شبکه چهار - 16 شهریور 1403

چهار ضلع مبارزان دهه 20 تا 50 (نگاهی به مبارزات مذهبی خراسان از نهضت نفت تا انقلاب اسلامی)

دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران - بزرگداشت مبارز دینی سیاسی خراسان، مرحوم استاد حیدر رحیم پور - 1400

بسم الله الرحمن الرحیم

از دوستان دانشگاه تهران تشکر ویژه می‌کنم، دانشکده حقوق و علوم سیاسی.

نمی‌خواهم به عنوان پدر و فرزندی بلکه این را به عنوان یک امانت شرعی پیش خودم می‌دانم که باید تحویل شماها بدهم از جهت این که اصلاً مثل این آدم ندیدم. یعنی جدا از اینکه پدر من بود، هنوز من گاهی فکر می‌کنم می‌بینم که ابعاد روحی و شخصیت ایشان، کنش‌ها و واکنش‌های ایشان هنوز برایم تازگی دارد، یعنی الان هم که می‌خواهم به شما بگویم، برای خودم جالب است. تجربه‌ها برای شما لازم هست که بدانید انقلاب چه عقبه‌ی تاریخی داشت، چه مراحلی داشت، چه تلاش‌هایی شد، آنچه که به شما رسیده، از جمله محصول چه زحماتی است. ما کارمند عقایدمان هستیم. چون ایشان گاهی به من می‌گفت تو لیبرالی، گفتم این حرف‌ها را می‌زنید ولی نمی‌شود گفت، بعد ایشان می‌گفت بگو تا ببینیم می‌شود گفت یا نمی‌شود گفت.

چند نکته خدمت شما عرض بکنم که در واقع بخشی از گزارش تاریخی راجع به انقلاب است یعنی به نام خاطرات ایشان و زندگی ایشان، من در واقع هدف اصلی‌ام یک گزارش تاریخی بسیار مجملی است از آنچه که در مشهد به عنوان نمونه، که یکی از پایگاه‌های این انقلاب بوده، گذشت.

اولاً ایشان یاد می‌کرد از دورانی که می‌گفت ما کتاب مذهبی به زبان فارسی که یک جوان و نوجوانی که عربی نمی‌داند بخواند و بفهمد اسلام چیست؟ در دوران نوجوانی ما ایشان می‌گفت اولین بار از طریق کتاب‌هایی که غیر مسلمین یا غیر شیعه و غیر ایرانی راجع به اسلام می‌نوشتند، فهمیدیم که اسلام یک ابعاد فکری و اجتماعی و معاصر دارد و مربوط به متن زندگی است. مثلاً آثار شیخ محمد عبده ترجمه می‌شد، موریس مترلینگ ترجمه می‌شد و دیگران و آثار جرجی زیدان راجع به تاریخ تمدن. می‌گفت کتاب‌های دیگری نبود، می‌گفت رمانی نبود که من نخوانده باشم. تقریباً هرچه رمان فارسی بود، من خوانده بودم، ولی یک کتاب اسلامی پیدا نمی‌کردیم که بخوانیم بفهمیم اسلام چیست؟ در سن شصت و هفتاد سالگی‌ ایشان، و بعد توجه پیدا کنیم که چقدر تلاش شد از دهه‌ی بیست تا دهه‌ی چهل و پنجاه، در همین بیست، سی سال متفکرین اسلامی چقدر زحمت کشیدند که از آن حالت زیر صفر رسیدیم به حالتی که یک نسل مبارز اسلامی تربیت شده است.

