چنین بودند و چنان رفتند (3) (مجاهدین، غیر از شما بودند ...)
گزیده ای از خاطرات "حسن رحیم پور" از عملیاتهای خیبر، رمضان ، بدر،والفجر8، کربلای1، کربلای 4 و آخرین روز دفاع مقدس- مناطق عملیاتی- زمستان 85
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی هم زمان قطعنامه که خطها بهم ریخته بود ما در کوشک و حسینیه یک خطی به لشکر ما لشکر نصر دادند ولی در خط نیرو نبود، بعد که امام گفت عراق. نیروها آمدند.
یک تک داشتند که پادگان حمید هم آمد زد.
بله آنها آمدند.
اینجا پادگان حمید ارتش است.
بله، شب و دوم و سوم عملیات کردیم، بچهها به خط زدند و عراق تا مرز عقب رفت.
مثلاً اینها هدفشان این بود که مجدداً جاده اهواز- اندیشمک یا اهواز – خرمشهر را بگیرند. این عکس هوایی است.
این درست است. ما اینجا بودیم میگفتند این خشکی آب بوده، ما اینجا بودیم، آنجایی که عملیات شد دقیقاً اینجاها بود. بصره کو؟
حاج آقا ما اینجا بودیم که بعد پایین آمدیم توی هور.
شما بله.
حاج آقا این فلش سبزه نوشته راهکارهای اصلی عملیات، این که در راهنمایش نوشته
نه اینها کربلای 5 است. کربلای 5 از این طرف بود، کربلای 4 از این طرف بود. ببینید دقیقاً کربلای 4 بچههای ما که آمدند این جزیرة بوآرین است که همه شهید شدند، آنجایی که ما بودیم اینجا بود، که ام رساس بود و بوآرین. جایی که عملیات بود من گفتم آب بود دقیقاً اینجا بود. این خاکریز اولیهای بود که گفتم وقتی بچهها وارد آب شدند و همه به سجده رفتند و بعد بلند شدند و همه لبیک، اللهم لک لبیک گفتند اینجا بود. بعد اینجا آب و نیزار بود، وارد آب و نیزار شدند، اینجاها دوتا جاده بود که حالا من دقیقاً نمیدانم جاده شهید صبوری و شیشه، ما نیروی گردان باید از توی جاده به سمت خط میآمدیم به سمت خط. این بچهها از توی آب آمدند تا اینجا. رسیدند و سهتا ستون آمدند این دوتا ستون یکیاش در آب و کمین گیر کرد چندتا شهید دادند و برگشتند، آن یکی دیگر هم تا نزدیکی خیّن آمدند...
با قایق میآمدند؟
خیر، با غواص توی آب. قایق کجا بود؟ اینها میخواستند خط با را بشکنند تا بعد نیروهای بعدی میخواهند با قایق یا با هرچه میخواهند بیایند. این سهتا ستون که بچهها آمدند، اینجا خیّن است، این خیّنی که ما اینجا دیدیم تا اینجا ادامه پیدا میکند، این موانع را عبور کردند و اینجا که به خیّن رسیدند، خط را شکستند و وارد بوآرین شدند اینجا از شب تا صبح درگیر بودند، دیگر نزدیکیهای صبح بچهها اینجا شهید شدند و بقیهشان که زنده بودند برگشتند که دیگر جنازههایشان اینجا ماند. دو سه هفته بعد کربلای 5 شد که دیگر از اینجا نیامدند. کربلای 5 از آنجا رفتند. از آنجا مستقیم زدند رفتند پنجعلی، دوایجی، از آن پایین به سمت بوآرین رفتند. اینها از بالا آمدند بوآورین، اینجا ام طیب را گرفتند آمدند اینجا خاکریز تشکیل دادند یعنی این دوتا جزیره را دو هفته بعد بچههای ما گرفتند منتهی شهدا را نتوانستند بیاورند. نمیدانم چه زمانی بود که ما اینجا آمدیم. محور لشکر ما روبروی فاو نبود. اینجا آن طرف فاو است محور لشکر ما فکر میکنم یکی دو کیلومتر بالاتر بود، سمت چپ ما لشکر عاشورا بود. نقشه را بدهید تا من روی نقشه نشان بدهم. آنجا عراق است. آن طرف آب. بچههای ما 40 روز آموزش دیدند کل آموزش بچههای ما 40 تا 45 روز بیشتر طول نکشید. منطقه آموزشی بچهها شمال آبادان بود نزدیک بهمنشیر و کارون، پایگاه بچههای داوطلب بود و دوره آموزشی هم دورة خیلی سخت و فشرده ولی خیلی واقعاً معنوی بود. همین الآن اگر دست به آب بزنید ببینید چقدر سرد است، یعنی در آب رفتن ببینید چطوری است؟ آن وقت شبهای زمستان سال 65 بچهها گاهی شب تا نزدیک صبح توی آب بودند، مثلاً 6- 7 ساعت توی آب بودند. بعد از یک مدتی عرض بهمنشیر را میرفتند و برمیگشتند وقتی میآمدند باز دوباره با همان لباس، این لجنها را میبینید؟ این آب جذر و مد دارد، اروند روزی 24 ساعت چهار بار جذر و مد دارد، یعنی مدام بالا و پایین میرود. آن آبراههایی که دیدید در آن کشتی بود اینقدر آب میآید که یک کشتی و قایق بزرگ میتواند بیاید توش و بعد آب میچسبد به زمین و در زمان جذر گِل میشود دیگر آب نیست فقط گِل است اینقدر که بالا و پایین میرود. به همان نسبت این آب اروند هم همینطور است بالا و پایین میرود که تا 10- 15 متر ساحل آن همهاش گل است و شما نمیتوانید راه بروید تا زمانی که آب کاملاً بالا میآید و شما میتوانید بروید. اینها باید برنامهریزی میکردند درست آن چند ساعتی که از حالت جذر به مد میرسد یعنی ارتفاع آب بالا میآید، سرعت آب کم میشود و کل نیروها در این فاصله چند ساعت باید از آب رد میشدند و زیر پای دشمن میرفتند و آن طرف آب میخوابیدند. همین فاصلهای که میبینید جای راهکار بچههای لشکر ما، فاصله دشمن از آب همینقدر بود. حالا آموزشها که مشکلات و سختیهایی داشت که بعداً می گویم الآن فرصت آن نیست و بعد خود عملیات را میگویم. ما 24 ساعت قبل از عملیات توی یک دِهی آمدیم اطراف همین نخلستانها پشت اروند که الآن یادم نیست اسم آن چه بود جعفرآباد؟ جعفری؟ یک چنین اسمی داشت. البته الآن یادم نیست این قضیه برای بیست و چند سال پیش است. یک 24 ساعت آنجا بودیم. یک فیلمی تلویزیون نشان میدهد که برای بچههای والفجر 8 ، بچههای غواص نشستند کنار دیوار دارند دعای توسل میخوانند و گریه میکنند و بعد خداحافظی میکنند، همانها بچههای لشکر ما هستند، رفقا و غواصهایی بودند که با هم بودیم. اصلاً داود گریبانی از همان بچههایی است که آنجا نشسته و با لهجة غلیط مشهدی دارد صحبت میکند توی سنگر با بچهها، بعد شهید شد. همان که نشسته و دارد با بچهها با لهجة غلیظ خراسانی صحبت میکند و بچههای از این ور مِریم از آن طرف برمِگردیم، همینطور با لهجة مشهدی دارد با بچهها صحبت میکند. آنجا همان مقرّ، همان ساختمانهای خراب بچههای ما بودند. بعد از آنجا حرکت کردیم پیاده، مثلاً سه چهار کیلومتر پیاده آمدیم دمِ غروب، یعنی هوا داشت تاریک میشد ما رسیدیم پشت چولانهایی مثل اینها، به همین نیها میگویند چولان، پشت اینها طوری که دشمن نبیند لای نخلها و پشت اینها نشستیم یک ساعتی تا هوا تاریک بشود، مغرب و عشاء بود اینجا نماز خواندیم و لباسهای غواصی را پوشیدیم، ایستادیم به نماز، ما هم شدیم امام جماعت. بعد از نماز هم شهید مهدی شوشتری و شهید مزرجی و سه – چهارتا از بچهها بودند که همه شهید شدند.
