مفقودالاثرها، آنانکه عقبنشینی نمیکردند (و پیکرهایی که اینک می آورند)
روایت فتح_در جمع راهیان نور/شب تحویل سال ۱۳۹۲
امیدوارم در این فرصت بتوانم نقش یک راوی کوچک از بخش از آن چه که در منطقه پیش می آمد و همین بچه ها که عمدتاً دیدم روی پیکر مطهر این برادران که حدود 40 – 50 نفر هستند و 40- 50 نفر هم جای دیگر هستند. این 80- 90 تا که تازه پیدا شدند دیدم که عمدتاً نوشته جزایر مجنون و فاو! به این معنا که اینها غالباً یا بچههایی هستند که سال 62 یا 63 در خیبر و بدر بودند یا 64 در والفجر 8. من توفیق شرکت در هر سه تا عملیات را چون داشتم جزو بچههایی که خطشکن بودند و در درگیریهایی در عمق دشمن، از هر سه عملیات خاطراتی از بچههایی دارم که مفقود شدند یعنی آنجا با هم بودیم. چون من در هر سه تا این عملیاتها مجروح شدم، عقب آمدیم و برادرهایی که با ما بودند بعضیهایشان از دوستان نزدیک ما بودند که اینها شهید شدند و ماندند. حالا به عنوان یک راوی کوچک در راهیان نور، سعی میکنم چندتا خاطرات از این بچهها نقل کنم که اینها چطوری میشده که مفقود میشدند. اولاً بعضیها میگویند که بعد از 30- 40 سال این استخوانها چیست که از منطقه میآورند و کجا پیدا میکنند، کارخانه استخوانسازی در جبهه درست کردند و با چه اهدافی اینها را برمیدارند میآورند؟ و... این تیپها چون یک بخششان واقعاً نسبت به مفاهیم اسلامی و انسانی بیگانهاند و اطلاعات کافی ندارند. من اینها را ارجاع میدهم به بتخانهشان که غرب است و عرض میکنم به تعبیر دوستان که آنها از نگاه مادی برای کشتگانشان در جنگ صدبرابر امثال شماها احترام قائل هستند با این که نه آن فداکاریها و مجاهدتها را کردند و نه چنین نگاه الهی به مسئله جهاد و شهادت داشتند و دارند و این مسئله خیلی مهمی است. نود سال پیش انگلیسها در جنگ جهانی اول، سالها بعد از جنگ جهانی اول، شاید 5- 6 سال بعد یک کشتهی ناشناس مجهولالهویه را به عنوان مفقودالاثر پیدا کردند و آوردند وسط شهر لندن او را دفن کردند یا در کانادا مرتفعترین یادبود کشتگان مفقودالاثر جنگ یا به تعبیر آنها کشتهی گمنام و سرباز گمنام، مرتفعترین یادبود او در دانشگاه تورنتو در دانشگاه است که با 50 متر ارتفاع آنجا ساختند! با این که نه کانادا هیچ وقت ارتش مستقلی داشته و نه بطور واقعی جنگیده است. کانادا یکی از مستعمرات انگلیس بوده و هنوز هم هست. میدانید کانادا و استرالیا و نیوزلند اصلاً حکومت مستقل ندارند و به عنوان ایالات استعمار انگلیس هنوز هم حساب میشوند. نه سیاست مستقل دارند نه هیچی. اینها نه ارتش مستقل داشتند نه جنگی به آنصورت بوده، به عنوان سربازان مزدور در اختیا ارتشهای استعماری بودند. بعد انگلیسیها و کانادا برای دفاع از سربازانشان که حتی در خاک خودشان هم کشته نشدند آن مرتفعترین یادبود را در دانشگاه تورنتو میزد این هم وسط لندن توی شهر، در خیابان میآیند جنازه او را دفن میکند. با این که اینها سربازانشان در جنگ دفاعی کشته نشدند در حمله به دیگران کشته شدند. یعنی متجاوز بودند. بنابراین راحت است اگر کسانی با نگاه مادی و غربزده به مسئله نگاه میکنند باید به این قضیه توجه کنند که بچههایی که جنگ بودند هنوز هستند ولی تا چند سال دیگر هستند. اگر آن واقعیت را بگوییم خیلی افتخارآمیزاست. واقعیت این است که بچههای معمولی که تا چند وقت پیش، پشت جبهه میترسیدند و ترسو بودند و همینها با ایمان به خدا و آخرت تبدیل به موجودات پولادینی شدند که دیگر ترس را نمیفهمیدند! بچههای خیلی معمولی آمدند و تبدیل به آدمهای غیر معمولی شدند. ایمان به خدا اینطور میکند. بعضیها هم کم میگذارند فکر میکنند بچههای ما، شهدای ما مثل کشتههای هر جنگ دیگری هستند، جنگهای مادی و جنگهای دنیوی. واقعاً اینطوری نبود. حالا من بخصوص این دو – سهتا خاطره از این عملیاتها و بچهها که بقایای پیکرهایشان مثل یک بچهی شش ماهه است که در یک کفن کوچک جا شده به شما میگویم که اینها چه شیرمردان و چه انسانهای بزرگی هستند و برای من اصلاً، شخصاً نه پلاک نه استخوان، برای شخص بنده هیچ اهمیتی ندارد. این هم دوست ندارم که آرم جهاد و شهادت را هر وقت میخواهند بگویند به استخوان و کفن و پلاک میگویند. اینها نگاه جسمانی به مسئله است. مسئله اصلی ما جسد شهید نیست. مسئله اصلی روح او، افکار و قدرت عظیم تاریخساز و تمدنساز اوست. حتی اگر کسی مادی هم نگاه کند باید به این قضیه توجه داشته باشد که 40- 50 سال دیگر از جنگ و شهادت، همین پیکرها و مزارشان بطور فیزیکی میماند و شاید این باعث شود در کسانی که اینها چه کسانی بودند و برای چه رفتند؟ این تفکر وهابیها در عربستان را میبینید که چطور میبرند کوچکترین یادگاری اگر از پیامبر(ص)، اهل بیت(ع) و اصحاب پیامبر هرچه مانده زود از بین میبرند و تبدیل میکنند به پاساژ، خیابان، دستشویی و... شعارشان این استکه فقط کعبه مقدس است و اینها دیگر مقدس نیستند. ظاهر شعارشان خوب است اما باطن آن این است که میخواهند هیچ اثری از اسلام و مجاهدان صدر اسلام نماند که وقتی کسی یک جایی میآید بگوید این خیابان با خیابان شهرهای دیگر چه فرقی میکند؟ مکه با مدینه با جاهای دیگر چه فرقی دارد؟ هیچ فرق ظاهری نداشته باشد. آن فرق معنوی و باطنی را که همه نمیدانند. بنابراین حتی اگر کسی با نگاه مادی نگاه کند باید به آن توجه داشته باشد که مسئله مهم است. ما حدود 10- 12 هزار از بچههای ما در جنگ و عملیاتها مفقود شدند. هنوز نصفشان را آوردند. 5- 6 هزارتا از بچهها هنوز پیکرهایشان نیامده.
اولاً در عملیاتها چطوری مفقود میشدند؟ یکی از این دو حالت بود، یا بچههای ما استشهادی یک گروه کوچک به قلب دشمن میزدند و خطوط دشمن را میشکستند از سه – چهار طرف دیوار آتش بود و در عمق دشمن 30- 40 کیلومتر جلو میرفتند، استشهادی عمل میکردند به دشمن ضربه میزدندو بعد همانجا تا نفر آخر میجنگیدند و شهید میشدند و دیگر برنمیگشتند. یک عده زیادی از مفقودین این بچهها هستند که حتی در خاکریز خودشان نماندند. کوبیدن در قلب دشمن و جلو رفتند. بعضی از بچهها در غربت و تنهایی یک به ده، و یک به صد، از بعضی خطوط و باتلاقها، از وسط هور، در نخلستانها یک به صد مقاومت میکردند و دشمن شیمایی میزد و جلو میآمد و این بچهها با این که فرصت عقب نشستن داشتند عقب نمیآمدند. دشمن منطقه را میگرفت و اینها تا نفر آخر شهید میشدند. پس بعضیها تا عمق دشمن حمله میکردند و شهید میشدند و میماندند بعضیها تا نفر آخر مقاومت میکردند شهید میشدند دور میخوردند و میماندند. و این قبیل مسائل هم، من هم در خیبر و هم در بدر و هم در والفجر 8 از نزدیک دیدم و همه را احاله میکنم به آخر بحثم، چون آنجا بیشتر میخواهم به این قضیه اشاره کنم.
ارتش دشمن، شاید 5- 6 برابر ما مفقود داده است. دوستان فرمودند دشمن حدود 60 هزار مفقود داد. منتهی مفقودین او اینطوری بودند که بچههای ما مدام حمله میکردند و مناطق را میگرفتند و جلو میرفتند. یعنی 60 هزار نیروی دشمن در عقبنشینیها کشته میشد و نمیتوانست فرار بکند و برود و گیر میافتادند. بنابراین تعداد مفقودین آنها بیشتر از ما بوده و ما هم هنوز طبق آمار نصف شهدای مفقود ما، شاید 12- 13 هزار شهید مفقود داشته باشیم که تا حالا حدود نصف آنها پیدا شدند. ولی دوباره تکرار میکنم مسئله ما استخوان و پلاک نیست. اینها یک نماد است. اینها بهانهای است برای تجدید و اهداف و آرمان این بچههاست. اینها برای چه آمدند؟ هدف چه بود؟ و حالا چگونه مراقب این مرزهایی باشیم که این بچهها با خون خودشان این مرزها را رسم کردند. یکی از بچههای مفقود که در از دوستان ما در مشهد در لشکر ما بود، ایشان نمازهای عادیاش، رکوعها و سجدههایش، هر رکوع و سجدههایش کمتر از 5 یا 10 دقیقه طول نمیکشید. غیر از نمازهای نیمهشب و مستحابی که میخواند. حالا یک کسانی مثل من جوگیر بودند. ما توی منطقه میرفتیم میدیدیم بچهها نماز شب میخوانند ما هم بلند میشدیم میخواندیم بعد که برمیگشتیم گاهی نماز صبحمان هم قضا میشد. ولی بعضیها جوگیر نبودند حقیقتاً آدمهای عجیبی بودند. شهید سعیدی که در جزایر مجنون مفقود شد به او گفتم تو چطوری اینطوری نماز میخوانی؟ نمازهای طولانی، رکوع و سجدههایت، گاهی در رکوع و سجدههایش میلرزید. این تعبیری که در مورد حضرت زهرا(س) هست که «کانت فاطمه حجف الصلاه فی خیفهالله» فاطمه در نماز گاهی بلند بلند نفس میزد و حالت غیر عادی پیدا میکرد و میخواست وسط نماز بیفتد از ابهت خداوند، چون میفهمید در محضر چه کسی ایستاده، خب این شاگردان مکتبش شهید سعیدی که در جزایر مجنون مفقودالاثر شد و از بچههای اطلاعات عملیات لشکر غواص بود، بچهای خیلی لاغر و نحیف بود. به او گفتم که چطوری است تو اینقدر نمازهایت را باحال میخوانی؟ رفقا می گفتند برویم کنار سعیدی نماز بخوانیم، او که نماز میخواند موجش ما را هم بگیرد. بعد گفت من کاری نمیکنم اینها کمترین وظایف بندگی است من نمیدانم چرا از نظر شما اینطوری است از نظر من مهم نیست. خیلی اصرار کردیم به او بگو. گفت من نمیدانم چه حالتی است، فقط این را میمانم که منتظر اذان هستم. یعنی یک جوری شدم نسبت به رابطه با خدا و نماز و سخن گفتن با خدا، اولاً میگفت من وقتی نماز میخوانم فقط نمیگویم، میشنوم. این تعبیر یکی از شاگردان مکتب فاطمی که مفقودالاثر است میگفت من در نماز هر ذکر نماز را که میگویم همان لحظه مثل اینکه یک جام نور در قلب من میریزند یک حالتی پیدا میکنم. هر آیهای که میخوانم میگفت «ایاک نعبد» را که میگویم انگار یک جام نور در من میریزند یک حالت شادی و ابتهاج دارم یعنی هر کلمهای که میگویم به من جواب میدهند. بسیار بچه مخلص و فداکار بود. بعد میگفت که طوری شده که منتظر اذان هستم. شما ببینید یک کسی مدام به ساعتش نگاه کند که چه زمانی اذان میگویند که نماز بعدی را شروع کند. بعد میگفت نماز را که میبندم منتظرم بروم به رکوع، رکوع که میروم دلم میخواهد زودتر به سجده بروم و سجده که میروم دیگر دلم نمیخواهد بلند شوم. ایشان فقط به من این حرف را زد؛ اهل این که به کسی بگوید نبود. به من میگفت فلانی طوری نمازها برای من لذتبخش شده که هر وقت میخواهم سرم را از سجده بردارم به سختی برمیدارم اصلاً دلم نمیخواهد از سجده بلند شوم در سجده چنین حالی دارم.
بعد در آموزشهای غواصی شبهای زمستان 7- 8 ساعت میرفتیم در آب آموزشهای غواصی میدیدیم. شبهای سرد در اروند در دی و بهمن، اگر میتوانید نیم ساعت به آب بروید! آن موقع هم عرض اروند بیشتر بود هم شدت آب بیشتر بود. ما گاهی زمستان شبها 10 ساعت در آب بودیم. بعد بچهها قبر کَنده بودند از آنجا که میآمدند من میرفتم استراحت میکردم ولی بچهها به داخل قبرها میرفتند مشغول نماز نافله و استغفار و ختم قرآن و نماز قضا و نماز مستحبی میشدند. بعضیها در سجده خوابشان میبرد.
بعد در آموزشها هوا سرد بود بچهها تب میکردند. آقای سعیدی مسئول ما بود. یک شب به او گفتم برادر سعیدی من تب دارم اگر میشود من نیایم، گفت نه باید بیایی. چون ما باید پابرهنه میشدیم در نخلها، خاشاک، گاهی باید تا خود بهمنشیر که محل آموزش بود باید پیاده چند کیلومتر در خاک و خاشاک پیاده میرفتیم. که پای بچهها پر از خار میشد و آخر شب با ناخنگیر خارها را درمیآوردند. و در مسیر دسته جمعی سورة والعصر را میخواندند گاهی سرود میخواندند، حالت عجیبی بود. بچهها مرتب در نخلها حرکت میکردند و میرفتند. یک شب در مسیر آمدم گفتم آقا اگر میشود من امشب تب دارم حالم بد است نیایم. یک مقدار رفتیم دیدم واقعاً چشمانم دارد سیاهی میرود هنوز به آب نرسیدیم من دارم از شب تب بالا میآورم، دیگر برادر شد آقا و من گفتم آقای سعیدی من حالم خوش نیست نمیتوانم بیایم بگذار من استراحت کنم. گفت نه باید بیایی. یکی دو کیلومتر دیگر جلو رفتیم گفتم سعیدی من امشب نمیآیم برگشت گفت برای چی؟ گفتم دارم میگویم من امشب تب دارم حالم خوب نیست. گفت دیشب من توی آب، شب سرد زمستان، گفت من دیشب توی آب از شدت تب عرق میکردم، امشب هم رفتم درمانگاه، دکتر درجه گذاشت گفت دمای بدنت 41 درجه است! من تبم از تو بیشتر است. بعد گفت ولی فلانی دیگر چنین شبهایی را تا آخر عمرت نخواهی دید نه چنین شبهایی نه چنین بچههایی بیا برویم این آب شفاست. یعنی آن ایمانی که داشت...