یک چهارضلعی در مشهد بود که من با رئوس هر چهار ضلع از نزدیک متصل بودم و عملاً اسلام و انقلاب و هرچه که در مشهد از دهه‌ی 30 اتفاق افتاد ایشان می‌گوید من در متن آن قرار گرفتم. یکی از این اضلاع مهدیه‌ مرحوم حاجی عابدزاده بود. حاجی عابدزاده یک مقداری مختصر، - یک مقداری حالا دقیق نمی‌دانم چقدر- خوانده بود، ولی درد دین داشت و آدم بسیار با برش و باعرضه‌ای بود، اولین کسی که این مهدیه‌سازی، مهدیه، عسگریه، باقریه ساخت این نهضت را ایشان ابداع کرد و دورانی که بعد از شهریور 20، دین‌ستیزی و آخوندستیزی شده بود و حتی خانواده‌های مذهبی بچه‌هایشان را هم می‌خواستند مذهبی باشند هم نروند آخوندی! ایشان آمد یک حلقه‌ وصلی در همین مهدیه‌ها ایجاد کرد که بچه‌ها، جوانان خانواده‌های مذهبی که در عین حال متجدد بودند، بازاری بودند، بعضی‌هایشان تحصیلات داشتند اینها بچه‌هایشان را فرستادند مهدیه، این یک حرکت بسترساز بود، به حدی که بعدها در بازار، در ادارات، در سیاست، تقریباً قبل انقلاب و بعد انقلاب، آدم حسابی در مشهد و خراسان پیدا نمی‌شد مگر اینکه با یکی از این دو- سه تا ضلع، از جمله با همین مهدیه ارتباط داشت و سابقه‌ای در آن داشت. مهدیه‌ی تهران و مهدیه‌سازی جاهای دیگر. دعای کمیل جمعی خواندن از اینجا شروع شده است و الا در ایران اصلاً سابقه‌ای نداشته، همه این‌ها را حاجی عابدزاده را انداخت. بعد مرحوم کافی که آمد مهدیه‌ی تهران بعد از انقلاب دعای کمیل خوانی راه افتاد، ریشه همه این‌ها به این‌جا برمی‌گردد. بعد که کودتای 28 مرداد که شد همه را گرفتند و جلوی تشکیلات‌ها را گرفتند برای اینکه اینها تعطیل نشود حاجی عابدزاده را گرفتند، بردند تهران زندان، من مدتی رفتم مسجد گوهرشاد، دعای کمیل می‌خواندم برای اینکه پرچم دعای کمیل پایین نیاید و در واقع یک اعتراض سیاسی به حکومت بود، چون زمان رضاخان کلاً این حرف‌ها ممنوع بود. وقتی برای خواندن دعای کمیل دوره هم جمع می‌شدیم این خودش یک حرکت سیاسی ضد حکومت انگلیسی تلقی می‌شد. بعد از کودتا قضیه‌ها عوض شد. من رفتم تهران، دیدن استاد محمدتقی شریعتی و احمدزاده و حاجی عابدزاده، که همه اینها را گرفته بودند و آن موقع بعد از کودتا در مشهد دکتر شریعتی عضو نهضت مقاومت ملی بود که با فعالیت‌های ضد کودتا می‌کردیم، من رفتم تهران، دیدن اینهایی که بازداشت شده بودند، در زندان، احمدزاده پیغام می‌داد به استاد روزبه، گفتش که این بچه‌های مهدیه، بچه‌های مشهد که اینقدر بچه‌های محکم و انقلابی اینها هستند چه جوری است حاجی عابدزاده را آنجا متزلزلش کردند و پدر من می‌گوید من رفتم دیدن حاجی عابدزاده، ایشان را از زندان بردند بیرون، در یک مهمانسرایی آنجا ایشان را بازداشت نگه داشتند، پدرم می‌گوید به حاج آقا عابدزاده گفتم که حاج آقا خوشحال باشید دعای کمیل را در مهدیه نگه نداشتیم و بعد از بازداشت شما نگذاشتیم ساواک و این حکومت متلاشی‌اش کند. گفت دیدم ایشان به جای این که خوشحال بشود ناراحت شد، خب شما همین کارها را می‌کنید که این‌قدر فشار می‌آورند. بعد فهمیدیم که آمدند جلوی حاجی عابدزاده - معذرت می‌خواهم- یک دوتا از این جوان‌هایی که بازداشت شده بودند برداشتند لختشان کردند و بطری نوشابه را آنجا استعمال کردند، بعد به ایشان گفتند که همین کار را هم با خودت می‌کنیم هم با کل شاگردانت و هر کسی که در این مسیر است. ایشان هم ترسیده بود گفته بود که ما بچه‌های مردم برای دین و مذهب آمدند، حالا همه‌شان را می‌آورند اینجا از این کارها و... بخاطر آن‌ها و حیثیت آن‌ها ایشان به این نتیجه رسیده که دیگر بعد از کودتا نمی‌شود کاری کرد و عملاً مهدیه از آن حالت بیرون می‌آید، در واقع یک انشعاب در مهدیه، با اینکه تا آخرش آن احترام داشت برای حاجی عابدزاده، می‌گفت مرد بسیار شریف و متدینی است اما در این قضیه، کم آورد و آنجا از اینها جدا می‌شود.