شهید نجفی؟
نجفی در بچههای ما نبود، بعد هم نشستیم و بعد گفت که برای بچهها آرام آرام 10 دقیقه صحبت کن که میخواهیم برویم که امشب تا یک ساعت دیگر معلوم نیست کی هست و کی نیست! یادم میآید یک چند دقیقهای برایشان راجع به شهادت و این حرفها صحبت کردم و گفتم امشب که میرویم دیگر معلوم نیست که برمیگردد و چه کسی برنمیگردد، همینجا همگی با هم خداحافظی کنیم، نمازی خواندیم و نمیدانم ما آنجا چقدر مکث کردیم که سکوت و حال و هوایش خیلی عالی بود یعنی واقعاً توی چشم بچهها که نگاه میکردی همه آماده و واقعاً همه کَنده شده بودند. بعد یک لحظه یک نم نم بارانی شروع به باریدن گرفت. الآن یادم نیست که عملیات والفجر 8 چه ساعتی از شب بود.
10 شب بود.
بعد شروع کرد نم نم باران آمد، یادم میآید تا نمنم باران شروع شد و هوا کمی ابر شد بچهها به همدیگر برگشتند گفتند که دوباره لطف خدا شامل حالمان شد، چون آسمان مهتاب بود، بعد ابر آمد بچهها گفتند همین باران باعث میشود که سربازهایشان توی سنگر بروند و هم ابر شد ماه دیگر دیده نمیشد. رفتیم توی آب، بچهها همین عرض آب را که رد کردند باز نمیدانم چقدر طول کشید که ما به آن طرف آب رسیدیم. وسطهای آب که رسیدیم تیراندازی از سمت چپ ما، که به نظرم اگر اشتباه نکنم بچههای عاشورا بودند، یک مرتبه شروع شد که درست روی کف آب، تیربارها با تیر رسام، درست روی کف آب میخورد مثل سنگی که روی آب بزنیم اینطوری بود.
خیلی با هم حرف میزدند.
بله راست میگویند خیلی با هم بلند بلند صحبت میکردند احتمالاً آن هم در فهمیدن آنها مؤثر بود. ولی به نظرم کامل نفهمیده بودند که اینجا دارد عملیات میشود چون که فقط در دو سه ردیف سمت چپ شروع به تیراندازی کردند. ما وسط آب که رسیدیم تیراندازی اینقدر شدید شد که بچهها به هم گفتند عملیات لو رفته است. ولی در عین حال دیگر راه برنگشت نبود و گفتند تا ته برویم. ولی الحمدلله جای ما لو نرفت یعنی ما تا رسیدیم زیر پای دشمن، عراق اصلاً نفهمید که از این طرف هم دارد نیروی غواص میآید و هیچ تیری تا ما توی آب بودیم هیچ تیری به سمت ستون ما شلیک نشد. آن وقت همه بچهها یک طنابی هم دستشان گرفته بودند چون آب موج میزد کسی را آب نبرد. چون اگر یک کمی دیر میشد، جذر میشد و سرعت آب تا 90 کیلومتر همینطور که گفتند 90 تا 100 میرسید و همینطور آدم را میبُرد. به بچهها طناب داده بودند که همدیگر را گم نکنند و پشت سر تیم نفوذ حرکت کنند و در نقطهای که باید برسیم به راهکار دشمن، به آن طرف، یعنی به سنگرهای دشمن به آنجا برسیم. ما در والفجر 8 توی تیم نفوذ بودیم. ما و شهید فاضلنژاد – اگر اشتباه نکنم چون اسم بچهها را یادم رفته – و شهید منیری مقدم، و یکی دو نفر که اسمشان یادم نیست ولی شهید شدند، و حسنپور الآن هست که بچهی قائن یا بیرجند بود قد کوتاهی داشت، از آن تیم نفوذ فقط ما و او هستیم، بقیه همانجا یا عملیاتهای بعد شهید شدند. مأموریت ما این بود که قرار بود وقتی ما آن طرف اروند رسیدیم، اولاً یک چیزی بگویم وقتی میگویند دقت و مطالعه واقعاً همینطوری بود یعنی مدتها، تیمهای شناسایی کار کرده بودند غیر از او خود بچههای غواص، چند روز کنار آب میآمدند و از آن بالاتر که همه دقیقاً باید ببیند که چندتا سنگر آنجا هست؟ همه ما بچههای غواص با دوربین دقیق تک تک سنگرهای دشم را آن طرف آب، کامل، یعنی اصلاً میگفتند هر غواصی باید پشت دوربین بنشیند یک ربع، بیست دقیقه باید نگاه کند آن سنگرهایی که باید خودش منهدم کند را ببیند. و هر تیم غواص خودش میدانست که مثلاً این چهارتا سنگر را ما باید بزنیم. این دوتا سنگر را چه کسی باید بزند، یعنی اینقدر کار شده بود. میگفتند پنجرههایش را نگاه کنید ببینید نارنجکهایش را باید از کدام پنجره سنگر باید داخل بیندازید، اگر این پنجره نشد از کجا باید بیندازیم، تیربار دقیقاً کجای سنگر است؛ یعنی ما دیگر از بس نگاه کرده بودیم حفظ شده بودیم که دقیقاً میدانستیم فاصله این سنگر تا آن سنگر اینقدر است. زیر فلان است، پشت آن نخل است. کار مسئولیت تیم ما، تیم نفوذ که ما باید جلوی ستون حرکت میکردیم این بود که وقتی خط را شکستم و در چندتا سنگر جلو نارنجک بیندازیم منهدم شود، وقتی اینها منهدم شد به ما گفتند دیگر شما به پاکسازی خط کار نداشته باشید، به جناح راست و به جناح چپ هیچ کاری نداشته باشید. نارنجک هم خیلی با خودمان برداشته بودیم، گفتند تیم نفوذ باید سریع و مستقیم در عمق نخلستانها جلو بروید، بعد نقشه هوایی هم بود به ما نشان دادند گفتند 750 متر پشت آن سر نقطهای که شما به خشکی میزنید وقتی چهار پنجتا سنگر را منهدم کردید و راه باز شد که بقیه بچهها آمدند دیگر مستقیم توی عمق بروید و کاری نداشته باشید حتی اگر جناحین شما، تیربارها دارد کار میکند و جلوی چشم شما دارند غواصها را میزنند به شما دیگر مربوط نیست آنها به کسان دیگری مربوط است! شما مستقیم سر چهارراه بروید. یک چهارراهی توی نخلها بود نخلستانهای عراق پشت خط آنها حدود 700- 800 متر پشت سرشان، ما مسئولیتمان این بود که برویم دو طرف چهارراه پشت نخلستانها کمین بگذاریم گفتند هر نیرویی از جلو، از خط، از عراقیها، بخصوص از افسران و فرماندهانشان گفتند اینها زود فرار میکنند تا درگیری میشود فرماندهان فرار میکنند، دوباره فردا با نیروی پاتک برمیگردند، گفتند شما دوتا کار باید بکنید، آر.پی.جی هم بود، یکی این که نیروهایی که از خط فرار میکنند و میخواهند از این جاده بروند، اینها را بزنید که نتوانند عقب بیایند و آنجا گیر بیفتند تا اسیر یا کشته شوند، و یکی هم اگر میبینید از عقب، ماشینی چیزی تا صبح، تا قبل از این که هوا روشن شود ماشینی چیزی میخواهد نیروی کمکی بیاید آنها را آتش ایذایی بریزید رگبار بریزید که آنها نیایند، بترسند نیایند، یعنی کاری که به ما گفتند این بود. منتهی ما تا آن طرف اروند رسیدیم همین هشتپرها و تلههای انفجاری و سیمهای خاردار را که دیدید، هشتپرهایش – خورشیدی که میگفتند هشت پر- هم خیلی بزرگتر بود که قایق سریع نتواند به خشکی بیاید تا بخورد منهدم شود و نتواند بیاید تا فاصله آب، تلههای انفجاری هم میدانم زیاد بود. خب تخریبچی جلو بود و از تمام این تلهها و مینها و موانع همه ما عبور کردیم. زیر یکی از این هشتپر، که وقتی ما مینشستیم تا اینجاهایمان آب بود، آنجا دیگر نشستیم. بالای سر ما، درست با فاصلهی ده – بیست متری این طرف و آن طرف، سنگرهای عراقی بود. منتهی آنها اصلاً ما را نمیدیدند ما قرار بود آنجا بنشینیم و منتظر باشیم تا کی... حالا صحنه درگیری سمت چپ ما هی شدیدتر شد. هنوز به ما نمیگفتند که حرکت را شروع کنید ما هنوز معطل نشسته بودیم که باید چکار کرد؟ (15:00) حالا این وسط جزئیات زیاد است، وقتی که من مجروح شدم یک لحظه دیدم که شهید منیری مقدم، یک مرتبه تا شوشتری گفت الله اکبر، برادرها به خط بزنید و درگیری را شروع کنید، من تا آمدم بلند شوم، یعنی روی زانوهایم بلند شدم که نارنجک هم توی دستم بود میخواستم ضامن آن را بکشم و بیندازم، یک دفعه دیدم منیری مقدم بلند شده و آر.پی.جی او به طرف سنگر عراقی بالا بود، آر.پی.جی را به طرف سنگر گرفته، پایین رفتم زیر آب. وقتی که من زیر آب بودم دیدم زیر آب آتش است! تمام این صورتم سوخت، که تا مدتها چشمم نمیدید و همه اینها بسته بود. آنجا افتادم و دیگر من را فلج کرد. من آنجا هنوز نمیدانستم چه شده است؟ ولی دیگر فهمیدم از کار افتادم! جواد متقیان توی سنگر بود، صورت ما سوخته بود، چشمهای من بسته شده بود و دهانم هم اینطوری بسته شده بود، از بس اینها همه سوخته بود، بعد همینطور که کنار او بودم به او گفتم که، ما را کشیدند توی سنگر دیدم هنوز صدای عراقیها میآید چون خط بود، حالا من با دهان نیم بسته به، مدام جواد میگفت عراقیها توی سنگرها پُر هستند، بچهها بلند شوید بزنید و... من هم با دهان بسته به او میگفتم که اسلحه بده، او به خیالش من دارم میگویم دستمال بده! هی جواد به من میگفت اینجا دستمالم کجا بود؟ هرچه میگفتم یک اسلحه به ما بده، اسلحهام توی آب افتاده، او به خیالش من دستمال میخواهم که این صورت ما را پاک کنیم. خدا رحمت کند مهدی شوشتری هم آنجا بود، هی گفت آقا بنشین دراز بکش، ما یکی دو ساعت همانجا توی سنگر بودیم، مجروحها را میآوردند آنجا و همه ما آنجا بودیم و چندتا عراقی هم آوردند. چند ساعت گذشت که بچهها خط را تثبیت کردند و پاکسازی کردند که دیگر ما را سوار قایق کردند و برگشتیم این طرف آب.
