حضرت علی (ع)
آزادی، قرائتها، خودی و غیرخودی
شب 21 ماه مبارک رمضان است و دیگر علىبنابىطالب(ع) رفت و بعضیها راحت شدند. خود على(ع) هم راحت شد. این «فُزْتُ وَ ربِالکعبه» که حضرت هنگام ضربت خوردن فرمود، یک معنىاش هم آن بود که دیگر تکلیف ما تمام شد. ایشان بارها پیش از این نیز گفته بود که از دست این مردم، خسته شدهام، سرانجام به جوار خدا رفتند و مىدانید که ایشان مخفیانه دفن شدند و تا سالهاى سال، کسى حتى از محل دفن و مَضْجَعِ شریف ایشان مطلع نبود، جز بعضى از خِصّیصینْ؛ اصحاب و شیعیان و اولادشان.
بعد از على(ع)، طرفداران ایشان دو دسته شدند: عدّهاى بریدند و از سر ترس یا طمع به تدریج تجدید نظر کردند و دیر یا زود دچار استحاله شدند و عدّهاى هم کسانى بودند که عقل استوارى داشتند و به ایمان خود مطمئن بودند و با هر بادى که به بادبانشان مىوزید، تغییر مسیر نمىدادند و از ترس مردم، به خدا پشت نمىکردند و بعد از على(ع)، در راه على(ع) استوار ماندند. اینان تربیتشده مکتب علىبنابىطالب(ع) بودند که از تصمیمگرفتن نترسیدند و در کشاکش سوداهاى اقتصادى و سیاسى، چرب و شیرین قدرت و ثروت، زیر زبانشان مزه نکرد و دست از راه على(ع) برنداشتند. اینها آدمهایى نبودند که ده - بیست سال بعد از على(ع)، همان حرفهایى را بزنند که دشمنان على(ع) قبلا مىزدند و کسانى نبودند که بعد از ده - بیست سال از على بگذرند و علیه گذشته خودشان تبلیغات کنند. حضرت امیر(ع) اواخر عمرشان خطاب به دو دسته، یکى اکثریتى که تابع جو مىشدند و یکى هم اقلیتى که خط و خطوط را درست مىشناختند، دو پیغام داشتند: ایشان اواخر عمر شریفشان درباره اغلب مردم کوفه فرمودند: من متأسفم که گرفتار شما هستم. شما گوش دارید و نمىشنوید، زبان دارید و لال هستید. فرمود: شما نه در برخوردهایتان، حریّت و صداقت دارید و نه در گرفتاریها و جنگها و مبارزه، قابل اعتماد هستید. گاهى ایشان مردم را به جهاد و جنگ، فرا مىخواند: «فَسَکَتُوا ملیّاً» یعنى همه خفقان مىگرفتند و سکوت مىکردند، هیچ جواب نمىدادند که مىآیند یا نمىآیند. و نمىآمدند. بهگونهاى که حضرت(ع) یک بار در یکى از سخنرانیها فرمودند که بالاخره در این جنگها، من یا ظالم هستم یا مظلوم، و در هر دو صورت شما باید در جبهه، حاضر باشید، یا با من و یا علیه من، باید بجنگید. چرا بىتفاوت نشستهاید؟ امام على(ع) پیش از شهادتشان، سپاهى صدهزار نفرى را براى نبرد نهایى با معاویه آماده مىکردند تا کار آنها را یکسره کنند. قبل از آغاز نبرد، ایشان به شهادت رسیدند ولى به امام حسن(ع) وصیت کردند که حتما این سپاه را سازماندهى کنید و کار معاویه را یکسره کنید والا او کار شما را یکسره خواهد کرد یعنى سرنوشت به نقطه تعیینکننده و نهایى رسیده است. مردم پس از شهادت ایشان، با امام حسن(ع) بیعت کردند ولى حکومت امام حسن(ع) بیش از شش ماه نپایید و در یک عملیات پیچیده براندازى سقوط کرد. معاویه کل سرزمینهاى اسلامى را گرفت و وقتى به کوفه نزدیک شد، امام حسن(ع)، مردم را به جهاد فراخواند، اما آنان سست بودند. امام(ع) سخنرانى مهمّى در مسجد دارند که امر، بین شرف و زندگى، دایرشده است! بیایید نبرد سرنوشت با معاویه را به سامان برسانیم، اما از بین جمعیت، سر و صدا بلند شد و شعار دادند: «البقیّه البقیّه» یعنى دیگر بس است. در این سالها، هرچه کشته و شهید دادیم، هرچه جنگیدیم و مصیبت دیدیم بس است، دیگر از جنگ و شهادت، خسته شدهایم. گفتند که حکومت شما بر حقّ است و ما مىدانیم که تو امام عادلى و درست مىگویى و آنها فاسدند، ولى ما حال جنگیدن نداریم. امام حسن(ع) از منبر پایین آمدند و فرمودند: تکلیف ما عوض شد و وقتى شما نمىخواهید، من با چه بجنگم؟ و بعضى از سران و افسران ایشان هم قبلا خیانت کردند. مسائلى پیچیده اتفاق افتاد که در نهایت، حکومت صالح دینى، براندازى شد. این وضع توده عوام بود. از آن طرف هم حضرت امیر(ع) یک پیام براى اقلیت داشت که عضو حزب باد و تابع فضا نبودند و خط و خطوط را درست مىشناختند. به این عدّه گفته بودند: بعد از این که من بروم، فاسدترین و جانىترین آدمها بر شما حکومت خواهند کرد. زمانى که معاویه آمد، به کل سرزمینهاى اسلامى بخشنامه حکومتى کردند که هرکس هرجا سخنرانى بکند - در عروسى و عزا - بعد از بسماللَّه الرّحمن الرّحیم، باید على را لعن کنند، و چیزى نزدیک به هشتاد نود سال در بخش مهمّى از سرزمینهاى اسلامى، همه منبرهاى حکومتى با لعن على(ع) شروع مىشد. یک چنین جوسازى وسیع و شدیدى علیه على(ع) و آل على(ع) و اهلبیت پیغمبر(ص) ایجاد شد. حضرت به این اصحاب خاصّ گفته بودند بعد از ما، این اتفاقات خواهد افتاد و چنین فضایى پیش مىآید ولى «لاتَسْتَوْحِشُوا فى طَریق الهُدى لِقِلَّةِ اَهْلِهِ» راه درست و راه حقّ، صعبالعبور است و جمعیتش کم است، ولى نکند شما بترسید و به خاطر کمبود همراهان، وحشت کنید، این راه را تا آخر بروید. خود حضرت امیر(ع) نقل مىکند که پیامبر(ص) روزى در حضور ما به درختى دستور دادند که: اگر به خدا و رسالت من ایمان دارى، با ریشههایت از خاک بیرون آى و جلوتر بیا. درخت به اذناللّه از خاک بیرون آمد و به سوى پیامبر(ص) رفت. تعبیر من این است که درختها هم از رسول اللَّه (ص) اطاعت مىکردند، اما امیرالمؤمنین(ع) را بعضى از سربازان و نیروهاى قدیمى خودش هم دیگر اطاعت نمىکردند. خود ایشان هم مىگویند زمستانها به شما مىگویم به جبهه بروید، مىگویید سرد است، تابستانها مىگویم، مىگویید گرم است. خوب، شما که از گرما و سرما مىترسید، از مرگ و شهادت نمىترسید؟ چنین فضایى حاکم بود. ایشان به همان خواص فرموده بودند که بعد از من، خط و خطوط، درهم خواهد شد، اما بدانید: «الضّلالَةُ لا تُوافِقُ الهُدى» مبادا سعى کنید حقّ و باطل را با هم جمع کنید و در صفبندیهاى عقیدتى، اهل تساهل و تسامح باشید. راه خدا را بشناسید و صریحا موضع بگیرید و با کسى معامله نکنید، ولو همه تبعید یا شهید شوید ولى تحمل کنید و بر سر این اصول، معامله نکنید.
à با اجازه شما حال چند سؤال در حوزه مباحث فرهنگى و اجتماعى روز طرح مىکنیم. رابطه دین و آزادى از نظر حضرت على(ع) چگونه توصیف مىشود؟ دین به مسئله آزادى اجتماعى چه نگاهى دارد؟ آیا دین با آزادى قابل جمع است و اصلاً آزادى را چگونه باید تعریف کرد؟
قبل از پاسخ به حضرتعالى براى اداى دین از خداوند براى همه عالمان، فقیهان، محدثان و بزرگانى که میراث پیامبر(ص) و امیرالمؤمنین(ع) و اهلبیت(علیهم السلام)، این روایات گرانقدر و راهگشا را در سختترین شرایط، حفظ و طبقهبندى کردند تا امروز در تاریکى این عالم، مشعلهاى نورانى را به دست ما برسانند، طلب رحمت مىکنم و همچنین براى امام عزیز و شهدا طلب علوّ درجه مىکنم که نظامى ساختند که در این نظام بتوان این مطالب را طرح کرد، ولو جنبه انتقادى دارد. برادران اهل سنّت نسبت به عرایضى که پیش از این مطرح شد، سؤال یا ابهام نداشته باشند عرض مىکنم آنچه راجع به خلیفه سوّم نقل شد، قضاوت شخصى نبود، نقل تاریخى بود و این نکات را محدثان و مورخان اهل سنّت نیز نقل کردهاند و بعضى روایات را از منابع اهل سنّت نقل کردم. خود اهل سنّت قبول دارند که روش خلیفه سوّم با روش خلیفه اوّل و دوّم – به خصوص در سالهاى آخر - قدرى متفاوت بوده است و در عین حال، قصد اهانت به کسى نداریم.
اما راجع به سؤال شما، روایتى از حضرت امیر(ع)، در باب آزادى نقل مىکنیم. ایشان در سالهاى آخر حکومتشان خطاب به مردم فرمود: «لَقَدْ اَحْسَنْتُ جِوارَکُمْ» من حقّ همسایگى و حقّ زندگى در کنار شما را خوب ادا کردم و به وظیفهام در برابر شما عمل کردم و همه تلاش خود را براى نجات شما به کار بستم. «اَعْتَقْتُکُمْ مِن رِبَقِ الذُّلِّ وَ حِلَقِ الضّیم» من شما را از بندگى و ذلت و خوارى و از توسرىخورى و ستمکشى و تحقیرشدگى، آزاد کردم، کارى کردم که در این جامعه دینى، انسانها تحقیر نشوند، مورد اهانت قرار نگیرند، ذلیل و مورد ستم نباشند. یعنى در واقع، من به عنوان حاکم، ضامن آزادى شرافتمندانه شما بودم، زیرا این نیز وظیفه حکومت دینى است.
