چنین بودند و چنان رفتند (1) (مجاهدین، غیر از شما بودند ...)
گزیده ای از خاطرات "حسن رحیم پور" از عملیاتهای خیبر، رمضان ، بدر،والفجر8، کربلای1، کربلای 4 و آخرین روز دفاع مقدس- مناطق عملیاتی- زمستان 85
بسمالله الرحمن الرحیم
الان چیزی یادتان آمده؟
دارم نگاه میکنم ببینم ما از کجا آمدیم؟ ما از شتله حرکت کردیم آمدیم رُته. بعد از رُته، آنجا با قایق وارد خشکی شدیم. این شهرک همایون است این هم القُرنه، ما اینجا بچههای ما بودند، اینجا و اینجا، بچهها کج اینطوری بودند و دو سه روز بچهها اینجا بودند آن وقت یک گردان از بچههای گردان الحدید و تخریب هم از اینجا رد شدند رفتند به شهر، جاده را بستند، این جادهی بصره – العماره است، بقیه هم دجله است. ما اینجا شهید شدیم، درست همینجا. خیبر اینجا بودیم. بدر اینجاها بود، پد خندق کجاها میافتد؟ اینجاها بود. بدر هم آنجا بود، پشت هور، اینجا شهید شدیم.
شما چه خوردید؟ تیر یا...؟
همه ترکش میخورند.
شیمیایی کجا خوردید؟
یکی دوبار شیمیایی شدیم. منطقه خیبر شیمیایی زدند، آخر جنگ هم شیمیایی زدند، آخر جنگ هم که قطعنامه بود آنجا هم باز زدند.
اصل شیمیایی شدنتان در شلمچه بوده؟
اینجا چی نوشته؟ آبراه چی؟ خوانده نمیشود. اینها را باید آب ول کنند تا طبیعیتر شود.
شما آن زمانی که به جبهه آمدید بسیجی بودید یا از طرف حوزه آمده بودید؟
ما بسیجی بودیم.
آن موقع طلبه بودید؟ درست است؟
بله. الآن هم طلبهایم.
آن وقت آن بنده خدایی بود که نشسته بود برای خودش تحلیل کرده بود که چرا این توی این کارها آمده بود؟ یادتان هست؟
او را ولش کنید. اگر میگفتید حسین بیاید، او خاطرات خوبی داشت. اول شما خاطراتتان را بفرمایید، بعد ما سرحال میآییم میگوییم، یک مقدار به ما انگیزه بدهید. عرض شود که بسمالله الرحمن الرحیم. من چیزهایی که الآن یادم هست، چون این چیزهای منطقه برای خیبر و بدر است، یعنی برای زمستان 62 و زمستان 63، که میشود 23- 24 سال پیش. چیز زیادی الآن از جزئیات آن یادم نیست. دلم میخواست بچههایی که در خیبر با ما بودند یا در واحد ما بودند، میبودند توضیحات میدادند به ما، که هم الهامبخش بود و هم چیزهایی یادمان میآمد. چیزهایی که خودم مشاهده کردم، یا با کسی که در کنار ما بوده به من گفته ده دقیقه پیش اینجا بوده، بخشی از آن چیزهایی که در ذهنم هست میگویم. الآن دوستان به ما گفتند آنجا آن گنبد زرد هستیم، که مثل این که گنبد سوخته و از بین رفته است. همان را اگر مستقیم جلو بیاییم، یعنی همین مسیر را مستقیم بیاییم میرسیم به هور و جزیرههای مجنون، جنوبی و بالای آن هم شمالی. ما در زمستان سال 62 در خیبر، من آن موقع در تیپ 21 امام رضا(ع) بودم که بعد لشکر شد، بچههای خراسان بودند. اینطوری که یادم میآید برای این که معلوم نشود نیروها کجا رفتهاند، بچههای خراسان و مشهد یک پایگاهی در ایلام داشتند به نام پایگاه ظفر. بعد از آنجا به منطقه سایت در فتحالمبین آمدیم، آنجا بچههای ما بودند که خیمه و چادر بود و گاهی رزم شب بود، بعد فکر میکنم که دو – سه شب به عملیات خیبر، شاید آخر بهمن بود یا اول اسفند بود که نیمهشب ماشینها از طرف سایت و ایلام حرکت کردند به سمت منطقه طلائیه و شَتَلی. به نظرم میآید که شَتَلی بالاتر از جزیره جنوبی، آنجا که نوشتید جزیره شهید همت، فکر میکنم آنجا باشید. اینجا که نِی هست باید آب بیندازند تا معلوم شود که اینجا وضعیت چطوری بوده است. از خود آن شب یادم میآید که شب خیلی سردی بود. اولاً تمام ماشینها با چراغ خاموش میآمدند که دشمن متوجه نشود. تمام جاده از طرف منطقه دهلران و آنجاها تا این پایین که ما آمدیم ماشینها با چراغ خاموش بودند، و ترافیک بود، یعنی اینقدر سیل ماشینها و نیرو که توقفهای نیم ساعت و سه ربع در جاده بود. و یادم میآید اینقدر هوا سرد بود که این ریو و بچههای بزرگ، اینقدر بچهها از سرما میلرزیدند بعد نوبت گذاشته بودیم که همینطور که ماشین میآمدند، شاید 10 ساعت، از شب تا صبح طول کشید تا ما رسیدیم، چون ترافیک بود. بچهها نوبت گذاشته بودند، مثلاً دو نفر، 20 دقیقه میرفتند جلو، ماشین که گرم بود، پیش راننده، بعد اینها میامدند عقب، دو نفر دیگر جلو میرفتند. اینقدر سرد بود. یعنی تا آنجا بچهها میلرزیدند. باز چیزی که از سال 62 در خیبر یادم میآید باز باید همانجای شتلی باشد یا جاده طلائیه، هلیکوپترها نیروها را به طرف جزیره میآورند. فکر میکنم ما قرار بود شب اول به خط بزنیم، بعد نشد، یعنی 48 ساعت ما کامل، با لباس و تجهیزات، حتی میگفتند پوتینهایتان را درنیاورید، در دشت صاف، همینطوری روز، صبح، شب، معطل بودیم که با هلیکوپترها ما را سوار کنند و به طرف جزیره بیاورند. از آن جایی که نوشته جزیره شمالی، که شتلی باید بالای جزیره شتلی آن پشت باشد، در آن نقشهای که دوستان نشان دادند که در 4- 5تا عملیات خیبر بود، یک محور طلائیه بود که بچههای تهران بودند. یک محور به جزیره جنوبی بوده، یک محور آن بالا بود به سمت منطقهای که سال بعدش عملیات بدر بود که ما آنجا بودیم. یک محور که طولانیتر محور بود که میآمد جزیره شمالی را دور میزد و میآمد اینجا. درست همین شهر القُرنه که اینجا نوشته، که بعضیها القَرنه میگفتند، ولی ظاهراً میگفتند القُرنه درست است، ما دقیقاً اینجا آمدیم. اولاً از آنجایی که آمدیم ما سوار هلیکوپترهای بزرگی شدیم که حدود 70- 80 نفر با موتور و اینها، که هلیکوپتر بلند شد. نه؛ دفعهی اول با هلیکوپترهای کوچک بردند که 8- 9 نفر جا میشوند.