آن دوران آموزش هم دوران خیلی پرخاطرهای است که حالا چون دیر میشود الآن نمیگویم. فقط شما اینجا را ببین که عرض این آب را بچهها چطوری رفتند؟ آنجا نوشته تعداد غواصها چقدر بوده؟
تعداد غواصها را ننوشته، 6 لشکر عمل کننده را معرفی کرده، عرض آب 800 تا 1200 کیلومتر است.
نه جای ما، عرض آب یک کلیومتر بود که بیشتر هم بود. این که یک کیلومتر بیشتر است.
بطور متوسط آن یک کیلومتر است.
محوری که ما به آب زدیم عرض آب تقریباً همینقدر بود. فکر میکنم همینجا یکی دو کیلومتر بالاتر بود. ولی من یاد هست فاو روبروی ما نبود. فاو سمت چپ بود. تمام مسیر را شنا کردیم.
شنا که از پا درمیآمدید!
البته لباس غواصی کمک میکند به آدم، و آدم را یک کم بالا نگه میدارد و سبک میکند. ولی خب بچهها آنقدر تجهیزات و آن قدر نارنجک به خودشان بسته بودند چون آن طرف معلوم نبود چه باشد چه نباشد، آنقدر نارنجک بچهها به خودشان بسته بودند که بعضی از بچهها میگفتند این نارنجکها را ول کنید سنگین است، این نارنجکها نمیگذارد ما راه برویم منتهی خب میگفتند آنجا لازم است. آنجا میگفتند هر کدامتان باید 10- 20 تا نارنجک داشته باشید چون عمدتاً آنجا جنگ نارنجک پیش میآمد. البته اولی که به ما آموزش دادند از این اِشنوگر دادند که سر زیر آب برود، لوله بالای آب، بعد دیدند این کارها را فایده دارد یک قورت آب برود یک دفعه بچهها سرفه میکنند و شلوغ میشود از خیر آن گذشتند.
دربارة پل بعثت هم صحبت بفرمایید.
پل بعثت هم ما در جریان نبودیم، ما در خط شکن بودیم. من چون زخمی شدم و عقب رفتم بعداً دیگر شنیدم.
لولههای 12 متری به اندازه یک و چهل، دهنة این لولهها بود. به صورت زنبوری روی همدیگر متصل کردند که توانستند دهانه فاو را پوشش بدهند که آب از توی این لولهها حرکت میکرد و الحمدلله توانست تا آخر جنگ، تا فروردین 67 یک پل خدماتی و قابل تردد حتی برای وسایل سنگین نظامی ما باشد.
این را دیدم که یکی دوتا تانک یا از این نفربرهای سنگین، لدر و این چیزها، از بالای پل توی آب افتاده بود، از بچههای خود ما وقتی که میخواستند عبور کنند، که اینها را مهدی شوشتری، بعد از عملیات والفجر 8، چون شوشتری در والفجر 8 شهید نشد بعداً شهید شد در کربلای 1 شهید شد. در مهران، قلاویزان شهید شد. شوشتری با لباس غواصی رفته بودند ته آب، اینها را سیم بکسل بسته بودند که کنار پل بعثت، از زیر آب بچهها تانک بیرون کشیدند. کشیدند بالا که از آن بعداً استفاده کنند. عملیات فاو از سه چهار جهت شاهکار و یک چیز استثنایی بود. از نظر آموزشها، از نظر مطالعات اروند، از نظر عبور غواصها،
با چرثقیل بالا کشیدند؟
بله با جرثقیل. البته من اینها را فقط شنیدم بعداً بچهها گفتند. – الان جو گیر شدید همه بروید توی آب؟ -
یک چیز جالبی هم که آنجا بود، عملیات که تمام شد ما را بردند بیمارستان، چند روز بعد که توی بیمارستان بودیم – این خیلی جالب است – توی بیمارستان بچهها چندتا مجروح بودند یکی از این غواصها که از بچههای دهاتی روستایی بود کنار ما بود، روی تخت خواب بودیم داشتیم رادیو آمریکا را گوش میکردیم ببینیم اینها راجع به عملیات چه میگوید؟ بعد رادیو آمریکا میگفت که این عملیات خیلی پیچیده و عجیب بود و رزمندههای ایران کارهای عجیبی کردند و تا حالا سابقه نداشته، بعد گفت مردان قورباغهای با یک روش بسیار پیچیدهای از اروند عبور کردند و همه میگویند چیز عجیبی بوده. بعد این رزمنده غواص گفت مردان قورباغهای چیه؟ بهش گفتم تو را میگوید مردان قورباغهای! میگفت به قورباغه چه ربطی دارد؟ یعنی خودش رفته بود و نمیدانست اینها دارند راجع به او صحبت میکنند. آموزشهای بچهها هم خیلی دوره سختی بود که حالا بعداً انشاءالله فرصت بشود میگویم.
خیلی خوب برای شهدایی که در اروند شهید شدند و بعضیها را آب برد و نثار این بچههایی که اینجا زحمتهای زیادی کشیدند و اینجا گشت میرفتند، اینقدر این آب راه رفتند و آمدند، ماهها قبل از عملیات که این جزئیات را مثل کف دستشان شناسایی کرده بودند، میگفت من اینجاها را از کوچههای خودمان، از خانهمان بیشتر میشناسم از بس که رفته بودند و آمده بودند. نثار ارواح شهدای اروند و نثار همه شهدایی که اینجا شهید شدند، نثار شهدایی که اینجا مفقود شدند، یک صلوات بفرستید.
این را بگویم که پشت سر بچههای غواص قایقهای موتوری حرکت کردند، نیروهای رزمی گردانها وقتی غواصها خط را شکستند و مستقر شدند نیروهای گردان با قایق موتوری حرکت میکردند در حالی که هنوز بعضی از تیربارهای دشمن توی سر و صورتشان کار میکرد! آنها هم کار خیلی مهمی کردند. آنها هم باز با قایق آمدند که نیروهایشان را آن طرف پیاده کردند و گردان رفتند توی نخلستانها، از همانجا آمدند از بالای فاو دور زدند و بعد نیروها داخل شهر آمدند و به نظرم مرتضی قربانی، نیروهای مرتضی قربانی داخل فاو آمدند و بعداً هم که پرچم حرم امام رضا(ع) مشهد را آوردند بالای سر گنبد مسجد فاو زدند. به نظر آن است.