در روایت دیگرى فرمود که فلسفه بعثت و نبوّت این است که خداوند، پیامبرش را برانگیخت تا مردم را از پیمان ولایت انسانها و اطاعت مردم، به سوى ولایت و اطاعت خدا نجات دهد و خلاص کند: «بَعَث اللَّه نَبیَّهُ لِیُخرِجَ النّاسَ من عُهودِ وِلایةِ العِبادَ وَطاعتهم الى ولایةَ اللَّه و طاعَتِه»: انبیا آمدند که بشر، اسیر، بنده و برده هیچکس و هیچ طبقهاى نباشد و جز از خدا فرمان نبرد. هیچ انسانى حقّ ندارد به انسان دیگرى، از طرف خود، امر و نهى کند. فرمود: «لاطاعَةَ لاَمیرٍ فى مَعصیةاللَّه» از هیچ حاکم و حکومتى اطاعت نکنید، اگر خلاف شرع و خلاف عدالت دستورى مىدهد، چنین حاکمى واجبالاطاعه نیست بلکه جایزالاطاعه هم نیست. اگر مسئولان، برخلاف دین خدا، امر و نهى مىکنند، اطاعتشان لازم نیست بلکه جایز نیست و این نص صریح روایت از پیامبراکرم(ص) و از حضرت امیر(ع) است. على(ع) خطاب به همه بشر فرمود: «قدجَعَلَکَ اللَّه حُرّا فَلاتَکُنْ عَبْدَ غَیرِک» خدا شما را آزاد آفرید، پس عبد و برده دیگران نباشید، آزاد باشید و کرامت خودتان را حفظ کنید. حسّاسیت اسلام و تشیّع در مورد آزادى، حریّت و کرامت انسانها فوقالعاده است. اما یک نکته هم عرض کنم که گاهى مغالطه و سوء برداشتهایى در این خصوص، صورت مىگیرد. آزادى، یک امر فراحقوقى و فراقانونى نیست، همان حقوق بشر است که در گفتمان دینى و غیردینى، جداگانه باید تعریف شود و هر جا که «حقوق» هست، «حدود» نیز هست. آزادى مطلق، عبارت از «حقوق» بدون «حدود» است و این علاوه بر آن که مفهوما متناقض است، مصداقا هم محال است. هیچکس هم در دنیا تا حال نتوانسته از آن، دفاع نظرى متقنى بکند. در عمل هم کسى نتوانسته به این تئورى وفادار بماند، چون عین هرجومرج و انهدام نظام اجتماعى است. البته در روزنامهها یا هنگام انتخابات ممکن است کسانى از آن حرف بزنند، والا در آکادمیها و حلقههاى علمى، هیچ کس از آزادى مطلق و از «حقوق بشر» بدون «حدود بشر» - نه در شرق و نه در غرب - حرف نزده است. منتها بعضى دوستان تعبیراتى دارند مثل این که ما باید هم جانب «دین» را داشته باشیم و هم جانب «آزادى» را، یعنى رعایت حال هر دو را باید داشته باشیم. این تعبیر البته ممکن است از سر حُسن نیّت باشد ولى دقیق نیست و عارى از دقّت علمى است. چرا؟ زیرا اگر گفتیم، که کارى کنیم تا هم «دین» و هم «آزادى» حفظ شود، بدان معنى است که خود «دین»، حاوى و ضامن «آزادى» نیست، بلکه آزادى را از بیرون، جداگانه باید به دین الصاق کرد و این نقض غرض خود دوستان است. چون اینان مىخواهند با حسننیّت، اثبات کنند که دین، ضدّآزادى نیست، اما وقتى تعبیر مىکنند که هم دین و هم آزادى را باید داشت، این تعبیر، اثبات نمىکند که دین، ضدّآزادى نیست، ولى اثبات مىکند که دین، دست کم، مغایر با آزادى و چیزى غیر از آزادى است، به این معنى که آزادى در خود دین، تضمین نمىشود بلکه از خارج باید به دین، ضمیمه شود و این، نقض غرض آقایان است. اگر گفتیم که هم «آزادى» داشته باشیم و هم «دین» را، یعنى آزادى و دین به نحو طبیعى و ذاتى، جدا از هم و رقیب یکدیگر هستند و ما مىخواهیم اینها را به هم گره بزنیم. رقیب هستند، ولى سعى کنیم آشتى بدهیم یا با روش مکانیکى نزدیکشان کنیم. اما در نگاه امیرالمؤمنین(ع)، اساساً آزادى، چه آزادى معنوى یعنى آزادگى و چه آزادیهاى اجتماعى و سیاسى و حقوق بشر، جز در خود دین و ضمن کتاب و سنّت، قابل احراز و دستیابى نیست. آزادى در تعبیر حضرت امیر(ع)، امرى دینى است نه امر غیردینى که به دین، سنجاق شود. از سوى دیگر، «آزادى بدون پسوند» یعنى خود کلمه آزادى، نیز اصولاً معناى علمى ندارد و نمىتوان در مورد آن با این ابهام، بحث علمى کرد.
هیچ تعریف علمى و آکادمیک و دقیقى از «آزادى بدون پسوند» وجود ندارد چه در شرق و چه در غرب، چه قدیم، چه جدید. همهجا آزادى در ضمن مکاتب حقوقى، مطرح مىشود. آزادى در ذیل تعریفى که از حقوق بشر دارید، طرح مىشود. هر مکتبى، تعریفى از انسان داده و به همان نسبت، تعریفى از حقوق و حدود انسان و آزادیهاى او داده است. بنابراین همه مکاتب، چه دینى و چه الحادى، آزادى را تقسیم به «مشروع و غیرمشروع» کردهاند، مسئله این است که کدام مکتب، چه آزادیهایى را مشروع و چه آزادیهایى را نامشروع مىداند؟ اختلاف بین مثلا اسلام و لیبرالیزم و سایر مکاتب در این نیست که «آزادى، آرى یا نه؟»، بلکه اختلاف در این است که کدام آزادیها آرى؟ و کدام آزادیها نه؟ آنجا گاهى اشتراک نظر دارند، گاهى اختلاف نظر دارند. پس به این دلیل، آزادى، خارج از دین، خارج از حقوق و حدود دینى، معنى ندارد بلکه باید در داخل دین معنا شود. البته در جامعه دینى چنین است، والا براى جامعه لائیک، «آزادى»، و حقوق بشر حتما امر غیردینى و برون دینى است. البته آنجا هم آزادى، امر فراقانونى نیست و باید در قانون، تعریفش کنند و آنجا هم بشر داراى «حقوق» و «حدود» است، آنجا نیز آزادى، هم حدود و هم پسوند دارد، منتها حدود آن مادى است نه انسانى.
اما در منطق امیرالمؤمنین(ع)، حدود آزادى، الهى و انسانى است. بنابراین در منطق حضرت امیر(ع) اگر کسى پرسید که آزادى با دین، قابل جمع است یا نه؟ و آیا شعار «هم آزادى و هم دین»، شعار درستى است؟ باید پاسخ داد که اگر مراد، آزادیهایى است که در ذیل مکاتب غیردینى چون لیبرالیزم تعریف شدهاند این سؤال، غلط است، زیرا مبناى اسلام، بر عبودیت است - و نه بر اباحهگرى و لاابالىگرى - حال آن که آزادى لیبرالیزم، مبتنى بر لاابالىگرى و نفى عبودیّت الهى است. اگر بگویند که مراد، آزادیهاى دینى و مشروع است، باز هم سؤال غلط است، زیرا در واقع، پرسیدهاند که آیا دین با آزادیهاى دینى، قابل جمع است؟ معلوم است که قابل جمع است، زیرا این آزادیها ذاتا جزء حقوق دینى و خود دین هستند. بنابراین در هر دو صورت، طرح این مسئله که چه کنیم تا هم آزادى باشد و هم دین، فکر مىکنم عارى از دقّت علمى است، مگر این که با تسامح گفته شده باشد، همچون بحثهاى روزمرّه تبلیغاتى و روزنامهها و... .
à مسئله دیگرى که در بورس مباحث فرهنگى - سیاسى جامعه ما هم گاهى مطرح مىشود، این است که آیا مىشود از دین قرائتهاى مختلف داشت؟ مسئله تأویل قرآن و تفسیر به راى که در زمان حضرت على(ع) هم مطرح بوده است، هم از لحاظ فکرى - سیاسى و هم از لحاظ اجتماعى. مثل سوءاستفاده یا سوءتعبیرهاى خوارج یا تفسیر به رایهاى معاویه در ارتباط با حضرت على(ع)، چه پاسخى داشته است؟
بحث تأویل دین یا تأویل قرآن، بحث بسیار مهمّى از همان صدر اسلام تاکنون بوده است و هم در حوزه کلام و تفسیر و هم در حوزه مسائل سیاسى، منشأ آثار مهمّى بوده و هنوز هم هست. پیامبراکرم(ص) این مسئله را از قبل پیشبینى کردند و در یکى از جنگهاى صدر اسلام به حضرت امیرعلیهالسلام فرمودند این جنگهایى که ما اکنون درگیر آن هستیم، نبرد «تنزیل» است؛ نبردى براى اصل تثبیت اسلام و قرآن، نبرد با کفار و مشرکان، و جنگى رو در رو و واضح میان حقّ و باطل. اما وقتى خواهد رسید که من نیستم، در دوران تو نبرد «تأویل» صورت خواهد گرفت و تو با بعضى دوستان کنونى که اینک همرزم تو هستند، در آن دوران بر سر تأویل قرآن و تفسیر دین، درگیر خواهى شد. مسئله تأویل و تنزیل مخصوص صدر اسلام نیست، بلکه همیشه چنین است که وقتى نهضتى پیروز و تثبیت شود، مرحله تنزیلش پایان مىیابد و سپس دوره تحریفش آغاز مىشود و کسانى که دیگر نمىتوانند آشکارا با آن نبرد کنند، شروع به تأویل و تحریف آن پدیده مىکنند. با این توجیه که برداشت ما از مسئله چنان است و قرائتها مختلف است و تأویل یا تفسیرهاى دیگرى هم مىتوان کرد، به شکل پیچیدهاى با آن حقیقت، در مىافتند. البته ما یک بار و براى همه موارد نمىتوانیم بگوییم تأویل، جایز نیست یا هست. بسته به مورد، حوزههایى است که در آنها اجتهاد و اختلاف نظر، جایز است آن هم مشروط به آن که استدلال قاطع عقلى یا نقلى داشته باشد، نه بدون وجه. آنجا البته امکان اختلاف راى و قرائتهاى متعدد وجود دارد و همه هم محترمند، البته نه این که همه درستند، بلکه همه محترم و مأجورند، مشروط به آن که استدلال قاطع عقلى یا نقلى، آن را حمایت کند و برخلاف مبانى و محکمات دین نباشد، نه این که کسانى بگویند ما قرائت جدید داریم، اما تحت تأثیر مکاتب انحرافى، آیات قرآن را با اهداف لیبرالیستى یا مارکسیستى، تأویل و قرائت کنند و آن را «قرائت نو از دین» بنامند. چنانچه از دهه 40 و 50 و اوایل انقلاب، این تحریف دین با گرایش مارکسیستى مىشد و قرآن را به گونهاى قرائت و تفسیر مىکردند که با مارکسیسم، مناسب بیفتد و یا کسانى، تحت تأثیر دکترین لیبرالى به قرآن نزدیک شوند و آیات و روایات را با لیبرالیزم محک بزنند و تفسیر به راى یا اصلى - فرعى کنند و برخى از مفاهیم مذهب را کنار بگذارند، چون بر خلاف لیبرالیزم است و بقیه را هم تأویل و تفسیر به راى کنند تا با لیبرالیزم، موافق بیفتد. مثل آن بنده خدا که روى تختى خواباندند تا اگر پاى او کوتاه بود، بکشند و اگر بلند بود ارّه کنند. بعضى جریانات خواستند با دین اینگونه برخورد کنند، تأویل و قرائتهاى نو و نواندیشى به این معنا ما نداریم.