مورد دیگر؛ جریان دوم، کانون نشر حقایق اسلامی، مرحوم استاد محمدتقی شریعتی، پدر دکتر بود. ایشان روحانی بود ولی معمم نبود و مرحوم آیت‌الله بروجردی هم به ایشان گفته بود لازم نیست شما معمم باشید، شما بروید فعالیت‌تان را در جریان‌هایی که پای منبر روحانیون نمی‌آیند انجام بدهید چون بعضی از جامعه بودند مسلمان و مذهبی بودند، ولی دیگر مسجد و منبر اصلاً نمی‌رفتند. به خصوص در دین‌ستیزی‌های زمان رضاخان، که از مشروطه به بعد، و بعد هم شهریور 20 شده بود.

خب ایشان یک معلم بود، چندتا مدرسه می‌رفت در قالب درس دینی و فارسی، پاسخ بهایی‌ها، جریان کسروی، کمونیست‌ها، توده‌ای‌ها و جریان‌های به اصطلاح غرب‌گرا را می‌داد و آقای شریعتی بسیار انسان شریفی بود. من بچه که بودم قبل از انقلاب خیلی وقت‌ها، شب‌های احیاء برای قرآن سر گرفتن پدرم ما را به منزل ایشان می‌برد. مرحوم استاد شریعتی انصافاً انسانی بود، وجودش درد دین بود، درد قرآن بود، نهج‌البلاغه بود و کسی که برای اولین بار از دین‌ستیزی‌های دوره مشروطه و رضاخان، شهریور 20 در مشهد آمد و بحث دین را با استدلال بیان کرد آقای شریعتی بود. خب پدر من هم از نیروها و بازوها و همراهان اصلی مرحوم استاد شریعتی در کانون نشر حقایق اسلامی بود و باز خوب است که این را بدانید که شیخ مطهری کانون می‌آمد، چون بیشتر با استاد شریعتی رفیق بود. خب آن موقع سن دکتر شریعتی کمتر بود نوجوان بود، بعد شیخ مطهری بر اساس الگوی کانون نشر حقایق در مشهد رفت در تهران، حسینی ارشاد را ساخت. یعنی هم این مهدیه‌ی تهران بر اساس الگوی مهدیه‌ی مشهد بود و هم حسینیه ارشاد که آقای شهید مطهری ساخت، بعد آقای شریعتی و دکتر و دیگران را هم دعوت کرد آمدند، آن هم بر اساس الگوی کانون نشر حقایق مشهد بود. همین‌ها بعد از کودتای 28 مرداد هسته‌ی اصلی نهضت مقاومت ملی برای مقابله در برابر کودتا بودند که البته ایشان می‌گفت خیلی کار جدی نمی‌شد، جلسات ما برقرار بود گاهی یک اعلامیه‌ای، یک کارهای کوچکی و یک وقتی هم به تهران زنگ زدند که نیروهای ما کم است و نمی‌توانیم همزمان در شهرهای مختلف کار کنیم. هر کسی نیروهای اصلی نهضت مقاومت تهران بیایند چون می‌خواهیم برای اولین بار در بعد از کودتای 28 مرداد بازار تهران اعتصاب بشود و ما رفتیم که شهید حاج قره‌خانی یک عده بودند ما رفتیم اعلامیه‌های ضد کودتا را در سطح تهران و بازار تهران پخش کردیم و فردایش هم در بازار تهران درگیری شد و از این قبیل.