این دوتا مسجد را بعداً ساختند. یک نصفه گلدسته هست بالای آن قایق را دقت بفرمایید یک ستون است تقریباً. یک ستون شکسته پایین آن تیر برق، روبرویتان یک قایق هست.
آن مسجد فاو بوده؟
بله. این دوتا مسجد را بعداً ساختند.
این که قطعاً نبوده، چون آن مسجد اینقدر نزدیک به آب نبود. آن وقت یکی از مسموعات ما، یعنی ما شنیدیم ندیدیم گفتند بچههای لشکر عاشورا، بچههای تبریز، توی همان نیروهایی که آنجا رسیدند ما همان موقع شنیدیم که در تلههای انفجاری قبل از شروع عملیات مثل این که مین منور منفجر میشود و یکی از این بچههای غواص خودش را میاندازد روی او و شهید میشود برای این که این سر و صدا و نور زیاد نشود و عملیات لو نرود ما شنیدیم که یکی از غواصها بچههای ترک بوده.
حرارت خیلی زیادی دارد.
اصلاً ذوب میکند، حرارت 1000 درجه دارد. این را هم ما بعداً شنیدیم که یکی از بچههای لشکر عاشورا از بچههای تبریز این کار را کرده که واقعاً خیلی کار بزرگی است. یک چیز دیگر که من باز شنیدم، اینها را در همین خاطرات خواندم و شنیدم، گفتند که دوتا برادر که هر دو غواص بودند یکی از برادرها زیر پای دشمن میرسد یکیشان شروع میکند به سرفه، یا تیر میخورد شروع میکند به سروصدا بطور طبیعی، برادر خودش او را میگیرد میبوسد و سرش را میکند زیر آب و او را خفه میکند! برادر خودش او را خفه میکند که ستون لو نرود و بقیه بچهها رد شوند. چون میدید یا باید این شهید شود یا صد نفر شهید شوند و عملیات لو برود و صدها نفر شهید بشوند. شنیدن اینها خیلی سخت است. یعنی برادر خود را میبوسد و سرش را زیر آب میکند که او سروصدا نکند. توی ستون غواصی گردان ما، یک پدر و پسری بودند توی نیشابور، که من شنیدم توی کوههای نیشابور پدرش سنگکَنو سنگشکن بوده که اولین بار پدرش را که ما توی نیروی غواص موقع آموزش دیدم وقتی با او دست دادم من فکر کردم که سوزن میخی لای انگشتش برای اذیت کردن گذاشته! گاهی این کارها را میکنند! فکر کردم سوزن میخی گذاشته، بعد دیدم دست خودش است، اینقدر این کار کرده، تمام این کف دست زخم، خودش با پسر جوانش آمده بود، خودش غواص بود و پسرش هم غواص بود، پسرش شهید شد و خودش جنازه پسرش را برداشت بغلش گرفت و آورد گذاشت توی بلم و قایق، و بعد از عملیات که خط شکست، آورد این طرف آب. بعضی از رفقای ما هم که طلبه بودند بچههای دانشگاه رضوی بودند، بچههای گُلی بودند. یکیشان حافظ قرآن بود، شهید حسینپور، دوتا شهید عظیمی داشتیم حسین عظیمی و یکی دیگر. بچههایی که واقعاً یکی از یکی دیگر پاکتر. اینها هم در همین عملیات اروند بود، در دوره آموزش اروند شهید عباس ابراهیمی که گفتم توی بدر با هم بودیم، شهید ابراهیمی در والفجر 8 با هم آمدیم شهید شهید در همین منطقه شهید داوطلب، درحالی که ما مانور شب به حساب چیز داشتیم، در مانور شبانه که نزدیک خط دشمن هم بود گفتند مواظب باشید که کمینهای عراق هم هست چون نزدیک یک طرفش عراق بود و یک طرف آن بهمنشیر بود، ما آنجاها بودیم. بعد هم میگفتند که تیراندازی میکنیم واقعی، سرتان را خم کنید، واقعاً میزنند، بعد هم واقعاً زدند! یکی از بچههای تخریب، همینطور که رگبار را بسته بود به حساب روی سر بچهها، خورده بود به سر شهید ابراهیمی، توی آموزش. البته بعد آنها گفتند ما فکر کردیم نیروهای گشتی عراق هستند که زدیم. و عجیب است که کسی که شهید ابراهیمی را زد خودش هم شهید شد. خیلی جالب است وقتی ایشان زد شهید کرد چون اشتباهی زده بود آنها بچههای تخریب بودند ما از بچههای اطلاعات بودیم، صبح رفتیم که ببینیم چه کسی زده، با عصبانیت هم رفتم ببینم چه کسی زده چون رفیق ما بود و ما هم او را برداشتیم بردیم، به هرکس از بچههای تخریب میگفتم دیشب چه کسی اینجا تیراندازی کرد؟ هیچ کس هیچی نمیگفت. آنها فهمیدند که من رفتم با آنها دعوا کنم. رفتم توی سنگر، گفتم دیشب چه کسی تیراندازی کرده؟ که یکی از بچههای ما شهید شده، به هر کدام گفتم میگفت من زدم! همهشان گفتند من زدم. دیدم اصلاً با اینها نمیشود سروکله زد. بعد شهیدی که این تیراندازی را کرده بود برادر دیگرشان در میمک مثل این که شهید شد، این خانواده دوتا شهید داده، به فرماندهاش گفته بود من را فعلاً به دادستانی معرفی نکنید، عملیات نزدیک است بگذار بروم عملیات اگر شهید شدم که خب شهید شدم، اگر برگشتم ما را ببرید دادگاه. و همین کار هم شد. ایشان رفت عملیات و توی عملیات شهید نشد، بعد آمدند دادگاه و مصاحبه، بعد معلوم شد که اشتباه شده. یک چنین بچههایی بودند، بعضی وقتها میگویند «القاتل و المقتول کلاهما فی النار» گفتم «القاتل و المقتول کلاهما فی الجنّه» هر دو بهشتی هستند. ولی آن شبی که ابراهیمی شهید شد که شب سختی برای ما توی آموزش بود. که همین شهید عظیمی و حسینپور آمدند به ما تسلی بدهند که این رفته، و خودشان هم آن شب شهید شدند. شهید عظیمی یا حسینپور، یادم نیست کدامشان قد درازی داشت، هم طلبه بود و هم قهرمان کاراته بود، همینطور که با تیربارچی آنها درگیر شده بود، ایشان هم همانجا شهید شد. خیلی بچههای خوبی بودند. آموزشهای خیلی سخت.
در نخلهای شمال آبادان، این را هم بگویم که آنها که راجع اخویمان گفتم، توی آموزش نخلهای شمال آبادان بچههای غواص ما هم قبرهایی که کَنده بودند لابلای نخلها، و شبها توی قبرها میرفتند و مشغول عبادت و این کارها میشدند البته غیر از من که سریع میآمدم بخوابم تا خستگیام در برود تا فردا. آن قضیه چه کسی بود که گفت بلند شدم نماز شب بخوانم؟ شما بودید گفتید؟ عین قضیه برای من اتفاق افتاد دوره آموزشی غواصی بچههای والفجر 8 . ما آمدیم گفتیم حالا آمدیم جبهه، لااقل یک بار نماز شب بخوانیم ببینیم چطوری است؟ آنجا هم زمین را کَندیم خارهایش را، و زمین را مرتب صاف کردیم، و خیمة بزرگی زدیم که شد نمازخانه، و همه بچهها دستهجمعی نمازخانه را ساختند. تا شب شد آمدم نماز شب بخوانم، گفتم یکجوری بروم ریا نشود و کسی نفهمد، چراغ هم روشن نکنم. رفتم توی حسینیه، اصلاً نفهمیدم اینجا چه کسی است، دیدم یک صدای پچ پچی میآید گفتم شاید یک نفر دیگر مثل ما بلند شده باشد، دو نفری، بعد ایستادیم آنجا به نماز، شروع کردم بلند بلند اللهم فلان... دیدم یک کسی از این بغل گفت اخوی یک کم یواشتر! بعد با خودم گفتم این ما را از توی حال درآورد اینقدر عقلش نمیرسد اینجا جای این حرفها نیست، بعد دیدم صداهای دیگر هم میآید، با خودم گفتم انگار 5- 6 نفر دیگر هم هستند. یک ربع و بیست دقیقه بعد چراغ را روشن کردند دیدم تمام صف بستند همه بلند شدند غیر از من، من آخرین نفر بودم که به حساب خودمان آمده بودیم نماز شب بخوانیم! دقیقاً عین این قضیهای که آقای شادکام گفتند، عین این قضیه را ما آنجا دیدیم. خیلی واقعاً بچههای عجیبی بودند. آن محبت عُلقهای که بین بچهها توی آن 30- 40 روز بوجود آمد بین دو نفر رفیق 40- 50 ساله بوجود نمیآید. یعنی واقعاً بچههای توی آن 30- 40 روز چنان با همدیگر عشق و علاقه و محبت ایجاد شده بود واقعاً ما با بچهها اینطوری شده بودیم و خدا شاهده بچهها هم این را میگفتند. مثلاً از همدیگر بچهها دور میشدند و یکی میرفت مثلاً تا ظهر آن یکی او را نمیدید بعد به او میگفت کجا بودی؟ اینطوری با هم روبوسی میکردند. واقعاً عشق عمیقی که هیچ جا در دنیا نظیر آن محبتها نیست. هیچجا. و خب این بچههایی که میگویم خیلیهایشان شهید شدند و رفتند. نثار ارواح همهشان صلوات بفرستید.