اما به معناى اجتهاد و نوگرایى در راستاى نصوص، البته نواندیشى داریم، در متشابهات و ظنّیات دینى و عقلى، نوبت به اختلاف نظر و تکثّر قرائات، اجتهاد و اختلافنظر مىرسد و جایز و بلکه به یک معنى، واجب و حتما محترم است. اما تحت عنوان نواندیشى، نمىتوان علیه یک نصّ شرعى یا یک قطع عقلى، تفسیر به راى کرد. بخشى از دین، منعطف و قابل اجتهاد است و باید با روش درست در آن، اجتهاد صورت گیرد اما دین را نمىشود با هر مکتبى تطبیق داد و قابل جمع دانست و نامش را نواندیشى گذاشت. قرائت جدید از دین، نباید به معناى تحریف دین باشد. دین، بالاخره مرزهاى سلبى هم دارد. در این مورد روایتى بخوانم. حضرت امیر(ع) فرمود: مبادا قرآن را به راى خود تفسیر کنى و هرگونه بخواهى، قرآن را معنا کنى مگر از علماى حقیقى بشنوى «حتى تَفَقَّهُوا عَنِ العلماءِ». معناى قرآن را باید از آنانکه اهل علم و دانا هستند، بشنوى و بفهمى. همچنین در روایات ملاحم، ایشان درباره اتفاقاتى در آخرالزمان که ظاهرا راجع به حضرت حج»ت(عج) است مىفرماید: ایشان وقتى مىآیند: «یَعطفُ الرأى على القرآن اذْ عطفواالقرآنَ علىالرأى» یعنى در شرایطى که بسیارى، قرآن را بر اساس راى خود معنا مىکنند و از قرآن آویزان مىشوند تا معتقدات یا منافع خود را توجیه کنند، ایشان مىآیند و قضیه را معکوس و اصلاح مىکنند، به همه مىگویند آرایتان را با قرآن تطبیق بدهید، نه قرآن و دین را با آراى خودتان. در روایتى دیگر حضرت فرمود: قرآن مکتوب، صامت است و «لایَنْطِقُ بِلِسان» زبان ندارد، اما «لابُدَّ له من ترجمان» یعنى حتما مفسّر مىخواهد و مفسرش هم فقط مردان الهى هستند. سپس فرمود: «نَحنُ اَحقُّ النّاس به» ما اهلبیت معصومین(ع) باید قرآن را تفسیر کنیم. پس در مواردى هم که اختلاف نظر است، هر تفسیرى نمىتوان کرد.
à نظر حضرت(ع) در مورد ارتباط دین با عقل و با امور دنیوى
چیست؟
ظاهراً در این چند جلسه تقریباً همه روایاتى که مطرح شد، جواب همین پرسش بوده است. اوّلا توجه کنیم که به علت برخى واردات ترجمهاى از غرب در مباحث آکادمیک دینشناسى در حوزه جامعهشناسى دین، روانشناسى دین، فلسفه دین و... ، عدّهاى وقتى از دین سخن مىگویند، دین را اوّلا در ردیف جادو و توتم و اساطیر و از این قبیل بررسى مىکنند و وقتى از دین بحث مىکنند تقریبا همه این پیشانگاریها را مسلم مىگیرند. کسانى هم تحت عنوان کلام جدید و قرائتهاى غربى از دین، کلام مسیحى نیمقرن اخیر را ترجمه مىکنند و مىخواهند با اسلام و تشیّع همان کارى را بکنند که با مسیحیت و بودیزم و... شده است. در این تفکر که از غرب، سرازیر شده، دین امرى کاملاً غیرعقلانى است، فقط یک احساس و یک حادثه درونى است، چیزى مثل «رواندرمانى» یا داروى آرامبخش که مردم، مشکلات زندگى را با بعضى توجیهات و توهمات مذهبى و اساطیرى، تحمل کنند یا حداکثر دین را در حوزه «فراروانشناختى» مثل تلهپاتى و... مىشمارند و اصلا آنگونه که دین در نهجالبلاغه، معنى شده در متون جامعهشناسى دین، روانشناسى دین و فلسفه دین مطرح نشده است. عدّهاى مىخواهند با مفاد قرآن و نهجالبلاغه همان بکنند که دیگران با سایر ادیان کردند اما اینجا هم خودشان دچار مشکل مىشوند و هم جامعه را دچار مشکل مىکنند. همچنین در مباحثى که راجع به دین در غرب مىشود، دین اصلا به امور حکومت، زندگى، اجتماعیات، حقوق و تکالیف مردم کارى ندارد و واقعا جدا از سیاست و حکومت و حیات مدنى و اجتماعى است، حوزه دین جدا از حوزه عقل و جدا از حوزه علم است. پس دین اوّلا فردى است و ثانیا یک احساس است که نه به «عقل»، کارى دارد و نه به «عدل» و نه به امور استدلالى و نه به امور اجتماعى و نه به علوم تجربى.
اما در اسلام، «عقل» و «عدل» از ارکان دین به شمار مىآیند، یعنى بدون عقل نمىتوان به دین رسید و بدون دین هم حقّ «عقل» به درستى ادا نمىشود. در فرهنگ اسلام و تشیّع، بدون اجراى عدل و عدالت، ما جامعه دینى نداریم و تنها نامش دینى است و از طرفى، بدون اجراى دین هم عدالت اجرا نمىشود. روایتى است که ایشان در باب فلسفه دین و فلسفه نبوت مىفرماید: «بَعَثَ فیهِم رُسُله لیثیروالَهُمْ دَفائن العقول». خداوند، انبیا را یکى از پى دیگرى فرستاد براى چه؟ سه فلسفه در اینجا مطرح شده است: یکى براى آن که عقل مردم را بیدار و فعال کنند. یعنى انبیا آمدهاند تا گنجینههاى عقلانى بشر را استخراج و فعال کنند. کسانى که مىگویند دین، غیرعقلانى یا ضدعقل است، مخالف با تعریف امیرالمؤمنین(ع) از فلسفه دین مىاندیشند، چون در منطق اسلام، انبیا آمدند تا عقلها را بیدار کنند. آنها براى تعطیل عقل نیامدند، صرفا براى اینکه چند مسئله خارج از حوزه عقل را طرح کنند نیز نیامدند، بلکه تمام عقاید دینى، مستقیم یا با واسطه، به نوعى با عقل، اثبات مىشود و عقلانى است. بعضى محتویاتش هم البته فوق عقل و فراعقل است، ولى آن هم مبانى و ریشههاى عقلانى دارد که قابل استدلال عقلانىاند. در این روایت، حضرت در واقع مىگویند انبیا و ادیان، حقّ حیات به گردن «عقل» دارند. از یک طرف، روایاتى مىگویند که انبیا، «عقل بیرونى»اند و عقل، «پیامبر درونى» است که از پیامبراکرم(ص) نقل شده است، یعنى انبیا و عقل، هر دو یک کار مىکنند و یک پروژه را پیش مىبرند و اصلا عقل در فرهنگ تشیّع، یکى از منابع چهارگانه دین است. تشیّع، در کنار «قرآن و سنّت»، از «عقل»، بحث مىکند. از آن طرف هم روایاتى داریم که پیامبر(ص) فرمود: «لادینَ لِمَنْ لا عَقْل لَهُ» یعنى بدانید کسى که عقل درستى ندارد، دین درستى هم ندارد. این بسیار جالب است که پیامبر(ص) از کسانى که نفى عقل و عقلانیت شود، نفى دیانت هم مىکنند و مىگویند که اصولاً جایىکه عقل نیست، دین هم نمىتواند باشد. عدّهاى نزد پیامبر(ص) کسى را توصیف کردند که فلانى خیلى آدم خوبى است، اهل تهجّد و دعاست و مقدّس است.
پیامبر(ص) وقتى خوب حرفها را شنیدند، فرمودند: «کَیْفَ عَقْلهُ»؟ عقلش چهطور است؟ گفتند عقلش البته یک مقدار مثلا از استاندارد ممکن پایینتر است، ولى آدم مقدّسى است. پیامبر(ص) دوباره فرمودند: «کَیفَ عَقْلُهُ»؟ عقلش چهطور است؟ یعنى این آدم به درد نمىخورد. البته در همان حدّى که عبادت مىکند، مأجور است ولى این آدم، آدمى نیست که انبیا مىخواهند بسازند چون انبیا، به دنبال بیدارکردن عقل و عقلانیت در انسانها نیز هستند. در فرهنگ تشیّع، «عقل» در برابر «دین» نیست، این تضاد «عقل و دین» یا تضاد «علم و دین»، هیچیک متعلق به فرهنگ اسلام و تشیّع نیست، اینها همه از غرب آمده و متعلق به فرهنگ مسیحى بوده است. والا در تاریخ تمدن اسلامى مىبینید که اصولاً عقل و علم، علوم تجربى و مفاهیم عقلى، همه در زیر سایه اسلام و تحتالحمایه اسلام رشد کردند و اسلام، استارت علوم جدید و تمدن جدید را زده است. چهقدر تشویق به علم در دین ماست؟ دوّمین فلسفه نبوت در همان روایت حضرت امیر(ع) این است که انبیا آمدند تا: «یُرُوهُمْ الْآیاتِ المُقدّرَه من سَقف مرفوع و...»: این به بحث «علوم تجربى» مربوط است، یعنى انبیا آمدند تا به بشر بیاموزند که چگونه آیات طبیعى را رؤیت کند که همین مطالعات علمى و تجربى را شامل مىشود. با استناد به چنین روایاتى و به تاریخ علم و تمدّن، اصولاً باید گفت استارت علوم تجربى هم از ناحیه انبیا بوده است.
بخش سوّم این روایت به عنوان فلسفه دین، این است که مىفرماید: خدا انبیا را فرستاد براى «معایش تحییهم» یعنى آمدند که راههاى زندگى و معیشت دنیا را هم به مردم بیاموزند. حکومت و اقتصاد هم به دین، مربوط است و هرگز از دین، جدا نیست. پس «عقلانیت»، «علم» و «زندگى دنیوى»، همگى در فلسفه دین لحاظ شده است. روایت دیگرى هم که بسیار قابل توجه مردم و نخبگان و مسئولان حکومتى باید باشد آن است که حضرت امیر(ع) فرمودند: «اِذا بُنِىَ الْمُلک عَلى قواعِدِ الْعَدل» وقتى که سازمان دولت بر پایههاى عدالت بنا شود و «دُعِىَ بِدَعائمِ العقل» و براساس خردگرایى و عقلانیت، مهندسى شود یعنى اگر حکومتى بتواند با مسئله «عدالت» و مسئله «عقلانیت» بدرستى کنار بیاید، خداوند آن نظام و طرفدارانش را تقویت مىکند و دشمنانش را خاذل و تضعیف مىکند.