یک خاطره‌ای هم که الان یادم آمد، ایشان می‌گفت یک وقتی پیش آقای شریعتی بودیم، یک عده کمونیست‌ها آنجا آمدند که معلم‌های زیادی را در مشهد تحت پوشش داشتند، چون در مدرسه‌ها، دبیرستان‌ها، توده‌ای، تفکر توده‌ای، کسروی خیلی نفوذ کرده بود. ایشان می‌گفت یک عده‌ای از کمونیست‌ها آمدند و گفتند می‌خواهیم با آقای شریعتی مناظره کنیم. آمدند نشستند و بعد از جمله ایشان گفت که چگونه است که این قرآن، چیزهایی که این جا می‌گوید حرام است در بهشت حلال می‌شود؟ اینجا می‌گویید شراب حرام است، اما آنجا در بهشت بساط شراب‌خوری است؟ اینجا می‌گویید- حالا دارم نقل قول می‌کنم کمونیست‌ها گفتند – این‌جا می‌گویید این لباس حرام است، آنجا می‌گویند در بهشت غلمان هم هست! حلال و حرام این‌جا چطوریه؟ آقای شریعتی گفت که دوست عزیز، حوریه را گفتند برای شما که انشاءالله می‌روید بهشت، غلمان هم برای همشیرتان گفتند، همشیرتان هم می‌خواهد به بهشت برود، شما چرا فقط خودت را می‌بینی؟ چرا حقوق زن‌ها را نمی‌بینی و رعایت نمی‌کنی؟ و آن شراب هم غیر از این شرابی که شما اینجا می‌خورید، این شراب، عقل را از شما می‌گیرد، آن شراب شما را هوشیار می‌کند. شراب بهشت غیر از شراب است.

جریان سوم چه کسی بود؟ دوستان توجه داشته باشید دوتا شخصیت اصلی تئوریک انقلاب اسلامی که عملاً نقش بسیار مهمی داشتند که البته در دهه چهل و پنجاه نقش مهمی داشتند نه در دهه 20 و 30، این دو نفر، شهید مطهری و شریعتی هستند. خب اینها هر دو مشهد بودند و در همین حلقه بودند. یعنی عملاً اینها را دقت داشته باشید، مشهد یک وضعیت خاصی داشت که همیشه لایه دوم آتش زیر خاکستر بوده است! یعنی ظاهرش چیزی نبود، ولی در لایه‌ی دوم هسته‌هایی ایجاد می‌شد که در کل کشور اثر می‌گذاشت. یکی‌اش همین عرض کردم مهدیه‌سازی حاجی عابدزاده بود، یکی‌اش مرحوم شریعتی بود، پدر و پسر، یکی‌اش شهید مطهری است که البته آن موقع ایشان در مشهد نبود، بعد که قم و تهران رفت، یکی جریان انجمن حجتیه است. شیخ محمود حلبی، برخلاف این تصوری که از او هست، ایشان اول یک روحانی سیاسی مبارز بود، مصدقی بود. پدر من می‌گفت ما در مشهد یک جمعیت مؤتلفه اسلامی داشتیم که غیر از این هیئت موتلفه بود که 10 سال بعد به وجود آمد. این هیئت موتلفه ده- پانزده سال قبلش بود. زمان مصدق و کاشانی بود. رهبران آن جمعیت موتلفه چه کسانی بودند؟ مرحوم استاد شریعتی بود، حاجی عابدزاده و شیخ محمود حلبی بود. اینها رهبران اصلی‌اش بودند که میتینگ می‌گذاشتند. اصلاً شیخ محمود حلبی از طرف آیت‌الله کاشانی آمد اعلامیه‌ی ایشان را خواند.