الآن که تعریف میکردید حالا یک عده بنا بودند، یکی دانشجو بوده، یکی طلبه بوده.
بله همه تیپ بودند.
به نظر شما چه نیرو و جاذبهای بوده که این تیپهای مختلف را کنار هم جمع کرده بود؟
همان دینشان. فقط برای دین میآمدند. نه برای اروند میآمدند، نه برای خاک میآمدند، فقط برای دینشان میآمدند. هیچ چیز دیگری در ذهن اینها نبود، هر کس هرچه بگوید دروغ میگوید. یعنی اینها فقط بر اساس دین و فتوا و به عشق خدا و امام حسین(ع) میآمدند. فقط برای همین مسئله عقیده و ایمان میآمدند میگفتند واجب شرعی است. امام(ره) صحبت میکرد و میگفت هرکس میتواند اسلحه بردارد برود باید برود، فردایش میدیدید همه بچهها از توی خانهها حرکت کردند رفتند. یعنی واقعاً جز فتوا، جز دین، جز عقیده به آخرت و بهشت و جهنم و خدا و پیامبر بود، من یقین دارم، بیش از 80 درصد این بچههایی که آمدند جنگیدند و در جبههها شهید شدند نمیآمدند! آنهایی که خاک میگویند اتفاقاً آنها به جبههها نمیآمدند. ما یک آدم ناسیونالیست غیر مذهبی در جبههها ندیدیم. ایران پرستی که عقیده دینی نداشته باشد روی مسئله ناسیونالیستی ملیگرایی آمده باشد بنده ندیدم. که بلند شود لباس غواصی بپوشد و از اینجا بزند توی تیربار دشمن، در حالی که هیچ امیدی نیست.
من این جمله را در صحبتهایم گفتم این را اینجا بگویم. ما وقتی که میخواستیم وارد آب بشویم یکی از بچهها به شهید شوشتری یا یکی دیگر از بچهها گفت که ما آنجا که ما در بهمنشیر آموزش دیدیم کارون و... عرض آب از اینجا خیلی کمتر بود، سرعت و شدت آب اینقدر نبود، بعد هم میگفتند از توی خلیج کوسه میآید، توی اروند کوسه میآید که تا توی کارون میرفت. بود مواردی که کوسه بچهها را تا توی کارون هم زده بود! بعد میگفتند عرض آب اینطوری است، موانع اینطوری است، تلههای انفجاری اینطوری است، سیمخاردارها اینطوری است و... میشود؟ نمیشود؟ امشب چه میشود؟ یک جوابی که یکی از این بچههایی که شهید شد داد این جواب هم از آن تیکههایی است که من هرجا یادم بیاید نقل میکنم، گفتش که ما امشب وارد این آب میشویم، گفت ما امشب وارد آب میشویم امشب اگر عراقیها ما را نزنند کوسهها میزنند، اگر کوسهها نزنند عراقیها میزنند، اگر هم هیچ کدام نزنند ما لای آن تلههای انفجاری و هشتپَرها گیر میکنیم. ما اصلاً بنا را بر این میگذاریم که نمیتوانیم آن طرف آب برسیم. ولی آن چیزی که وظیفه ماست این است که وارد آب شویم، خارج شدن از آب دیگر به ما مربوط نیست. – عین عبارت او این است – که گفت آنچه که ما مربوط است این است که ما به آب بزنیم، آن که برای من مهم است این است که امشب امام در جماران منتظر است که به امام خبر بدهند که بچهها به آب زدند همین! من دیگر هیچ چیز دیگر نمیخواهم، بخواهم از آن طرف آب بیرون بیایم نیایم؟ من باید وظیفهام را انجام بدهم باید بروم. این بچهها اینطوری بودند.
و یکی دیگر از بچهها شهید «سعیدی» که مفقود شد، آدم بسیار بامعرفتی بود، آدم عارفمسلکی بود. او هم همین را گفت. واقعاً آدم میترسد شما فکر کن بخواهید بدون جنگ از اینجا با شنا رد شوید! دیدن خود این صحنه ترس دارد، حالا شب و درگیری و تیربارها و...
سعیدی طلبه بود؟
نه طلبه نبود. ولی از طلبههایی که مثلاً ما طلبه بودیم از ماها خیلی متدینتر بود. همینطور نگران بودیم که چه میشود؟ گفت – واقعاً این خیلی عرفان عجیبی است – گفت الآن شما این طرف اروند دلتان آرام است، بروید توی آب آن طرف اروند هم دلتان آرام است؟ بعد میگفت خب ببینید برای چه اینطوری است؟ مگر خدای این طرف اروند با خدای آن طرف اروند نیست؟ خیلی این حرفها زیباست. گفت خدای این طرف اروند با خدای آن طرف اروند چه فرقی میکند؟ برای خدا چکار دارد که ما را یک لحظه آن طرف آب ببرد و بیاورد؟ ما باید وظیفهمان را انجام بدهیم. و ما همانطور که موسی به نیل زد، ما هم امشب باید به اروند بزنیم. آن خدایی که موسی را از نیل رد کرد، ما را هم از اروند رد میکند. اینطوری بودند و همینطور هم شد. شهید سعیدی در آن عملیات هم خیلی زحمت کشید. مسئول تیم ما بود، مسئله دسته ما در آموزشها بود، ایشان هم بعداً در جزایر مجنون در همین عملیاتهای کوچک ایذایی که آنجا میشد شهید شد و مفقود شد، به نظرم جنازهاش را از توی هور هم نیاوردند. آن هم یک آدم عجیبی بود، مدام در روضه و ذکر و رکوعهای طولانی و عجیب و غریب بود. اصلاً آنها غیر از ماها بودند. شهید سعیدی هم آدم عجیبی بود.
حاجآقا اینجا قرارگاه است. توی مسیر چه اتفاقی افتاد؟ یکسری تیر و ترکش زیاد میشود، حسین صدا میزند که احمدجان پس راه که بسته است راه را باز کن، احمد میگوید بایستید تا راه را باز کنم. راه را که باز میکند، آخرین نفری که داخل کانال میآید حاج آقا بود. دوباره خروج، آخرین نفری که از کانال خارج میشود حاج آقاست. چرا؟ دوباره میخواهد از پشت سر بچهها را... اینجا را که ملاحظه میفرمایید سنگر دیدگاه است. آن صحنه را که الآن شما ملاحظه میکنید، آن آزاده است، آزاده شهسواری است که دارند او را شکنجه میدهند.
همان که او را گرفتند و گفت مرگ بر صدام.
بله گفت مرگ بر صدام ضد اسلام.