à نگاه حضرت على(ع) به مسئله قانون و قانونگرایى چگونه است؟ مسئله تبعیض در قانون و نیز مسئله فراقانونى بودن یا مصونیت قانونى؟ آیا حضرت در این خصوص هم نکاتى فرمودهاند؟
بله، سؤال بسیار مهمّى است. در اسلام و تشیّع، مطلقا چیزى به عنوان «فراقانونى» به این معنا که کسانى یا نهادها و افرادى باشند که هر کار دلشان بخواهد بکنند و تابع هیچ ضابطه و قاعده و قانونى نباشند، نداریم و هیچیک از فقهاى ما چنین چیزى نگفتهاند. امام(رض) هم مطلقا به چنین معنایى معتقد نبودند. البته توضیح خواهم داد که یک معنا از «فراقانونى» هست که بکلى تفسیر دیگرى دارد و به نظر بنده، در مورد آن هم تعبیر فراقانونى نباید کرد. منتها گاهى چون این تعبیر شده است من توضیح خواهم داد.
در خصوص «تبعیض در قانون»، روایتى از حضرت امیر(ع) را نقل مىکنم که خطاب به خلیفه دوّم است که گاهى به ایشان رجوع و مشورت مىکرد، کمک مىخواست و حضرت هم کمک مىکردند و به ابوبکر و عمر مشورت مىدادند، به عثمان هم انتقاد مىکردند و هم مشورت مىدادند. حضرت امیر(ع) به خلیفه دوّم فرمودند که سه روش را اگر در حکومت خود پیش بگیرى، بس است:
نخست- «اِقامَةُ الحُدود عَلىالقَریبِ و البَعیدِ» یعنى قانون خدا را نسبت به دور و نزدیک، به یک اندازه و بدون تبعیض، اجرا کن و دو مورد دیگر هم یکى تقسیم عادلانه اموال است و دیگرى حکمکردن به قرآن در خوشى و عصبانیت. پس اسلام به شدت با مسئله تبعیض در اجراى قانون، مخالف است. قبلا هم عرض کردم که حضرت امیر(ع) به کارگزار خائن فرمودند که این خیانت که به بیتالمال کردى بهخدا سوگند اگر حسن و حسین نیز مىکردند، آنها را هم با شمشیر مىزدم. یا موردى که نقل مىکنند یکى از دختران ایشان، امکلثوم، یکبار از سر غفلت که البته خطا و تخلف قانونى هم نکرده بود، گردنبندى را از ابن ابىرافع، مسئول بیتالمال، براى سهروز عاریه گرفته بود و ضامن هم شده بود که سالم برگرداند و این غیرقانونى نبود، اما به محض آن که حضرت(ع) خبردار مىشوند، برخورد مىکنند. امکلثوم گمان مىکرد کار اشتباهى نکرده است و توضیح داد که من فکر کردم کار درستى است. حضرت(ع) فرمودند: چون نمىدانستى بر تو مىبخشم، والا اگر این کار آگاهانه صورت گرفته بود، نخستین زنى که در حکومت من دستش قطع مىشد تو بودى و بعد خطاب به دختر خود فرمودند که آیا همه زنان و دختران شهر، چنین گردنبندى مىتوانند ببندند؟ گفت: نه. فرمودند پس تو هم که دختر خلیفه هستى، چنین حقّى ندارى.
از این موارد زیاد است و در جامعه اسلامى نباید قانون را در مورد ضعیفان اجرا کرد و در مورد قدرتمندان و ثروتمندان، تساهل و تسامح به خرج داد. وقتى پیامبر(ص) حکومت تشکیل دادند دختر رئیس یکى از قبایل بسیار مهمّ که حضورش در جبهه اسلام بسیار استراتژیک بود، سرقتى مرتکب شده بود. حال باید حدّ الهى جارى مىشد و دستش را قطع مىکردند. ده - بیست شرایط قطع دست را داشت. اما «لابى»ها و گروههاى فشار به اطرافیان پیامبر(ص) و خود ایشان مىگفتند که اگر با این دختر برخورد شود، ممکن است این قبیله و همپیمانانشان عصبانى شوند و از اسلام، خارج و مرتدّ بشوند و حتى با ما درگیر شوند. هر چه کردند، پیامبر(ص) فرمود: محال است. از پیامبر(ص) نقل شده که فرمود «امّتها و تمدنهاى پیشین، زایل و منهدم شدند براى آن که قانون را در مورد ضعفا اجرا مىکردند و در مورد، قدرتمندها و ثروتمندها اجرا نمىکردند.»
وقتى در جامعهاى، آفتابهدزد را مجازات کنند ولى از کنار دزدیهاى کلان بگذرند یا سر و ته آن را به هم بیاورند، به نصّ امیرالمؤمنین(ع)، به نصّ پیامبراکرم(ص)، این جامعه، هنوز جامعه دینى نیست و در خطر انهدام و سقوط است و پایهها و ارکان آن جامعه، متزلزل است. پس «فوق قانون» به این معنا که کسانى در جامعه اسلامى یا حکومت، هر کارى که بخواهند بکنند مطلقا نداریم حتى در رأس حکومت، خود پیامبراکرم(ص)، بیش از همه مردم، تابع قانون اسلام بود و ولىّ امر هم بیش از همه مردم در مسائل شخصى، تابع قانون الهى باید باشد. اما اینجا مسئله دیگرى هست که گاهى خلط مىشود، و آن اختیارات حکومتى است که بحث «ولایت مطلقه فقیه» امام راحل هم در این رابطه طرح شد. «ولایت مطلقه»، تنها یک شباهت لفظى با «حکومت مطلقه فردى» در علوم سیاسى دارد که آنجا حکومت مطلقه در برابر حکومت مشروطه است اما این «ولایت مطلقه» که امام گفتند به معنى «حکومت مطلقه فردى» در برابر مشروطه نیست چون خود امام فرمودند که ولایت مطلقه فقیه، حکومت مشروطه اسلامى است. «ولایت مطلقه» یعنى این که حکومت در شرایط خاصّ و بحرانى که بنبستى پیش مىآید و قانونهاى عادى نمىتوانند مشکل را حل کنند یا مسئله مهمتر و مصلحت مهمتر اجتماعى پیش مىآید، موقتا آن ماده قانون را بهخاطر قانون اهم یا مصلحت اهم و مهمتر اجتماعى به تأخیر بیندازند و این قبل از آن که یک مسئله شرعى باشد، مسئلهاى عقلى است و در همه حکومتهاى عالم به این معنا، ولایت مطلقه، جارى است، یعنى اختیارات فراقانونى براى شرایط بحرانى را قبول دارند. حتى جانلاک که پدر «جامعه مدنى» در لیبرالیزم کلاسیک است، تصریح مىکند که حکومتهاى مشروع در شرایط خاصّى باید به «قانون نانوشته» عمل کنند که عبارت از مصالح اجتماعى و موقتى است. مثالى بزنم که ولایت مطلقه روشنتر شود و منظور ما از «فراقانونى» به معناى درست آن آشکار گردد. ولىّ فقیه، فراقانون به معناى اوّل نیست، اما به معنایى که اکنون گفتم، هست. مثالى مىزنم: گاهى که سرچهارراه، گره ترافیک، کور مىشود شما مىبینید که در این شرایط خاصّ، موقتا با آن که چراغ، قرمز است، افسر راهنمایى اجازه عبور مىدهد و در طرف دیگر که چراغ، سبز است، فرمان توقف مىدهد. یعنى علىالظاهر «فراقانونى» عمل مىکند و موقتا قانون را تعطیل کرده است، چرا؟ بهخاطر مصلحت مهمترى. چون گره این ترافیک با اجراى قانون عادى، حل نمىشود و باید خود او وارد عمل شود. آن «فراقانونى» که اسلام، قبول دارد و همه مکاتب در همه حکومتهاى دنیا هم قبول دارند، این معناست و امرى عقلایى است. منتها این تعطیل قانون عادى، اوّلا موقتى است نه دائمى، و ثانیا بهخاطر منافع شخصى نیست، بلکه از سر مصالح اجتماعى است. در انقلاب ما هم ولایت مطلقه به این معنا بهخاطر مصلحت جامعه چندبار در زمان امام و زمان کنونى، اعمال شد. همه، از باب رعایت مصالح اجتماعى بوده است. یکى همین انتخابات مجلس ششم در تهران بود. اختیارات فراقانونى در ولایت مطلقه به این معنا، براى مهارکردن مشکلات جامعه و رعایت مصالح اجتماعى است که در شرایط خاصّ، موقتا قانونى بهخاطر مصلحت مهمتر اجرا نشود والا فراقانونى بودن به این معنا که اشخاص یا نهادهایى باشند که در حکومت، هر تصمیمى دلشان بخواهد بگیرند، چنین چیزى در حکومت اسلامى و فرهنگ تشیّع نیست و این حکومت برخلاف شرع و حکومت طاغوت و جور مىشود. این اختیارات فراقانونى هم در واقع، قانونى است و در قانون اسلام و قانون عقل و قانون اساسى، تصریح شده است.
à تفسیر حضرت امیر(ع) و نگاه دینى ایشان را درخصوص این که تکلیف مقدم بر حقّ است یا حقّ مقدم بر تکلیف، هم تحلیل بفرمایید.