هیئت‌های مذهبی در مشهد در کنترل سیداحمد کفایی بود که ایشان با حکومت همکاری می‌کرد. پسر آخوند خراسانی "صاحب کفایه" بود. پسر اول ایشان شیخ محمد آقازاده مجاهد بود با دستگاه درگیر شد سر قضایای بعد مسجد گوهرشاد بازداشت شد و پسر آخوند خراسانی را به تهران بردند و او را کشتند و شهید شد. اما برادر کوچک ایشان، حاج شیخ احمد عملاً با حکومت همکاری می‌کرد که حوزه و هیئت‌های مذهبی را آرام نگه دارد و کنترل بکند و استدلالشان هم این بوده که می‌خواهیم اینها را از خطر حفظ کنیم، ولی عملاً اینها را از صف مبارزه و انقلاب بیرون می‌کشیدند و عملاً در جهت یک نوع مشروعیت دادن به دستگاه می‌شد که پدر من تا آخر هم مخالف این تیپ‌ها بود و می‌گفت این‌ها صدمات زیادی زدند. شیخ محمود حلبی بعد از کودتای 28 مرداد از رده خارج شد. کودتا خیلی‌ها را مایوس کرد، همینطور که وصیت‌نامه آن‌ها را خواندم که ما دو موج ریزش داشتیم، یاران بسیاری از ما جدا شدند. یکی بعد از کودتای 28 مرداد بود و یکی بعد از 15 خرداد و تبعید امام بود که گفتند تمام شد، همه رفتند! و ایشان می‌گفت خیلی از یاران و همرزم‌های ما که خیلی آدم‌های محکمی بودند بعد از این دوتا جریان اصلاً کلاً همه چی را بوسیدند کنار گذاشتند و بعضی‌هایشان هم رفتند به دستگاه و رژیم ملحق شدند رفتند به آنها کمک می‌کردند. ایشان می‌گفت یک وقت توی هواپیما داشتم می‌آمدم مشهد، یکی از این‌ها را دیدم گفتم گفتم شما که قبلاً با آقای خمینی بودید حالا چطوری شد رفتی به دستگاه شاه دستبوسی می‌روی؟ از این آخوندهایی که شاه برای عوامفریبی مشهد می‌آمد می‌رفتند دست شاه را می‌بوسیدند. ایشان گفت که برگشت به من گفت که آقای خمینی سید حسینی است، من سید حسنی‌ام هستم! دیدید این‌ها که می‌گویند امتیاز بدهند و سازش کنند اسم امام حسن را می‌آورند! پدر ما گفت که اگر سید حسنی باشی باید مثل امام حسن(ع) معاویه بیست بار تو را مسموم کند و بار بیستم شهید بشوی! هر وقت توی تشت جگرت را خون بالا آوردی می‌فهمیم تو سید حسنی هستی! ولی اینجوری که برای اینها دم می‌تکانی سید حسنی نیستی، اصلاً سید هم نیستی. بعد از کودتای 28 مرداد بعد از مدتی شیخ محمود حلبی، انجمن حجتیه را درست کرد، همان موقعی که انجمن را تأسیس کرد، از جمله فرستاد دنبال من که شما بیا توی هسته‌ی اصلی انجمن حجتیه هم باش. حالا که کودتا شد و دیگر کاری نمی‌شود کرد و تمام شد، نواب را کشتند و مصدق و کاشانی هم که رفتند و هیچی دیگر، مبارزه فایده‌ای ندارد اقلاً بیاییم در این قضیه دفاع از دین و مبارزه با بهائیت، ایشان می‌گوید چون من را می‌شناخت دو بار پیش من نماینده فرستاد به هسته‌ی اصلی انجمن حجتیه برویم. من به ایشان پیغام دادم که من برای شما و انگیزه شما احترام قائلم، ولی این را به اصطلاح دمیدن از سر گشاد سورنا می‌دانم. شما سوراخ دعا را گم کردی، بهایی چیست؟ کل این دستگاه فاسد است، اینها ریشه بهاییت هستند. شش‌تا پزشک آن بهایی است وزیر مخصوص دربار بهایی است، رئیس ساواک آن بهایی است، فرمانده‌های اصلی ارتش بهایی‌اند، اصلاً بحث بهائیت و مذهب نیست. اینها صهیونیست‌ها و آمریکا هستند.، شما می‌خواهی بروی زیر سایه‌ی اینها با شاخه‌شان مبارزه کنی؟ انجمن حجتیه دو- سه مرحله داشت. بعد از 28 مرداد تا نهضت امام باز یک توجیهی داشت که اینها می‌گفتند ما باید بگوییم دین از سیاست جداست و الا نمی‌گذارند ما کار کنیم ولی حالا که نمی‌توانیم با اصلش مبارزه کنیم، اقلاً با بهایی‌ها مبارزه کنیم. حالا ایشان می‌گفت تا این حد خوب بود، ولی بعد از پانزده خرداد که دیگر امام به صحنه آمد و آن کشتار پانزده خرداد شد بعد از آن ایشان می‌گفت من همه جا می‌گفتم اینها با ساواک و دستگاه هستند و اینها به نهضت ضربه می‌زنند. این هم راجع به این جریان دوم که ایشان می‌گفت که در واقع ما چندتا انجمن حجتیه دیگر داریم، انجمن یک، انجمن دو، انجمن سه؛ و می‌گفت تیپ اینها با هم فرق می‌کند، آنهایی که آدم‌های متدینی بودند زمان انقلاب به انقلاب پیوستند. می‌دانید آمدند از انجمن، تیپ‌ها جدا شدند، آمدند جبهه، شهید شدند، خیلی‌هایشان بعضی از همین مسئولین انجمن حجتیه‌ای بودند. بعضی‌هایشان البته هنوز هم هستند، هیچی نمی‌گویند! آمدند به انقلاب پیوستند و فداکاری کردند. بعضی‌هایشان هم نه، همان جزو نماد‌های اصلی شیعه‌ لندنی‌اند. بعضی‌هایشان هم بقایای آنها هستند. اینها چند جریان شدند.

