چنین بودند و چنان رفتند (2) (مجاهدین، غیر از شما بودند ...)
گزیده ای از خاطرات "حسن رحیم پور" از عملیاتهای خیبر، رمضان ، بدر،والفجر8، کربلای1، کربلای 4 و آخرین روز دفاع مقدس- مناطق عملیاتی- زمستان 85
بسمالله الرحمن الرحیم
خب پسرعمویمان هم اطلاعات لشکر نصر و بعد اطلاعات لشکر شهدا با کاوه بود. ایشان هم نیروی رزمی گردان خط شکن بود. مشهد یگ گردانی به نام روحالله داشت چون لشکر مشهد بچههای خراسان بودند ولی یک گردان عمدتاً مخصوص مشهد بود که گارد آن و تیپ آن تقریباً ثابت بود یعنی آنهایی که در عملیات شهید میشدند معمولاً آنها با یک عدهای میرفتند برمیگشتند و بعد دوباره آنهایی که مانده بودند با یک عده تازهای میرفتند.
تحت همان گردان روحالله؟
گردان روحالله ثابت بود و فرماندهان آن هم مشخص بود, فرمانده گردان خواب فرمانده گردان قبلی که شهید شده بود را میدیده و او به دیگری میگفته, من این دو مورد را شنیدم شهید محمدمحمود غزنوی و شهید شجاعی که وقتی نیروها داشتند به جلو میرفتند به بچهها گفت که، ما از اطلاعات لشکر نمیدانم برای چه به گردان آمده بودیم قبل از عملیات فاو بود یا یک عملیات دیگر درست یادم نیست، به بچهها میگفت دارید میروید جلو تا دوتا تیر که بخوریم اصلاً حرفش را نزن! تیر و ترکش اول نه ناله، نه سروصدا، نه آی وایستا، آی کمک کن، هیچی محل نگذار یک پارچهای چیزی پیدا کن و توی سوراخ تیر و ترکش بتپان! از تیر و ترکش دوم به بعد که خوردین عیبی ندارد اگر دیدید حالش نیست همانجا روی زمین بنشینید چون شما نیروهای رزمی و خط شکن هستید فقط جلو بروید و بعد نیروهای پشت سر میآیند و به اینها کمک میکنند یعنی به همه میگفت تا دوتا گلوله چیزی نگویید! فکر کنم خودش در همان عملیات شهید شد که شنیدم روی موتور بوده که او را زدند، ما در اطلاعات لشکر بودیم اینها توی گردان بودند و بعد از ما آمدند. ایشان، احمدآقا پسرعموی بنده هستند و از نیروهای گردان در لشکر نصر مشهد بودند. عملیات مسلمبنعقیل و الفجر مقدماتی را در همین فکه بودند. عملیاتهای دیگر عمدتاً بچههای مشهد بودند که تقریباً گردان کلیدی بود که وقتی خط مشکل پیدا میکرد بچههای این گردان روحالله در کربلای 5 وجاهای دیگر ایشان درعملیات بودند. هم ایشان و هم سهتا اخویشان. یعنی گاهی از خانواده اینها سه نفر در جبهه و عملیاتها بودند. ایشان هم حسین آقا که پسرعمه بنده هستند که جانباز طحال و روده و معده است. میگویند یک روده راست توی شکمش نیست! ایشان هم خودش جانباز است و هم از نیروهای اطلاعات عملیات لشکر نصر و هم اطلاعات عملیات تیپ ویژه شهدا و شهید کاوه بوده است که ایشان تقریباً از روزهای اول جنگ تا آخر جنگ بوده و اخویشان هم هاشم ازغدی بود که دانشجوی پزشکی مشهد بود که در حاج عمران شهید شد که جنازه اخویشان را خود ایشان رفت از زیر پای دشمن کشید و عقب آورد. این دوتا بزرگوار خاطرات زیاد دارند. اخویام حسینآقا رحیمپور که از سال 59 یعنی وقتی که با بسیج و بچهها با m1 میجنگیدند و توپهای الله اکبر و در چذابه و عملیاتهای مختلف بوده، هم در ادوات، هم در بهداری، هم رزمی؛ خط شکن، ایشان چندین سال در عملیاتهای مختلف در منطقه بود. یک اخویمان که حمید بود شهید شد که در کربلای 4 غواص بود در خیّن در جزیره هوآرین آنجا شهید شد. یک اخوی دیگرم که وحید است و سنش آخر جنگ به سن جنگ رسید، در عین حال ایشان عضو تخریب واحد تخریب لشکر نصر بود و 9- 10 ما در منطقه بود که جنگ تمام شد. لذا از این جنگ سه چهار نفر خاطرات مختلف دارند. در این مسیری که میرویم حالا هر کدام به این مناطق نزدیک بود هر کدام از دوستان خاطرات خوبی دارند بگویند و من هم به دوستان گفتهام در مسیر هر جا که رفتیم عرض شود سال 62 خیبر بوده، بعد از 61 رمضان بوده، 63 بدر بودیم، 64 والفجر 8 بودیم، 65 کربلای 4 بودیم بعد هم زمان کربلای 1 مهران بودیم و یکی هم این آخرها که جنگ تمام شد و قطعنامه شد آنجا در منطقه کوشک حسینیه بودیم و بعد هم در منزل بودیم. یک وقتهایی آدم نه حالش را دارد و نه یادش میآید ولی وقتی دسته جمعی بلند شوند و بیایند روی این مسئله متمرکز بشوند بعضی چیزها کمکم آدم یادش میآید البته بهتر از این، این است که کسانی که در یک عملیات با هم بودند و هنوز زنده هستند، مثلاً در یک گردان، در یک واحد و یک خاکریز با هم بودند آن وقت یک چیزهایی را یاد همدیگر میآورند. در حالت عادی ممکن است خیلی چیزها یاد آدم نباشد. خب این خاطرات برای بیش از 20 سال است خیلی چیزها در ذهنم نمانده، ولی اگر کسی ده سال پیش، بیست سال پیش میپرسید شاید ده برابر میشد گفت! مگر الآن یک کسی یادآوری کند بگوید مثلاً یادتان هست فلان چیز، فلان جا، یادآوری کند و بعد آدم کمکم یادش بیاید. بعد هم ما مجبور هستیم تکیه کنیم به خاطرات خیلی برجستهای که همینطوری در ذهنمان هست. مثلاً از هر عملیاتی آدم سه – چهار نکته یادش باشد. بعد همین هم بقول شما غنیمت است. از شما و همه دوستانی که زحمت کشیدند تشکر میکنم خیلی لطف کردید. نه برای این دعوت، برای کل این کار، خیلی کار باعظمتی است. توی قطار به دوستان گفتم که غربیها 4- 5 سال جنگیدند و واقعاً بدون قهرمان هم جنگیدند قهرمانی ندارند. الآن شما بخواهید اینها را بشناسید به ارتش آمریکا و ارتش اسرائیل نگاه کنید ارتش اسرائیل 33 روز جلوی چندتا بچه حزباللهی چطوری متوقف شد! و ارتش آمریکا چطوری زمینگیر است. اینها آن موقع هم بهتر از الآن نبودند یعنی اصلاً قهرمان ندارند! فداکاری، شهادت طلب و این چیزها در آنها نیست ولی چند هزار فیلم ساختند و قهرمان قلابی درست کردند. آن وقت ما قهرمانان واقعی داشتیم که واقعاً با چشمهایمان خودمان دیدیم، من یک وقتهایی میگویم ما چیزهایی را که با چشمهای خودمان دیدیم و به بچههایمان میگوییم فکر میکنند ما داریم خالی بندی میکنیم در حالی که واقعاً اینها را دیدیم. ما عرضه نداشتیم 100تا فیلم خوب، 50تا رمان خوب بنویسیم این کار را نتوانستیم بکنیم این ظلم بزرگی است. حداقل این خاطرات گفته شود شاید 50 سال دیگر 4تا آدم هنرمندی پیدا بشود و اینها را دور هم بچینند. از همه شما ممنون هستم.