نحوه ورود مباحثى چون «تقدّم حقّ بر تکلیف» به بورس مباحث سیاسى، یکى از مغالطههاى سیاسى و روزنامهاى بود که متأسفانه در مملکت رایج شد. اصولاً حقّ و تکلیف، نه از نظر مفهومى، بدون یکدیگر معنا دارند و نه از نظر مصداق در خارج، بدون یکدیگر قابل تحقّق هستند. چون حقّ شما به گردن من، همان تکلیف من در برابر شما خواهد بود و به عکس. اینها دو روى یک سکهاند و معنى ندارد که حقّ باشد و تکلیف نباشد یا تکلیف باشد و حقّ نباشد. رواج این مغالطهها ناشى از دو افراط بوده است و از صدر اسلام هم این دو بیمارى بودهاند: یکى از ناحیه کسانى که نسبت به تکالیف شرعى، حساس هستند، اما در مورد حقوق شرعى انسانها و حقوق مردم کمتر حساسند، یعنى گمان مىکنند که حقوق مردم، امرى غیر دینى است و مقدس نیست. از آن طرف هم یک جریان ماتریالیستى و مادى داریم که بویژه از غرب، وارد شده و همان اومانیزم الحادى است که براى بشر، فقط «حقوق» قایل است و وظیفه و تکلیف الهى، قایل نیست. یعنى همین که از مسئولیت انسان در برابر خدا و مسئولیت الهى او در برابر دیگران و مسئولیت اخلاقى بحثى به میان بیاید، مىگویند تجاوز به حقوق بشر شده و اصولاً «تکلیف» را «ضدّ حقوق»، تلقى مىکنند، حال آن که «تکلیف»، ضامن «حقوق» است و کسانى که با تکلیف، مبارزه مىکنند، در واقع با گوهر انسانیت انسان مبارزه مىکنند؛ همان گوهرى که آیه کریمه «الجِبال فَاَبَیْنَ ان یحملنها» به آن اشاره دارد: کوهها ابا کردند و نپذیرفتند، ولیکن انسان پذیرفت. این، همان گوهر تکلیف است، والا «حقوق» را که حیوانات هم دارند و باید هم داشته باشند. در اسلام، گیاهان و حیوانات هم حقوق دارند. حقوق بشر در دین ما امر بسیار مقدسى است، به همان دلیل که تکالیف، مقدّساند یعنى حقوق و تکالیف، هر دو از طرف خدا آمده و فقهاى ما نسبت به حقّالناس، بسیار حسّاسند و حقوق مردم را محترم و شرعا مقدّس مىدانند، نه فقط حقوق بشر، بلکه حقوق حیوانات هم مهمّ است. من روایتى از حضرت امیر(ع) بخوانم: ایشان مأمور فرستاد که برود زکات بگیرد. فرمود: این مال زکات را که مىآورى شترها را بین راه مراقبت کن. توجه بفرمایید که راجع به حقوق شترها چه مىگوید؟ مىفرماید: وقتى شترها را مىآورى مبادا بین ماده شتر با فرزند شیرخوار او جدایى بیفتد، مواظب باش که بچه و مادر از هم جدا نشوند، مادر را آنقدر ندوشید که شیرى براى فرزندش نماند. توجه کنید که ولىّ امر مسلمین راجع به چه چیزهایى دقیق است؟ این که بچه شترى که در دست حکومت است، نکند بین راه گرسنگى بکشد و اسلام براى حقوق او هم نگران است. نه فقط حقوق انسانها و حقوق حیوانات، حتى حقوق گیاهان هم در اسلام، مهمّ است. از پیامبر(ص) نقل شده است که اگر نهالى در دست توست و مىخواهى بکارى، اما ناگهان مىبینى علایم قیامت آشکار شد، نهال را مینداز، بلکه بکار. حقّ آن نهال این است که کاشته شود. نگو اینک که قیامت است، کاشتن این نهال چه فایده دارد؟
پس اولیاى دین نسبت به حقوق مردم بسیار حسّاساند. ما البته حسّاس نیستیم. براى ما همانطور که تکالیف، مهم نیست، حقوق هم مهم نیست. ملاحظه کنید ایشان مىگویند شترها را که مىآورى زیاد ندوان و خستهشان نکن، بین شترها با عدالت رفتار کن، شترهاى خسته را استراحت بده، اگر به آبگیرى رسیدى، شترها را ندوان و آرام ببر، بگذار سیراب شوند، آنها را از زمینهاى سرسبز بیاور، نه جادههاى خشک تا بین راه گرسنگى نکشند، ساعاتى به شترها راحت باش بده و موقعى که آب مىآشامند یا مىچرند، مهلتشان بده و فشار نیاور. این دین و حکومت دینى را که به فکر شترهاى بین راهش نیز هست، آیا مىشود متهم کرد که حقوق بشر براى آن مهم نیست و محترم نبوده است؟ حضرت امیر(ع) فرمود: «جَعَلَ اللَّه سُبحانَه حُقوقَ عِبادِه مُقَدمةًلحقوقِه». خداوند، حقوق مردم را مقدمه حقوق خودش (حقُّاللَّه) قرار داد. «فَمَنْ قامَ بِحقوق عبادِاللَّه» پس کسىکه به حقوق مردم احترام بگذارد، مىتواند به حقوق خدا و حقوق الهى هم قیام بکند، یعنى کسى که براى حقوق مردم، احترام قایل نیست، بدانید که نمىتواند بنده درستى براى خدا باشد و کسى که حقُّالنّاس را درست ادا نکند، حقُّاللَّه را هم به نیکى ادا نمىکند. یا در عهدنامه مالکاشتر ایشان به مسئولان حکومتى مىفرماید: اگر مسئولان حکومتى در حکومت اسلامى به مردم، ستم کنند، قوم و خویش بازى کنند، محاربند. این روایت راجع به تبارگرایى و آقازادهبازى است. فرمود: اینها ظلم به مردم است و کسى که به مردم ستم کند، علاوه بر مردم، خدا خود، دشمن اوست. «کانَاللَّهُ خصْمَه دون عباده» حضرت امیر(ع) دو جا در عهدنامه مالکاشتر، تعبیر محارب را به کار بردند یعنى کسى که با خدا اعلان جنگ بدهد و هر دو هم در مورد مسئولانى است که در حکومت اسلامى به حقوق مردم تجاوز و باندبازى کنند. فرمودند: «کانَ حرباً للّه». یعنى کسى که به مردم در حکومت اسلامى، ستم کند، محارب است و به خدا اعلان جنگ داده است. یکجا ایشان فرمودند که «حقّ»، موقع سخنرانىکردن و توصیفکردن، خیلى وسیع است و راجع به آن خیلى مىشود حرف زد، اما موقع عمل، بسیار تنگ مىشود و عمل به آن دشوار است. فرمودند: لا یجرى لِاَحد الاّ جَرى علیه، هیچ کس حقوقى ندارد الا این که حقوقى علیه اوست یعنى تکلیف هم دارد و هیچکس نیست که تکلیف داشته باشد الا این که حقوق هم دارد. پس همه، حقّ و تکلیف دارند و هیچ کس نیست که در جامعه و حکومت اسلامى، تنها حقوق و اختیارات داشته، ولى مسئولیت و تکلیف نداشته باشد یا کسانى باشند که تکلیف داشته و حقوقى نداشته باشند. نه، حضرت امیر(ع) صریح مىگویند که همه، هر دو را داریم. یکجا مىفرمایند: مردم، شما حقوقى بر گردن من دارید که همان تکلیف من در برابر شماست: یکى این که من خیر شما را بخواهم و به شما خدمت کنم، دوّم این که من اموال عمومى و سرمایههاى ملى را بین شما و براى خود شما خرج کنم، سوّم شما را آموزش بدهم. چون حکومت، مسئول رشد سطح فکر و بینش مردم و ارتقاى علم و فرهنگ جامعه هم هست «تَعلیمُکُم کیلا تَجهَلوا» و چهارم «تَادیبُکم کیما تعمَلوا» یعنى شما را تربیت عملى و تأدیب کنم. پس یکى از حقوق مردم آن است که حاکم، تربیتشان کند. تأدیب و ادب، اشاره به مسئله فرهنگ و اخلاق عمومى است. دولت نمىتواند در مسائل فرهنگى، بىتفاوت باشد. حضرت امیر(ع) فرمودند: مردم، بدانید که خدا براى همه شما حقوق یکسان قرار داده است «اللَّهُ جَعَلَکُمْ فى الحَقِّ سوآء» همه، حقوق مساوى دارید. این را بدانید تا سرتان کلاه نگذارند. «اَسْوَدکُم و اَحمرکم» سیاه، سرخ و هرکه هستید حقوق مساوى دارید و خداوند رابطه بین حاکم و شما را مثل رابطه پدر و فرزند، خواسته است یا چون رابطه برادر با برادر و خواهرش؛ رابطهاى گرم و انسانى. بعد فرمود «اعلموا اِنَّ حَقَّکُمْ علىّ انصافُکم و التّعدیل بینکم» حقّ شما بر گردن حاکمیّت و مسئولان حکومتى، اجراى عدالت است. یعنى حاکمان، موظفند و تکلیف دارند که نسبت به شما انصاف را رعایت و عدالت را اجرا کنند، این حقّ شماست. حضرت به مردم، آگاهى مىدهند که حقّوقتان را بشناسید و مطالبه کنید و نگذارید کلاهتان را در جامعه اسلامى بردارند. متأسفانه راجع به همین روایت، در مقالهاى از این آقایان روشنفکران خواندم که گفته بود: اینها مىگویند که حاکمان، والدند و مردم، ولدند و این پدرسالارى و پاتریمونیالیزم و اقتدارگرایى است و خلاصه این که ما رابطه حاکم با مردم را از نوع رابطه پدر و فرزند نمىپذیریم، بلکه باید رابطه «شهروند و دولت» باشد. اینان حواسشان نیست که رابطه «پدر و فرزندى» که حضرت امیر(ع) مىگویند، به مراتب بالاتر از رابطه «شهروند و دولت» است. رابطه «دولتمرد و شهروند»، رابطه خشک قانونى و رابطه تحکم است، اما رابطه برادرى و پدر و فرزندى در حکومت، بالاتر از قانون است، یعنى علاوه بر قانون، یک رابطه انسانى و عاطفى است. مىگوید مثل پدرى که نگران فرزندش است، حاکمان و مسئولان باید با همان حرارت و صداقت، نگران مردم باشند. فرض کنید که مسئولان حکومت، همه چنین باشند که براى مردم، نگران باشند، چنانچه براى فرزند خودشان نگرانند. حضرت امیر(ع) یک جا مىگویند: من شب را چگونه آرام بخوابم در حالىکه احتمال مىدهم در گوشهاى از سرزمین اسلامى، امشب یک خانواده، گرسنه بخوابد؟ رابطه فرزند و پدرى ربطى به پاتریمونیالیزم ندارد. نباید تنها رابطه خشک قانونى باشد. ایشان به مسئولان حکومتى مىگویند: «اَشْعِر قلبَکَ الرّحمة»، به دلتان حالى کنید و بفهمانید که با مردم باید براساس رحمت، محبّت و لطف، حکومت کنید و مدار حکومت اسلامى، این است و فقط با قانون و آمریّت نمىتوان جامعه را اداره کرد. فورمالیته هم نباید باشد که ظاهرا لبخند بزنند ولى باطنا تکبّر داشته باشند. بلکه باید احساس درد مشترک با مردم کنند و این احساس را وارد قلبشان کنند. از پیامبر(ص) نقل شده که ایشان روزى خطاب به مردم محروم، فرمودند: «مَعَکُمُ المَحیا و مَعَکُمُ المَمات»: زندگى در کنار شما، مرگ در کنار شما.
این رابطه حاکم اسلامى با مردم است؛ زندگى و مرگ در کنار تودههاى محروم باشد. فرمود زندگى با شما، مرگ با شما. اساس حکومت، احساس درد انسانى و برادرى دینى است. حضرت در عهدنامه مالکاشتر به مسئولان حکومتى مىگویند که نسبت به مردم مثل گرگ درندهاى نباشید که خوردن و پارهکردن مردم و سوءاستفاده از موقعیت را غنیمت بدانید چون مردم دو گروه هستند: یا برادر دینى شما هستند، متدیّن و انقلابى هستند و یا اگر همفکر شما نیستند «نظیرٌ لک فى الخلق»: انسانند و زیر سایه حکومت شما زندگى مىکنند و حقوقشان محترم است. این سوء تفاهم در مورد کلمه «رعیّت» هم پیش آمده است. مىبینم گاهى مىنویسند که اسلام سنّتى، رابطه حاکم با مردم را رابطه ارباب و رعیّت مىداند. اینان نمىدانند که «رعیّت» در کلام عرب و لسان روایت بدان معنى نیست که در زبان فارسى است و آن را کلمه توهینآمیزى مثل نوکر و در مقابل ارباب مىدانند. چنین نیست، چون در لغت عرب، «رعیت» از ریشه «رعایت» مىآید. رعیت یعنى کسانى که باید حقوق و حرمتشان رعایت شود. حاکم را «راعى» مىنامیم، یعنى کسى که باید مردم را رعایت کند. پس رعیت، کلمه توهینآمیزى نیست، همچنین معنى کلمه «ولایت» و بسیارى از کلمات دیگر، هیچیک این نیست که همه مسئولیت تنها به حاکمان، منتقل مىشود و مردم هیچ مسئولیتى ندارند و مردم صحنه مشارکت سیاسى را ترک کنند. و لذا در همان ابتداى خلافت، حضرت امیر(ع) در نخستین سخنرانى خود خطاب به مردم فرمود: «یا ایّها الناس اعینونى على انفسکم»، مردم، به من کمک کنید، در مورد خودتان به من کمک کنید، آنجا که باید اطاعت کنید، قانون را رعایت کنید. ایشان، مردم را به مشارکت فراخواند و این یعنى که من بدون شما نمىتوانم حکومت اسلامى و جامعه دینى بسازم، شما باید به من کمک کنید. حضرت فرمود: «یا ایّهاالنّاس» نه «یا ایّهاالمؤمنون»، یعنى از همه مردم و همه کسانىکه در جامعه دینى زندگى مىکنند، کمک خواست. از طرفى هم پیامبر(ص) خطاب به همه مردم مىگویند: «کُلُّکُم راع و کُلُّکُم مسئولٌ عن رعیته» یعنى چنین نیست که تنها حاکمان، مسئولند و به مردم بگویند شما دنبال کار خودتان بروید و ما حکومت مىکنیم. نه، همه مردم در این قضیه باید حاضر باشند و نظارت و کمک کنند.