ما را میبردند توی گِلها، وقتی این گلها جذب میشود باتلاق میشد که تا کمر توی گل میرفتیم گاهی بیشتر. در آموزشها آموزش دیدیم توی آن مناطق، بچهها میگفتند به هرجا رسیدیم باید مستقیم بروید. سیم خاردار را باید بروید، باتلاق هم هست باید بروید اگر درخت هم هست درخت را دور نزن درخت را باید بروید بالای درخت دوباره پایین بیایید! یعنی مبالغه میکرد میخواست بگوید مسیرتان را کج نکنید. ما هم با یکی از دوستان دیگرم شهید ابراهیمی که ایشان هم در والفجر 8 شهید شد رفیق ما بود و طلبه بود. به او گفتم ببین سعیدی کجا میرود ما پشت سر او برویم ما را نبیند! جای گل که میرسیم ما خودمان را قایم میکنیم از روی پل میرویم بیخود از توی گِلها برویم که چی بشود! هر وقت عملیات بود همه جا میرویم ولی اینجا چرا باید برویم توی گِلها بعد سه ساعت برویم خودمان را بشوریم. این هم میفهمید ولی به روی خودش نمیآورد ما فکر میکردیم سرش را کلاه میگذاریم نمیفهمد! یک لحظه کنار کانالهای بعدی برگشت گفت آقای رحیمپور، گفتم بله، گفت برای چی توی گلها نمیروی؟ گفتم برای این که خلبازیست برای چه توی گلها برویم؟ گفت در عملیات پیش میآید. گفتم در عملیات من از همه شما بیشتر میروم توی گل، ولی الآن ما 4- 5 نفر بودیم گفتیم که بیخود توی گلها نرویم! یک مرتبه پرید توی گلها و گلها را برداشت کل بدنش را سر و صورتش را گلی کرد گفت از این بدت میآید از این کارها میترسی؟ گفتم بله، این خودش دلیل است الکی برای چی توی گلها برویم؟ گفت این گلی شدن برای خدا، گل مهم نیست برای خدایش مهم است. گفت بیا توی این گِلها حما گل برای خدا کیف کن! یک وقتی آرزو میکنی یک جایی یک کاری پیش بیاید یک کاری را خالص برای خدا بکنی چنین کاری را نمیتوانی بکنی! دیگر چنین فرصتهایی پیش نمیآید. ببینید اینها بچههای فاطمه زهرا(س) هستند که مثل ایشان مفقود شدند. همین سعیدی در کربلای 4 غواص بود تیر به پایش خورد، بچههای غواص لو رفتند همه شهید و مجروح شدند. ایشان برگشته بود آمد رفت پیش شهید گریبانی مسئول دیگر که ایشان هم بعد شهید شد، یک چیزی به او گفته بود. رفتیم پیش او گفتیم به تو چه گفت؟ گفت آمده به من میگوید – حالا رفته جلو تیر خورده برگشته!- گفت آمده به من میگوید که برادر اگر کاری هست که هیچ کس حاضر نیست بکند؟ بچهها خستهاند از زیر آن درمیروند یا میترسند، کاری هست که روی زمین مانده باشد من انجام بدهم؟ نه این که جلوی بقیه بگوید خصوصی رفته بود به او گفته بود. بعد گفتم ببین پایش تیر خورده، گرسنه، خسته، تشنه، از دیروز عصر، از دیشب توی عملیات بوده تا الآن، رفقایش جلویش شهید شدند، همه ماندند جلو، همین کربلای 4 ما مفقود شدیم، تیر هم خورده، بهانه دارد که عقب برگردد، وظیفه شرعیاش را هم انجام داده، باز آمده پیش مسئول گردان میگوید آقا کسی هست که کسی نمیکند و روی زمین مانده، چون بچهها خستهاند یا میترسند بده من انجام بدهم. اینها روحهای بزرگ است. بعضی از این مفقودها اینطوری هستند. روحهای بزرگ؛ و خیلی وقتها هم روزه بود. به شما بگویم خیلی از این بچهها میدانستند مفقود میشوند. من به شما بگویم هم در خیبر هم در بدر به ما نگفتند شما برمیگردید. من در بد غواص بودم در خیبر هم که با قایقها زدیم از جزایر مجنون عبور کردیم و به شرق دجله رفتیم. یعنی ما پشت جزایر مجنون بچههای ما میجنگیدند و همان جا هم خیلی از بچههای ما ماندند. من خودم ظهر تا غروب در شرق دجله، فقط توی خیبر سه بار مجروح شدم. یعنی سه نوبت ترکش خوردم آتش اینقدر شدید بود. در خیبر و بدر که ما میرفتیم رسماً مسئول ما به ما گفت که در بدر شهید برونسی بود که خودش همانجا چهارراه خندق شهید شد و در خیبر، گفتند شما برادران میروید که برنگردید، شما احتمال برنگشتنتان بیشتر از احتمال برگشتتان هست، یعنی کاملاً این را واضح مسئول ما به ما گفت. شهید طاهری، شهید عبداللهی که اینها فرماندهان ما بودند واضح به ما گفتند که برادرها میروید احتمال قوی جنازههایتان هم برنمیگردد چون ما داریم به عمق 40 کیلومتری خاک دشمن میرویم و معلوم نیست که دیگر برگردیم. در والفجر 8 هم که ما وارد اروند میشدیم گفتند ممکن است در آب شهید بشوید و اروند جنازههایتان را به سمت خلیج ببرد و پیدا نشوید. خب بچههای ما با آمادگی مطلق رفتند. من به شما بگویم وقتی ما بچهها وارد اروند شدیم در ذهن همه ما این بود که تا چند دقیقه دیگر شهید میشویم یعنی حتی اسارت هم نیست. بچهه با این ذهنیت در آب رفتند. ما وقتی آن طرف آب رسیدیم ستون ما فقط یک شهید داد. خط را در اروند – فاو شکستیم. من وقتی پایم آن طرف آب روی زمین رسید خودم باور نمیکردم که واقعاً رسیدیم؟ چون ما فکر میکردیم که در آب بچهها را میزنند و آب هم جنازهها را میبرد.