شب یا روز؟
روز بود. دفعهی اول با هلیکوپترهای کوچک آوردند. هلیکوپترها بالای همین هور آمد و میخواست ما را بیاورد در رُته پیاده کند، یعنی در ساحل دشمن، اینجا. محور عملیات ما از شهرک همایون تا القُرنه بود. اینجا محور عملیات نیروهای ما بود. بچههای خراسان. ما آنجا به خط میزدیم، یعنی آنجا را بچهها به خط زده بودند و ما باید این مسافت را میآمدیم، پشت این خاکریز، درست به موازات دجله. اینجا رود دجله است. ما شرق دجله، درست به موازات رود دجله، نیروها روی زمین خوابیدند و پخش شدند. سمت راستمان دقیقاً میبینید که آب اینطوری پیچیده، سمت راست هم به همان طرف، بچهها موضع گرفته بودند. آن روز اولی که آمده بودیم، هلیکوپتر روی هور، هواپیماهای عراقی، از دور دیده میشدند که دوتا هواپیما طرف هلیکوپتر آمدند چون چندتا از هلیکوپترهای ما را در آب زدند، بچهها افتادند که تا آمدند من یادم میآید این خلبان هلیکوپتر، چون کوچک بود همه کنار هم بودیم، این کمک خلبان اینقدر میترسید همه صورتش عرق میکرد. این بچههای بسیجی هم کنارش نشسته بودند، جوک میگفتند و مسخرهبازی درمیآوردند، میزد روی پای کمک خلبان و شوخی میکرد. هلیکوپتر در هور، عین مانور شدید بود، هی چپ میرفت، راست میرفت، طوری که دو- سه مرتبه اینقدر آمد پایین و کج شد که این پرههای هلیکوپتر داشت به نیها میخورد. مانور میداد که موشک نخورد و حداقل یک بار یا شاید هم دوبار شلیک کردند و هواپیمای عراقی به طرف هلیکوپتر شلیک کردند چون ما دو- سهتا هلیکوپتر بودیم. که یک بارش را کاملاً احساس کردیم که از کنار هلیکوپتر موشک رد شد، با فاصله نه خیلی زیاد. خلاصه هلیکوپتر با یک مصیبتی دوباره برگشت. البته در بسیجیها بیشتر هیجان بود تا ترس بچهها، دوباره هلیکوپتر برگشت و همانجایی که ما را سوار کرد ما را پیاده کرد. یادم میآید همینطور شب تا صبح با تجهیزات در همین کف دشت خوابیده بودیم و منتظر بودیم که چه زمانی هلیکوپتر برود. اذان صبح بود که گفتند یک هلیکوپتر بزرگ که 80- 90 نفر جا میشوند آمد و سوار آنها شدیم، آن هم دومرتبه بین راه، هی آمد و هی برگشت، یعنی خیلی روی آسمان طول کشید. آخرش هم ما را آورد توی جزیره شمالی پیاده کرده یعنی نتوانست ما را به رُته بیاورد. ما آمدیم و دیدیم که یک عده از نیروهای زخمی، آنهایی که شب قبل عملیات کرده بودند، شهدا را دارند عقب میآورند. آن شب هم ما کنار هور، روی سینه جادهای که آنجا بود، سه – چهار ساعتی هم آنجا بودیم که گفتند بچهها یک مقدار آنجا استراحت کنند. بعد سوار قایق شدیم از آنجا به سمت رُته آمدیم و اینجا پیاده شدیم. صدای درگیر و رودخانهها و آتش سنگین و بین راه که میآمدیم قایقهایی که سوخته بودند، حتی یک هلیکوپتری که افتاده بود همه را در راه دیدیم. هم از عراقیها هم از خودمان. در جزیره که پیاده شدیم تجهیزات هم خیلی زیاد بود، من یادم هست گفتند چون آنجا نمیتوانیم به شما مهمات برسانیم، کولهپشتیهایتان را تا میتوانید پر از فشنگ کنید، اینقدر بار سنگین بود که بچهها خسته شده بودند میگفتند ما یک ترکشی بخوریم بیفتیم این همه بار نبریم. یعنی واقعاً حاضر بودند یک ترکش کوچک بخورند بیفتند و این بار را نبرند. آن وقت آتش سنگین توپخانهها هم بود، از آنجایی که نوشته پاسگاه رُته، تا اینجا که نوشته شهرک همایون، تا اینجا که نوشته القُرنه، این مسافت، این جاها بچههای ما آمدند چندتا گردان بودند، نمیدانم گردان فلق بود ما کار میکردیم یا گردان الحدید؟ به نظرم فلق بود. بعضی از بچههای الحدید و بچههای تخریب از روی این پل رد شدند، پلی که اینجا روی دجله هست رد شدند و آمدند و رفتند توی شهر القُرنه. ولی بعضیهایشان دیگر برنگشتند. از جمله شهید بیاری بود، از بچههای تخریب سبزواری در تیپ بود که خیلی آدم عجیبی بود. یادم میآید اولین بار که این حدیث «مَن عَشَقَنی عَشَقتُهُ» که بچههای ما در جبهه میخواندند اولین بار من این روایت را از او شنیدم. قبل از خیبر در همان سایت، دیدم یک کسی که پایش میلنگد آمد گفت برادر داریم میرویم خواستگاری! هیچ وقت یادم نمیرود. گفت برادر فرداشب داریم میرویم خواستگاری معلوم نیست کدامهایمان را قبول کنند و کداممان را قبول نکنند. به بچهها گفتم آقای بیاری چرا پایش میلنگد؟ گفتند که روی مین رفته، 7- 8 ماه است چقدر بیمارستان و بستری است، ولی با این حالش باز پا شده آمده است. ایشان در همان عملیات شهید و مفقود شد یعنی جنازهاش هم نیامد. اتفاقاً در صحبتهایش میگفت که هرکس را بخرند دیگر خبرش هم نمیآید که خودش هم همینطور شد. به نظرم ما دو روز یا یک روز و نیم – الآن دیگر پیر شدیم یادمان نیست – در همین خاکریز بودیم و بچههای ما میجنگیدند، من اینجا یک دنیا فداکاری و خاطرات بچهها که اصلاً قابل ذکر نیست. من فقط چندتای آن را به شما بگویم. اول که ما آمدیم، ارتفاع، خاکریز مثل همین جا بود، یعنی کاملاً پشت این میشد راست راست ایستاد و رفت. برای این که شما بدانید حجم آتش چقدر بود؟ خاکریزی، یعنی در واقع جادهای بود که پشت آن عمودی راه میرفتیم مشکلی نداشت، فردا غروب، طوری شده بود که بعضی جاها اگر شما نشسته هم میرفتید میخوردی! یعنی اینقدر توپ مستقیم تانک، زدند که اصلاً این خاکریز پایین آمده بود و واقعاً بعضی جاهایش دیگر خاکریزی نبود. و وقتی ما آمدیم زمین خشک بود، چون میدانید اینجا همهاش هور و باتلاق است و توپخانه خیلی میزد از زمین آب میجوشید. ما وقتی آمدیم زمین خشک بود، چون من زخمی شدم داشتم برمیگشتیم، من مجبور شدم 4- 5 ساعت سینهخیز عقب بروم چون سه مرتبه ترکش خوردم. یادم میآید اینقدر زمین گِل شده بود که باز 7- 8 متر میرفتم باز این گلها را از آرنجها و سر زانویم میکَندم که سبک شوم تا باز بتوانم یک کمی دیگر بروم. در این موقع که، به نظرم اگر اشتباه نکنم بعدازظهر بود آنجا رسیدیم، و همانطور که پیاده به سمت این میآمدیم میدیدیم همینطور بچههایی که شب قبل عملیات کرده بودند افتادند. و اینجا پشت این مستقر شدیم. صبح شد، شب هم درگیری و انفجارات ادامه شد، بعضیها زخمی شدند. نمیدانم ساعت چند بود، آقای شهید علینیا؟ اگر اشتباه نکنم خیلی پسر گلی بود، یک مرتبه آتش سنگین شد، هلیکوپترهای عراقی آمدند، هوا داشت تازه روشن میشد که راکت زدند و یک ترکش توی صورت ایشان خورد که ایشان زمین افتاد و 20 دقیقه همینطور ایشان نه شهید میشد نه میشد کاری کرد، که بچهها او را در پتو گذاشتند و کنار یک سنگر آوردند بعد هم شهید شد. آتش که شروع شد، هوا که روشن شد، از صبح آن روز که الآن یادم نیست 5 اسفند بود؟ 6 اسفند بود؟ یادم نیست، طوری شد که شما میرفتید ته خاکریز و میآمدید میدیدید چند نفر افتادند! یعنی واقعاً دقیقهای یک نفر، هر 5 دقیقهای یک نفر، هر 10 دقیقهای یک نفر میافتند، هم زخمی و هم شهید میشدند. اصلاً این آسمان یا هلیکوپتر بود یا هواپیماهای پی.