à رابطه حاکم با مردم باید رابطهاى انسانى و برادرانه و نسبت پدر و فرزندى باشد، اما در ابعاد اجتماعى، با مسئله خشونت هم روبهروییم. حضرت امیر(ع) در این رابطه چه نظرى داشتند؟
بحث خشونت هم از بحثهایى است که به علل سیاسى و غیرمعرفتى، مورد سوءتفاهم و القائات بدى قرار گرفت. اگر مراد از خشونت، خشونتهاى حیوانى و صدمهزدن به جان و مال و آبروى مردم باشد، این مصداق ظلم و بَغْى و محاربه با خداست، اما اگر مراد از بحث خشونت، زیر سؤال بردن احکام دین است، نکته دیگرى است. چنان که متاسفانه بعضى روزنامهها در این سالها نوشتند که امام حسین(ع) اگر در کربلا شهید شد، قربانى خشونت جدّش شد، چون پیغمبر در بدر، خشونت کرد و با مشرکان درافتاد و آنها را کشت، آنان هم از اولاد پیامبر(ص)، در کربلا انتقام گرفتند. یکى از همین روزنامهها، قصاص را حکم خشن و قرون وسطایى خواند. اگر مراد از خشونت ستیزى، این است، توطئه علیه دین خواهد بود، چون مگر چه کسى را قصاص مىکنند؟ کسى را که علیه انسان بىگناهى، خشونت مرتکب شده، قصاص مىکنند. قصاص، نوعى اعمال خشونت است، اما خشونتى است که براى محدودکردن خشونتهاى ظالمانه و مهارکردن خشونت، اعمال مىشود. بحث جهاد و مراتب شدید نهى از منکر، خشونت حیوانى نیستند، بلکه قاطعیت در راه اجراى عدالت و مصلحت مردمند. این خشونت نیست. آرى، امیرالمؤمنین(ع)، علیه کسانىکه به حقوق مردم تجاوز مىکردند، خشونت نشان مىداد. مثل همان مورد اهواز که قبلا عرض کردم، ایشان علیه کسانى که به حریم خدا اهانت مىکردند، البته بعد از موعظه، خشونت مىورزید و تعبیر «خشن» راجع به خود حضرت امیر(ع) هم بهکار رفته است. پیامبر(ص) ایشان را یک بار به یمن فرستادند و موقع حج در سفر بازگشت بودند که حضرت، کاروان را به کسى سپردند و از کاروان جدا شدند تا سریع تر خود را به پیغمبر(ص) برسانند، تا در حج با پیامبر(ص) همراه باشند، بعد به دلیلى لازم شد که ایشان برگردند و دوباره همراه کاروان شوند. حضرت برگشتند و دیدند که نیروهایشان بخشى از پارچههاى یمنى را که متعلق به بیتالمال بوده، بین خود تقسیم کردهاند تا براى لباس احرام استفاده کنند. حضرت پرسیدند: با اجازه چه کسى این کار را کردید؟ این اموال باید ابتدا به ولیامر و پیغمبر برسد و سپس توزیع شود.
سپس دستور داد هرکه هرچه را برداشته، دوباره برگرداند. بعضى ناراحت شدند و نزد پیغمبر، شکایت حضرت امیر(ع) را کردند که ایشان با ما رفتار تندى داشتند و بهخاطر چند تکه پارچه، با ما برخورد کردند.
پیامبر(ص) در دفاع از حضرت امیر(ع) فرمود: «على، خَشِنٌ فى ذات اللَّه». على(ع) در راه خدا و براى اجراى عدالت، خشن است، و این یک ارزش است. اما اگر مراد از خشونت، خشونتهاى حیوانى و ظلم به مردم باشد، ابدا اسلامى نیست، و غرب، خود مظهر خشونت در تاریخ است. در این صد سال اخیر، خشونتى که از طرف غرب در دنیا اعمال شده، در کل تاریخ بشر، بىسابقه بوده است. این سلاحهاى شیمیایى، بمبهاى میکروبى و هستهاى و دو سه جنگ بینالمللى و... هرگز این همه کشتار در تاریخ نشده بود که این متمدنها به راه انداختند. روایت زیبایى از حضرت امیر(ع) راجع به امام زمان(عج) رسیده که فرمود: وقتى حضرت حجّت(عج) مىآیند و قیام آخرالزمان را شروع مىکنند، عهدنامهاى دارند که میثاق بین ایشان و اصحابشان یعنى 313 نفرى است که در واقع، افسران نهضت جهانى اسلام و مدیران حکومت جهانى عدالت هستند. آنها به اصطلاح گِلوبالیزِیْشِنْ مهدوى را در برابر گِلوبالیزِیْشِنِ سرمایهدارى غرب مدیریت مىکنند که جهانىشدن به سبک امام مهدى(عج) است نه به سبک سرمایهدارى غرب. در روایت است که از این 313 نفر، 50 نفر زن هستند که انقلاب جهانى و حکومت جهانى را با کمک آنها تشکیل مىدهند و همه این بلوکهاى قدرت جهانى را سرنگون مىکنند. این یک ملحمه کبرى است، انقلابى بسیار بزرگ و خونین است، خشونت بزرگى است که همه انبیا هم وعده آن را دادند که در آخرالزمان، عدالت جهانى، در مواردى باید با خشونت شدید و خونریزى اجرا شود چون کسانى که با مدارا و نصیحت، اصلاح نمىشوند، امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) با شمشیر و خشونت، آنان را علاج خواهد کرد. ولى در عین حال، همین انقلابى که یک بعد خشونتآمیز وسیع هم از جهاتى در برابر ظالمان خواهد داشت، معذلک حضرت امیر(ع) مىگویند جزء عهدنامه امام زمان(عج) با اصحاب اصلى و آن 313 نفر در ابتداى قیام این است که خشونت بیجا نورزند و از آنها پیمان مىگیرد. در آن روایت آمده است: قائم ما از اصحابش پیمان مىگیرد که در این انقلاب جهانى و حکومت جهانى، به کسى دشنام ندهند، حریمى را هتک نکنند، به خانهاى بىاجازه هجوم نبرند، کسى را به ناحقّ نزنند.
باید توجه داشت که یک واعظ منزوى در گوشهاى و براى عدّهاى پاى منبر موعظه نمىکند، بلکه رهبر بزرگترین انقلاب تاریخ و یک جنبش خونین جهانى است که مىآید تا نظام اقتصادى و سیاسى بینالملل را به هم بریزد، اوست که با اعضاى اصلى این انقلاب جهانى چنین سخن مىگوید و مىگوید که خونى از دماغى به ناحقّ نباید بریزد و در این انقلاب، یک فحش نباید بدهند، به خانه کسى بىاجازه نباید حمله کنند و فرمود: بعد از پیروزى این نهضت، مسئولان حکومت امام زمان(عج) براى خود نباید چیزى بیندوزند. این هم در همان عهدنامه است: براى خود، طلا و نقره گنج نکنند، سرمایه اندوزى خصوصى و رانتخوارى نکنند، غذاى عمومى مردم را انبار نکنند، مال یتیم و انسان بىپناه را نخورند، لباس خز و حریر نپوشند، کمربند زرّین نبندند و صورت بر خاک بگذارند و در راه خدا جهاد کنند و اهل عبادت باشند.
اما بخش دوّم این عهدنامه جالبتر است. حضرت امیر(ع) مىگویند که متقابلا مهدى(عج) ما هم تعهداتى مىکند: «یَشْتَرِطُ على نفسِه لهم» یعنى خود مهدى(عج) هم متعهد مىشود: «یمشى حیثُ یمشون» همان گونه رفت و آمد کند و از همان راهى برود که دیگران مىروند، راه و روش اختصاصى نمىخواهد، «یلبس کما یلبسون» همان لباسى را مىپوشد که دیگران مىپوشند که در حدّ طبقه پایین مردم است و سوار بر همان مرکبى مىشود که آنان مىشوند «یرضى بالقلیل» در زندگى خصوصى خود، حضرت حجّت(عج) به اندک، بسنده خواهد کرد و جامعه بشرى را در شرق و غرب از عدالت خواهد آکند. همه این تعابیر در روایت آمده است.