بنابراین بچههایی که الآن اینجا آوردند، شما بدانید اکثر اینها خیلیهایشان مخصوصاً آنهایی که در خیبر و بدر بودند میدانستند که برنمیگردند چون به ما گفتند، گفتند یک عملیاتی است که احتمال دارد کل منطقه برویم تا عمق 50- 60 کیلومتر و منطقه گرفته بشود و یک احتمال هم هست که بروید آنجا و دور بخورید و دیگر نتوانید برگردید و حتی جنازههایتان هم برگردد.
غربیها و صهیونیستها از این تفکر میترسند که فرمانده ما آمده جلوی ما ایستاده و به ما میگوید که من که شهید شدم برادر فلانی هرچه میگوید گوش میکنید – به همین راحتی – برادر فلانی شهید میشود برادر فلانی هرچه میگوید گوش کنید – به همین راحتی – انگار دارد میگوید من که رفتم خانه خالهام بعد شما بروید خانه عمهتان! باز با هم بروید پارک و بعد بروید سینما. همینطوری با ما حرف زد! گفت برادرها من شهید میشوم برادر مصطفی هرچه گفت فرمانده شماست، ایشان که شهید شد برادر احمد هرچه میگوید فرمانده شماست، اگر ایشان هم شهید دیگر خودتان فرماندهی کنید دیگر کسی نیست! خودتان تصمیم بگیرید چکار باید بکنید. بچه 22 ساله، بچه 20 ساله اینطوری حرف میزد. نه یک آدمی که بگویید استاد فلسفه و فقه و عرفان دیده بود؛ هیچی! راننده تاکسی بود، عمله سر گذر بود، نانوا بود، یکی عمله بود ما هم طلبه بودیم یکی هم دانشجو! برای اولین بار همدیگر را میدیدیم ولی طوری بچهها عاشق هم میشدند که خدا شاهد است گاهی با برادرهایمان اینطوری نبودیم. البته من که دو- سه تا از برادرهایم در جنگ بودند همیشه. ولی گاهی وقتها با این بچهها طوری بودیم که انگار واقعاً برادر خود آدم است. دفعه اول بود همدیگر را میدیدیم ولی انگار صد سال است با هم هستیم. طوری بود که بچهها در اطلاعات لشکر و تخریب بیشتر بخصوص و گردانهای خط شکن، صبح بچهها همدیگر را میدیدند روبوسی میکردند بعد 4- 5 ساعت میرفت مأموریت برمیگشت باز یکجوری روبوسی میکردند که انگار ده سال هستند همدیگر را ندیدند. عطر به هم تعارف کنند، توی بغل هم گریه کنند بعد دوباره همان لحظه شوخی بکنند، بعد بهم شوخی میگفتند هفتم تو میآیم شامت را میخورم! مرگ را به شوخی و بازی میگرفتند. من بچه 14 ساله دیدم که در همین خیبر شهید شد شاید جزو همین بچهها باشد چون بچهها آنجا جنازههایشان ماند وقتی ما آمدیم. البته من شاید 4 – 5 ساعت سینهخیز میآمدم و در سینهخیز باز ترکش خوردم! 40 کیلومتر در عمق دشمن بودیم. بچهها افسرعراق را اسیر کردند و آوردند اینطرف خاکریز، افسر عراقی گریه میکرد میگفت شما همینقدر هستید؟ همین تعداد؟ یک مشت بچه؟گفت آن طرف چند تیپ لشکر آمده، خود صدام 30 کیلومتر پشت خط است به فرماندهها میگوید باید 20 متر جلو بروید. اگر 20 متر جلو نروید اعدام میشوید. بعد ما اینجا سه روز پشت سر شما از سه طرف آتش میریزیم، بمباران شیمیایی میکنیم هر کاری میکنیم از یک خاکریز نمیتوانیم رد شویم. ما فکر میکردیم چقدر نیرو اینجاست! حالا آمده بود میدید چندتا گردان از بچههای بسیجی، بچههای ما فشنگهایشان تمام شده بود، این را به شما بگویم در خیبر درگیری تن به تن شد. ما توی خاک دنبال فشنگ عادی میگشتیم. من یادم میآید که افتاده بودم، عرض کردم که من سه بار ترکش خورده بودم توی صورتم و پاها و کمرم. یک لحظه دیدم که صدای دشمن شنیده میشود یعنی دیگر آمده بودند بالای خاکریز. ما تقریباً 40 کیلومتر در عمق دشمن بودیم. باید جاده را قطع میکردیم و گفته بودند که به احتمال قوی اگر یک روز بتوانید جاده را قطع کنید یا عقبنشینی میشود یا شهید میشوید چون آنجا جای ماندن نیست شما را آنجا میفرستیم که جزیرهی مجنون پشت شما هست حفظ بشود! که یعنی بچههای ما باید آنجا میجنگیدند و یک نصفه روز مقاومت کنند که این سپاه عراق دیرتر بیاید و نتواند جزیرهی مجنون جنوبی را پس بگیرد این یک روز شد سه روز! یعنی خود اینها میگفتند یک روز هم نمیتوانند بایستند! بچههای ما سه روز ایستادند فشنگها تمام شد. ببینید این مفقودین چه کسانی هستند؟ من یادم هست بچه 14 ساله میآمد کنار ماها که مجروح شده بودیم یکی یکی میگفت برادر خسته نباشید! یک یازهرا بگو! یکجور حرف میزد که انگار استاد سلوکی و اخلاقی ماست! واقعاً هم محکم حرف میزد، برادرها مقاومت کنید تمام شد الآن حساب دشمن را میرسیم. حالا آنها داشتند تانکهایشان بالای خاکریزهای ما میآمد. یعنی طبیعیاش این بود که تا نیم ساعت دیگر همه یا شهید بودند یا آنجا اسیر میشدند. خیلی از بچهها هم شهید شده بودند افتاده بودند. لحظهای جنگ تن به تن شد من صدای عراقیها را کامل میشنیدم فرمانده گردان ما که برادرش قبلاً و یکیشان هم که طلبه بود در همان خیبر شهید شد و مفقود شد که خودش هم ترکش به پهلوهایش خرده بود دو چپیه بسته بود و باز از زیر آن چپیهها خون بیرون میزد. در آن حالت دیدم یک لحظه برگشت و گفت برادرها هر کس میتواند بالای خاکریز بیاید. من گفتم خب به ما نمیگوید میبیند که من تمام بدنم پر از خون و ترکش است. گفت چرا نمیآیی؟ گفتم من؟ من به حساب خودم را لوس کرده کرده بودیم که الآن ما مجروح هستیم چهار نفر الآن باید بیایند ما را عقب ببرند و نگو اینجا از این خبرها نیست. گفت بله، دشمن دارد تانکهایش بالای خاکریز بیاید. گفتم من چیز ندارم سلاح ندارم. گفت همان چیست همان را بردار! برگشتم دیدم یک چیزی بود دیدم برای سر قوطی کنسرو است که باز میکنند، گفتم این را بردارم؟ گفت بله همان را بردار دارند بالا میآیند. هرکس هرچه دارد بردارد. این را که گفت ترسیدیم. حالا من همانطوری افتاده بودم که بیایند ما را جمع کنند و عقب ببرند این را که گفت ترسیدم و تند تند چهاردست و پا رفتم بالای خاکریز نفهمیدم چطوری رفتم! آمدم دیدم واقعاً دارند میآیند بالای خاکریز؟ دیدم بله آن جلو جنگ تن به تن است! و همان لحظه ایشان فرمانده گردان ما که در شهرستان خودش سبزی فروش در میدان ترهبار وانت سبزیفروشی داشت، گفتم فشنگ نیست گفت فشنگ را ول کنید حسینیهایش بلند شوند! خب شما ببینید در آن لحظه، یک مرتبه من دیدم یکی از این طرف بلند شد، یکی از آن طرف بلند شد، آن طلبه برادر خودش از آن طرف بلند، با دست خالی بدون فشنگ چهار- پنج نفر از این بچهها زدند توی دل دشمن و وسط تانکهای عراقی رفتند و شما باور میکنید که عراقیها از اینها ترسیدند؟ یکی از این بچهها که الآن جانباز هست از تو پرسیدم چکار کردید شما دست خالی با حسین رفتید وسط تانکها؟ این چه بود؟ گفت هیچی، ما دیدیم ما که داریم این وسط شهید بشویم بزار برویم وسط تانکهای اینها درگیر شویم. گفت خدا شاهد است من یک فشنگ هم نداشتم با دست خالی طرف تانکها رفتم. بعد گفت یکی از بچهها به نام شهید حسینی معلمی بود اهل نیشابور، ریشها و تیپش خیلی زیبا بود ایشان هم مفقود شد، او هم شاید جزو همین مفقودهایی باشد که از خیبر آوردند. گفت فلانی نارنجک انداختند من ترکش خوردم زمین افتاده بودم دیگر نمیتوانستم حرکت کنم ولی دیدم حسینی آن معلم شریف را که وسط دوتا تانک عراقی ایستاده بعد با مشت میکوبد روی تانک الله اکبر میگوید و به آن عراقی میگوید بیا بیرون! این مفقودین اینها هستند.
