نفس میافتد و معلوم نیست میخواهد به کجا برسد. آنطور که بنده فهمیدم هیچ طرح جامع و کاملی نیست. چند بار این سوال مطرح شده که وزارت علوم و دانشگاه آزاد و پیام نور بیایند جواب بدهند و بگویند هر سال در هر رشته چه تعداد دانشجو میپذیرید و چرا میپذیرید؟ باید به این «چرا؟» پاسخ بدهید. هیچ کس نمیداند چرا. میگویند ساختمان داریم، فارغالتحصیل هم داریم. حالا این با این فارغالتحصیلها چه کار کنیم؟ اینها که بیکار هستند. ساختمان هم که داریم، پول هم که میگیریم. آن از بیتالمال میگیرد و این هم از مردم میگیرد. ساختمان جدید میسازیم و به اینها میگوییم برای اینکه بیکار نباشید به اینجا بیاید. همینطور یک رشد سرطانی و بیهدف و بینتیجه داریم. در حالی که در خود غرب اینطور نیست. آنهایی که بر کل دنیا مسلط شدند همینطور مسلط شدهاند. اول نگاه میکنند تا ببینند هزینه چدر است؟ فایده چقدر است؟ امکانات چقدر است؟ نتیجه چه هست؟ کجا چه نیرویی کم داریم؟ پس باید این تعداد بپذیریم و به این شکل او را آموزش بدهیم و بعد از این مقدار سال هم نتیجه بگیریم. کجا نیرو زیاد داریم؟ پس رشته را حذف میکنیم. آنجا خیلی راحت میبینید که یک رشتههایی را حذف میکنند، جمع میکنند یا آن را محدود میکنند و فوری یک رشتهی جدید یا یک رشتهی میانرشتهای به وجود میآورد. چون همان لحظه مشکل دارد و میخواهد مشکل خود را حل کند. به همان تعداد هزینه میکند، به همان تعداد دانشجو میپذیرد و به همان تعداد هم نتیجه میگیرد. به دنبال رشد سرطانی هم نیستند. شما بهتر میدانید که الان ما در غرب دانشگاههایی داریم که تعداد دانشجویی که برای مقطع دکتری میپذیرند نسبت به 200 سال پیش یا 100 پیش اضافه نشده و تعداد دانشجو هنوز همانقدر است. چون نمیخواهند به کسی آمار بدهند و نمیخواهند کلاه همدیگر را بر دارند. بلکه میخواهند مشکلات جامعهی خود را حل کنند. ولی اینجا همینطور است. این با آن مسابقه میگذارد و میگوید من بیشتر دانشجو پذیرفتهام. برای چه دانشجو پذیرفتهاید؟ میخواهید با اینها چه کار کنید؟ کار اینها کجاست؟ اصلاً جامعه به این رشته نیاز دارد؟ ما در یک رشته گاهی دو نفر آدم حسابی نداریم و کاری هم روی آن نمیشود. در یک رشتهای نه شغل داری، نه برنامه داری، نه کتاب داری و نه استاد داری ولی برای خودش و جامعه مشکلات درست میکند و گروه گروه فارغالتحصیل بیرون میدهد. این رشد سرطانی است. این یعنی عقلانیتی بالای سر نظام آموزش و تعلیم و تربیت ما نیست. هر کس هر کاری که میتواند را انجام میدهد و ما طبق هیچ برنامهای جلو نمیرویم. البته روی اجزا چرا. تمام رشتههایی که ایجاد میکنند و دانشجو میپذیرند ظاهراً در یک جایی بحث میشود که مثلاً ما میخواهیم این رشته را بزنیم و این تعداد دانشجو را هم بپذیریم. خب میبینند اشکال شرعی که ندارد، اشکال عقلی هم ندارد، پس میگوید بالاخره سنگ مفت و گنجشک مفت است. بزن. در حالی که اینجا نه سنگ مفت است و نه گنجشک مفت است. داری از هزینهی بیتالمال و وقت مملکت و مشکلات کشور هزینه میکنی. از آن طرف کشور در بعضی عرصهها لنگ و فلج است و ما 100 یا 500 نفر آدم قوی نداریم. نتیجه این شده که ما صد هزار صد هزار فارغالتحصیل مدرک به دست کمفایده یا بیفایده بیرون میدهیم که همه متوقع هستند و