à بحث دیگرى که به همین سبک، مطرح شده، بحث «خودى و غیرخودى» است. حضرت على(ع) در این خصوص چه مىفرمایند؟
اگر مراد از دغدغه «خودى و غیرخودى»، این است که آیا نیروهاى یک انقلاب، حقّ دارند با مخالفان اصول و مبانى آن نهضت، ائتلاف کنند و با آنها در یک جبهه قرار بگیرند و علیه مبانى انقلاب، کارى کنند، حتما مرز «خودى» و «غیرخودى» بسیار مرز روشن و قاطعى است. یعنى نباید با غیرخودى و کسانى که مخالف با جبهه حقّ هستند و ضدّ انقلاباند، کنار آمد و مرزهاى عقیدتى را محو کرد. اگر مراد این است که در حکومت اسلامى را باز بگذارید تا هرکس آمد وارد حکومت شود، ولو این که اصل این حکومت را قبول ندارد یا اصلا شرایط حکومت را ندارد، بله، اسلام، مرز خودى و غیرخودى را به نحو اکید مشخص کرده است و امیرالمؤمنین(ع) حتى بسیارى از اصحاب پیغمبر(ص) و دوستان قدیمى خود را غیرخودى دانست و از حکومت، حذف کرد و راهشان نداد و به همین علت هم سه جنگ داخلى میان جناحهاى ظاهرا اسلامى با ایشان درگرفت. اما اگر بحث «خودى و غیرخودى»، ناظر به حقوق مردم است، به این معنا همه، خودى بودند حتى کسانى که حکومت اسلامى را قلبا قبول نداشتند و با علىبنابىطالب(ع) مخالف بودند، حضرت(ع) مىفرمود: با من مخالف هستید، باشید ولى تا وقتى قانون نشکستهاید و علیه حکومت، وارد براندازى و مبارزه نشدهاید و زندگى عادى دارید، با شما کارى ندارم، حتى حقوقشان از بیتالمال هم محفوظ بود. خوارج تا وقتى درگیر نشدند، از بیتالمال حقوقشان را مىگرفتند، حقّ حیاتشان از دست نمىرفت و در جامعه دینى، از همه حقوق اجتماعى متعارف مثل بقیه مردم برخوردار بودند. یعنى یک حزباللّهى و یک مخالف ولایت فقیه، در جامعه اسلامى، هر دو از نظر حقوق اجتماعى در زندگى عادى یکسان هستند. در اینجا و از حیث حقوق عادى اجتماعى، خودى و غیرخودى نداریم، ولى بحث ورود غیرخودیها و دگراندیشان به حکومت و ائتلافهاى سیاسى فاسد، بحث دیگرى است. من چند روایت مىخوانم تا روشن شود که حضرت امیر(ع) هیچکس را به این معناى دوّم، غیرخودى نمىدانست و همه، خودى و تحتالحمایه حکومت دینى بودند. قضیه آن دختر یهودى را که همه شنیدهاید: خبر رسید نیروهاى معاویه به روستاهاى مرزى حمله کردهاند و در روستایى، خلخال از پاى دختر یهودى درآوردهاند و به او توهین کردهاند و او زیر سایه حکومت اسلامى زندگى مىکرد، اما کسى نبود که به داد او برسد و این دختر یهودى، خدا را صدا مىزده و بىپناه بوده است. وقتى خبر به حضرت امیر(ع) رسید، حضرت خیلى برآشفت. ایشان اهل شعار و اغواى افکار عمومى و تملّق مردم گفتن نبود و تنها به عنوان وظیفه شرعى خود، به مردم خدمت مىکرد، یعنى حتى اگر مردم به او پشت مىکردند، باز هم او خدمت مىکرد و دنبال کف و هورا نبود. وقتى شنیدند، فرمودند: جا دارد که همه ما دق کنیم و بمیریم، چون یک دختر یهودى زیر سایه حکومت اسلامى زندگى کرده و به او توهین شده است و ما نبودیم که از او دفاع کنیم. از این موارد بسیار است. در مورد دیگرى، مسلمانى، زمینى را از یک مسیحى به قیمت ارزان خرید و آن مسیحى بنده خدا هم ترسید از این که اینها مسلمان هستند و حکومت هم با اینهاست و پدر ما را درمىآورند. خبر به حضرت رسید و ایشان با این مسلمان برخورد کرد و فرمود: این که او مسیحى است دلیل آن نیست که تو زمینش را ارزان بخرى: «لَهُ مالنا و علیه ماعلینا» یعنى سود او، سود ماست و ضرر او، ضرر ماست. زمینش هرچه مىارزد، باید به او بدهید. فرمود: حقّ ندارى به حقوق او تجاوز کنى. آن تعبیر «نظیر لکَ فىالخلق» را هم مدّ نظر داشته باشید. مورد دیگرى هم عرض کنم. ایشان علاوه بر بازرسیهاى مخفى، خودشان هم گاهى سرزده به حوزههاى مختلف مىرفتند. حضرت تازیانه به دست مىگرفت و در بازار راه مىافتاد، اگر مىدید کسى احتکار کرده، گرانفروشى کرده، او را به شلاق مىبست و حدود الهى را جارى مىکرد و تعزیر شرعى مىکرد. روزى در خیابان، پیرمرد کورى را دید که گوشه خیابان گدایى مىکند. فرمود: این چه وضعى است؟ ما در جامعه اسلامى نباید گدا داشته باشیم. چون در جامعه امیرالمؤمنین(ع)، گدایى و تکدّى نبود و هرکس مىتوانست کار بکند، باید کار مىکرد و اگر نمىتوانست، باید حکومت و اغنیا، کمکش مىکردند والا این که عدّهاى کنار خیابان بنشینند و دستها را دراز کنند و گدایى بکنند اصلا در جامعه علوى و دینى، معنى نداشت. حضرت(ع) پرسید: این پیرمرد چرا گدایى مىکند؟ گفتند: مسیحى است، مسلمان نیست. یعنى مهمّ نیست. حضرت(ع) عصبانى شدند و برخورد کردند که یعنى چه مسیحى است؟ او تا وقتى جوان بود و در این جامعه، کار مىکرد، نمىگفتید مسیحى است و حال که پیرشده و از کار افتاده، مىگویید مسیحى است؟ و دستور داد او را از بیتالمال، بیمه و تا آخر عمر تأمین کردند. همچنین حضرت(ع) به مأموران مالیاتى خود مىفرمود:
«ایّاک اَن تضربَ مسلماً او یهودیاً او نصرانیاً فى درهمِ خراجٍ»: مبادا براى گرفتن حتى یک درهم مالیات، مسلمانى یا یک یهودى یا مسیحى را کتک بزنید و با خشونت، مالیات بگیرید.»
Ãآیا در منطق دینى امام على(ع) مسئولان و کسانى که عنان اختیار دولت را در دست دارند، فقط باید انسانهاى خوبى باشند و احکام فردى را رعایت کنند یا اینکه تخصص هم نیاز است؟
اگر کسى واقعا متعهد و دیندار باشد، مسئولیت کارى را بلد نیست نمىپذیرد. اگر کسى متعهد است کارى را که بلد نیست نمىپذیرد و حرام است که بپذیرد، مگر اضطرار باشد. اگر کسى کارى را که نمىداند، قبول کند، نه تنها متخصص نیست، بلکه متعهد هم نیست. اوّلا در اسلام، حکومت، «مسئولیت محور» است نه «قدرتطلب»، یعنى حکومت، یک امانت است. حضرت امیر(ع) فرمود: قدرت، امانت خداست و این مردم، بندگان خدایند و ما خادم مردم هستیم. رقابت احزاب بر سر قدرت و جناحبندى براى تصاحب قدرت، منفور است. حضرت(ع) فرمود: اگر دو گرگ از دو طرف به یک گله بىچوپان بزنند، خطرش کمتر است از این که ریاستطلبها و قدرتطلبان به جان جامعه بیفتند. یا فرمود:
«ملعونٌ مَن تَرَأَّسَ و ملعونٌ من هَمَّ بها»، نفرین بر ریاستطلبان، نفرین بر آنانکه نقشه مىکشند که چگونه از نردبان قدرت بالا بروند.
اما این که تخصص چه نقشى دارد؟ حضرت امیر(ع) فرمود: «مَن تَقَدَّمَ علىالمسلمین و هویَرى اَنَّ فیهم من هو اَفضَلُ مِنه فهوَ خائِن» هرکس در حکومت اسلامى، مسئولیتى قبول کند اعمّ از مسئولیت فرهنگى، سیاسى، نظامى، قضایى و اقتصادى یا علمى، هرکس در حکومت اسلامى، مسئولیتى و شغلى بپذیرد در حالىکه شایستهتر از او هست، خیانت کرده است. نمىگوید کار بلد نیست، بلد است، امّا: «هویَرى اَنَّ فیهم مَن هو افضَلُ مِنه» کسى را مىشناسد که بهتر از او این کار را مىشناسد، معذلک قبول کند، خائن است «فهو خائن». در روایت دیگرى فرمود: «فَقَد خانَ اللَّه و رسولَهُ والمؤمنین» یعنى چنین کسى به خدا و به پیغمبر(ص) و به کل جامعه دینى، خیانت کرده است. پس بحث کارآمدى به این معنایى که عرض کردم از مشروعیّت جدا نیست، یعنى کسى که کارى را نمىداند، مشروع هم نیست که آن را قبول کند و خائن است. حضرت امیر(ع) فرمود: به خدا من مشتاق شهادت هستم، ولى مىترسم که قدرت به دست سفها و فجّار بیفتد و تنها براى همین به صحنه آمدم. شما به آیه قرآن توجه کنید که مىفرماید: «ولاتؤتوا السُّفهاء اموالَکم الّتى جَعَلَ اللَّهُ لکم قیاماً». یعنى زمام امور مالى و اقتصادتان، چه اقتصاد خانواده، چه اقتصاد جامعه را به دست آدمهاى سفیه ندهید. «سفیه» در اینجا به معنى خُل و چِل نیست، بلکه به معناى کسى است که مدیریت اقتصادى نمىداند، ولى مسئولیت اقتصادى قبول مىکند. قرآن مىفرماید: زمام امور مالى و اقتصادتان را به دست سفها و کارنشناسان و غیرمتخصصان ندهید، چون «جَعلَاللَّهُ لکُم قیاماً»: خداوند، اقتصاد را باعث سرپا ماندن خانواده و جامعه قرار داده است. در ذیل آیه، روایتى از امام حسن(ع) آمده است که از ایشان پرسیدند: مراد از «سفیه» کیست؟ امام(ع) فرمودند: «الاحمقُ فىالمال» یعنى سفیه اقتصادى، آدمى است که در مدیریت اقتصادى، احمق است. قرآن از ما مىخواهد که مدیریت اقتصادى جامعه یا خانواده را به افراد ناوارد ندهیم که آن را ضایع مىکنند. حضرت به حاکمان اسلامى فرمودند: «اکثِر مدارسَةَ العلما و مناقشهَ الحُکَماء» یعنى یک ستاد نخبگان باید در حکومت، تشکیل بدهید. به مالکاشتر فرمودند که تا مىتوانى، رفت و آمد خود را با علما، دانشمندان، متفکران و نخبگان زیاد کن و بدون مشورت با آنان، تصمیمى در حکومت نگیر. پس حکومت دینى، حکومت متعهّدان و حکومت متخصّصان است.