کل این مسیر را با بلم رفتیم. اینجا خیبر بودیم این جادهای که پشت ما بود ما کنار این جاده بودیم، البته همه بچهها مجروح و شهید شده بودند. موقعیتی که آموزش میدیدیم ما اینجا بودیم. آبادان اینجاست؟ ما اینجاها آموزش غواصی میدیدیم، آن وقت ورودی فاو چند کیلومتر از اروند رد شدیم. من رسیدم اینجا، ما از اینجا آموزش دیدیم ولی اینجا از اروند رد شدیم ولی آنطرف اروند که رسیدیم من مجروح شده بودم و آن طرف نخلها شب درگیری بود و نزدیکیهای صبح ما را برداشتند آورد. در خیبر، بچههای لشکر ما، آمدیم دو بار با هلیکوپتر رد شویم که ما را اینجا توی جزیره بگذارند که به سمت القُرنه برویم که هر دو بار هلیکوپترهای ما توسط هواپیماهایشان تهدید شد و برگشت و بعد با قایق آمدیم و ما را به جزیره مجنون آوردند. از آنجا باز با قایق موتوری آمدیم اینجا پیاده شدیم. خط تیپ 21 امام رضا بود که بعد شد لشکر. ما اینجا بودیم سمت راست ما بچههای تیپ جوادالائمه بودند که خط آنها جلوی چشم خود ما سقوط کرد یعنی جنگ تن به تن که شد عراقیها آمدند بالا سمت خاکریز سمت راست که قشنگ ما بچهها را میدیدیم که درگیری بود. دم غروب هم نزدیک خط ما تقریباً درگیری شد که یکی دو بار عراقیها از خاکریز اینطرف آمدند، ما اینجا بودیم شرق دجله، این دجله است این فرات است ما درست اینجا بودیم سال 62. بعد زمستان 63 در بدر اینجا بود که ما با بلم حدود 30 ساعت توی آب بودیم و همه این مسیر را با بلم رفتیم و اینجا کنار ساحل بود اینجا خشکی است، آمدیم اینجاها از قایق پیاده شدیم بچهها با لباس غواصی آمدند این خط را شکستند اینجاها مستقر شدند.
از کجا؟
از همینجا، اینجا خط ما بود. این سال 63 بدر بود. والفجر هم که سال 64 بچههای ما شمال آبادان آموزش میدیدند مثلاً اینجاها موقعیت شهید داوطلب بود که بهمنشیر بود. این بهمنشیر است، این کارون است، ما درست تقاطع بهمنشیر و کارون بودیم.
ما از نزدیک آبادان میرفتیم طرف اهواز، یک جاده فرعی بود میآمدیم توی بهمنشیر آموزش میدیدیم.
شهید داوطلب اینجا بود. اینجا بچههای ما آموزش دیدند منتهی در اروند ما، اینکه فاو است دقیقاً در این منطقه، حالا من نمیدانم چند کیلومتر بالای فاو بود، بچههای لشکر ما غواصها از این طرف آب رد شدیم که دوباره آن طرف رسیدیم خوردیم! دوباره سال 65 مهران بودیم آن بالا قلاویزان, بعد زمان قطعنامه که جنگ داشت تمام میشد ما رسیدیم قانع آن موقع مسئول لشکر نصر بود ایستگاه حسینیه که اینجا بود.
بیشتر نیروهای زرهی به درد میخورد.
نیروی زرهی نبود؛ هیچی نبود، آن آخرهای جنگ عراق تا کجاها آمد؟ ما اینجا بودیم یعنی بچههای ما حمله کردند که آنها را متوقف کردند اینجا ایستگاه حسینیه بود. آنها را عقب زدند بعد که ما اینجا آمدیم بچهها آنجا مستقر شدند در یک منطقه عمومی کوشک و حسینیه، اینجا بودیم که یادم میآید عراق قطعنامه را قبول کرد و ما آن طرف عراقیها فشفشه بازی میکردند، منور میزدند جشن گرفته بودند که ما فهمیدیم آنها هم قطعنامه را قبول کردند و یک هفته بعد برگشتیم رفتیم. آن ها خودشان اسم میگذاشتند، عراقیها که خودشان اسمشان را عاد و ثمود و جالوت که نمیگذاشتند ما میگفتیم! این اسمها را ما گذاشته بودند. اخوی ایشان پسرعمه ما در حاج عمران این منطقه شهید شد. پیرانشهر، کوههای حاج عمران.
عکسی از آنها دارید؟
بله منزل داریم. این جزیره بوآرین است که اخوی ما اینجاها شهید شد. جزیره بوآرین برای عراق است. این هم جزیره امرساس است و این هم ام بابی هست، از این خیّن رد شدند و درست اینجا توی جزیره شهید شدند. هور بود، نیزار بود.
شلمچه الآن آبگرفتگیهایش هنوز هست احتمال دارد از جاهای مختلف وارد شده باشند.
ما درست روبروی جزیره بوآرین بودیم، پتروشیمی بصره هم بود.
الآن دقیقاً پتروشیمی داخل آن جزیره روبرویی است.
الآن این جزیره را جزیرة بوآریون میگویند. آن هم ام رساس است. اینجا خیلی از بچههای فداکاریهای بزرگی کردند. اولاً والفجر 8 در جزیرهی ماهی و ام رساس یک عده از بچههای غواص که 24 ساعت قبل از عملیات رفتند یعنی یک شبانه روز توی آب، زیر پای دشمن بودند تا شب بعد عملیات کنیم چون بعضی از این مناطق را نمیشد همان شب رفت باید زودتر میرفتند. بعضیها هم که در والفجر 8 – حالا الآن به اروند میرویم – همان چند ساعت قبل از عملیات ما وارد آب شدیم. اینجا که من دارم عرض میکنم منطقهی کربلای 4 است دارم توضیح میدهم لشکر ما توی 7- 8 کیلومتر بالاتر از اینجا، به اصطلاح آن موقع، چند کیلومتر آب و نی بود، عین اینها بود، به عرض چند کیلومتر نیزار و آب بود که تمام موانع انفجاری، تلهها و انواع مینها بود عین آن صحنههایی که توی فکه دیدید که 3 – 4 کیلومتر همه سیم خاردار و تله انفجاری و مین بود تازه اینها بقایای آنها بود عین همینها توی آب بود و لای این نیها و جاهای مختلف دشمن کمین داشت. مثل این خورشیدیها و سیمهای خاردار که اگر شما نشان بدهید تمام هور پر از تلههای انفجاری بود، آن وقت این جزیره شما فرض کنید این جزیره بوآرین که برای عراق است این هم نهر خیّن است فرض کنید این طرفی که الآن خشکی هست شما فرض کنید این طرف هم تمام نی و آب است تا 7- 8 کیلومتر بالاتر، حالا چون میترسیم دیر بشود و دوستان خسته بشوند آنجا نمیرویم – عملیات به این شکل بود که بچههای غواص 24 ساعت قبل از عملیات آمدند و پشت خاکریزی که چند کیلومتر با این بوآرین فاصله داشت به اصطلاح غواصها قرنطینه بود و از چند هفته قبل حق ارتباط، مکاتب،نامهنگاری و تلفن با کسی را نداشتند، کنترل شده بود برای این که کافی بود یک نفر به اشتباه از دهانش در برود که ما فلان جاییم و داریم به فلان جا میرویم که خیلی بد میشد. البته عملیات متآسفانه لو رفته بود با کمک آمریکاییها و ماهوارهها که ما بعداً اینها را فهمیدیم ولی خب ملاحظات خودشان را میکردند. بعدازظهری بود به نظر ساعت 3- 4 بعدازظهر بود که ما رسیدیم به منطقه، من معمولاً منطقه که میرفتم طولانی مدت نبود ما توی شهر مشغول طلبگی و کار بودیم، مثلاً بچهها زنگ میزدند که سریع خودت را برسان عملیات است! یک عدهای اینطوری جبهه میرفتیم، این که مثلاً 4 ماه توی پادگان و خاکریز باشیم، اهلش نبودیم! هر وقت عملیات بود زنگ میزدند که مثلاً خودت را تا 24 ساعت دیگر، 48 ساعت دیگر برسان عملیات نزدیک است. بعد میرفتیم توی بچههای عملیات اطلاعات لشگر، یا در گردانهای خطشکن و با بچهها جلو میرفتیم. هیچ عملیاتی به دیری یعنی به سر وقتی کربلای 4 من نرسیدم. یعنی من شب قبلش رسیدم اهواز دیدم بچهها دارند حرکت میکنند، چراغ خاموش و به سمت خرمشهر و شلمچه که وارد عمل بشوند من هم آمدم که یادم میآید لباسم لباس شخصی بود حالا یا پیراهنم بود یا شلوارم، اینطوری آمدم درست یادم نیست،بدون پلاک و.. چون بچههای لشگر و قرارگاه و اطلاعات را میشناختیم و آنها هم ما را میشناختند همینطوری آمدیم. البته اینها همه قرنطینه بود کسی را خیلی جاها اجازه نمیدادند جلو برود. من بعدازظهر به خط رسیدم. اخوی ما از 40- 50 روز قبلش در اطلاعات لشکر آموزش میدید چون نیروی غواص بود که اینها باید همان 3- 4 کیلومتر هور را با مینهای انفجاری باید رد میکردند بعد تازه به خیّن میرسیدند و از خیّن باید عبور میکردند و خطوط اصلی دشمن غیر از کمینهایش در همین سواحل بوآرین بود مثل اینجا که نیروهای بسیار سنگین بود، البته آنجایی که بچههای ما عمل کردند عرض کردم چند کلیومتر بالاتر بود روبروی پتروشیمی بصره و سواحل بوآرین، نخل هم داشت. بعدازظهر بود که ما رسیدیم با این رفقایمان در لشکر بودند روبوسی کردیم که آنجا هم دو – سه تا خاطره دارم که بعداً میگویم. دیدم که رفتیم توی خاکریز، شهید مهدوی فرودی، شهید ابراهیم محبوب فرمانده یکی از گردانها بود، خیلی از رفقای من آن شب آنجا شهید شدند اخوی ما هم همانجا شهید شد. من به اخویام که رسیدم از او پرسیدم اینجا محورها و منطقهها چطوری است؟ - حالا دو- سه تا عبارتی که از ایشان یادم هست – ایشان 18- 19 ساله بود که شهید شد، از من کوچکتر بود، توضیح داد که گشتهای شناسایی که شده این قدر تلههای انفجاری است مین است کمین است و... و تمام هور پر از موانع بود یعنی شما در کربلای 4 باید 10تا خط را میشکستید تا به خط اول برسد! از بس که موانع بود. تازه آن وقت که میرسیدید میخواستید جزیره را بگیرید باز پشت سرش آنها بود، یعنی برای متر مترش این بچهها باید تلاش میکردند. به او گفتم منطقه چطوری است اینجا که شما عمل میکنید؟ یک مقدار توضیح داد بعد به ما گفت که اگر آن خط شکنی آن عملیات غواصی که شماها پارسال در فاو داشتید با وضعیت اینجا مقایسه کنید اگر آن عملیات است این عملیات نبوده! از نظر سختی. و راست هم میگفت. موانع اینجا خیلی بیشتر از فاو بود چون فاو دشمن غافلگیر شد. ولی اینجا کاملاً منتظر این بچهها بود. آنجا از جمله یک سنگر منهدم شده از شب قبل به من نشان داد که یک گوشت و پوست و خون به درو دیوار پاشیده بود و آنجا هم سه – چهارتا از این بچهها شهید شدند. آن هم یک ماجرایی دارد که گفت این پایی که در این پوتین است میدانی برای کیست؟ و بعد گفت یک کسی که اصلاً نه سابقه دینی، نه انقلابی دارد، آمدند در لشکر گفتند ما یک نیروی شهادت طلب میخواهیم، به شوخی گفت ما نیروی یک بار مصرف میخواهیم، یعنی بچههایی که آماده هستند بروند ما هم نمیدانستیم برای چیست، ما خیلیها بلند شدیم، گفت شما بدانید که احتمال شهادتتان قطعی فرض کنید اگر برگشتتان شد یک چیز اضافه است! دیگر نگفتند که چیست. میگوید ما بلند شدیم، که بعد فهمیدیم برای غواصی و برای شکستن این خط است. گفت این آقا هم بلند شد که دیدیم یک تیپی دارد، بعد میگفت دعای کمیل که میخواندیم این از همه بلندتر گریه میکرد و بعد کمکم توی سرش میزد و بعد شروع کرد به خودش فحش دادن! گریه میکند و بعد دیدیم که فحشهای بد بد به خودش میدهد! اخوی ما میگفت او را بیرون آوردم گفتم آقا این حرفها چیه که میزنی؟ گفت شما نمیدانید من کی هستم؟ من چه آدم بیشرفی هستم؟ من بین شماها بُر خوردم! من اصلاً مثل شماها نیستم، من عرق خوردم، من زنا کردم و... گفتم که هر غلطی که کردی، کردی دیگر نگو، همین که اینجا آمدی داری پاک میشوی و... یک آدم این طوری، که میگفت ما شبها که لخت میشدیم برویم آموزش، شب های زمستان چند ساعت توی آب میرفتند میگفت این میآمد جلوی ما لباسش را نمیکَند، میرفت پشت نخلها جدا لباسهایش را درمیآورد، بعد ما فهمیدیم که لباسهایش خالکوبی است! عکس زن و مرد برهنه و فحشهای رکیک روی بدنش هست که جلوی ما خجالت میکشد! میگفت توی آب که میرفتیم آموزش ببینیم توی هوای سرد، با همان لهجهی لات و لوتی خودش میگفت که شما جوجهها برای خدا پیغمبر میروید من روی لوتیگری میآیم! میبینم شما جوجهها میآیید توی آب سرما نمیخورید من که از شماها کمتر نیستم! روی این حرفهایش میآمد. و میگفت به سرعت این آدم تغییر کرد. بعد آمد گفت من اصلاً نماز نمیخواندم، نمازهایم را چکار کنم، گفت من نمازهای غلط و غولوط بلدم! بعد به او نماز یاد دادیم، گفت این نمازهایی که نخواندم چکار کنم؟ گفتم هیچی شروع کن قضاهای آنها را بخوان! گفت اگر شهید شدم این نماز و روزهها چه میشود؟ گفتم خدا همه را میبخشد. بعد گفت به همین کشکی؟ اخوی ما گفت بهش گفتم از این هم کشکیتر خدا میبخشد. تو آمدی جانت را کف دستت گذاشتی، تو شروع کن و نمازهای قضایت را بخوان! بعد میگفت یک وقت آمد به من گفت این نمازهایی که نصفه شب بلند میشوید میخوانید چیست؟ میگوید به او گفتم این نماز برای تو نیست تو برو همان نمازهای قضایت را بخوان. میگوید تا به او گفتم که این نماز برای تو نیست، دیدم خیلی مچاله شد! رفت بیرون. رفتم به او گفت منظورم این است که تو که نماز قضا داری نماز قضایت را بخوان و الا نماز برای همه است تو نمیخواهد نماز مستحبی بخوانی! حالا آن هم ماجراها دارد که شبها بچهها میرفتند آموزش و قبرهایی کَنده بودند توی منطقه آموزشیشان توی نخلها که شبها میرفتند توی قبرهایشان مشغول نماز و ذکر و ختم قرآن و... میشدند.
اسم اخوی شهیدتان چیست؟
حمید بود. کوچکتر از این حسین بود. حسین خواب دیده بود که او مفقود میشود، و قبلش هم گفته بودم. چند روز بعد خودم خواب دیدم که یکی از رفقای طلبه ما آقای زارع که ایشان هم شهید شد، البته ایشان کربلای 5 دو هفته بعد شهید شد، خواب دیدم آقای زارع یک قیافهی منوری لباسهای نظامی داردو از روی بلندی و ارتفاع آمد تا به من رسید به من گفت آقای رحیمپور، اخوی شما شهید شد. من گفتم عجب! کربلای 4 اخوی ما شهید شد. بین کربلای 4 و 5 زارع جزو آن غواصها بود که سالم برگشت. من او را دیدم گفتم آقای زارع میدانید من خواب شما را دیدم و شما به من گفتید که اخوی من شهید شده، گفت عجب، اتفاقاً من شنیده بودم که اخوی شما در غواصهاست ولی ما توی دوتا گروهان بودیم و همدیگر را نمیشناختیم ولی توی خواب خبر شهادت اخوی را به من داد. خود زارع که این حرف را زد دو هفته بعد در کربلای 5 شهید شد. به او گفتم قیافهتان خیلی در خواب نورانی بود به شما نمیآید که بمانی. خودش هم دو هفته بعد شهید شد.
داشتید آن بنده خدا را تعریف میکردید.
گفت این آدم روز به روز عوض شد، آرام، ساکت، متین. گفت ساعت به ساعت این آدم تغییر میکرد، میگفت ما این آدم را امروز میدیدیم، فردا میدیدیم، تا فردا کلی فرق کرده بود، اینقدر خداوند سریع داشت این آدم را جبران میکرد – همین لات را – و بعد جالب است که اولین شهید غواص لشکر ما شب قبل از عملیات او بود. میگفت توی سنگر نشسته بودند داشتند چایی میخوردند و خمپاره درست توی سنگر آمد و این تکه تکه شد و بعد اخوی من میگفت من میدانم که چرا تکه تکه شده برای این که بدنش که فحشها و خالکوبیها را کسی نبیند. بعد پایش از اینجا به پایین قطع شده بود توی پوتین توی سنگر مانده بود! چون شب بوده تاریک بوده آنها ندیده بودند خون هم به درو دیوار ریخته بود. گفت این اولین شهید غواص لشکر بود که خداوند زودتر از همه او را برد.