سی7 عراقی بود اگر اشتباه نکنم که بچهها به آن میگفتند غولهای هواپیما، چون اصلاً هواپیمای جنگی نیست، ما هیچی نداشتیم، فقط کلاش و تیربار، هیچی دیگر نداشتیم، سنگینترین سلاح ما دوشکا بود که چند بار به هلیکوپتر زدند، که آن هم زدنش، هم خودش و هم خدمهاش را زدند. آن وقت چون هم عراق از این طرف آتش میریخت، و هم از آن طرف میریخت، درست از سه طرف، روی سر بچههای ما آتش میریخت. از پشت هم که هور و باتلاق بود، 20 کیلومتر، 30 کیلومتر باتلاق، مهمات هم همان که خودمان آورده بودیم بود. از بالا سر هم هلیکوپترها بود، یعنی هوا که روشن میشد تا هوا تاریک شد، بالای سر ما همین هلیکوپترها و هواپیماها بودند که یکسره میزدند. گاهی میشد که میرفتند پشت سر بچهها هدف میگرفتند و دو بار راکت توی خود سنگر زدند که اصلاً دیگر نمیشد بچهها را جمعشان کرد. با این که زمستان هم بود، ولی ظهرش خیلی گرم بود. آفتاب عمومی میتابید. گفتند هرکس هرچقدر میتواند سوراخ بکَند برود توی زمین که پاتک امروز شروع میشود و اگر جایی نداشته باشید هیچ امیدی به این که بمانید نیست، بروید توی سوراخ، که آتش زیاد است ترکش نخورید، نیروهایشان که شروع کردند به جلو بیایند دیگر باید بیرون بیایید. فرمانده گردان که برادر دوتا شهید بود و برادر سومش هم یک روحانی طلبه بود که همانجا شهید شد و خودش هم همانجا زخمی شد. بعد از جنگ هم پرسیدم کجاست؟ گفتند ماشین ترهبار دارد در سبزیفروشی کار میکند. آدم خیلی گُلی بود. صبح که شد گفتند آتش آن طرف خیلی سنگین است، تیپی که سمت راست ما بود، تیپ جوادالائمه(ع) که بعداً لشکر نصر شد، بچههای خود ما بودند، خاکریز بچههای جوادالائمه(ع) عراقیها بالای خاکریز آمدند و سمت راست ما بودند. آنها آن طرف بودند. فرمانده ما آمد پشت خاکریزهای این طرف، گفت که سریع بلند شوید و نصف نیروها بیایند آن طرف، یادم میآید که بلند شدیم، بچهها میگفتند آقا کیسهی خوابمان را هم برداریم؟ میگفت دیگر کیسهی خواب نیاز نمیشود. یعنی کاملاً فهماند که به شب نمیرسد که شما بخواهید بخوابید، دیگر احتیاجی به کیسه خواب نیست! بلند شوید. بلند شدیم رفتیم آنجا پشت آن خاکریز. آنجا نزدیک ظهر بود، ما کاملاً میدیدیم، مثل اینکه شما اینجا بایستید و پشت آن خاکریز را ببینید، که خط بغل ما، جنگ تن به تن بود. یعنی ما کاملاً نیروهای دشمن را با بچههای جوادالائمه میدیدیم که توی هم میدوَند. به حدی که من رفتم بالای خاکریز تیراندازی میکردم، یک خشاب، دو خشاب زدیم، مسئول ما آمد از پایین زد و گفت کی را میزنی؟ گفتم آنها را؟ گفت تو چطور تشخیص میدهی که کی به کی است؟ تو هر تیری الآن بزنی ممکن است به بچهها بخورد، یعنی بچهها اینطور قاطی بودند. این هم که میگویم سقوط کرده بود این را بدانید بچههای ما چندتا گردان نیرو بوده، پشت سر 40 کیلومتر باتلاق، آنها دوتا سپاه بود، یعنی یک سپاه که مرکز آن بصره بود آن طرف، یک سپاه که مرکز آن العماره بود. این دوتا سپاه از دو طرف آمده بودند که البته اینها را ما بعداً فهمیدیم، این دوتا سپاه آمده بودند با همدیگر دست بدهند که بتوانند با همدیگر وارد جزیره جنوبی بشوند. آن وقت ما را فرستاده بودند که جزیره را دور زده بودیم آمده بودیم شرق دجله، یعنی آن طرف جزایر ما بودیم، جلوتر. یعنی جزایر مجنون پشت سر ما واقع شده بود، ما را گذاشته بودند اینجا که ما این جاده بصره – العماره را ببندیم که نیرو از العماره نیاید، سپاه العماره کمک نکند که نتوانند وارد جزیره بشوند. حالا شما فرض کن که چندتا گردان بسیجی با کلاش، باید جلوی سپاه العماره را بگیرند و گرفتند. آتش این قدر سنگین بود که هرچه من بگویم متوجه نمیشوید، یعنی اگر فقط صدای آن را پخش کنند، نه ترکش، نه انفجار، فقط صدای آن را پخش کنند آدم میترسد. مثل این که هزار نفر با همدیگر طبل بزنند! یکسره صبح تا شب، اینطوری بود، صدا کاملاً عادی بود، غیر از این ترکش و دود بود. بعد هم خب شیمیایی زد توی منطقه. حالا بعضی از صحنههایی که من آنجا دیدم یکی وقتی بود که یک تیربارچی کنار ما بود رمضانعلی قوی که شهید شد، اولاً ما هم مثل خیلی از بسیجیها به منطقه آمدیم. یعنی شما بروید ببینید چقدر شناسنامه زمان جنگ دستکاری شد که سنهایشان پایین بود که سنهایشان بالا بیاید که بروند، مثلاً در خانواده خود ما سهتا شناسنامه دستکاری شده، همه اینطوری بودند. آن پسرعمه ما همینطوری بود، اخوی ما همینطوری بود، پسرعمویمان همینطور بود، خیلیها که سنشان کم بود میرفتند شناسنامههایشان را دستکاری میکردند. یادم میآید ما لحظه آخر داشتیم میآمدیم، چون من بچه بودم و بسیجی ساده هم بودم به خیبر آمده بودم، آمدند گفتند چی بلدی؟ من اصلاً آموزش رسمی نظامی ندیده بودم. گفتم هرچی بخواهید ما الحمدلله بلدیم! گفتند شما تیربار بلدید؟ گفتم بله ما تیربار بلدیم. رمضانعلی قوی که شهید شد تیربارچی بود، مسئول چیز گفت فلانی تیربار را بردار! من اصلاً نمیدانستم تیربار چطوری باید کار کرد، مثلاً این قطار فشنگ را چطوری توی آن بگذارم؟ که به یکی از بچهها گفتم آقا من کار دارم تو این قطار فشنگ را توی تیربار بگذار برو! قوی تیر سمینوف درست خورد توی قناسه تک تیرانداز درست توی پیشانی اون خورد افتاد شهید شد. و همینطور هر 10 دقیقه، 5 دقیقه، یک ربع، آتش خمپاره و توپخانه سنگین و سنگینتر، الان که ما داریم با شما صحبت میکنیم دقیقاً این ساعتها، مثلاً ساعتهای دو – سه بعدازظهر، دیگر هیچ کس عمودی پشت خاکریز نبود، نمیتوانست بایستد. یعنی اینقدر آتش سنگین بود، من ساعت به نظرم 1 و 2 بعدازظهر بود، اولین باری که مجروح شدم، ما دو – سه نفر کنار خاکریز وایستاده بودیم، یک مرتبه دیدم رفتیم روی هوا، دود و بوی باروت همه را گرفت، هیچی نفهمیدم. نمیدانم چقدر گذشت، به حال آمدم بعد احساس کردم پاهایم قطع شده، جرأت نمیکردم به پاهایم نگاه کنم چون میگفتم الان پایم را ببینم کج و کوله شده روحیهام را از دست میدهم. یادم میآید تا 4- 5 دقیقه که روی زمین افتاده بودم به پاهایم نگاه نمیکردم! چون مطمئن بودم اینها لت و پار شده است. بعد یک لحظه دیدم پایم خیلی دارد میسوزد، برگشتم دیدم این پاچههای شلوارم آتش گرفته، کنارم این سه – چهار نفری که بودند همه سر تیر شهید شده بودند. یعنی این چند نفری که بودیم یک نفرشان زنده نبودند، فوری هم افتاده بودند زمین شهید شده بودند. آن وقت یکی دو نفرشان داشتند میسوختند. از جمله یک آر.پی.جی زنی بود که کوله آر.پی.جی هم پشتش بود به صورت کنار من افتاده بود، به فاصله دو- سه متر. من یک لحظه نگاه کردم دیدم ایشان شهید شده و شعلهور است. و لباسهایش آتش گرفته، پاچه شلوار من هم آتش گرفته بود. که نمیدانم چه شد، چون نمیتوانستم بلند شوم خاموش کنم، نمیدانم چطور شد که خاموش شد. بعد آنجا پایم را دیدم، شاید آنجا 7- 8تا ترکش توی دوتا پای من خورد که هنوز هم در پای من هست، چون گفتند اینها را دیگر درنمیآورند. فقط یک لحظه دیدم یک چیزی با سرعت از بالای سرم رد شد. تا دوبار این اتفاق افتاد من نفهمدیم که چیست. بعدش فهمیدم که این گلولههای آر.پی.جی که روی پشت این هست، اینها دارد خودش شلیک میشود. اصلاً نفهمیدم برای چی؟ فقط فهمیدم این بالای سر ما شد گفتم باید جایم را عوض کنم. این ترکشها را که خوردیم، یک نیم ساعتی بود، چون کسی هم نبود کمک کند چون همه بچهها یا شهید یا مجروح و یا مشغول درگیری بودند، نمیدانم چقدر گذشت که من یک کم سرحال آمدم و روی زانو بلند شدم که با چه فاصلهای، دوباره باز خمپاره خورد و ترکش خورد، دوباره زمین خوردم.
برای بار دوم؟
بار دوم ترکش خورد، دیگر نزدیکهای غروب بود که واقعاً خیلی شدید شده بود. یک بار هم تانک عراقی آمد سمت چپ ما آمد بالای خاکریز ما. یعنی درست از آن طرف تانکها آمدند و این تانکها یکی دوتایشان از خاکریز رد شدند و آمدند این طرف. که من داشتم از دور میدیدم، بعد یکی از بچهها که از نزدیک دیده بود خودش به من گفت که من خودم آنجا بودم و تانک آمد، او گفت حتی بعضی از بچههای ما مجروح و شهید بودند زیر تانک قرار گرفتند. منتهی بچهها اینها را عقب زدند.