میدانید چرا از بچههای ما میترسند؟ برای این که میبینند نیرویی که داریم به او میگوییم ممکن است دارید میروید دیگر برنگردید به جای این که نگران شود میخندیدند و شوخی میکردند! همین بچههای مفقود، همین استخوانها! من دیدم تا زیر پای دشمن، اینها مسخره بازی درمیآوردند. اخوی خود ما که غواص بود مفقود شد و استخوان هایش را سالها بعد آوردند ما شبی که خداحافظی کردیم و با هم روبوسی کردیم من یک لحظه، چون خواب دیده بودم اخوی دیگرم هم خواب دیده بود که ایشان شهید میشود 17- 18 ساله بود، به او گفتم حسین خواب دیده تو شهید میشوی! گفت خودمم خواب دیدم. محکم گفت من امشب شهید میشوم. بعد موقع خداحافظی من گریهام گرفت چون گفتم این را که مطمئن هستم شهید میشود و امشب شاید شب آخر هر دوی ما باشد، بغلش کردم شانههایم یک کمی تکان خورد فهمید، برگشت گفت بچه ننه بازی درمیآوری؟ او از من 5- 6 سال کوچکتر بود. گفت بچه ننه بازی درمیآوری؟ گفتم نه، امشب میدانم که آخرین باری است که ما داریم همدیگر را میبینیم، بعد که خداحافظی کرد رفت توی آب، داشت میرفت به من گفت یک کاری کن امشب دوتایی نرویم! من که میروم! چون مادر ما فلج شده بود گفت مادرمان تحمل ندارد دو نفری یک شب! تو باش برای عملیاتهای بعدی! خب یک بچه 17 ساله چطوری به اینجا میرسد؟ اینهایی که میگویم هر سه اینها مفقود شدند و جزو مفقودالاثرهایی هستند که بعداً آوردنشان. این بچههای غواص حنا بسته بودند و میگفتند امشب جشن خون است، جشن حنابندان است. امشب جشن خون ماست. به سجده رفتند. یک ربع ، 20 دقیقه این بچههای غواص کنار خیّن در سجده بودند و بعضیها بلند بلند ناله میزدند و الله الله میگفتند. گفتند خدایا ما داریم میآییم. شهید حکمتنیا بود که یک دستش قطع بود و با یک دست آمد عملیات که به شوخی میگفت برادرها مواظب باشید این دست من اگر تیر بخورد دیگر فایدهای ندارد. مواظب باشید این دست من تیر نخورد که بتوانم یک کاری بکنم! با یک دست میشود جنگید ولی بدون دست نمیشود جنگید. و ایشان هم در ماهوت کربلای 10 شهید شد. دیدم یکی از غواصها دارد میرود توی آب و گفت خدایا ما آمدیم! من از قم از این عطرهایی که دم حرم میفروشند خریده بودم به این بچههای غواصها همه عطر میزدم و به آب میرفتند بعد این بچهها که تقریباً 15- 16 نفر بودند آن شب مفقودالاثر شدند زیر لب شروع کردند با همدیگر آرام لبیک، اللهم لبیک، لبیک لاشریک لک لبیک، لبیک لبیک گفتند و رفتند که من لحظه آخر داشتم آنها را نگاه میکردم چون بعد از آنها ما باید از توی جاده خشکی از محور دیگری به خط میزدیم، من برای آخرین بار صدا زدم حمید، این حمید ما با آن حمید حکمت نیا که بعداً شهید شد کنار هم بودند حکمتنیا فکر کرد من او را صدا زدم او هم رفیق ما بود، دیدم هردویشان برگشتند و دست تکان دادند و پیچیدند پشت نیها و رفتند که رفتند! آخرین باری بود که ما اینها را دیدیم، رفتند تا سالها بعد مثل این بچهها استخوانهایشان را آوردند. آماده مطلق برای شهادت. ایشان به من گفت یک آیهای چیزی راجع به شهید بگو ما داریم میرویم، من این روایت را نقل کردم که حضرت امیر(ع) فرمودند که در جنگ بنیالمصطلق میآمدیم اسب کم بود هر دو نفر یک اسب داشتیم من و پیامبر(ص) روی یک اسب بودیم من پشت پیامبر نشسته بودم در همان مسیر از پیامبر پرسیدم یا رسولالله یک مقدار راجع به شهادت و شهید صحبت کنید. پیامبر(ص) آن روایت مشهور را گفتند که وقتی یک جوانی با پدر و مادرش برای جهاد خداحافظی میکند خداوند به فرشتگانش افتخار میکند و میگوید ببینید دارد برای من از خانوادههایش و همه امیدهایش را میکَند. وقتی خداحافظی میکند خدا این را میگوید، وقتی با سپاه دشمن روبرو میشود وارد جبهه میشود خدا چه میگوید، با نیروهای دشمن روبر میشود خداوند به فرشتهها چه میگوید تا لحظهای که این شهید میشود و اولین قطرهی خونش به زمین میریزد میفرماید که تمام گناهان او پاک شد و بخشیده شد، مثل ماری که از پوست بیرون میآید، مثل یک بچه کوچک، شهید پاک از این دنیا میرود. این تعهدی است که پیامبر(ص) داده است.
با بلم ما زدیم تا نزدیک دشمن؛ آنجا ما باید وارد آب میشدیم برای عملیات غواصی، ولی بچههایی که در بلم بودند قرار بود اینها پشت سر ما بیایند ولی خب بعضی جاها لو رفت، شما فکر کنید گلولههای بزرگی که با آنها هواپیما میاندازند! اینها را میزدند مستقیم توی آب که من تیرها که میآمد چه تیر رسام انفرادی چه این تیرهای ضدهوایی که میآمد تیرها را میدیدم که میخورد به سینه این نفری که جلوی بلم است و این میافتد توی آب. آن وقت بلم یک نفر آن جلو باید روی زانویش میایستاد و روی قدش بلند میشد چون این باید سکانداری و جهت بلم را اصلاح میکردذ. آنها که عقب بودند باید تند تند از دو طرف پارو میزدند. بعد این که شهید میشد میافتاد سریع یکی باز باید میآمد جلو به جای او میایستاد و نفر دیگر پارو میزد. خب آنها که جلو بودند میدیدند که تیر درست دارد میآید مثلاً از این طرف رد میشود یا به بغلی میخورد، اینها در این لحظهها بگویم اینها شنیدنش راحت است یا در فیلم آدم اینها را راحت نگاه میکند، در آن لحظهای که شما نشستی میبینی گلوله آمد نفر بغلی چشمش درآمد! صورتش متلاشی شد، آن یکی دستش شکست، آن یکی شکمش پاره شده، در آن لحظه باز بگویی الله اکبر و باز بگویی یا حسین و باز دوباره طرف دشمن بروی، اینها ایمانی میخواهد که از قبل باید انسان در خودش ایجاد کرده باشد با احساسات و تلقین نمیشود. آنجا لحظهای است که باید نشان بدهی به این حرفها که میزدی ایمان داری یا ایمان نداری. این بچههایی که جنازههایشان و استخوانهایشان اینجاست اینها آن بچههایی هستند که ایمان داشتند. یعنی آن لحظهای که میتوانستند برگردند برنمیگشتند. پیش آمد لحظهای که گفتند تعداد بلم برای عقبنشینی کم است یک عدهای بروند، و یک عده از بچهها میگفتند ما نمیرویم بقیه بروند! اینها حرف زدنش آسان است.