این کارهایی را که کردید معنیاش این است که من باید یک یک ساعتی حرف بزنم! با اجازه آقا، فقط یک خاطرهای به شما بگویم چون اغلب طلبه هستید من بهترین خاطرات عمرم مربوط به دوران طلبگی و دوران جبهه است. یعنی هرچه میخواهم لذت ببرم یعنی خستهام، اعصبام بهم میریزد و میخواهم آرامشی پیدا کنم و کیف کنم، مینشینم در ذهنم مرور میکنم خاطرات دوران طلبگی با رفقای طلبهام و خاطرات جبههام را، شیرینترین و البته سختترین مراحل زندگی ما بوده، ولی شیرینترین بوده، حالا چون شما همه طلبههای جوان هستید، البته چون همه شما یک تیپهایی هستید که اگر زمان جنگ بودید من مطمئن بودم توی همان جمع رفقای ما بودید، همان تیپ آدمها بودید. در حوزه یک تیپ طلبههایی داشتیم درسنخوان و کَلّ بر جامعه، و فقط مقدسبازی و مقدس مآبی و ادا و اصول مقدسی بلد بودند، حتی درس هم درست نمیخواندند. پایشان هم به جبهه نمیرسید، مسخره هم میکردند، یک عده طلبه داشتیم اینها در درس جدی، و همیشه یک پایشان جبهه، یک پا درس و بحث بود. سالی سه – چهار بار، یا دو – سه بار عملیات شرکت میکردند و جمعهای رفقا، گاهی ما مثلاً 10 نفر، 15 نفر با هم میرفتیم، هر عملیات دو – سهتایشان شهید میشدند و چهار – پنجتا مجروح میآمدند، دوباره باز عملیات بعدی. و اگر معنویتی در جبهه بود کار این بچه طلبهها بود. بخصوص طلبه رزمی. آخر ما روحانی هم داشتیم که تا اهواز میآمد و جلوتر نمیآمد اما بخصوص طلبههای رزمی که وقتی آیه و حدیث جهاد و شهادت برای بچهها میخواندند بعد توی عملیات جلوی همه بچهها حرکت میکردند. من فقط دوتا خاطره میخواهم از آن رفقای طلبه به شما بگویم یکی عملیات کربلای 4 و والفجر 8، بچههای غواص، در نوک تیمهای غواص، بچههای طلبه بودند. همین والفجر 8 اروند که ما بودیم تیم نفوذ جلوترین تیم غواص بود یعنی اولین تیمی که باید شهید بشود. ما چهار – پنج نفر بودیم، دوتایمان طلبه بودیم. تیم بعدی که باید پشت سر ما حرکت میکرد، مسئول تیم، طلبه بود. کربلای 4 نزدیک به 40 طلبه غواص داشتیم که تمام گردان و تمام لشکر، تمام دلشان به این بچه طلبهها گرم بود و اثر یک عمامه در خط، اگر درگیریهای شدید یک عمامه میدیدند انگار که شصتتا توپخانه به کمک آنها آمده، جلوی نیروی غواص، طلبه حرکت میکرد. این یک نکته.
جنگ که تمام شد، یک عملیات هم در عملیات بدر یادم آمد. اولاً عملیات بدر به بخشی از اهداف رسیدیم، بخشی از آنها هم نشد. چهارراه خندق پشت سر ما 30- 40 کیلومتر باتلاق بود، آنجا هم 4- 5تا از رفقای طلبه، و بنده بودم، شهید عباس ابراهیمی بود، دو- سهتا دیگر از رفقا بودند که شهید شدند، عرض شود که مهدی واعظزاده بود و یکی دو نفر دیگر که آنها الآن هستند. ما طلبهها تقریباً جلوی ستون غواصها بودیم، باز رفقای طلبه بودند که حرکت کردیم رفتیم، و عمداً هم به بچهها میگفتیم که اگر م آیه و حدیث جهاد و شهادت برایتان میخوانیم نمیگوییم تقبلالله بفرمایید شما بروید جلو و بروید بهشت! باز جلوی این بچهها حرکت میکردیم و میگفتیم بیایید، نمیگفتیم بروید! میگفتیم پشت سر ما بیایید. در عملیات بدر، یک لحظهای رسید که چهارراه خندق سقوط کرد، چون از سه طرف دشمن میزد، جنگ تن به تن شد، صحنه به جایی رسید که ما این طرف خاکریز، دشمن آن طرف خاکریز، روی همدیگر نارنجک میریختیم. یعنی دقیقاً من میدیدم که نارنجک آنها میآفتد این طرف، ما هم نارنجک میانداختیم آن طرف، و بچهها فرار میکردند که ترکش نخورند. این وضعیت سمعی – بصری نارنجک انداختند اینطوری شد. همین خشایارها، همین ماشینهایی که الآن سوارشان شدیم، دشمن آمد از توی آب و خشکی درست میآمد نیرویش را میچسباند کنار خاکریز ما، و آنجا آنها را پیاده میکرد. واقعاً بچهها یک به ده، به صد میجنگیدند. سلاح ما کلاش و آر.پی.جی بود و دشمن این دشت روبروی ما، از تانک برق میزد! یک لحظه در یک محوری در یک خاکریزی بود که من نگاه کردم دیدم دو – سه تاطلبه هستیم و بقیه بچهها حدود 40- 50تا رزمنده که ایستادند تمام حواسشان به ماهاست. یعنی اگر یکی از ما در برود، و برود عقب، اینها هم میروند، بایستی میایستند! شهید بشوی، اینها سست میشوند و احساس میکنند تنها هستند. تا رسید پشت خاکریز چهارراه خندق، این صحنه، چون ما توی عمق خاک عراق بودیم و از چهارراه خندق رفتیم آن طرفتر، جلوتر، پشت یک خاکریزی بود، دیگر به یک لحظهای رسید که پشت خاکریز 10- 20تا فقط شهدای تکه تکه شده بودند، جنازههای عراقی افتاده بود، یک عده زخمی، من بودم با سه – چهارتا دیگر از رفقا که دوتای آنها طلبه بودند. یک طلبهای رفت بالای خاکریز، در شرایطی که گاهی بچهها جرأت نمیکردند سرمان را از روی خاکریز بلند کنیم این قنّاسها و تک تیراندازها با سمینف میزدند یعنی صبح تا نزدیک ساعت 11 صبح ظرف دو – سه ساعت شاید 4- 5تا از بچهها رفتند بالای خاکریز آر.پی.جی بزنند تیر قنّاسه توی صورت، توی گلو، توی سر میخورد و میافتادند شهید میشدند. یک لحظه رسید که واقعاً میترسیدیم که حتی از خاکریز آن طرف را نگاه کنیم. من یادم هست حتی یک آر.پی.جی را یک لحظه میآمدم بالای خاکریز، چون پر از تانک بود، این طرف، مثلاً پشت خاکریز 10- 20تا آدم بیشتر نبودیم اینها از سه طرف میآمدند و توپخانه، و این دشت واقعاً از تانکهای اینها برق میزد. یعنی یک وقت به بچهها میگفتم نگاه کنید الآن فقط جلوی ما 40- 50 تا تانک است. پشت هم باتلاق بود. یعنی ما عقبه نداشتیم. باز چندتا طلبه آنجا ایستادند و طوری جنگیدند که بقیه بچهها تمام حواسشان به اینها بود. یکی از رفقایی بود که آمد به من گفت که خب چرا درست نمیروید آر.پی.جی بزنید؟ گفتم نمیشود اینجا آر.پی.جی زد! باید سرمان را بالا میآوردیم، سریع نگاه میکردیم که بطور تقریبی تانک کجاست، بعد هیچ وقت یادم نمیرود آن لحظهی آخر فقط دستهایمان را میبردیم بالا آر.پی.جی را از بالای خاکریز، تقریبی به سمت آن میزدیم! فقط برای این که اینها بدانند هنوز پشت خاکریز کسی هست! چون اگر میدانستند همین 7- 8 نفر ماندند سریع میآمدند. کسی آنجا بود که پابرهنه میدوید. اینجا یک تیربار گذاشته بود که 30- 40 کیلومتری، 30 متر اینطرف آر.پی.جی، 20 متر اینطرفتر تیربار، این خودش میدوید، اینجا آر.پی.جی میزد، باز میآمد اینجا تیربار میزد، باز میرفت آر.پی.جی میزد که دشمن خیال کند پشت خاکریز همینطور نیرو خوابیده! در حالی که واقعاً نزدیک بعدازظهر که خاکریز سقوط کرد، همانجا که «برونسی» شهید شد، هیچ کس دیگر پشت خاکریز آدم سالمی که بزند نبود! و این میدوید و میزد تمام ذهنش این نبود که چه میشود؟ آیا برگشتی هست یا نیست؟ این رفقای طلبه ما اینطوری بودند.