یک جریان دیگر، این که همین بعدازظهر که دم غروب بود، مهمات تمام شده بود و دیگر چیزی نبود، من دفعهی سوم بود که داشتم همینطور سینهخیز به سمت مسئول گردان میآمدم، یک مرتبه همینطور که روی زمین بودم و سینهخیز، دوباره ترکش خوردم، که ترکش توی صورتم و گردنم خورد. که درست تا نزدیک نخاع رفت.
همان روز؟
بله همان روز، یعنی ما سه بار ظرف یکی دو ساعت ترکش خوردیم. بعد آنجا بود که یک امدادگر آمد و همینطور یک شلواری بست دور گردنم، بعد خودش هم همانجا شهید شد. زخمی بودم، کنار خاکریز افتاده بودم، یک لحظه من دیدم که، - اینها را که میگویم ساعتهای دقیقش یادم نیست – ولی از همین الآن شما بگیرید، از یکی دو ساعت قبل، تا غروب، همه این اتفاقات اصلی در همین یک نصفه روز افتاد. از ظهر تا غروب. واقعاً که هر لحظهاش همینطور... من دیگر زخمی شده بودم و روی زمین افتاده بودم و نمیتوانستم حرکت کنم فقط تماشاچی بودم. چیزهایی که دیدم اگر یکی از این دوربینها که شماها دستتان هست دستم بود واقعاً شهادت 50- 60 نفر را از نزدیک فیلمبرداری میکردم که همه ببینند. یعنی این طرف نگاه میکردی، یک ربع این طرف نگاه میکردی 5- 6 نفر جلوی تو میافتادند. باز این طرف نگاه میکردی چند نفر دیگر. اینطوری بود. یک وقت بود که عراقیها خیلی نزدیک شده بودند و من پایین خاکریز بودم دیدم بچههایی که این بالا هستند خیلی داد میزدند و یک مرتبه خیلی هیجان زده شدید شدند هی میگوید آمد، آمد. من فهمیدم که دارند اینجا هم بالا میآیند. یک لحظه، مسئول گردان ما که پهلویش شکافته بود و دو- سهتا چپی بسته بود ولی باز هم خون بیرون میزد، از زیر چپیهایش توی پهلویش. من هم زیر پایش روی زمین افتادم، یک مرتبه برگشت گفت که هرکس هرچه دارد بردارد، هرکس هرچه میتواند بردارد. من دوروبرم را نگاه کردم دیدم چیزی نیست. چون فشنگها هم تمام شده بود. بچهها توی خاک دنبال فشنگ و کلاش میگشتند. هیچی نبود. یعنی توی خاک میگشتند فشنگ کلاش پیدا کنند. بعد یک مرتبه به من گفت بلند شو تو هم بیا. گفتم من که نمیتوانم کار کنم، چیزی هم ندارم، گفت چرا همون چیه، همون را بردار. من نگاه کردم دیدم یک چیزی است مثل سرقوطی باز میکنند، گفتم این را بردارم؟ با این؟ گفت بله همان را بردار. این را که گفت فهمیدم خیلی وضع خراب است! و تقریباً 10 دقیقه بعد هم خودم صدای عراقیها را شنیدم که آن طرف داد میزنند، معلوم میشد که فاصلهشان با ما 100 متر هم نیست که کاملاً صداهایشان میآمد. با این که تا آن موقع خودم را وا داده بودم، صدای اینها را که شنیدم ترسیدم نمیدانم چطوری چهار دست و پا بالای خاکریز آمدم که ببینم قضیه چیست. که عراقیها را آنجا دیدم. من صحنهی شهادت بچهها را آنجا خیلی توی خیبر دیدم، که دقیقاً همینجا بود، پشت همین خاکریز، روبروی دجله بود.
چطوری عقب آمدید؟
عقب نیامدیم همانجا ماندیم. بالاخره هم نیامدیم، هرکس آنجا شهید شد ماند. از آن مهمتر این که بچهها بعضیها خسته شده بودند خوابشان گرفته بود یعنی اینقدر خسته بودند که شما فرض کن زیر آتش خمپاره، بغلیات داره پاره پاره میشود ولی تو بخوابی. ولی واقعاً بچهها میخوابیدند از بس که خسته بودند. شب که شد، گفتند که بروند عقب بچهها دم رُته که سوار قایق بشوند عقب بروند. منتهی گفتند همه با هم نیایند چون آن کاری که باید میشد شده بود بچهها هم مقاومتشان را کرده بودند، دیگر باید میرفتند و الا بقیه که مانده بودند دیگر اسیر میشدند. چنانکه یک عده هم همانجا اسیر شدند. من هم چند بار بیهوش شدم یعنی از حال میرفتم نمیفهمیدم چی شده، دو مرتبه به هوش میآمدم میدیدم بعضیها اینجا بودند نیستند، نمیدانم نیم ساعت یک ساعت، چند بار این اتفاق افتاد، دو سه بار. تا این که یک بار چشمهایم را باز کردم دیدم غروب است و هوا تاریک است که صدای عراقیها دیگر نمیآید. بعد از بچهها پرسیدم که چی شده؟ گفتند بچهها آنها را عقب زدند رفتند عقب، و صبح میآیند. ما باید همین امشب تا صبح، عقب برویم. پشت سر هم، نمیدانم 20 کیلومتر، چقدر بود که نمیدانم، من توی همین حال و هوا، دوباره از حال رفتم، خوابم گرفت یا از حال رفتم، چشمهایم را باز کردم دیدم فقط شهدا و مجروحین هستند و کسی نیست. فقط از دور صدای افراد میآید. و چون خیلی از من خون رفته بود و حالم هم خوش نبود، نمیفهمیدم اینها کی هستند و دارند چه میگویند؟ یک لحظه دیدم بعضی از بچهها آمدند و به لحن و لهجه مشهدی و خراسانی صحبت میکنند فهمیدم بچههای خودمان هستند، منتهی از کنار ما رد شدند و نفهمیدن ما زنده هستیم. چون داشت به بغلیاش میگفت ببین کی هنوز سر پا هست و میتوانیم او را به عقب ببریم؟ ببریم، چون شهدا را نمیشود برد. مثلاً توی سر و صورت، یک جایی که درد بگیرد که اگر طرف زنده هست بگوید آخ، بفهمند زنده است اگر هم شهید شده آخ نمیگوید. یعنی لحظه آخر اینطوری شده بود. اینها از کنار ما رد شدند من اصلاً نتوانستم یک صدا بزنم که من را هم ببرید! و رفتند. نمیدانم چه مدتی گذشت که من نفهمیدم، دیدم کسی پشت خاکریز نیست. من اصلاً رمق این که صدا بزنم و صدایم را بلند کنم و کسی صدایم را بشنود را نداشتم. باز نمیدانم چقدر گذشت دیدم لهجهی اصفهانی بالای سرم هست دارند صحبت میکنند بعد فهمیدم که به نظرم تیپ بچههای قمر بنیهاشم بودند. دیدم با لهجهی اصفهانی دارند صحبت میکنند بعد کنار سر من ایستاده بودند با فاصله نیم متر، همینطوری دارند حرف میزنند هی میگوید آر.پی.جی چکار شد، بچهها عقب رفتند، فلان و... نمیفهیمدم درست چه میگویند فقط یک لحظه دیدم یک پوتینی، شلواری کنار سرم هست، من دستم را همینطور گذاشتم این پاچه شلوارش را یک تکانی دادم که یعنی من زندهام اگر میخواهی عقب ببری ما هم هستیم. او بعد به بغلیاش به لهجهی اصفهانیاش گفت این زندهست، گفت خب بردار برویم. منتهی من آنقدر این ترکشها را خورده بودم و دردم شدید بود که نمیتوانستم، میگفتم فقط من را همینطوری بغل کنید مثل توی پنبه، اینطوری باید من را ببرید واقعاً نمیتوانم تکان بخورم. گفتند این ادا و اصولها را درنیاور اگر میتوانی خودت باید بلند شوی، من نمیتوانم تو را ببرم. باید دستت را روی شانهام بگذاری، یک دستت را روی شانهام بگذار، جدی هم میگفت، واقعاً هم نمیشد کاری کرد. اول هم که آمد یک توپ 6 بود چی بود، درست گذاشتند بالای سر ما به طرف عراقیها ما هم پشت سر اون، فقط یک بار به من گفت اخوی برو آن طرف! همین. بعد زد. که این صدای گوش ما را تا چقدر... چندتا زد. زیر بغل ما را گرفت باز 30- 40 متر آورد دوباره درگیر شدند رفتند آن طرف، ما همینطور با سینهخیز و هی از حال میرفتم غلت میزدم و اینها، یک وضع عجیبی بود تا بالاخره بچهها ما را دیدند و آن صد متر – دویست متر آخر ما را برداشتند آوردند که سوار قایق کنند، حالا قایق نیست، قایق کم است شهدا را برای چه عقب ببریم؟ گفتند پس فقط زخمیها عقب بروند مهمات بیاورند تا صبح همینطور قایقها بیایند و بروند تا بقیه سالمها را هم ببرند. ما را توی قایق گذاشتند.