خاطرهی دیگری که از اخوی من آنجا هست این است که ایشان به من گفت که وقتی لباسها را پوشید که توی آب برود، آن لحظات آخر، که یک ربع، 20 دقیقه بعد رفت توی آب که دیگر برنگشت، گفت که یک حدیث و روایتی راجع به شهید به من بگو. من گفتم این روایت یادم آمد که امیرالمؤمنین(ع) با پیامبر(ص) از جنگ بنیمصطلق برمیگشتند اسب کم بود، حضرت امیر(ع) پشت پیامبر در اسب نشسته بودند، حضرت امیر(ع) به پیامبر(ص) فرمودند که راجع به شهادت و شهید یک چیزی بگویید. آن حدیث مشهور پیامبر(ص) را گفتم که پیامبر(ص) فرمودند که وقتی که شهید اولین قطرهی خونش به زمین میریزد و از همهی گناهان پاک میشود خارج میشود پاک و مطهر میشود مثل روز تولدش و مثل ماری که پوست میاندازد و بیرون میآید از تمام گناهانش خارج میشود. من این حدیث را که گفتم این اخوی ما با حالت شوخی گفت این را واقعاً پیامبر(ص) گفته؟ گفتم بله خاطر جمع باش. به من گفت این از این حدیثها نیست که شما آخوندها درست کرده باشید؟ گفتم نه این روایت خود پیامبر(ص) است. هیچ وقت یادم نمیرود تا گفتم این جمله برای پیامبر(ص) است که فرموده هرکس شهید بشود پاک و مطهر است، یک مقدار سکوت کرد و آهی عمیق کشید و آرامشی پیدا کرد و گفت حالا شد! بعد گفت بعضی از بچهها آرام هستند بعضیها از بچهها خیلی در اضطراب هستند بیا در همین سنگر و برای این بچههایی که دارند میروند چند دقیقه صحبت کن. گفتم نه تو برو همینهایی را که برایت گفتم بگو چون الآن ما بیاییم بگوییم بد است تو که خودت داری با اینها میروی خودت به اینها بگو! بعد هم که با هم روبوسی کردیم که با هم خداحافظی کنیم چون داشت وارد آب میشد اخوی ما، همینطور که همدیگر را بغل کردیم من گریهام کرد چون یقین داشتم که او امشب شهید میشود حالا برای خودم یقین نداشتم ولی برای او یقین داشتم! یک کم شانههایم تکان خورد بعد گفت بچه ننه بازی درنیاورد.
از شما بزرگتر بود؟
نه، از من پنج سال کوچکتر بود. از این هم کوچکتر بود، 18 ساله بود، به حالت بچه بازی گفت بچه ننه بازی درنیاور، بعد به من گفت حسن، خیلی درگیریها نیا، اگر در یک عملیات هر دو شهید بشویم مادرمان ممکن است نتواند تحمل کند. گفت تو باش بعداً. و بعد خداحافظی کردیم. این جمله را اینجا به من گفت به او گفتم فکر میکنی امشب چه میشود؟ گفت ما را میزنند! ولی شما پشت سر ما میآیید انشاءالله شما جزیره را میگیرید. عین عبارتش است گفت امشب ما را میزنند، تیم نفوذ بود شاید جزو اولین غواصهایی بود که باید جلو میرفت و نارنجک توی سنگر کمین میانداخت که همین کار را هم کرد.
این را حمید گفته بود که ما را میزنند شما بعداً میآیید چون ما لای این تلهها گیر میکنیم، شما پشت سر ما بیایید انشاءالله شما به جزیره میروید. چون قرار بود ما پشت سر اینها از جاده شهید صبوری و جاده شیشه از توی خشکی جلو برویم. و یک صحنه زیبایی که هیچ وقت من یادم نمیرود و میشود از آن صدها فیلم ساخت. همینطور نیزارها، این بچههای غواص بعضیها حنا آورده بودند دستها را حنا بستند و بعد موقعی که میخواستند وارد آب بشوند درست پشت هورها، شما فرض کنید چنین جایی، چنین بیابانی پشت خاکریز من سر راهم از قم عطر خریده بودم کنار آب نشستم این بچهها که میرفتند خیلیهایشان رفقایمان بودند یکی یکی میبوسیدیم همدیگر را و روبوسی میکردیم که شفاعت کن اگر شهید شدی، اون میگفت تو شفاعت کن و... من شیشه عطر را به اینها میزدم و اینها میرفتند توی آب. این ستون غواصی که ما به آنها عطر زدیم تقریباً 90 درصدشان شهید شدند و برنگشتند. یعنی همه یا شهید یا مفقود و بقیه هم که هستند، آن مسئولشان آقای فرهادی جانباز است. سه تا ستون لشکر غواص ما عمل کرد، این ستون وسط کوچکتر از همه بود، اتفاقاً روی آن دوتا ستون حساب کرده بودند روی این حساب نکرده بودند، آن دوتا ستون نتوانسته بودند از خیّن رد بشوند تنها ستونی که از خیّن رد شد و وارد بوآرین شد همین ستون اخوی ما این وسط بود که البته بیشترشان شهید شدند. صحنهی زیبایی که من دیدم که واقعاً تصور آن را بکنید که بعدازظهری بود یکی دو ساعت مانده بود به غروب،اینها خداحافظی کردند، نماز خواندند، نمازهای دورکعتی، نماز وداع و نماز شهادت و نماز وداع و اینها و بعد یک صحنه بسیار زیبایی که اتفاق افتاد که من همانجا خیلی گریه کردم و هم هر وقتی یادم میآید متأثر میشوم این بچهها بلند شدند ستون که وارد نیزار شدند شما فرض کنید تمام اینها نی است، همینطور که میپچید و وارد میشد یک مرتبه همه با هم دم گرفتند لبیک، لبیک یا لبیک، اللهم لاشریک لک لبیک، شروع کرد این ستون غواص لبیک لبیک گفت و وارد آب شد. اینقدر این صحنه زیبا بود که اگر این دوربینها که دست شما الکی همینطوری فرت و فرت ریخته، اگر یکی از این دوربینها بود زیباترین فیلمهای تاریخ بشر را میشد تهیه کرد! همینطوری که این بچهها لبیک لبیک گفتند رفتند و من یادم هست دم آن پیچ که میخواستند بپیچند که ستون برود پشت نیزارها یک بار داد زدم گفتم حمید، که با او یک بار دیگر خداحافظی کنم، پشت سر حمید ما حمید حکمت بود، که او هم یک دست داشت، یک دستش قطع شده بود جانباز، با یک دست آمده عملیات غواصی خطشکن، که او هم در ماهوت کربلای 10 شهید شد. شهید حمید حکمت پشت سر اخوی ما بود تا من گفتم حمید هر دویشان برگشتند او حمید فکر کرد من با او هستم. من یادم هست دستم را اینطوری کردم و آنها هم هر دو دستشان را اینطوری کردند! یک دست اینطوری و یک دست اینطوری دیگر رفتند و پیچیدند پشت نیها، این آخرین باری بود که ما اینها را دیدیم رفتند که رفتند. آنجا شهید مهدی فرودی آنجا شهید شد. من چون هیچی نداشتم نه پلاکی نه چیزی، مهدی گفت کی آمدی گفتم دو ساعت است رسیدم. ما یک عکسی هم آنجا برداشتیم که توی آن عکس 7- 8 نفر شهید شدند و متأسفانه عکسه سوخت، اگر این عکس میماند این قدر جالب بود، چون عکسی بود که دو – سه ساعت قبل از شهادت همه اینها بود. که یکی از آنها اخویمان بود و یکی فرودی بود، متأسفانه عکسه خراب شد. به فرودی گفتم لباس هست که بپوشیم برویم توی آب؟ گفت نه نمیتوانی بروی اینها آموزش دیدند توجیهاند کسی اضافه نمیتواند به اینها بشود بعد هم لباس غواصی نیست، گفتم حالا چکار کنیم؟ گفت یک جایی به نظرم جاده شهید صبوری بود گفت بیا به تو بگویم محور چطوری است گردان را برداریم با گردان برویم جلو. نشست روی خاک هم برای من کشید که اینجا تیربار است، اینجا تله است، اینجا کمین است،همه را برای من توجیه کرد و بعد گفت اینطوری که نمیشود برو توی قرارداد تاکتیکی یک پلاکی یک چیزی بگیر مثلاً یک اسلحهای چیزی، گفتم باشد. من تا رفتم توی قرارگاه برگردم یک نیم ساعتی طول کشید، آنجا هم نه اسلحهای بود نه چیزی، نمیدانم آنجا پلاک گرفتم یا نه؟ خلاصه با همان وضع آمدم. تا رسیدم به همان اول جای چیز که بچهها وارد آب میشدند که بیایند و برسند به این نهر خیّن، من تا رسیدم دیدم گردانها حرکت کردند با خود فرودی رفته، درگیری هم شروع شده بود. معلوم بود بچههای غواص یا توی آب لو رفتند یا درگیر شدند، و من آتش خمپاره یک مرتبه در عرض یک ربع، یک حالت نیمه سکوتی که گاهی میخورد یک مرتبه تبدیل به یک جنگ بزرگ شد چون معلوم بود که آن بیشرفها منتظر بودند که این بچهها بیایند توی تیررسشان، یک مرتبه شروع کرده بودند. یک مرتبه آتش سنگین شد، من باز یک ربع- 20 دقیقهای طول کشید تا ببینم باید چکار کنم، اصلاً کسی را ندیدم و نفهمیدم کی به کی است، گفتم حالا ما میرویم پشت سر گردان، من هم توی جاده انداختم پشت سر این بچهها بروم که به آنها برسم طرف بوآرین، دیدم دیگر هرچه جلوتر میروم شهدا دارند زیادتر میشوند. مثلاً صد متر اول کمتر، صد متر دوم بیشتر، عراق هم ثبتی دارد، خمپاره 60 درست وسط جاده میزند! منور و آتش سنگین و این کمینها هنوز خاموش نشدند، بعضی از این بچهها زدند بعضیها هم همینطوری دارند میزنند، از چپ و راست تیر دارد میآید حالا این قضیه ادامه دارد که من نمیخواهم ادامهاش بدهم. از اخویام که تعریف میکنم که مسئول آنها میشود آقای فرهادی که الآن جانباز است و بازنشسته سپاه است او میگفت که ما وارد آب شدیم اولاً میگفت بچهها اینقدر سر حال بودند از جمله اخوی شما اینقدر شوخی میکرد که توی آب شوخی میکردند میخندیدند که میگفت ما رسیدیم کنار خیّن، اینها باز با هم شوخی میکنند. میگفت از جمله اخوی شما شلوغکاری میکرد که من یکی دو بار بهش گفتم دو عقلت نمیرسد که اینجا کجاست؟ خب یکیتان بلند بخندید و سروصدا کنید اینها میفهمند و همه را به رگبار میبندند! میگفت اینقدر اینها سرحال بودند و اصلاً نمیترسیدند. و بعد آن یکی از برادرهایی که الآن ایشان جانباز است و اینها از معدود افرادی بودند که دو- سهتا برگشتند او میگفت اخویتان جلو بود که ما دیدیم نارنجک انداخت توی سنگر کمین عراق توی آب، اینها را از او دیده بودند. چون میگفت رسیدند به خین، از خین عبور کردند و به این بوآرین رسیدند آنجا میگفت که درگیری خیلی شدید شد و ما گفتیم برویم چپ و راست پخش بشویم و سر دوتا جاده شهید صبوری شیشه را باز کنیم که گردان بتواند بیاید. منتهی گفت از سمت چپ که دیدیم اصلاً صد متر هم نمیشود رفت، بعد متوجه شدیم که آن دوتا غواص دیگر خط را نمیتوانند بشکنند. آنها در آب یا خوردند یا برگشتند! ما فقط بالا آمدیم. بعد سمت راست گفتیم پس برویم سمت راست. آخرین کسی که اخوی ما را دیده ایشان بوده، آن آقای جانباز، آقای حسنی از بچههای غواص بود که تیر خورده بود، او آخرین کسی بوده که دیده، میگفت که با اخویتان میرفتیم توی سنگرها نارنجک میانداختیم و درگیر بودیم بعد یک لحظه آقای فرهادی مسئولمان گفت که از عقب بیسیم زدند که پخش نشوید چون بقیه بچهها نتوانستند بیایند توی بوآورین اینجا گیر میافتیم! پخش نشوید شاید لازم شود به عقب برگردید. میگفت اخویتان گفت نه آقا، تا اینجا آمدیم، آمدیم توی بوآورین! برگردیم عقب یعنی چی؟ یک خیز میرویم سر جاده شهید صبوری را باز میکنیم تا بچههای گردان بیایند! میگفت این را گفت و رفتند که هرچه هم من گفتم نروید به حرف گوش نکردند. او میگوید ما با هم جلو رفتیم و همینطور درگیر بودیم جنگ تقریباً نارنجک به طرف هم انداختن بود و بعد میگفت ما عراقیها را تقریباً میدیدیم و توی هم میلولیدیم و همدیگر را میزدیم و توی سنگرها نارنجک میانداختیم. بعد میگوید یک لحظه دیدم که صورت اخویتان خونی است، و دارد میلنگد به او گفتم حمید چه شده؟ گفت چیزی نیست جزئی است! ولی در عین حال داشت جلو میرفت یعنی به سمت سر جاده میرفت برنمیگشت عقب. گفت دیگر من همان لحظه خودم تیر خوردم افتادم، یک مدتی گذشت دیدم دیگر نمیتوانم برگردم سر جاده که قرار بود با فرهادی توی جاده برویم، همینطوری زدم توی آب، در حالی که آنجا تله انفجاری و سیم بود، میگفت اصلاض الکی زدم توی آب، گفتم یا بالاخره میروم روی مین یا میتوانم بروم! و میگفت من برگشتم و اخویتان را ندیدم. اخوی ما را 4 سال بعد جنازهاش را، یعنی بقایایش استخوانهایش را بعد از جنگ و بعد از رحلت امام با یک عده از بچههایی که در کربلای 4 شهید شده بودند آوردند ما شنیدیم ولی هنوز نفهمیدم، شنیدیم اینها همان بچههایی بودند که انداختند روی کفی تریلی و شهدای غواص را انداختند روی هم، آنها را بردند در تنومه و بصره چرخاندند و آب دهن و سنگ و فحش و... از این کارها کردند بعد هم در گور دسته جمعی دفنشان کردند! ما این را شنیدیم ولی هنوز نفهمیدیم که این جزو کدامها بوده و از کجا او را آوردند. از این آقای مسئول تفحص هم من دیروز پرسیدم گفتم بچههای کربلای 4 بوآرین چطوری بودند؟ گفت ما رابط داشتیم، رابطهایمان را پولی میدادیم و اینها میرفتند اینها را میآوردند. ولی آن بقایای جنازهاش را که آوردند از اینجا به بالا هیچی نداشت! چون دیدم لباس غواصیاش هم پاره پاره شده، من احتمال میدهم یک چیزی مثل آر.پی.جی یا ترکشهای خیلی بزرگی زده و از این جا به بالا را قطع کرده، اینطوری به نظر میآمد. این آخرین بحثی بود که من از ایشان داشتم. خودم هم در کربلای 4 مجروح شدم عقب آمدیم.
شهید اخوی شما، وظیفه خاصی تیربار و آر.پی.جی داشتند؟
اخوی ما اول قرار بود بیسیمچی فرمانده غواصها باشد. حالا این هم جالب بوده، ایشان بیسیمچی فرمانده غواصها بوده تا صبح عملیات، بعد یک مرتبه میآیند میگویند آقا آن تیم نفوذ، یک نفر ما میخواهیم که همراه تخریبچی یک غواص باید همراه تخریبچی جلوی ستون حرکت کند. نارنجک توی سنگرها بیندازد و جلو بروند. آن وقت آن کسی که عضو تیم نفوذ بوده مثل این که هیکلش کوچکتر بوده یا هر دلیلی، او آمادگی نداشت یک مشکلی پیش آمده بود، آن وقت ایشان میگویدد من این کار را میکنم یک کسی بیاید از من بیسیم تحویل بگیرد. حالا چون بیسیمچی اول فرمانده بوده، این جالب بود من آنجا که رسیدم اولین باری که اخوی را دیدم، دیدم نشسته با یک پسرید همسن و سال خودش، چشمهای سبزی هم داشت، نشسته بود کنار اخوی ما، و این اخوی ما داشت به او کدهای بیسیم را تعلیم میداد. حالا صبح که شبش عملیات است! بعد بهش گفتم چی شده چرا اینطوری میکنی گفت من تا حالا بیسیمچی بودم حالا قرار شده بروم توی تیم نفوذ، دارم به این میگویم که این با بچهها بیاید من باید جلو بروم یعنی مأموریتش را خودش همان صبح عوض کرد، ایشان تیم نفوذ بود، یعنی ایشان باید با یک تخریبچی جلو حرکت میکردند و نارنجک توی سنگرها میانداخت، یعنی جلوی غواصها بود. حالا اینجا یا بعداً، احمدآقا هم در عملیات کربلای 5 در همین منطقه بوده که او هم یک خاطراتی دارد که به شما میگویم.
خودش چه تیپی بود؟ محصل بود؟
ایشان دانشآموز بود، فقط شما این نهر خیّن را خوب نگاه کنید در این نهر خیّن و کنار این نهر، خون بهترین بچهها ریخته شده است. یعنی تا دشت را رد کنند، دشت آن موقع آب بوده، آن باتلاقها دوروبر هور را شما تصور کنید، اینها در چه وضعیتی رد کردند، موانع سنگین و کمینها را، و رسیدند به این خیّن، و در این خیّن بچهها، البته ستون اخوی ما که نقل میکرد از این خیّن رد میشوند میخوابند روی کمرکش خاکریز زیر پای دشمن میخوابند، یعنی نیروهای دشمن بالای خاکریز بودند اینها زیر پایشان در نیها کنار خیّن خوابیده بودند یعنی بچههای غواص، حالا نمیدانم چقدر به این وضع بودند؟ نیم ساعت؟ یک ربع؟ چقدر بودند که یک مرتبه درگیر میشوند و بالا میروند اینها خط را میشکنند و توی بوآورین میروند و آنجا شهید میشوند. ولی دوتا ستون دیگر نتوانستند از خین رد بشوند یعنی در همین آب و باتلاقهای قبل از خیّن، آنها هدف قرار گرفتند و برگشتند و بعضیها هم شهید شدند.