یکی از رفقا بود که ایشان بدون توجه به این خطر رفت آن بالا ایستاد، کنار ما بود، گفتم آقا آر.پی.جی نرو آنجا بایست هدف بگیر و نشانه بگیر و بزن و بعد بایست ببین خورده؟ نخورده؟ بعد میخواهی الله اکبر بگویی! نخیر این کارها نیست، تو را میزنند. گفت نه باید ترس بچهها بریزد. گفتم خب این همه بچهها افتادند، دیگر ترس نیست، ملاحظه کن. ایشان اعتنا نکرد. ببینید شجاعت ایشان را، که مرگ صددرصد بود. گفت نباید آنها فکر کنند که ما ترسیدیم. و نباید توی دل بچههای ما رعب بیفتد. من و شهید ابراهیمی اینجا نشسته بودیم و ایشان کنار ما با فاصله یکی دو کیلومتر رفت بالای خاکریز که بزند، یک مرتبه دیدم من دیدم خاکریز روی ما خراب شد! یعنی دقیقاً من و شهید عباس ابراهیمی که او هم طلبه بود، که بعداً شهید شد، در عملیات والفجر 8 غواص بود شهید شد، ما دیدیم یک لحظه زیر خاک هستیم! و واقعاً تا یکی دو دقیقه نمیدانستند ما زندهایم؟ نیستیم؟ کجا ترکش خورد؟ از زیر خاک آمدم بیرون، دیدم این برادر طلبه افتاده، و از کمر به بالا هیچی نیست، فقط دوتا پا، خم شده پایین خاکریز افتاده و آر.پی.جی او هم سوخته! و چند متر آن طرفتر افتاده! ما با عباس از زیر خاکها بیرون آمدیم نگاه کردیم دیدم صورت شهید عباس ابراهیمی پر از خون و گوشت است! من فکر کردم ترکش خورده، بعد دیدم فقط ساکت است. بعد گفتم این چطوری ترکش خورده که نه ناله میکند نه چیزی میگوید! گفتم تو ترکش خوردی؟ گفت نه. گفت تو چی؟ گفتم نه. بعد دیدیم این گوشت و خونهای اوست که به سر و صورتهای ما چسبیده است! که این گوشت و خونها را از سروصورتمان کَندیم. آن طلبهای که آنجا شهید شد، حالا چه صحنههایی از فداکاری رفقا یادم هست. یک وقت من دیدم پشت خاکریز نیرویی نیست داشتم با عباس ابراهیمی میگفتیم که ما الآن دیگر یا اسیر میشویم یا شهید! آمدیم سمت چهارراه عقب، آمدیم در خاکریز چهارره. بعد از چهارراه آمدیم برویم عقبتر توی جاده بدر، که آنجا اسیر نشویم. یک لحظه دیدم از عقب جاده یک کسی دارد میآید، عمامه سفیدی سرش هست، پشت سرش هم 30-40 تا نیرو دارند میآیند. حالا همه از اینجا دارند میروند او داشت میآمد. بعد آمد جلو دیدم آقایی هست به نام علی قائنی – اگر اشتباه نکنم – از بچههای لشکر ماست. من نمیدانستم او طلبه است و از فرماندهان بود، ایشان یک بار در خیبر اسیر شد، و توی راه از دست عراقیها فرار کرد. یعنی همانجا که دستهای اسرا را بستند انداختند توی ماشین که عقب ببرند ماشین راه افتاده بود از توی ماشین پریده بود بیرون و در رفت و دوباره برگشت. گفتم مگر شما طلبهاید؟ گفت من یک مقدار طلبگی خواندم. گفت من آن عقب هرچه به بچهها میگویم که یک عده رزمنده میگویم بلند شوید برویم جلو، آنجا خاکریز دارد سقوط میکند بچهها میآیند ولی میترسند. یک 30- 40 قدم میآیند میبینند شهید افتاده، تکه تکه، آتش، باز همینطور آب میروند. دیدم فایده ندارد، عمامه یکی از طلبهها که مجروح شده بود را گرفتم گذاشتم سرم، گفتم حسینیهایش بیایند، اینها به احترام این عمامه دنبال من آمدند! و الا من هرچه گفتم فرمانده و مسئول، کسی محل نگذاشت. تا عمامه را سرم دیدند گفتند یک آخوندی است که خودش جلو راه افتاد آمدند. گفت این عمامه اینها را آورد! و اینها پشت سر من آمدند.
و آخرین نکته، روز آخر جنگ که قطعنامه امضاء شد ما اسلام آباد بودیم، خبر دادند که دوباره خطر سقوط اهواز هست دشمن توی جاده آمده. سریع بچهها توی کوشک و حسینیه شلمچه آمدند. حالا ماجراهای زیادی آن روز هست که من نمیخواهم آنها را بگویم، خیلی ماجراهای عجیب و غریبی داشت هم خوب، هم بد. رسیدیم خط، من رفتم قرارگاه تاکتیکی به مسئول لشکر ما «حاج اسماعیل قائنی» بود لشکر نصر و لشکر 21 امام رضا(ع)، مسئول یکی از آنها آقای قائنی بود و مسئول یکیاش هم همین آقای «قالیباف» بود که شهردار تهران است. این دوتا فرمانده لشکرهای ما مشهد بودند. پیش آقای قائنی آمدم گفتم آقا ما یک عده رفقای طلبه هستیم آمدیم، هر کاری هست به ما بگویید. معاون ایشان که مسئول همان قرارگاه بود بعد ما را به شهید «محمدزاده» معرفی کرد که با آقای «شهید شوشتری» در بلوچستان ترور شدند شهید شدند، ایشان آقای «محمدزاده» آدم بسیار شریفی بود، پاهایش، انگشتهایش روی مین قطع شده بود و واقعاً یک انسان گُلی بود، اوج معنویت و اخلاق بود. به ایشان گفتم چطوری است؟ گفت ببینید خاکریز و بیابان خالی است. هنوز نیرویی نیست، هر کسی هرجایی را میتواند باید بگیرد و همانجا مستقر شود. این حرف را که زد، من برگشتم اهواز که رفقای طلبهای که از مشهد و قم هرکس هستند پیدا کنیم جمع کنیم یک گروهی الآن یادم نیست یک گروه 30- 40 نفری درست شد و ما اینها را برداشتیم با هم آمدیم خط شلمچه. به قرارگاه تاکتیکی به لشکر گفتم آقا این بخش خاکریزی که میدهید دست طلبهها از اینها خاطرت جمع، این سقوط نمیکند دیگر چپ و راست آن به ما مربوط نیست. ولی آن چند صد متر را ما میپذیریم و این چند صد متری که ما دست این طلبهها میدهید این چند صدمتر به هیچ وقت سقوط نخواهد کرد! دیگر این کنارهایش شما هر کاری میخواهید بکنید. ما آمدیم آنجا مستقر شدیم و اسم گروه را هم برای هر دسته گذاشتیم، دسته دسته کردیم و برای همه شان اسم گذاشتیم. دسته «شهید نواب صفوی»، دسته «سیدجمال الدین اسدآبادی»، و... برای هر کدام اسم گذاشتیم و بعد گردانهای دیگر که آمدند سمت چپ و راست ما مستقر شدند این خط مشهور به خط شیخها شده بود! یعنی گردانهای دیگر آدرس میدادند که مثلاً آقا کجا چیز است میگفتند مثلاً آن خط شیخها که میروید 500 کیلومتر میروید بالاتر، این خط آخوندها شده بود یک آرمی برای کل خط و منطقه و این را عرض کردم از این جهت که ببینید طلبههای جوان ما چقدر در عملیات نقش داشتند، هم به درس و بحثشان، و هم اهل تزریق روح معنویت در بچهها، علتش هم این بود که خودشان جلو حرکت میکردند. یعنی بچهها میدیدند که جلوی چشم بچهها اینها تکه تکه میشوند. این خاطره را گفتم که حیف هست نگویم. بهترین جمع که میشد بگوییم همینجا پیش شماها بود. بهترین کارتان بسیار بسیار باارزش است. این کارتان را بسیار جدی بگیرید. من عرض کردم این سنگرهایی که شما میزنید ارزش آن به اندازهی همان سنگرهای زمان جنگ است. چون شما از همین بچههایی که به این جمع میآیند دختر و پسر، هر کدام از اینها میتوانند انشاءالله تبدیل به یک سربازی برای انقلاب و دین بشوند به برکت تلاشهای شما. مطالعات اسلامی پیگیر در کنار درس و بحثهایتان در برنامههایتان حتماً بگذارید.