همه میخواهند عضو هیئت علمی باشند و همه میخواهند شغل تثبیت شده و حقوق بالا و منزلت اجتماعی داشته باشند و اکثراً هم میبینید در لحظههای خاص از پس کارهای اساسی بر نمیآیند. یک مشت تودهی متوسط مدرک به دست تربیت میکنیم. اکثراً متوسط هستند. اگر متوسط نبود با این هزینهای که این مملکت در دانشگاه و حوزه میکند باید محصولی حداقل ده برابر الان داشته باشد. به لحاظ کیفی و کارآمدی میگویم. البته کارآمدی نسبی است و نمیتوانیم بگوییم اصلاً کارآمد نیستند. کارآمدی نسبی است. نسبت به چه کسی میسنجی؟ نسبت به کجا میسنجی؟ نسبت به چه زمانی میسنجی؟ نسبت به قبل از انقلاب خیلی کارآمدتر شده است. نسبت به بعضی از کشورهای دیگر کارآمدتر است. الان دانشگاههای ما نسبت به خیلی از دانشگاههای کشورهای آسیایی و آفریقایی و آمریکای لاتین یا بعضی از دانشگاههای دیگر نسبتاً کارآمدتر هستند. اما وقتی نسبت به هزینهای که میکنیم، ضرورتهایی که در این مرحلهی خاص در جامعه داریم میسنجیم میبینیم کارآمد نیست. پس ما یکی دغدغهی جهت درست اسلامی در همهی علوم داریم که توضیح دادم و بیشتر هم توضیح میدهم و یکی هم دغدغهی کارآمدی داریم. یعنی باید طوری باشد که وقتی به هر مسئولی بگویند چه تعداد دانشجو در چه رشتهای و چرا داری بتواند بگوید به این دلیل این تعداد دانشجو در این رشته دارم. برای اینکه الان کشور اینقدر به این احتیاج دارد باید در این رشته جلو برویم. برای اینکه میخواهیم واردات را کم بکنیم باید در این رشته جلو برویم. برای اینکه بخواهیم تحریمها را تحمل کنیم باید در این رشته قوی بشویم. اینطور استدلالها درست است. حالا در این طرح جامع علمی بعضی تلاشهایی شده که به عنوان شروع است. منتها بنده اشراف ندارم چه مقدار از اینها مطابق با واقع است. از آقایان هم که میپرسیم چیزهای مختلفی میگویند. امیدوار هستیم این در طرح جامع اقلاً درست رعایت بشود و اقلاً به این سه، چهار سوال جواب بدهند که در همهی رشتهها و از جمله همین رشتههای علوم انسانی این تعداد دانشجو که 2 و نیم یا 3 میلیون نفر هستند همین کتابهای رشتهی علوم انسانی را میخوانند و حفظ میکنند و باز همانها را به بچهها میگویند و نسبت آن هم با انسانشناسی دینی برای اکثر اینها معلوم نیست. فرض کنیم ما یک جهانبینی یا انسانشناسی یا جهانشناسی فلسفی با متدلوژی عقل داریم. یکی انسانشناسی علمی به معنای خاص داریم که متدلوژی آن تجربه و آزمایش است. یکی هم انسانشناسی یا جهانبینی عرفانی یا شهودی داریم که متدلوژی آن شهود شخصی است. از علم حضوری بگیرید که سنگ بنای شهود است و تا بقیهی مشاهدات و تجربیات باطنی بروید. وقتی که از اسلامی کردن علم حرف میزنیم این سه مورد معتبر هستند. هیچ کدام نباید تحقیر یا حذف یا تضعیف بشوند. متد تجربه باید صد درصد محترم باشد. منتها حد کارآمدی تجربه معلوم است. بیشتر از آن از تجربه و آزمایش بر نمیآید. کارآمدی عقل صد درصد باید محترم باشد منتها یک مفاهیمی است که باز عقل برای آنها ناکارآمد میشود و محدودیت دارد. معرفت عقلی لازم است اما کافی نیست. معرفت تجربی لازم است اما کافی نیست. معرفت شهودی و باطنی هم همینطور است. ولو شخصی است ولی به دیگران الهامبخش است و آن هم لازم است و کافی نیست.
هشتگهای موضوعی