برای شادی روح همه شهدا مخصوصاً شهید رحیمپور صلوات. این تلهها که میگفتید همین شکلی بود؟
اینها خورشیدی است، خورشیدی آهنها را به شکل هشت پر بهم جوش میدهند. اینها را بیشتر میگذارند برای این که قایق، اینها همه آب بوده، آنجا را ببینید هنوز قایقهایش هست! اینها یک محیط خیلی زیادی بود که یک مرتبه قایل نیندازند و سریع بکوبند آن طرف بروند! قایقها گیر کنند. آن وقت سیمهای خاردار ریز برای این بود که غواص از آنها عبور نکند. البته اینها که واقعیت را نشان نمیدهد.
بله، اینها نمادین است.
بله اینها را همینطوری چیز گذاشتند. شما باید این را 500 برابر کنید از این طرف و از آن طرف، بعد لابلای اینها پر از مین، پر از کمین، آب افتاده، نی، منور، اینها را تصور کنید، اینها را همینطوری گذاشتند که مردمی که جنگ ندیدند تصور کنند و نگاهی کنند. اینها موزهای است. واقعیت قضیه خیلی از اینها بیشتر بوده است.
یعنی رد شدن بچهها از توی آب غیر ممکن بود.
یعنی واقعاً آن صحنهها را همین الآن آن صحنهها و موانع باشد منتهی بدون تیراندازی، فقط بگویند عبور کن برو! آن وقت آدم میبیند چطوری است! آن وقت آن بچهها با آن وضعیتها، شب، کمینها، آن وقت تمام نقاط، دشمن ثبتی دارد، ثبتی یعنی موقعیت دقیقش را ثبت میکرد چون قبلاً منطقه دست او بود، ثبت میکرد که روی چه درجهای خمپارهاندازها یا توپخانهاش را تنظیم کند دقیق توی همان محیط میخورد! مثلاً منطقه را که بچهها میگرفتند چون دقیق ثبتی داشت، دقیق میزد. یعنی فرض کنید همینجا را طوری میزد که بلندی را متر متر میزد، آن وقت بچهها باز زیر آن آتش سنگین باید مقاومت میکردند.
الآن یک چیزی که در این صحبتهایتان نگفتید، یعنی خود آدم دقیق دستش نمیآید که حال و هوای این بچهها چه بود آنجا که داشتند میرفتند؟ این پایههایی که باعث میشد اینها این همه سختی، واقعاً اینها ناشد است که بتواند اینطور چیزها را تحمل کند.
بله، فقط اصل مسئلهشان ایمان به خدا و معاد، و تفکر عاشورایی امام حسین(ع)، اعتقادشان به خلوص امام، اعتقادشان به این که اینها دارند برای اسلام میجنگند مثل مجاهدین صدر اسلام، دارند خط شهدای بدر و خندق و خیبر و احد زمان پیامبر(ص) را ادامه میدهند کار شهدای صفین و جمل و نهروان را دارند ادامه میدهند. اینها در ذهنشان این چیزها بود یعنی این قضیه را امر مقدس میدانستند و واقعاً هم بود. به عنوان جهاد این کار را میکردند. این بچهها اصلاً در ذهنشان مسائل ملیگرایی، قومگرایی، نژادگرایی و... مطلقا نبود. اصلاً این چیزها به آدم انگیزه نمیدهد که آدم اینطور توی دل موانع و میادین مین و تیر و ترکش برود. این چیزها برای آدم انگیزه نمیشود ولی عقیده و خدا به آخرت، و عقیده به این که این راه همه پیامبرهاست، این راه انبیاءسات، راه اهل بیت است خودشان را در کنار شهدای کربلا میدیدند و میدانستند که الآن میروند یک گلوله میخورند و یک کمی درد و سوزش است و بعد شهادت است! بعدش ملحق شدن به شهدای کربلاست. اینها در ذهنشان بوده، یعنی غیر از این هر چیز دیگر بود واقعاً نمیشد این همه خطرات و موانع را رد کرد چون واقعاً بچهها ما داشتند با تمام دنیا میجنگیدند! من این حرف را سه – چهار سال پیش زدم. جنگ ما با عراق زمان فتح خرمشهر تمام شد و ما آن جنگ را بردیم، ما از صدام بردیم. از سال 61 به بعد، ما با تمام دنیا جنگیدیم! همه کشورهای غرب و شرق، پول، اسلحه، امکانات، اطلاعات، کارشناسی، مشورت حتی تا سرباز، غیر از اسلحه به اینها سرباز میدادند! و بچهها ما هیچی با دست خالی تنهای تنها و غریب، و بچههای ما واقعاً در یک جنگ جهانی بردند. این که شما میبینید درست و واقعیت را که نمیتوانند نشان بدهند. اینها ماکت است. ماکتهای کوچک است. فرض کنید تمام اینها نی و آب و هور بود. و این پلهایی که اینجا ساختند این را مثلاً شما چند کیلومتر ادامهاش بدهید و طولانی کنید ببینید چه میشود، لابلای آن همه تلههای انفجاری و سیمهای خاردار، مین، انواع و اقسام مینها، بعد لابلای آن کمینهای دشمن، بعد لابلایش انواع و اقسام تیربارها، ضدهوایی، یعنی سلاحهایی که باید با آن هلیکوپتر و هواپیما را میزدند اینها این سلاحها را طرف بچههای ما میگرفتند. بشکههای انفجاری، ناپال و... هر چیزی که تصور آن را بکنید، آن وقت از این مانع رد شو مانع بعدی! از این مانع رد شو سیم خاردار، از این مانع رد شو میدان مین، و بعدی و... از تمام اینها بچههای ما عبور کردند. فقط همین آمادگی برای شهادت، بحث لقاءالله، فقط خدا و فقط دین، هیچ چیز دیگر نمیتوانست بچهها را وادار کند این همه مقاومت کنند. بعد هم خداوند به آنها عزت داد. شما الآن وضعیت عراق را ببینید، وضعیت ایران را با اینها مقایسه کنید. این عزتی که الآن خدا به بچههای ما داده، به انقلاب، به امام، با ذلّت و فلاکتی که بعثیها و صدام دچار آن شدند، وضعیت ایران را با عراق مقایسه کنید. این عزت و قدرت را خدا داد و بخاطر همین فداکاری بچهها بود.
بالا را هم میتوانیم ببینیم؟
میخواهم بگویم پشت خاکریز چه حالتی بود. یکی در بدر، یکی در خیبر، دو- سهتا خاطره دارم. خاکریزهایش عین همینها بود. منتهی خب این تابلوها مصنوعیاش میکند! حالا اینجا را مثلاً ما فقط از باب تقریب و الا اینها که ماکت است واقعیت نیست. مثلاً این خاکریز از جهاتی بعضی جاهایش شبیه است به خاکریز بدر و خاکریز خیبر قبل از این که کوتاه بشود. شما این تابلوهایش را حذف کن، این خاکها و سنگرها هم اینطوری نبود در خطها و خاکهایی که پیشروی میکنیم سنگرها اینطوری نیست، بیشتر سنگرهای خطوط پدافندی اینقدر محکم است. در خط پدافندی سنگرها اینطوری هست ولی در خطی که شما میشکنید و میروید جلو خط تشکیل میدهید، اینها کیسه که نیست. این عکس را نگاه کن، باید با سرنیزه زمین بزنی و فوری سوراخ کنی و چند ساعت وقت است تا پاتک شروع شود. باید آماده پاتک بشویم.
خداوکیلی ما خاکریز اینقدر بلند نداشتیم!
کوبیدند له شد. البته یک بخشیشان اینطوری بود نه همهاش. یعنی سد دشمن بود که شد خاکریز ما. شما فرض کنید تمام این پشت، هور و باتلاق است و بچههای ما پشت این خوابیدند و آن طرف هم توی دشت، پر از تانک است، هلیکوپترها بالای سر و هواپیماها میزد. آن وقت تمام این خاکریز را شما نگاه کن، فرض کنید حالا شما اینجا بایستید این طرف که نگاه میکنید همینطور خمپاره میخورد، این طرف نگاه میکنید میخورد، یعنی شما تقریباً صدای انفجار را میشنوید.