زنجیره یک سلسله از اولیاء خدا، بندگان خدا، مجاهدین و شهیدانی هستند که در طول تاریخ، اینها در همین کاروان هستند، در همین قافله هستند ولو هزار سال بعد به دنیا بیایند ولی در این جبهه و در این صف هستند. آن چیزی که شماها را اینجا توی این بیابان میکشاند که دور هم جمع میشوید بدون هیچ توقعی، بدون هیچ منتی، فقط روی علاقه به سیدالشهداء(ع)، روی عشق به بچههایی که اینجا شهید شدند، برای آن اهداف و آرمانها میآیید اینجا و این مصیبتها و زحمات را تحمل میکنید. شما در واقع جزو همان کاروان هستید بقیه همان قافله هستید. منتهی شانس نیاوردید در دورهای نبودید که در 24 سال پیش، در یک چنین شبی اگر اینجا بودید خب یک فضای دیگری بود و کارهای دیگری باید میکردید. ولی یک لحظه چشمهایتان را ببندید و تصور کنید که الآن 24 سال پیش است، همین شب، همین ساعتها و همینجا. تصور بکنید که اینجا چه فضایی بوده، این میدانهای مین و تلههای انفجاری و این بشکههای انفجاری و سیمهای خاردار را دیدید تصور کنید که چطوری بوده است. و آنهایی هم که اینجا میجنگیدند همسن شماها بودند یعنی ما رزمنده از 15 ساله داشتیم تا 90 ساله، ولی عمدتاً رزمندهها بچههایی به سن شماها بودند. خود ماها هم که بودیم همین به سن شماها بودیم. هیچ کدام هم نظامی حرفهای نبودند، گلادیاتوری نبودند، آموزش نظامی ندیدند، اصلاً دانشگاه افسری نبودند، نمیدانستند نظام چیست، جنگ چیست، فقط به عشق حقیقت، احساس میکردند نمیتوانند راحت زندگیشان را بکنند و چهارتا مناسک ظاهری هم انجام بدهند و بگویند از ما دیگر رفع تکلیف شده است! عافیت طلب نبودند آنها احساس میکردند که مسئول هستند و مسئولیت اصلی هم متوجه خودشان است. به همدیگر پاسکاری نمیکردند. خیلیها بودند که آدمهای متدینی بودند ولی نمیآمدند، یا اگر میآمدند تا همان شوش و اهواز میآمدند. جلوتر نمیآمدند. توجیه هم میکردند. این خط و زنجیره قطع نشده، یعنی از تمام انبیاء همینطور ادامه داشته، تا زمان خاتمالانبیاء(ص) هم ادامه داشته و بعد از ایشان هم قطع نشده و در سلسله اوصیای ایشان ادامه داشته و در عصر غیبت هم قطع نشده، برای این که جبهه نبرد حق و باطل همیشه هست. همین الآن که من دارم توی این سوله با شما صحبت میکنم با این نور کم، دقیقاً برایم تداعی میکند بعضی از شبهایی را که بچههای توی منطقه چند شب قبل از عملیات، در سولهها مینشستند و با هم صحبت میکردند و شبهای آخری که نزدیک عملیات بود. حالا شما در بعضی از شبها اگر توانستید در جاهایی که مطمئن هستید مینی چیزی نیست، بلند شوید بروید توی تاریکی و سکوت، شب راه بروید، با هم، چندتایی، هیچی هم نگویید، فقط قدم بزنید، و خود این سکوت با شما حرف میزند که اینجا بچههایی که شهید شدند، بچههایی که در معرکه بودند، خودتان را یک لحظه جای آنها بگذارید. بچههایی که وقتی از نقطه رهایی حرکت میکردند میرفتند برای برنگشتن، آن وقت این زنجیره ادامه دارد و همینطور هست، ما و شما هم میرویم از این عالم، باز هم این جبهه هست، برای نسلهای آینده، قرنها و دهههای آینده باز آدمها تقسیم میشوند به دو گروه. یعنی آن بچههایی که اینجا در میدان مین گیر میکردند یک لحظه باید تصور کنیم در چه لحظههایی بوده، لحظهای که توی ذهنشان سؤال میآمده که الآن من باید چکار بکنم؟ آتش تیربار کف زمین را میتراشیده، خمپارهها میآمدند بالا، تیربار از روبرو توی سر و صورت بچهها میخورده، و با این وجود اینها باز باید جلو میرفتند، پایشان را میگذاشتند روی جنازه برادرش، روی جنازه رفیقش، باید پایش را روی آن میگذاشت و جلو میرفت! باز او میافتاد، قدم بعدی را باز بعدی میگذاشت روی او و میرفت جلو. تصور این که خب حالا دو نفر شهید شدند من باید برگردم نبود، باید میرفتند. یعنی دهنة تیربار کار میکرد و این باید میگفت من این 500 متر، 400 متر را باید بروم تا دهنة تیربار خاموش شود. آن وقت گلولهها از کنار سر و صورت و دست و... رد میشد بغلی میافتاد، این طرفی توی صورتش تیر میخورد، آن یکی سینهاش شکافته میشد، آن یکی دستش قطع میشد، ولی او باز باید جلو برود. یعنی در آن لحظهها خودتان را قرار بدهید لحظههای خیلی سختی بوده و اصلاً این لحظهها گفتنی نیست. ممکن است آدم پیش خودش بگوید خب حالا یک صداهایی بوده و یک نفر هم میافتاده! اصلاً اینطوری نبود. یعنی صدای برادرت را میشنیدی که کنار تو روی خاک میافتد و آن یکی دیگر میافتد کنار او، و تو باید اینها را بگذاری و بروی جلو! بعد توی محاصره گیر میکنی، مثل بعضی از این بچههایی که در فکه بودند، در الفجر 1 و مقدماتی بودند توی همین منطقه، و توی عملیاتهای دیگر، توی محاصره گیر میکردند، آب نمیرسید، غذا نبود، مهمات نبود، بعد گاهی دو روز – سه روز توی محاصره زیر آتش بودند. گروه مستقیم تانک میزده، ما عملیاتهایی بودیم، خود من این صحنه را دیدم پشت خاکریز سالمی تقریباً نبوده، کم بودند، همه افتاده بودند یک چند نفری که مانده بودند رقمی که سر پا بایستند و بزنند نداشتند. طرف پاهایش از گرسنگی میلرزد، و خستگی و بیخوابی، ولی باید بلند شود، کنارش بدنهای تکه تکه شهدا افتاده، و این باید پشت خاکریز بلند بشود و هر 5 دقیقه، 10 دقیقه رگباری چیزی بزند که دشمن نفهمد که دیگر پشت خاکریز کسی نمانده، با خودش بگوید هنوز کسی هست! که نیایند جلو. این صحنهها را خودم دیدم. بچههایی هم که در جبهه بودند اینهایی که سنشان بالاست شاید 6- 7 نفر در این جمع باشند که بودند اینها این صحنهها را دیدند. ما صحنهای را دیدیم که ترکش خورده شکم یکی از بچهها پاره شده بود و این امحاء و اغشایش پشت خاکریز بیرون ریخته شده بود، و این استخوان پایش ترکش خورده بود و قلم شده بود، این صحنه را که میگویم خود من اینها را دیدم، این پا برگشته بود درست عکس جهتی که پا خم میشود، پا برگشته بود توی صورتش یعنی پوتینش توی صورتش بود، افتاده بود پشت خاکریز و شکم او هم پاره بود. آن وقت رنگش سفید، خونریزی شدید که کاملاً معلوم بود در حال شهادت است ولیکن میدید ما زخمیها هم دوروبرش افتادیم، من یادم هست هر وقت چشمم توی چشم ایشان میافتاد ایشان به زور میخندید، یعنی تظاهر به خنده میکرد مثلاً با خودش میگفت دوتا این زخمی این پایین افتادند آنها روحیهشان را نبازند. او میخواست به ما روحیه بدهد، در حالی که هیچ جای خنده نبود، شکم پاره، استخوان لت و پار شده شکسته. من ندیدم ایشان سروصدایی بکند یا نالهای بکند تا شهید شد! و از این موارد زیاد است. یعنی اینقدر این درد میکشید هی با پوتین پایش زمین را گود میکرد ولیکن یک بار داد نزد و فقط زیر لب ذکر میگفت. از اینجور بچهها توی منطقه زیاد بودند. این بچههایی که شما میبینید تفحص اینها را پیدا میکند و استخوانهایشان باقی است، اینها اینطور بچههایی بودند. حالا از این مسائل زیاد است.
هشتگهای موضوعی