باز آنجا یک حادثهی عجیبی هم که اتفاق افتاد 7- 8 تا زخمی کنار هم بودیم. یک نفر کنار من افتاد که این شهید بود من فهمیدم شهید است چون هم ما را کنار آن خواباندند که یک کم راه افتادم دستم به دستش خورد احساس کردم این شهید است. ولی اینها فکر کردند زخمی و بیهوش است. بقیه زخمی و بیهوش بودند. این قایق راه افتاد عوض این که این مسیر را آن طرفی برود به سمت عقبه ما، به سمت شتلی، نمیدانم چطوری انداخت که من یک لحظه دیدم درگیری پشت سر ماست، یعنی نمیدانم چطوری بود کجا رفت، یکی از بچهها که سالمتر بود توی قایق، یک مرتبه اسلحهاش گلنکدنش را کشید طرف این قایقران، چون میگفتند منافقین هم آمدند و بعضی از بچهها را بردند تحویل دادند، ظاهراً هم بودند. اسلحه را گرفت طرف قایقران به اون میگفت که اولین کلمهای که فقط توی آن «اَلـ» داشته باشد رگبار خشاب را روی تو خالی میکنم این را بدان، حالا ما قطعاً اسیر میشویم ولی تو را میزنم! این فکر میکرد این دارد ما را میبرد تحویل بدهد! آن بیچاره هم داد میزد میگفت من اینجا را بلد نیستم. راست هم میگفت بیچاره بلد نبود. باز اتفاقی که اینجا افتاد دیدیم از توی قایق دارد آب میآید، بعد معلوم شد ته قایق سوراخ است. حالا آب میآید، توی آن شهید و مجروح هم هستند، این طرف هم با کلاهش آبها را از توی قایق خالی میکند و میگوید هرکس سالم است از توی قایق آب بیرون بریزد! یک مصیبتی بود. باز آنجا هم من هی به حال میآمدم و از حال میرفتم، یک دو ساعتی گذشت تا دوباره به جای اولمان رسیدیم! یعنی رفته دور زده بود دوباره آمدیم. بعد جای اولمان که ما سوار قایق شدیم که رسیدیم دیدیم عراقیها آنجا را گرفتند. یعنی بچههایی که در ساحل مانده بودند اسیر شده بودند یا شهید شده بودند. چون بعضیهایشان از این پیتهای آب بود خالی میکردند و میبستند به شکمشان تنهایی با آن به آب میزدند که اسیر نشوند. یعنی پیت آب را خالی میکردند مثل جلیقهی نجات، اینطوری توی آب میزدند. آن وقت شبهای سرد زمستان و... ما رسیدیم آنجا، آمدیم، همین قایقران گفت آقا من اصلاً کاری ندارم میرویم همانجا که سوارتان کردم پیادهتان میکنم! با هرکسی میخواهید برگردید. آمد که به حساب ما را پیاده کند دیدیم از طرف ساحل دارد به طرف ما تیراندازی میشود. دوباره گاز را گرفت از آن طرف رفت، و ما را عقب آوردند.
حالا قضیه خندهدار هم که ما اینجا داشتیم اول که آمدیم ما نیروهای تازه نفس بودیم، نیروهای زخمی که شب قبل عمل عملیات کرده بودند اینها را آورده بودند داشتند میرفتند عقب، ما داشتیم میرفتیم جلو. آنها بیحال بودند ما سرحال. بعد ما به آنها رسیدیم میگفتیم برادر! فلان.. خدا قبول کند تقبلالله. بعد عین این قضیه برعکسش فردایش برای خود ما اتفاق افتاد. ما زخمی بودیم داشتند ما را عقب میبردند این نیروهای سالم آمدند، موج بعدی که به گردان آمده بودند میگفتند برادرها تقبلالله خسته نباشید.
بدر قضیهاش طولانی است، برویم یک جای دیگر بدر را بگیریم. بدر هم همینجا یک منطقه آن طرفتر، یعنی این همایون و القُرنه که شما میبینید آن طرفتر بروید، بدر آنجا میشود که آن را بعداً میگوییم. همین هور را فقط اجمالش را عرض کنم همین عملیات بدر، هور را ما با بَلَم که باز نمیدانیم دقیقاً کجا سوار شدیم آمدیم، 30 ساعت تقریباً ما توی بَلَم بودیم و توی هور پارو میزدیم تا به ساحل دشمن رسیدیم، آنجا لباسهای غواصی را پوشیدیم و به خط دشمن زدیم، دوباره همین منطقه که خیبر اینجا بودیم، بدر چند کیلومتر بالاترش در بدر به خط دشمن زدیم که باز آن ماجرایی دارد که انشاءالله بعداً میگویم.
اینها که ما به این سادگی گفتیم اینقدر بچهها مصیبتها کشیدند.
در این عملیات که شیمیایی نزدند؟ نه؟
چرا شیمیایی خیلی زدند.
همانجا شیمیایی شدید؟ یا این که...
خیلی از بچهها آنجا شیمیایی شدند. اینجا که نِی هست همه آب است. رودخانه است. همه آنهایی که نِی دارد، همه آب بود.
شما بیشتر این سرفههایی که میکنید بخاطر همان است، بله؟ سینهتان، بیشتر سرفههایتان بخاطر همان شیمیایی است؟ اثرات آن است؟
نمیدانم. ادا و اصول است!
آخر یک بار در بوسنی، در آن سخنرانی گفته بودید که ریهتان...
بله ریهام مشکل دارد.
گفته بودید ریهتان نصف است؟
خیر. نصف نیست، یک درصدی از ریه ناراحت است. الآن همه چیز برای شما خیلی خوب است.
منطقه عرب بود. الآن رملها کدام طرف است؟ (40:00:00)
رمل بالاتر است ما الآن سمت راست هستیم.
آنجا که ما بودیم خاکریز بود، پشت سر نی نبود.
اینجا؟
چه جنگهایی اینجا بود؟
ما عملیات چذابه را اینجا بودیم.
دیماه 60 بعد از آزادسازی بستان، عراق یک پاتکی زد که از سه طرف اینجا را محاصره کرد. از چذابه و نبئه و عرب. منتهی منطقه چذابه وعرب، همه رمل بود که آن سمت است. ته چذابه یک کانالی مثل این زده بودند که اگر این کانال را جلو برویم آب است که عراقیها از پشت کمین میزدند، از پشت، سنگرهای کمینشان بود. بچههای ما دوتا قایق چپه آنجا گذاشته بودند که اگر بروید آب است. در منطقه آب بروند در این سنگر و زمین کمین. در نیها هم که خب دید نداشت و خیلی خطرناک بود، یعنی ممکن بود عراقیها تا 20 متری بیایند و کسی اینها را نبیند. محلی هم نبود که بچههای ما کمین بگذارند. درگیری شدیدی بود. 13- 14 روز کاملاً محاصره بود. آن زمان گردان 21 امام رضا(ع) بود که بعد شد...
شما اینجا با حسینآقا یکجا بودید؟
نه.
آن همه حمایتها و تشویقهای اولیهای که داشتند، اینها چیزی نیست که بتواند آن ادعاهایی که داشته، که من سردار قادسیه میشوم و جمهوری اسلامی را متوقف میکنم و توی دهن انقلاب میزنم و... چرا بعد، چهار – پنج سال دیگر، باز حمایتش کردند؟
خب چرا نکنند؟ اگر نکنند چکار کنند؟ اگر ایران پیروز میشد که برای آنها به ضررشان میشد. آنها اول امید پیروزی داشتند بعد دیدند نمیشود نگران شکست خوردن بودند.
در هر صورت به اهدافشان که نمیتوانستند برسند؟
دوتا هدف. یک هدف اصلیشان از بین بردن انقلاب بود که نشد. هدف دوم این بود که انقلاب پیروز نشود و جلو نیاید. همین کاری که بالاخره شد.
همهی نگرانیشان بر این بود که انقلاب صادر نشود.
بله. نگران بودند که اگر این انقلاب یاید بنیاد اینها را میزند و همینطور هم شد. اینها در مرگ صدام، مرگ خودشان را دیدند. اینقدر عصبانی هستند.
عاقبت خودشان را بنحوی دیدند.