حالا چون من هی از شهدا میگویم، حالا بالاخره اینها دارد تاریخ ثبت میشود در بنیاد حفظ آثار، ممکن است 50 سال دیگر کسی اینها را ببیند، چون من همهاش از شهدا میگویم این را بدانید تمام این عملیاتها بدو استثناء کشتههای عراقی بیشتر بود. یعنی واقعاً این خیبر و بدر را که من هی میگویم شهدای ما افتادند، از آن طرف نمیگویم که کنار خاکریز همینطور جنازههای دشمن قطار بود که ما گاهی مجبور شدیم پایمان را روی آنها بگذاریم و برویم یا توی سنگر میرفتیم گاهی مجبور بودیم کنار جنازههای اینها بگیریم بخوابیم! فرصت نبود آنها را جمع کنیم. و پر بودند، ولیکن ما داریم صحنه شهدای بچههای خودمان را میگوییم، چون این خاطرات را میگوییم ممکن است بعضیها بگویند ای بابا، همهاش که ما شهید شدیم، همش که بچهها و شهدای ما ماندهاند! خیر اینطوری نیست شما در تمام تاریخ جنگ، عمدتاً پیشروی بچههای ما بوده، پیروزی بچهها ما بوده، و تعداد و تجهیزاتشان واقعاً یک به ده، یک به صد بوده، و همانطور که شما شنیدید آنها از 10- 15 کشور نیروی نظامی در جبهه داشتند. واقعاً یک جنگ جهانی بود، این حرف کاملاً درست است هم سلاح، هم مهمات، اطلاعات، عکس های هوایی، تا نیرو،تا مهمات، حتی تا رزمنده، حالا چون ما پشت خاکریز بودیم صحنهسازی میکنند، چون بعضی جاها دیگر کوتاهتر از این میشد چون درگیری توی خاکریزها اینقدر نبود تا نصف این شما فرض کنید خاکریز بود. یک صحنه از شهادت بچهها و مظلومیتهایشان میخواهم بگویم.
یک صحنه ما؛ در خیبر عین همان عکسی که شما دیدید با سرنیزه داشتیم سریع میکَندیم چون پاتکها داشت شروع میشد آتش تقریباً هر 5 دقیقه، 5 دقیقه سنگین میشد. گاهی دو – سه برابر بود. تانکها هم آن جلو، فرض کن تانکها هم مستقیم 106 میزنند، از بالا خمپاره و توپ میآید و هواپیما و هلیکوپتر هم میزنند بعد میآمدند از این پشت سر به بچهها میزدند یعنی هیچ دفاعی دیگر نبود! بچههای ما چیزی نداشتند. هلیکوپتر آمده بود این پشتت و شما اینجا خوابیدی! و اینجا دیگر باید نگاهش میکردی! میزد درست وسط سنگر، بعد بچهها با کلاش میزدند که من هیچ وقت یادم نمیرود بچهها همینطور تق تق با کلاش میزدند و نمیدیدند که اصلاً میرسد، نمیرسد میخورد یا نه. ولی بچهها آرام و محکم.
آرام و محکم؟
بله، آرام و محکم و قاطع. اینجا من یک خاطرهای دارم که در یکی از صحبتهایم گفتهام. یکی از بچههای گردان لشکر نصر نشسته بود، حالا صحنهای که خیلی از بچهها شهید میشوند داشت سنگر میکَند بعد اون یکی بهش گفت آی زدی و لانه مورچهها را خراب کردی! میگفت خانه مورچهها را خراب نکن! حالا طرف توی چه شرایطی به فکر مورچههاست! که هیچ وقت یادم نمیرود که یکی آمد گفت ول کن مورچهها چیه؟
بیایند حقوق بشر بشوند!
آنجا فکر لانه و خانه مورچهها بود. چون آنجا که داشت سنگر میکَند داشت خانه مورچهها را خراب میکرد گفت بیا نیم متر این طرف. بلند شد آمد نیم متر این طرف را کَند که خانه مورچهها خراب نشود، آن وقت به این بچهها میگویند خشونت! تروریزم! اینقدر این بچهها اوج عاطفه و احساس بودند. حاضر نمیشد آب بخورد در حالی که برادرش تشنه است. ما دیدیم که رزمنده تشنه که آب را به اسیر میداد. مواردی بوده ولی ما عکس این را هم دیدیم..
خدا شاهده من یادم هست کت خود را میداد به بچهها میگفت این سوراخ نشود بیتالمال است. حسنآقا این خورشیدیها همان خورشیدیهای زمان جنگ است یعنی به همین شکل بوده یا اینها هم خودشان...
نه اینها تلههای انفجاری، سیم خاردار، میدان مین، منتهی خورشیدی کوچک است وبعضیها هم هست بزرگ مثل لنگرهای کشتی که قایق رد نشود. اینها برای نفربر و آدم هست.
این یک هزار خاکریز است؟
دو هزار خاکریز است. آنها را میبینید اینها همه میدان مین است.
یعنی اینها را هنوز پاکسازی نکردند؟
نه، پاکسازی نکردند. بچههای تخریب یک راهی وسط میدان باز میکردند گردان مثلاً شاید فرض کنید از همان مسافت یک کلیومتر، دو کیلومتر زیر آتش سنگین میآمد.
یک متری – دو متری باز میکردند یا...
بله بستگی داشت، بعضی وقتها بود که میتوانستند عریضتر معبر بزنند و بعضی وقتها معبر کم بود آن وقت زیر آتش سنگین که خمپاره میزدند باید این مسافت را میآمدند. حالا اینها شنیدنش آسان است. همین الآن بدون جنگ و درگیری شب بشود تنهایی بیایید اینجا ببینید چطوری است. هنوز هم میدان مین را پاکسازی نکردند. حالا برای این که مطمئن بشوید یک نفر از بچهها تا آنجا برود بدود بیاید! یکی برود مستند خوبی میشود!
این منطقه آلوده است؟
بله، اینجا نوشته که خطر انفجار است. اینجا هم رمضان این منطقه بود هم خیبر.
شما خودتان هم همین منطقه بودید؟
ما از طلائیه توی هور رفتیم. از شَتَلی به پت روتو و القُرنه رفتیم. اینجا چیه اینجا؟ اینجا مهندسیه؟ اینجا چکار میکنند؟
اینجا را دارند میسازند.
یک خاطره از خیبر و بدر. ما یک شهید طاهری داشتیم که قبل از عملیات بچهها آمده بودند آنجا که باید سوار قایقها میشدیم میرفتیم بلمها را سوار شویم که سمت دشمن برویم، که تقریباً بیش از 1 روز، یعنی یک شبانه روز بچهها با بلم پارو زدند تا از لای نیها به دشمن رسیدیم.. آنجا بچههایی که واقعاً یک روز و نصفی، دو روز اصلاً نخوابیده بودند وارد آب شدند و رفتند خط را شکستند. مسائلی بود، درگیریها و بمب شیمیاییها. قبل از عملیات برای این که بفهمیم اهمیت یک کاری ظاهرش کوچک است ولی اگر نیت درست باشد همان بزرگترین کار جهان است. درست است به این سن، ما هم به سن شما بودیم آدم آمادگی بیشتری برای فداکاری دارد، یک مقدار که سنها بالا میرود زندگی و ازدواج و یک مقدار که چاق میشویم یک مقدار حال و هوای آدم عوض میشود ولی آدم باید سعی کند تا آخر این حال و هوا را نگه دارد. در عملیات بدر وقتی بچهها آماده شدند که سوار بلم بشوند و به سمت دشمن بروند، حاجی طاهری که شهید شده اولاً که بعد ازظهر جلوی خیمه نشسته، ما با شهید ابراهیمی بودیم از صبح آمدیم آنجا دیدیم نشسته دارد قرآن میخواند، غروب میخواستیم حرکت کنیم. یک ساعت بعد رفتیم نماز خواندیم از خیمه آمدیم بیرون دیدیم تاریک نشسته دارد قرآن میخواند. دو ساعت گذشت باز دیدیم همانجا زیر آفتاب نشسته مشغول قرآن خواندن است. بعد که طاهری بلند شد با شهید ابراهیمی رفتیم دیدیم روی زمین جلویش اینقدر خیس است واقعاً جلویش گِل شده بود از بس این اشک ریخته بود! بعد گفتند تجهیزات را ببندید میخواهیم حرکت کنیم. بعد نشسته بودیم کنار هور، همه تجهیزات و بلمها آماده که بخواهیم سوار بشویم برویم. طاهری آمد گفت که، اولاً همین جا جلوی بچهها ایستاد گفت بسمالله الرحمن الرحیم همه زیر گریه زدند اصلاً هیچی نگفت فقط یک بسمالله گفت. که من به رفقا گفتم این بخاطر خود طاهری است! برای این که قلبش آماده رفتن است و واقعاً آنجا دیگر در دنیا نبود! از ته وجودش حرف میزد. اولاً که تا بسمالله الرحمن الرحیم گفت همه زدند زیر گریه و 5 دقیقه گریه میکردند، بعد او دید بچهها گریه میکنند خودش به گریه افتاد. یعنی تا 4- 5 دقیقه همه گریه میکردند. بعد چندتا جمله گفت که یادم هست که آنجا همه نگران بودیم که عملیات فردا شب چه میشود؟ کی میماند؟ کی میرود؟ چون یک شبانه روز و نیم در آب بودیم. بعد این جمله را گفت. گفت تمام انبیاء آمدند که یک کلمه بگویند و آن یک کلمه همان یک کلمهای بود که پیامبر اکرم گفت که شفافترین بود. تمام جهان ساخته شده برای ساخته شدن انسان، تمام انبیاء آمدند برای ساخته شدن انسان. این که بگویید این جملهها را نشسته فکر کرده ساخته و... نه. البته به این خنکی هم که میگویم او نمیگفت. یعنی واقعاً هر جملهای که میگفت بچهها گریه میکردند. بعد میگفت تمام انبیاء هستند و اسلام، اسلام و هست امروز این انقلاب، این انقلاب هست و این جنگ، سرنوشت آن به این جنگ بستگی دارد. جنگ است و این عملیات، این عملیات است و امشب، امشب هست و شما. یعنی یک چیز اینجوری گفت که من احساس کردم که تمام انبیاء آمدند که ما امشب به خط بزنیم! و واقعاً هم اینطوری بود. بعد گفت امشب که دارید میروید توی هور سوار بلم میشوید در تاریکی، ممکن است همدیگر را گم کنیم و دیگر همدیگر را نبینیم، ممکن است تا آخرت دیگر هیچ کس همدیگر را نبینیم که خب واقعاً همینطور هم شد؛ خود طاهری شهید شد. یک فرهنگی بود یک معلمی که فرمانده یکی از گردانها بود و ما کنار او عمل میکردیم او شهید شد. خیلی از بچهها شهید شد. ولی چراغچی که البته باید مشهد باشد، آنجا تیر خورد 40 روز توی حالت اغماء بود و آنجا شهید شد. حاجی برونسی که مسئول تیپ بود آنجا شهید شد و خیلی از شهدا و مجروحین هم از رفقا بودند و خیلی از بچهها که آنجا نشسته بودند خیلیهایشان آنجا ماندند. من خودم زخمی شده بودم وقتی وارد آب شدیم با این دوستان و رفقا میگفتیم که طاهری یک جوری حرف زد که ما الآن که سوار بلم شدیم خیال میکنیم تمام انبیاء دارند پشت سر ما با بلمها میآیند. تمام انبیاء، تمام اولیاء، ائمه، شهدا، مجاهدین، هرکس از صدر اسلام تا الآن، حضرت زکریا، یحیی، همه هستند و واقعاً هم بودند. آدم با خودش احساس نمیکرد و با خود اینطوری فکر کند که بابا ما یک نفری توی هور که چی؟ الآن کی به کی هست؟ مخصوصاً این که شب قبل از عملیات کمین خوردیم ولی این حرف طاهری توی گوش ما بود که گفت شما که دارید میروید یک تاریخ پشت سر شماست، تمام جهادها و شهادتها و خونها بخاطر این بود که شما امتحان پس بدهید. حالا من همین جمله شهید طاهری را به شما عرض میکنم یک وقتی نرسیده که بگویید آقا یک زمانی ما خل بودیم این کارها را میکردیم! چون 7- 8 سال دیگر، 10 سال دیگر داماد میشوید، خانه و زندگی و...