یا در بدر یادم هست خط که شکست با چند نفر از دوستان، یک پسرعمهای هم ما داریم که برادر او شاگرد اول پزشکی بود توی حاج عمران شهید شد خودش هم از اول تا آخر جنگ توی جبهه بود. در یک عملیات طحالش رفت در یک عمیات دیگر یک بخشی از ریهاش رفت، به شوخی میگفت ما دیگر هیچی نداریم خالی خالی هستیم و الآن هم برای ایشان از شما التماس دعا داریم چون شیمیایی است با سرطان درگیر است و شیمیدرمانی میکند امیداوریم با دعای شما شفا پیدا کند و حالش خوب بشود گرچه امثال این بچهها صد بار باید شهید میشدند و میرفتند. ایشان جنازهی برادرش را از پشت خط دشمن در کوههای حاج عمران خودش رفت آورد. روی کول گرفت، اینها بچههای اطلاعاتی بودند و کارشان یکسره پشت خطوط دشمن بود، سنش هم از من کمتر بود. در همین بدر، ایشان هم غواص بود و مسئول یک تیم غواص بود وقتی که رسیدیم بعد بچهها زدند و سنگرها و خاکریزهایش را منهدم کردند، یک مرتبه دیدیم صدتا دویستتا از این نیروهای دشمن فرار کردند سمت عقب. ایشان به من گفت که تیر هم خورده بود به پایش و سرش هم انگار تیر خورده بود چون خون پایین میآمد، ولی پایش میلنگید یک مرتبه بلند شد گفت بلند شوید هرکس میتواند بیاید برویم اینها را اسیر کنیم، دارند فرار میکنند ما هم بلند شدیم با چند نفر از بچهها دنبال اینها رفتیم. بین راه دیدیم ما به آنها نمیرسیم آنها خیلی جلوتر بودند. نشستیم چندتا از آنها را زدیم، یک مرتبه دیدم ما 7- 8 نفریم توی دشت، هوا هم روشن، خاکریز پشت سر ما، نیروهای دشمن هم اینجا جمع شدند و مسلح پشت خاکریز. حالا ما توی دشت صاف هستیم، آنها پشت خاکریز با اسلحه. که سریع صحنه عکس شد! که سریع ایشان آمد گفت برگردیم سر جای خودمان، ولی دیگر نمیشد برگشت. یک جایی زیر دشت صاف زیر آفتاب شاید چند ساعت من با یکی دوتا از بچهها که یکیشان آنجا مجروح شد، یکی شهید شد یکی هم مجروح شد، آنجا روی زمین خوابیده بودیم فقط با آر.پی.جی، چون نمیشد تکان خورد اگر تکان میخوردیم میزدند، فقط منتظر بودیم که اگر اینها آمدند جلو یا تانکهایشان آمدند نزدیک ما رسیدند آن وقت آنجا بلند بشویم بزنیم. یک وقت این تانکها آمدند با این نفر بغلی، با مشت و لگد بهش زدم گفتم تانکها آمدند بلند شو! از بس خسته بود گفت هر وقت به 50 متری رسیدند من را از خواب بیدار کن! گفتم الآن رسیدند آلان میآیند بالای سرت! اینقدر ایشان آرامش داشت. هم خسته بود هم آرام. گفت هر وقت نزدیک رسیدند بیدارم کن بیخود مزاحمم نشو! و بچهها در این صحنهها بلند میشدند واقعاً از خودشان شجاعت نشان میدادند و همین بچههایی که میگویم همانجا مفقود شدند چون میماندند کسی نبود اینها را برگرداند خودشان هم نمیتوانستند برگردند عقب. اینها هر کدامشان یک ماجرایی داشتند. این بچههای غواص ما در والفجر 8 و در بدر، قبر برای خودشان کنده بودند 10 ساعت آموزشهای سخت، زمستان در آب. جنگ پارتیزانی در نخلستان، جنگ تن به تن. همه هم بچه بودند هیچ کس نظامی یا آموزش حرفهای ندیده بود، شبها بعضی بچهها میرفتند در قبرهایی که کنده بودند و تا صبح مشغول مناجات و ختم قرآن و استغفار بودند. همین اخوی ما وقتی داشتیم از هم جدا میشدیم گفت این روایت که پیامبر(ص) همه گناهان شهید بخشیده میشود همهاش بخشیده میشود؟ گفتم تو چقدر فرصت داشتی که گناه کنی؟ تو فقط 18 سال داری تو کی وقت گناه داشتی. همه گناهان را ما کردیم تو چه کردی؟ و یکی از یکی گلتر، صافتر، فداکارتر. آنها هم که ماندند اغلبشان هزارتا مشکل دارند. کسی محلشان نمیکند! یک کسان دیگری فداکاری میکنند و یک کسان دیگری رئیس میشوند.
هشتگهای موضوعی