بله. گفتند صدام با آن یال و کوپالش بالاخره اینها این قدر گفتند مرگ بر صدام تا اعدامش کردند، ما چی دیگه؟ اینها از خودشان میترسند.
خب این برایشان تجربه نمیشود؟ یعنی واقعاً جنگ ایران را دیدند، جنگ کویت را دیدند، نفوذ آمریکا و عناصر استکبار را در منطقه دیدند و دیدند که هیچ کدام از اینها نمیتواند اینها را نگه دارد. به نحوی هم میشود سپر بلای همه آنها حکومت بعثی عراق بود. حالا بعدیاش کی باشد اینها همه صحبت است.
بله. راه دیگری ندارند جز این که بزنند.
یعنی این خفّت و این سلطهپذیری را میپذیرند که برایشان باشد و ادامه داشته باشد.
خب بالاخره آنها خودشان در عیش و نوش قدرت باشند برایشان کافی است. خفت سرشان نمیشود.
انتظاراتی میتوانیم داشته باشیم که یک مقدار مردم جوامعشان فعال بشوند، هشیار بشوند؟ عکسالعمل نشان بدهند.
الآن تا حدودی شدهاند. الآن خود همین ملت عرب، با ملت عرب 30 سال پیش خیلی فرق کرده است. نمیدانم شما این اواخر حج مشرف شدهاید؟
83 بوده.
من بعد از همین قضایا، دو- سه سال پیش حج رفتیم، در تاکسی در خیابانها خیلی با آنها صحبت کردم. راننده تاکسی، مردم، مغازهدار، فروشنده، خیلی تغییر کردند. یک مغازهداری در مسجدالحرام به خود من گفت، رفتم آبمیوه بخرم بخورم، (45:00:00) گفت از ایران هستی؟ گفتم بله. گفت آن سالی که حاجیان شما را اینجا کشتند من بودم. گفت شعارهایی که شماها آن موقع میدادید الآن همهی حاجیها میدهند. خب این حرف، خیلی حرف مهمی است.
راجع به بدر، اینجا صحبت میکنید؟
این منطقه، شبیه حداقل دوتا از مناطق عملیاتی که، یا سهتا عملیاتی است که ما شاهد بودیم. دوتا بدر و خیر، و یکی هم کربلای 4، وقتی که بچهها وارد آب میشدند که زدند و از خَیّن در شلمچه عبور کردند و بچههای لشکر ما که اخوی ما هم جزو آنها بود و شهید شد، به جزیرة بوآرین داخل اروند زدند. عملیات بدر، سال 63، خیبر در همان منطقهی هور عمل کردند و جزیرهی مجنون را گرفتند که من راجع به خیبر صحبت کردم که ما در شرق دجله، آن طرف جزایر عمل کردیم و یکی دوتا خاطره من از آنجا گفتم. سال بعد زمستان 63 از داخل هور دوباره بچههای ما سوار بَلم شدیم ما با بَلم بودیم. بعدازظهر بود، شاید ساعت 3- 4 بعدازظهر بود که چندصدتا بلم و قایق موتوری هم خاموش، با پارو کار میکردند. نیروها حرکت کردند و ستون لشکر ما، ما لشکر نصر بودیم، مجموعاً فکر کنم 30 ساعت یا بیشتر – در این حدود – ما در بلم بودیم. بخشیاش را مدام پارو میزدیم و چون زمستان بود، اگر این صحنه را الآن نگاه کنید، بطور اتفاقی هور آتش گرفته، همین دودی که میبینید در عملیات که شروع میشد و درگیری، کل منطقه همینطور بود با صدای بمباران و توپخانه، و هواپیماها و هلیکوپترهایی که بالای سر بودند و خیلی شدید کار میکردند. بعد سوار بلم که شدند، هر بلمی یک گونیای به بچهها داده بودند، توی هر بلمی سه – چهار نفر بودند، و یک گونی به بچهها داده بودند که وقتی هلیکوپترهای گشتی دشمن آمد بالای سر، بچهها باید سریع بالای نیها میرفتند و سریع نیها را روی بلم میشکستند و گونیها را روی خودشان میکشیدند، چون گونی همرنگ اینها بود، استتار میکردند تا از بالا هلیکوپترها نبینند. ما شب اول که ساعتهای شاید 12- 1 نیمه شب بود، شب اولی که درهور بودیم، بین راه که میرفتیم، خب قایقها و بلمها پشت سر هم میرفتند و خیلی هم سکوت را رعایت میکردند، یک مرتبه کمین خوردند. ستون ما، آن جلوتر، شاید 10- 20 تا جلوتر از ما کمین خورد، و نفهمیدم چند نفر آنجا شهید شدند. منتهی نیروهای کمین عراق فکر کرده بودند اینها یکی دوتا قایق گشتی هستند.
مثلاً شما برای شناسایی رفتید.
بله فکر کرده بود اینها چندتا قایق هستند برای شناسایی آمدند، بعد هم زد و اینها هم رفتند. باور نمیکرد که ستون لشکر پشت سر اوست و دارد میآید. ما هم نفهمیدیم که کل عملیات لو رفته یا این گشتیها و این چند نفر کمین خوردند؟ البته ما آنجا فکر کردیم عملیات لو رفت. بعد این که بعضیها قایق موتوری داشتند و قایق موتوریهایشان را روشن کردند برگشتند که بروند، ما هم که در بلم بودیم نمیدانستیم باید چکار کنیم. آنجا شهید چراغچی را دیدم که بالای بلمها داد میزد و ستون را مرتب میکرد، - خلاصه طولانی است بخواهم این قضایا را بگویم – خلاصه ما رسیدیم روبروی پد خندق عراق، باز اگر اشتباه نکنم ساعتهای 10 شب بعد بود که ما از چند سال قبل رسیده بودیم و بلمها را آرایش گرفته بودیم روی خط دشمن، ستونها، غواصها هر کدام یک ساعت بودند که تنظیم کنند و همه سر ساعت باید عمل کنند. که البته عملاً اینطوری نشد. ولی مهم این بود که این تلاشها صورت گرفت. من یادم میآید که آن شب اینقدر خوابم گرفته بود که عملیات شروع شد، یعنی ما داشتیم با بلمها بکوب میرفتیم طرف دشمن، چون باید میرفتیم نزدیک میرسیدیم، بعد ما میرفتیم توی آب و لباس غواصی را توی بلمها پوشیدیم، میرفتیم توی آب که بچههای گردان که توی بلمها هستند آنها باید میایستادند ما میرفتیم خط را میشکستیم.
درگیری اولیه با شما بود؟
بله ما باید از تلههای انفجاری و سیم خاردار و موانع عبور میکردیم، کمین را میزدیم، سنگرهای دشمن، تیربارچیهایش را خاموش میکردیم، که تیمهای غواص بودیم، بعد که آتش سبک شد، (50:00:00) بعد نیروهای گردان با قایق موتوری پشت سر ما، سریع میآمدند روی سده. – بچهها به سد میگفتند سده – حالا اینجا اتفاقات خیلی زیادی افتاد. چون سمت چپ ما، قبل از این که ما عملیات را شروع کنیم، عملیات یا شروع شد یا لو رفت، تیراندازی و تیربارها و ضدهواییها را خوابانده بودند کف آب.