نمیشویم حاج آقا.
چرا، شماها که تا حالا هزینهای نپراختید. البته این هزینهها خیلی ارزش دارد ولی ما کسانی را دیدیم که واقعاً صد بار شهید شدند.، آدمهایی بودند که هزینههای خیلی سنگینی پرداختند ولی بعد پشیمان شدند. آدم برای این که پشیمان نشود، هر کاری که ما داریم میکنیم نه برای این است که کسی بفهمد نه برای این است که از ما تمجید کنند، نه چیزی روی پرونده ما بیاید! هیچی. از همین الآن طرف حسابتان را معلوم کنید که کیست! و الا بعداً آدمها کسانی که جانشان را دادند، معلول شدند، خانواده دادند، خانوادههایی که چهارتا شهید دادند، سهتا شهید دادند، کسانی هستند که از زمان جنگ تا همین الان 20 سال است که خوابیدند که ما واقعاً نصف روز مریض میشویم یا کسل هستیم میرویم توی رختخواب، هیچ کاری هم نکنیم نمیتوانیم همینطوری بنشینیم. خیلیها هزینه پرداختند. بنابراین شما کارتان را خیلی مهم بدانید و واقعاً هم مهم است. و این روایت هم از حضرت امیر(ع) داریم به نظرم در جنگ جمل بود که وقتی جنگ تمام شد یک کسی آمد به ایشان گفت که آقا برادری دارم یا پسرعمویی دارم که خیلی دلش میخواست در این نبرد با شما باشد ولی نتوانست بیاید. حضرت علی(ع) هم فرمود واقعاً میخواست بیاید و نتوانست؟ دلش با ما بود؟ گفت بله واقعاً میخواست بیاید و مشکلی برایش پیش آمد و نتوانست بیاید. حضرت امیر(ع) فرمودند او با ما بود. بعد یک جملهی دیگر فرمودند که امروز خیلی به درد شما میخورد. فرمودند امروز در این معرکه کسانی در کنار ما جنگیدند که هنوز به دنیا نیامدند! فرمودند امروز کنار ما جنگیدند و شمشیر زدند که هنوز به دنیا نیامدهاند؟ آنها چه کسانی بودند؟ در طول تاریخ مثل زمان انقلاب، زمان جنگ، این همه فداکاریها شد، شماها هم جزو همانها هستید. مهم این است که در این مسیر باشیم. هر کاری میکنیم فکر بکنیم امیرالمؤمنین(ع) هست و فکر کنیم که حضرت رسول(ص) به ما یک مأموریتی داده و گفته بلند شوید بروید هویزه، سه روز هم الاف باشید بعد هم بروید فلانجا. این کارها خیلی باارزشی است یعنی کارهایی که آدم بابت شهرت و پول و مقام و... نمیکند این خیلی کار باارزش و شرافتمندانهای است و این کار انسانی است چون کاری است که برای شما هیچ منفعتی ندارد کارها چون بقیهی کارها غریزی است یعنی برای منافعمان میکنیم ولی کاری که برای منافعمان نمیکنیم این شرافتمندانهترین کاری است که میکنیم، این کار انسانی است کاری که برای شما هیچ منفعتی ندارد یعنی فقط برای شرف، برای ارزش این کار را انجام میدهید. انشاءالله این روحیهتان را حفظ بکنید، به بقیه هم منتقل کنید، آماده کارهای خیلی بزرگتری بشوید. بچههایی که مثل شماها قبل از انقلاب به دهاتها میرفتند، بعد از انقلاب طرف دانشجو بود از آمریکا، از یک خانواده مرفه، من میشناسم که میگویم، از خانواده سرمایهدار مرفه غیر مذهبی که در آمریکا و کانادا قبل از انقلاب همه چیزش مرتب بود، دانشگاهش، زندگیاش، یعنی واقعاً هیچی کم نداشت، آن وقت آنها را گذاشته آمده رفته توی دهات بلوچستان شروع کرده به کارگری برای خانوادههای فقیر. اینها خیلی آدمهای بزرگی هستند ما از این خانوادهها خیلی داشتیم، شما هم انشاءالله این طور باشید، کارهای از این بزرگتر هم میتوانید بکنید انشاءالله وقتی که فارغالتحصیل شدید، و بدانید که اگر 10 نفر، 20 نفر آدم مثل شماها باشند، 20 نفر، 20 نفر همه اوضاع دنیا را تغییر میدهند. شما فکر نکنید تودهها این کارها را میکنند، تودهها دنبالهروی یک اقلیتی هستند. یک اقلیتی هستند که کارهای بزرگ میکنند، اقلیتی که ساخته شدند. 50 نفر آدم یک مرتبه سبب میشود یک مملکت را عوض کنند چه منفی چه مثبت! منفیاش مثل فراماسونری. شما میدانید فراماسونری 100تا آدم، 200 آدم در دانشگاه تربیت کرد و از طریق آنها کل مملکت را به فساد کشیدند. از آن طرف هم 100تا آدم، 200 تا آدم ساخته شدند در انقلاب و قبل از انقلاب، همینها آمدند... آقای بهشتی وقتی که بنیصدر رفت دنبال وزیر و وکیل میگشت، کسی این کارها را بلد نبود، آنها میگفتند همینهایی که زمان شاه بودند یا آنهایی که خارج بودند اینها را سر کار بیاوریم. آقای بهشتی گفت نخیر! من میروم از بین همین بچهها، بچههایی به سن شما، آن موقع خیلی از وزرای ما بچههایی مثل شما بودند، بهشتی گفت از لای همین بچهها که در جنگ هستند، در انقلاب هستند، در جهاد هستند، من از لای همین بچهها وزیر بیرون میآورم. آن موقع وزیر و وکیل شدن امتیاز نبود، وزیر و وکیل شدن نوکری بود و خطر کشته شدن بود کما اینکه نصفشان کشته شدند لذا این را قدر بدانید. هستههای کتابخوانی با همدیگر داشته باشید این سفرها را با هم بروید و احساس نکنید که تکراری شده، نگذارید احساس کنید که تکراری شده که برایتان بیاهمیت شود. اگر یک وقت دیدید این کارها دارد برایتان بیاهمیت میشود ادامه ندهید! چون بعد اینجایتان گیر میکند یک وقتی میخواهید جبران کنید پدر ماها را درمیآورید! آقا خیلی ممنونم خوشحال شدم.
هشتگهای موضوعی