در پایان، نکته مهمّى که راجع به آن کمتر بحث شد ولى حضرت امیر(ع) نسبت به آن خیلى حسّاس بودند یعنى تبارگرایى و قوموخویش بازى در حکومت باید عرض کنم که اکنون هم در حکومت دینى باید مراقب آن بود؛ مسئله باندبازى، تبارگرایى و رانتخوارى به این معنا که وقتى کسى مسئولیتى قبول کند، فورا آقازادهاش، پسرعمویش و دخترخالهاش همه نابغه شوند و همه متخصّصترین آدمها شوند و انواع مشاغل به آنها پیشنهاد شود، این بسیار غلط و خلاف شرع است. البته اگر کسانى هم صلاحیت دارند و از خویشان یک مسئول حکومتى هستند، نباید به دلیل این که از تبار اویند، با این که صالحند، حذف شوند و از آنها استفاده نشود، این هم غلط است. ملاک تقسیم مسئولیت در حکومت اسلامى، حزببازى و خویشبازى و تبارگرایى نباید باشد. مسئله آنقدر مهمّ است که حضرتامیر(ع) حتى به مالکاشتر که آدم بزرگى است، اخطار مىکنند. در حکومت ما مثل مالکاشتر وجود ندارد و این دستورهایى که حضرت امیر(ع) به مالک مىدهد، نه به این دلیل است که مالک، آدم کوچکى بود. زیرا وقتى خبر شهادت مالک آمد، حضرت(ع) فرمود: «ما مالک»؟ کسى چه مىداند مالک کیست؟ و فرمود: نقشى که من براى پیامبر(ص) داشتم، مالک براى من داشت. مالک آدم بسیار بزرگى است، از اولیاءاللّه بود و علاوه بر اینکه یک افسر نابغه و استراتژیست بزرگى است و در دورهاى، فرمانده کل قواى حضرت امیر(ع) بود، یک عابد و زاهد بزرگ بود. نقل مىکنند که روزى ایشان در خیابان مىرفت، یک آدم مریضى، فحشى به ایشان داد ایشان عکسالعملى نشان نداد و عبور کرد. کسى که در مرکز قدرت است، اینقدر متواضع بود. بعضى از اطرافیان به آن فرد گفتند: فهمیدى این آقا که بود؟ گفت: نه. گفتند: مالکاشتر بود، سپهسالار امیرالمؤمنین(ع)! او خجالت کشید یا ترسید و دوید تا مالک را پیدا کند و از او عذرخواهى کند. کوچه به کوچه آمد و فهمید که مالک به مسجد رفته است. داخل شد و دید او نماز مىخواند، نماز که تمام شد، آمد جلو و گفت: آقا، ببخشید سوءتفاهمى شده است. مالک گفت: من اصلا به مسجد آمدم تا دو رکعت نماز براى تو بخوانم و براى تو استغفار کردم که آخر این چه اخلاقى است که تو دارى؟! مالک واقعا ولىاللَه بود. فرماندهان سپاه امیرالمؤمنین(ع) که به قول آقایان، مظهر خشونت هستند، رقیقالقلبترین انسانها بودند. خشونت را براى عدالت به کار مىبردند، نه علیه مردمان بىگناه. اما حضرت امیر(ع) حتى به مالک با این عظمت، مىفرمایند که مسئولان حکومت اسلامى به طور طبیعى، خویشان، نزدیکان و دوستانى صمیمى دارند که اینها ممکن است وسوسه بشوند و استئثار کنند. استئثار، ضدّ ایثار است. ایثار، ترجیح دیگران بر خود است و استئثار، ترجیح خود بر دیگران و ویژهطلبى یا همین رانتخوارى است. طبق فرموده حضرت، اینها ممکن است هوس رانتخوارى کنند، و به حقوق دیگران و به بیتالمال، تطاول و دستدرازى کنند و اگر تربیتشده نباشند، تقوى نخواهند ورزید. حضرت فرمود: خویشان بعضى از مسئولان در معامله، انصاف هم ندارند، کم انصافند اما ریشه طمع اینها را قطع کن، آنها نباید وسوسه شوند و در تو طمع کنند. به گونهاى برخورد کن که هیچ یک از خویشان و دوستانت با این امید به تو نزدیک نشوند و حاتم بخشى نکن «والّا تَضُرُّ بالنّاسِ» والّا این ضررزدن به مردم و خیانت به خداست. بعد به مصداقى اشاره مىکنند که معلوم مىشود آن زمان هم بوده است: «فى شِربٍ او عملٍ مُشترکٍ یَعملونَ مئونتهُ على غیره» فرمودند: مواظب باش که خویشانت با مردم، شرکتهاى مصنوعى و قلابى یا پوششى تشکیل ندهند که رنج آن براى مردم و نانش براى خویشان تو باشد و آنها به خاطر اسم تو و نفوذ فامیل تو بخواهند در حکومت، سوءاستفاده اقتصادى بکنند. حضرت امیر(ع) در جاى دیگرى فرمودند کسانى که در حکومت، قوموخویش بازى مىکنند، اعلان جنگ به خدا کردهاند: «لاتنصبنّ نفسک لحرب اللَّه»: با خدا نجنگ. کسانى که در حکومت، قوموخویش بازى و باندبازى مىکنند محارب هستند و به خدا و رسولش اعلان جنگ دادهاند.
اگر واقعا بخواهند اصلاحاتى انجام شود، اینهاست، نه اصلاحاتى که دکترین آن از رادیو بى بى سى و رادیو اسرائیل و رادیو آمریکا بیاید. آن، اصلاحات نیست، اصلاحاتى که با نفى «ولایت فقیه» و توهین به شهدا و بسیجیها شروع شود و با نزدیکشدن به آمریکا ختم شود، اصلاحات نیست. اصلاحات، اصلاحات علوى است و عهدنامه مالکاشتر، دستورالعمل اصلاحات است. اصلاحات، با اصلاح حاکمان باید شروع شود و ابتدا حکومتها باید درست شوند و به اصلاح مردم، ختم شود. اگر حکومت واقعا دینى شود، مردم واقعا دینى مىشوند، والا نمىشود توقع یک طرفه داشت. مسئولان قواى سه گانه ما، محب امیرالمؤمنین هستند، ولى واقعا کوچکتر از آن هستند که بتوانند اصلاحات علوى را انجام دهند. اصلاحات علوى، قدرت، جرأت و ایمان بالایى مىخواهد، ولى لااقل در مسیرى که امیرالمؤمنین(ع) گفته است، حرکت کنیم و به خون بچههایى که شهید شدند، احترام بگذاریم. حضرت امیر(ع) فرمود: ما جامعهاى مىخواهیم بسازیم که پیامبر(ص) گفت، جامعهاى که انسانهاى ضعیف بتوانند بدون ترس، حقّشان را از قوىها بگیرند. اصلاحات، آن است که حضرت امیر(ع) فرمود: «لماَجعَلها دولَةً بین الاغنیاء» یعنى من نگذاشتم در حکومت من، اموال عمومى فقط بین سرمایهدارها بچرخد و کارى کردم که ثروت عمومى به سمت طبقات پایین جامعه برود و در برابر سرمایهدارهاى گردنکش ایستادم. دنبال اصلاحات آمریکایى نباشیم. اصلاحات علوى این است که: «ضادُّ والجورَ بالعدل»، یعنى با جور، درافتید اما نه با شعار، بلکه با اجراى عدالت. اصلاحات، آن است که حضرت امیر(ع) فرمود: خداوند پیمان گرفته است از علما که نسبت به سیرى ظالمان و گرسنگى مظلومان، سکوت نکنند. اصلاحات، آن است که بدانیم اقتصاد بازار آزاد سرمایهدارى، ضدّ مکتب امیرالمؤمنین(ع) است. حضرت امیر(ع) به مالک گفت که بیخ گلوى سرمایهدارهاى دزد و اهل احتکار را بگیر، چون آنها اهل سختگیرى با مردم در معاملات هستند، اهل بخل هستند، اهل احتکار منافع هستند. فرمود: «تحکُّماً فى البیاعات» یعنى اینها اهل نرخگذارى آزاد و زورگویى و ستم اقتصادى هستند و این باب «مضرّةٌ للعامّة» یعنى صدمهزدن به تودههاى محروم و فقیر است و «عیبٌ علىالوُلاة» یعنى ننگ حاکمیّت است. حضرت امیر(ع) فرمود: «نَکّل به و عاقِبهُ» سرمایهدارهایى را که چنین هستند مجازات کن و با آنها برخورد شدید کن والا هیچ راه حلّى در کار نیست. این تعبیر هم از ایشان است که فرمود: «استَعمَل العَدل و احذر الحیف» اجراى عدالت کن و نگذار ظلم به مردم شود. «الحیف یدعوا الى السّیف» یعنى ظلم، باعث شورش اجتماعى و خشونت خواهد شد. فرمود: اگر دولت و ملت، وظایف خود را بشناسند، مردم، حقّ حکومت را ادا کنند و آن را اطاعت کنند و به قانون احترام بگذارند، مالیات بدهند و از این طرف هم حاکمان، حقّ مردم را رعایت کنند و عدالت را اجرا کنند و این قوم و خویش بازیها نباشد، «عزّالحقّ بینَهُم» حقّ، عزّت مىیابد و دین، سرپا خواهد ایستاد.
و بگذارید آخرین نکته را بگویم: حضرت، نسبت به فقرا خیلى حسّاس بود و به مالکاشتر فرمود: «اللَّه اللَّه فى الطّبقه السُفلى» یعنى مواظب طبقه پایین جامعه باش. فرمود: آنها، فقیرند، اما عدّهاى از آنها فقر خود را مىگویند و عدّهاى نمىگویند و آن را پنهان مىکنند. مقام، تو را از فقرا، غافل نکند. نگو کارهاى مهمتر دارم، حقّ فقرا و محرومان، کوچک نیست. نگذار فقرا در جامعه، تحقیر شوند. امور فقیران را که خبرشان به کسى نمىرسد و مردم متکبّر از نگاهکردن به آنها هم کراهت دارند و در جامعه، تحقیر مىشوند، خودت آنها را تحتنظر بگیر. افراد متواضع را مأمور رسیدگى به امور فقرا کن که آنها بیش از دیگران، شایسته انصاف هستند و در محضر خدا در مورد حقوق فقرا، عذرخواهى کن که هرچه خدمت کنى، کم است. چون پیامبر(ص) در آخرین سخنرانى خود همین را فرمودند و پیامبر(ص)، معلم امیرالمؤمنین(ع) است. امیرالمؤمنین(ع) با همه عظمتشان، شاگرد پیامبراکرم(ص) است که گفت: «انا عبدٌ من عبید محمد(ص)». وقتى جبرئیل به پیامبر(ص) عرض کرد که وقت رفتن است. ایشان براى آخرین سخنرانى به مسجد آمدند و فرمودند: مردم، من مىمیرم، مردم گریه مىکردند. این همان سخنرانى است که مردم بارها با گریه خود، آن را قطع کردند. فرمود: هرکسى، حقّى به گردن من دارد، بگوید. یکى گفت: شما یک روز بدون عمد، با چوبدستىتان به من ضربهاى زدید. پیامبر(ص) فرمود: مرا مىبخشى یا قصاص مىکنى؟ گفت: مىخواهم قصاص کنم. جلو آمد و گفت: شانهام لخت بود و شما هم باید شانهتان لخت باشد. پیامبر(ص) شانه خویش را لخت کردند و او آمد و شانه پیامبر(ص) را بوسید. سپس پیامبر(ص) فرمود: «اذکرُاللَّه الوالىَ من بعدى علىامّتى ان یرحم جماعة المسلمین» به حاکمان حکومت اسلامى پس از خودم سفارش مىکنم که در مورد مردم، خدا را به یاد داشته باشید و با مردم براساس رحمت و مهربانى حکومت کنید. «فَاَجَلَّ کبیرهم و رحم ضعیفهم»، به بزرگانشان احترام بگذارید و به ضعیفانشان رحم کنید، آرام در خانههایتان نخوابید و عدّهاى در جامعه، گرسنه باشند. این تعبیر خیلى تکاندهنده است «و لم یُفقرهُم فیُکفرهم» یعنى نگذارید مردم فقیر شوند تا کافر شوند. این آخرین سخنرانى پیامبر(ص) است که: نگذارید مردم فقیر شوند تا کافر شوند «و لم یغلق بابه دونهم» و در حکومت را به روى تودههاى مردم نبندید. «فیأکل قویُّهم ضعیفَهم» تا قوىها، ضعیفها را پشت درهاى بسته حکومت نبلعند. من در پایان عرایضم باید، عرض سلام به محضر امام و شهدا و اساتیدمان و همه کسانى بکنم که به گردن ما حقّ مادى و معنوى دارند. و تشکر مىکنم از مردم شریفى که عرایض ما را تحمل کردند و امیدوارم که بتوانیم حقّ این فرمایشات سرنوشتساز بزرگ اولیاى دین را ادا کنیم.