افقی؟
بله، با دولول و چهارلول که هواپیما را میزدند اینها را روی کف آب، همینطور کفی میزدند که توی سروصورت بچهها نخورد و بیاید توی بلمها بخورد. آنجا هم، بعضیها که همینطور پارو میزدند شهید میشدند چون تجهیزاتشان سنگین بود میرفتند پایین ته آب، با این که آب، عمق زیادی نداشت ولی خب میرفتند ته آب. یادم میآید که آنقدر که خسته بودیم چون نزدیک به دو روز بود که نخوابیده بودیم چون نزدیک 30 ساعت بود که توی بلم بودیم نمیشد خوابید، یعنی کسی خوابش نمیبرد. قبلش هم 7- 8 ساعتی از صبح نخوابیده بودیم، دقیقاً من فکر میکنم که واقعاً یک روز و نصفی، نزدیک دو روز بود که نتوانستیم درست بخوابیم همین یک چرتهای مقطعی میزدیم. به حدی شد که وقتی ساعت 10 شب گفتند به خط بزنید، پاروها و بلمها از جاهای مختلف حرکت کردند، آتش در کف آب میزد، در هور، نزدیک خط دشمن، نیزارها تمام میشد و دیگر نی هم نبود که شما پشت آن باشید. دیگر تقریباً یک کیلومتر آب صاف بود. که آنجا را میزدند. یادم میآید که اینقدر خواب بر من مسلط شده بود که به خودم سیلی میزدم با مشت توی صورت خودم میزدم که از خواب بپرم ولی نمیشد. مقدار زیادیاش هم با چشم بسته میرفتم. زمستانم بود آب توی سروصورتم میریختم که بیدار شوم ولی باز هم بیدار نمیشدم! خلاصه من توی خواب رفتم بالای خط. یعنی همانطور که توی خواب بودم رفتم توی آب، یک چنین حالتی بود، همهی بچهها اینقدر خسته بودند. بعد که خط شکست که پشت سر، 30- 40 کیلومتر همه باتلاق بود مثل همینجا بود منتهی با آب، خاکریز هم در کار نبود، فقط یک جادهی خاکی سدهی عراق بود که ما همان خط را گرفتیم، عراقیها که آنجا بودند بچهها زدند که در چهارراه خندق هم با همین حسین خاطره داریم، که آنجا به حساب قرارگاه اینها محاصره شد، تا صبح درگیری بود. صبح، اولی که هوا روشن شد یک دفعه دیدیم صدتا، دویستتا عراقی یک مرتبه از توی سنگر بیرون دویدند به سمت عقب فرار کردند. این قدر ما دستپاچه شدیم که چکار کنیم، یادم میآید دنبال اینها دویدیم. با همین حسین و یکی دو نفر دنبال اینها دویدیم. یک وقت من دیدم دست خالی دارم دنبال اینها میدوم. نمیدانم این بود به من گفت یا یکی از بچهها بود، به من گفت آقا یک چیزی بردار، برگشتیم یک آر.پی.جی برداشتم، که اینها همینطور که میرفتند ما با آر.پی.جی زدیم توی ستون اینها چون نمیایستادند داشتند میرفتند. یک لحظهای هم بود که ما دنبال اینها دویدیم، چون از خاکریز اینها رد شدیم، آنها میرفتند ما هم دنبالشان. یک لحظه دیدیم که...
چند نفر بودید؟
ما 5 – 6 نفر بودیم. آخر آنها داشتند فرار میکردند ما هم همینطوری که جلو میرفتیم حواسمان نبود که حالا ما 5 – 6 نفر میخواهیم با اینها چکار کنیم؟ درست مثل این که، فاصله شما تا این ستون چقدر است؟ صدوخردهای، دویستتا اینها میدویدند ما هم دنبال اینها میدویدیم که به اصطلاح اسیرشان کنیم. بعد اینها رفتند. نمیدانم چقدر دنبال اینها رفتیم و چندتایشان را زدیم و افتادند، بعد یک مرتبه پیچیدند پشت یک خاکریزی، حالا آنها پشت خاکریز بودند ما توی دشت صاف! یک مرتبه دیدیم که تیربارها دارد به سمت ما میزند. حسین هم تیر توی پایش خورده بود، صورتش هم خونی بود نمیدانم به سرش خورده بود یا نه؟ برگشتیم پشت خاکریز و آنجا تقریباً یک روز یا دو روز – الآن دقیق یادم نیست – خاکریز نبود، بچههای ما یک بخشی از درگیریها را روی زمین خوابیده بودیم آفتاب داغ، خیلی آفتاب روزهایش گرم بود. و بچهها اینقدر خسته بودند که من یادم میآید بعضیها خواب بودند این تانکها، چون از صبح پاتکها شروع شد، از صبح پاتکهای این دشت پر از تانک بود، آتشهای سنگین و توپخانه شروع شد، هلیکوپترهایش بالا سر بودند که یکی از هلیکوپترهای اینها را بچههای ما پشت سر زدند یعنی با فاصله 200- 300 متر پشت سر ما، هلیکوپتر عراقی در هور توی آب افتاد. منتهی بچهها میخواستند بروند خلبانهای آن را بگیرند، نمیشد؛ چون هرکس از خاکریز فاصله میگرفت میخورد! و این دشت را، شما فرض کن همان خاکریزی را که بالایش رفتی پشتت که دشت صاف است برق میزد! یعنی واقعاً پر از تانک بود. اینها آماده شده بودند که پاتک اصلیشان را شروع کنند و بعد خستگی بچهها را من بگویم پاتک که شروع شد آتش سنگین میریختند، مثلاً یکی دو ساعت وجب وجب میزدند. بعد که احساس میکردند بچهها بریدند خسته شدند، یک مرتبه میدیدید 20تا، 30تا تانک با همدیگر شروع کردند یا نفربر خشایار، نیرو نفربرهایشان میآمدند جلو. (55:00:00) بعضی بچهها که این قدر خسته بودند پشت خاکریز، که داد میزدی آقا آمدند بلند شو، میگفت تانکها به 50 متری که رسیدند من را بیدار کن! یعنی اینقدر خسته بودند. خاکریز سمت راست ما را عراقیها گرفتند.
نیروهای عمل کننده به طرف جناح چپ و راستتان چه کسانی بودند؟ توی این لشکرها؟
من در اطلاعات عملیات لشکر خودمان بودیم که نیروی غواص بودیم. سمت راست چهارراه خندق، بچههای گردان عبدالله و یدالله بودند از بچههای لشکر خودمان بودند. سمت راستمان نمیدانم که بود، یعنی الآن یادم نیست. این طرف هم نمیدانم تیپ ولیعصر بود یا جای دیگر، یادم نیست.
پس فرماندهها و مسئولینی که در خط درگیر بودند اسامی اینها چه بود؟
فرمانده خود لشکر ما، شهید یونسی بود که آنجا شهید شد و جنازهاش هم نمیدانم کلاً نیامد یا بعدها آمد. چراغچی، آنجا زخمی شد و بیمارستان بردند، حالت اغماء و 40 روز بعدش شهید شد. و حاجی طاهری بود که گفتم. بعد هم در بدر شیمیایی زد، هم در خیبر زده بود، دوباره سال بعد در همانجا در بدر زد. اتفاق دیگری که الآن، خیلی چیزها من آنجا یادم هست. صحنه شهادت بچهها. چهارراه خندق، یک جوری شد سمت راست ما، بعد هم که نیروهای دشمن آمدند بالای خاکریز، یعنی بالای جاده شروع کردند به رقصیدن. یعنی اسلحه دستشان بود و میرقصیدند. و بچههای ما که بعضیهایشان مجروح افتاده بودند، شهدا و... باز ما خودمان دیدیم که به بچههای ما تیر خلاص میزدند، چون با فاصله 200 متری بود. مثلاً از اینجا تا آن ستون بعدی، ما دقیقاً اینجا بودیم، منتهی این قدر خسته بودیم و مهمات نبود، همانجا چندتا تیر به بچهها زدند، شهید ابراهیمی بود، 7- 8 تا از رفقای ما بودند که شهید شدند. چندتا تیر زدیم، دیدیم اصلاً نمیخورد. نمیدانم درست نشان کردن بلد نبودیم، یا آنقدر که خسته بودیم، دیگر کار به جایی رسیده بود که نشسته بودیم فقط نگاه میکردیم که اینها کی میآیند ما را میزنند یا اسیر میشویم! خاکریز سمت راست سقوط کرد. اینها آمدند این طرف. سمت چپ هم، بچههای ما یک عده شهید و مجروح شدند. چون پشت سر ما، کلاً آب و باتلاق بود، هیچی نبود، با سلاح و سبک، آنها هم با تانک و توپخانه و هواپیما و هلیکوپتر، واقعاً یک به ده! یک به صد! اینطوری بود.
یک خاطرهی دیگری که آنجا دارم این است که ما پشت چهارراه خندق، پشت خاکریز که پد خندق خوابیده بودیم، دیدیم که بچهها دارند از پشت تیر میخورند. دو نفر از بچهها کنار ما بودند افتادند با این که این طرف خاکریز بودند. نگاه کردیم دیدیم که تک تیراندازهای عراقی آمدند این طرف خاکریز، روی زمین خوابیدند آن وقت چهارراه هم، یک مقدار از خود خط جلوتر بود. مثلاً آمدند 300 متر- 400 متر، سمت راست ما، پشت سر و دیدیم دارند از پشت سر میزنند که دو نفر از بچهها را زدند. باز بچهها به آن سمت یک یورشی بردند و درگیر شدند و آنها هم باز رفتند. دو- سهتا از نفربرهایش چسبیدند به خاکریز ما، باز با فاصله چند صدمتری از سمت راست که جای ما نبود ولی چند صدمتر آن طرفتر میدیدیم که نارنجک میاندازند. بچههای ما از این طرف نارنجک میانداختند آنها از آن طرف نارنجک میانداختند. یعنی کاملاً جنگ تن به تن بود که باز بچهها آنها را عقب زدند.
موشکهای ضد تانک و 106 که پشت سرتان نبود؟
هیچی نبود. یک 106 برای ارتش بود آمد بعد از چند روز، روز دوم و روز چندم، یادم هست تا آمد بچهها اینقدر خوشحال شدند که کف زدند که دیگر ارتش اسلام آمد و موشکهای فوق سریمان آمد! یک توپ 106 بود. این هم رفت آن بالا، اصلاً نمیدانست که منطقه چقدر خطرناک است تا رفت آن بالا زدنش، که این دستش از مچ قطع شد.
یک قضیهی دیگری که یادم میآید چهارراه، تقریباً ساعتهای نزدیک ظهر بود که دشمن عقب افتاده بودند و تمام این سنگرهای بتنی که ما گرفته بودیم این قدر خودش بد زده بود توی ضد حملهها و پاتکها که بتنهای اینها ریخته بود، من هیچ وقت یادم نمیرود از تیرآهنهایش دود بلند میشد یعنی اصلاً سوخته بود.
یک خاطرهی دیگری که آنجا دارم این است که ما گوشهی خاکریز بودیم باید میآمدیم عقب، چون دشمن آمده بود. شهید ابراهیمی و ما، کنار هم نشسته بودیم و میگفتیم اینجا هیچ کس غیر از ما نیست، واقعاً پشت خاکریز آدم سالم، شاید 7، 8، 10 نفر بیشتر نبودند که ما مجبور بودیم گاهی بدویم. اینجا اگر خاکریز خالی بود همین بچهها، همین چند نفر میدویدند، اینجا آر.پی.جی میزدیم باز میرفتیم 200 متر آن طرفتر تیربار بود، یعنی احساس کند این چهارراه هنوز پر از نیروست. یکی از بچهها که آمد آر.پی.جی بزند، این هم تازه از عقب آمده بود نمیدانست اینجا فشار سنگین است. طوری بود که ما دیگر بالای خاکریز نمیرفتیم هدف بگیریم نگاه کنیم بعد آر.پی.جی شلیک کنیم، بعد نگاه کنیم ببینیم خورد؟ نخورد؟ این اداها را نمیشد درآورد. فقط سریع نگاه میکردیم ببینیم تقریباً کجاست (1:00:00) بعد میآمدیم پایین، دست را با آر.پی.جی میبردیم بالا میزدیم، اصلاً نمیشد نگاه کرد. فقط او بداند که پشت خاکریز آدم زنده هست. منتهی این بنده خدا آمد رفت، دیدم رفته آن بالا، به هوای جاهای دیگر، دیدم رفته آن بالا قشنگ هدف میگیرد، الله اکبر و میزند و بعد میایستد نگاه کند ببیند خورد یا نخورد؟ یعنی مثلاً 7- 8 ثانیه آن بالا میایستاد! البته میدانست که خطر دارد چون همه شهدا و مجروحین را میدید که زیاد افتادند ولی خیلی آدم محکمی بود. رفت بالا، یک لحظه دیدم که با فاصله یکی دو متری ما شاید بود، خاکریز روی ما خراب شد.
تانک زده بود؟
بله، با همین شهید عباس ابراهیمی، ما با همدیگر از زیر خاک بیرون آمدیم یعنی نفهمیدم چی شد. آمدیم بیرون دیدماین صورت عباس، پر از گوشت و خون است! فکر کردم خودش ترکش خورده، او هم نگاه کرد دید ما هم همینطور هستیم. هر کدام فکر میکردیم اون یکی... بعد دیدم این نه نالهای میکند نه چیزی، سر پا هم هست، بعد فهمیدیم این برادری که رفته آن بالا آن را بزند این متلاشی شده، دیدم نگاه کردم دیدم پایین خاکریز، از کمر به پایین فقط دوتا پا هست، که تا خورده روی هم، از کمر به بالا هم هیچی نیست، آر.پی.جیاش هم سوخته! یعنی متلاشی شده است که توپ مستقیم تانک خورد.
صحنهی دیگری که یادم میآید یک بچه جوانی بود که حدوداً 17- 18 سالش بود، مثل آن اخوی ما کوچک بود، داشت خاکریز چیز میکرد من نمیدانستم برای کدام گردان است فقط میدیدم کنار ما آمده، آنجا دیگر گردانهای مختلف هرکس سالم بود کنار هم دیگر، توی عمق عراق، بچهها کنار هم بودند. این وایستاده بود مدام گوله آر.پی.جی میداد من هم هی میزدم. بعد دیدم و بهش گفتم تو برگرد عقب، ما هم عقب میرویم اینجا نمیشود ماند، تو پاشو برو عقب. سه – چهار بار من به او گفتم پاشو برو، گفت نه، با هم میرویم. گفتم اگر زخمی بشوی من نمیتوانم تو را ببرم، و یک لحظه خمپاره آمد – چون آنجا مدام خمپاره میزدند - و برگشتم دیدم ایشان به حال سجده روی زمین افتاده، فکر میکنم بادگیر سبزی هم تنش بود، و از این پشت بادگیر سوراخ شده و از پشت او دود بیرون میآمد و ایشان شهید شد. آنجا من صحنهی شهادت شاید 40- 50 نفر از بچهها را دیدم که جلوی ما همینطوری یا زهرا و یا حسین میگفتند ولی مقاومت میکردند، چند بار هم گفتند بروند عقب، ولی عقب نرفتند آگاهانه ایستادند و شهید شدند جلوی ما. او میدید که این شهید شد، ده دقیقه بعد خودش میخورد. باز بقیه او را میدیدند باز ده دقیقه بعد خودش میخورد و... یک بار دیگر هم بلند شدیم با عباس آمدیم به سمت جاده، یک وقت عباس برگشت به من گفت حسن دیگر هیچ کس اینجا نیست، غیر از آدم سالم، غیر از ما هیچ کس اینجا نیست ما دو- سه نفر بودیم. اینها هم که آمدند این طرف، ماندن ما اینجا فقط اسارت است! بعد گفتیم چکار کنیم؟ گفت برویم توی جاده خندق، حداقل از چهارراه برویم عقب، توی جاده باشیم و بدانیم که آنجا بالاخره به بقیه بچهها میپیوندیم. بلند شدیم ما، غیر از ما دو نفر، به نظرم یکی دو نفر دیگر هم بودند همین چند نفری که میرفتیم باز یکی دو نفر دیگر افتادند! چون خمپاره مدام میخورد. آمدیم عقب، باز آنجا هم صحنههای شهادتها و مقاومتهای بچهها را زیاد دیدم، نمیتوانم الآن همه آنها را بگویم. بعد رسیدیم جاده خندق، من و عباس از هم جدا شدیم، شهید علیپرست از بچههای اطلاعات لشکر که الآن یادم نیست، یکی از بچههای واحد بود که آن هم شهید شد. او گفت کجا دارید میروید؟ گفتم در خط، در خاکریز هیچ کس نیست، عراقیها دارند از این طرف و از پشت تیر میزنند، گفت بزنند عیبی ندارد، به درک، میرویم جلو، اگر اینجا را از دست بدهیم کل منطقه، این بغل خاکریزها دیگر حفاظ ندارد و خیلی از بچهها گیر میافتند. من یادم میآید اینقدر خسته بودیم، دیگر ترس هم در من نبود، قبلش ترس بود. یادم میآید این پوتینها را درآورده بودم پابرهنه، شلوار نظامی با زیرپیراهنی! چون لباس غواصی هم داشتیم درآورده بودم، با زیرپیراهنی عین این که در پارک قدم میزنیم یک مرتبه اصلاً خدا یک آرامشی داد که انگار نه انگار اینجا یک چنین وضعی است. یعنی من پایم را گذاشتم کنار شهدا، از لای اینها اینطوری میرفتم، انگار دارم توی پارک راه میروم، دستم توی جیبم، همینطوری میرفتم. گفت برویم جلو همانجایی که بودیم. گفتم آقا آنجا که نمیشود رفت، گفت چرا میشود ما میرویم ببین میشود! ما دوباره شروع کردیم با ایشان رفتیم چند نفر دیگر هم بودند، رفتیم جلو، با این که من یقین داشتم عراقیها آنجا هستند چون آنجا بودند. رفتیم، مطمئن بودم که یا میزنند یا اسیر میشویم. ولی در عین حال جلو رفتیم، و عجیب بود که هرچه جلو میرفتیم هیچ کس را نمیدیدیم. (1:05:00) اصلاً نمیدانم عراقیها چرا خودشان عقب رفتند. نمیدانم از چه ترسیده بودند چون واقعاً دیگر هیچ چیز آنجا نبود. درست رفتیم همانجایی که آمده بودیم عقب! یعنی یکی دو کیلومتر آمدیم، دوباره درست رفتیم پشت همان خاکریز و یک ربع – 20 دقیقهای بودیم، دوباره درگیری با آتش سنگین شروع شد که من آنجا زخمی شدم، یعنی موج چنان من را بلند کرد کوبید به دیوار آن سنگر خراب شدهی عراقیها. سینهخیز، تقریباً یک ساعتی طول کشید تا عقب آمدیم و ما را سوار قایق کردند و عقب بردند. فداکاری بچهها خیلی زیاد بود.
کدام عملیات زخمی شدید؟
بدر.
هشتگهای موضوعی