راجع به هیئت‌های مذهبی هم همینطور، می‌گفت هیئت‌ها را رسماً دربار حمایت می‌کرد. سفارت انگلیس و آمریکا در مشهد برای بعضی هیئت‌ها قمه هدیه می‌دادند! پدرم می‌گفت قمه‌های استیل و خوش‌دستی بود که آدم هوس می‌کرد توی سرش بزند از بس قشنگ بود. قند و چای هیئت‌ها را می‌دادند. روی پرچم، این طرف می‌گفتند دست حضرت ابوالفضل بوده و این طرفش هم تاج شاه و اینها را علیه جریان آیت الله کاشانی و نواب صفوی کنترل می‌کردند و ولی یک هیئت‌هایی محدودی بودند که اینها اصلاً تا شروع می‌کردند اسم حسین را می‌آوردند همه می‌فهمیدند این هیئت با بقیهی هیئت‌ها فرق می‌کند، به حرم نرسیده آن‌ها را می‌گرفتند. یعنی معلوم بود دو جور روضه، دو جور هیئت، دو جور منبر داریم.

جریان دیگر جریان حاج شیخ مجتبی قزوینی است. پدر ما واقعاً ارادت داشت و ایشان معتقد بود که مرحوم حاج شیخ مجتبی نظیر ندارد، کلاً پدرم از دو نفر هیچ وقت انتقاد نکرد یکی امام بود، یکی حاج شیخ مجتبی، ولی همه را اشکال می‌کرد. همانطور که برادر عزیزمان گفتند امام و شیخ مجتبی از نظر مشرب می‌گویند ملاصدرا و ابن عربی نگاه‌های درستی به قرآن و سنت در بحث معاد و... ندارند و این‌ها هم می‌گویند شما نمی‌فهمید. پدرم می‌گفت یک وقتی حاج شیخ مجتبی به من گفت که این شاه آخرین شاه ایران است و سلطنت با این تمام می‌شود. ما هم چون به ایشان اعتماد داشتیم قبول کردیم، بعد پانزده خرداد که شد امام تبعید شد به او گفتیم این چطور آخرین شاه ایران است؟ آقای خمینی رفت که، آقای خمینی را بیرون کردند، شما می‌گویی شاه می‌رود، برعکس شد که، خمینی رفت. ایشان می‌گفت نه، این آخرین شاه ایران است، سلطنت تمام می‌شود، ولی بچه‌ی این شاه نخواهد شد. حالا شما ببینیند امام هنوز تبعید بوده او این حرف‌ها را می‌زده و بعد هم با اینکه مشربش مخالف بود، پدر ما گفت که یک وقت به حاج شیخ مجتبی گفتم مرجع کیست؟ حاج آقا روح‌الله چطور؟ ایشان گفت نه، حاج آقا روح الله نه. من گفتم حتماً چون آنها اهل فلسفه و عرفان هستند از این جهت می‌گوید. یکی دو نفر دیگر را گفت، ما هم رفتیم اعلامیه چاپ کردیم و نصف شب دیدیم آمد دم در، محکم آمدیم گفتیم چی شده؟ گفت حاج شیخ شمارا کار دارند. گفتم که چه اتفاقی افتاده نصف شب؟ ما که یک ساعت بعد از اذان صبح، اول آفتاب با ایشان درس داریم. گفت نه، فلانی گفته به حیدرآقا بگویید زودتر بیاید. آمدیم و ایشان گفت که هرچه از قول من گفتید که آقای خمینی نه، بدانید که رئیس اسلام آقای خمینی است. این مرد هوای نفس ندارد و من می‌خواهم قم بروم دست ایشان را ببوسم یا بیعت کنم و... ما تعجب کردیم و گفتیم آقا پس آن بحث‌هایمان چه می‌شود؟ شما این همه در جلسات ملاصدرا و ابن عربی همه اساتید اینها هستند. حاج شیخ مجتبی خندید و گفت آن حرف‌ها به جای خود، آن اختلاف را داریم اما حساب اینجا جداست که بعد می‌گوید رفتیم قم و مسائلی که پیش آمد و ایشان می‌گوید بعد از آن دیگر من با امام بودم تا همین الانی که دارم وصیت‌نامه می‌نویسم. و خود شیخ مجتبی عکس امام را بعد از تبعید امام که خیلی‌ها بریدند، تازه روی دیوار خانه‌اش گذاشت و لذا دستگاه هم خیلی او را اذیت کرد، نگذاشتند درست تشییع جنازه‌اش را برگزار بشود. یک جای پرتی دفن‌اش کردند، با اینکه خوب ایشان یک رجل بزرگ دینی بود.

این هم نکته‌ی جالبی است - همینطور که دوستان گفتند- علیرغم اختلاف نظر علمی، ولی در مقام تکلیف، حالا اسمش را می‌خواهید بگذارید پلورالیزم اسلامی، مدارای اسلامی، نظرات به جای خود، با استدلال بحث می‌کنیم، اما در عین حال ما تقوا داریم، می‌فهمیم اینجا به آنجا ربطی ندارد و کجا چیست؟ این خیلی مهم است. این قدر اختلاف نظر، در عین حال اینقدر وحدت عمل.

مورد جمعیت مؤتلفین اسلامی چی بود؟ همین که عرض کردم تشکیل می‌شود عملاً اینها رهبران نهضت ملی شدن نفت در مشهد بودند. ایشان، پدر ما می‌گفت من تابلوی حزب توده را سیزده- چهارده ساله بودم که در مشهد پایین کشیدم منتها بعدها فهمیدم که من دارم در پروژه‌ی انگلیس عمل می‌کنم. آن موقع ما بچه بودیم، بعداً فهمیدم جنگ شوروی و انگلیس است و درست است که توده‌ای‌ها خیانت کردند. اما آنهایی که ما را راه می‌انداختند پشت پرده‌شان اینها بودند. گفتم حالا توده‌ای‌ها که حق داشتند، کمونیست‌ها یک تو دهنی بخورند، اما باید رو برای انگلیسی‌ها جبران کنیم. چند سال بعد قضیه‌ی نهضت نفت، تابلوی نفت ایران و انگلیس را در مشهد، من با یک جمع از فداییان اسلام پایین کشیدیم و تابلوی نفت ملی ایران را ما در مشهد نصب کردیم. می‌گفت اینجا یک چیزهایی نصب کردیم- عکس آن هم باید بشود - معنی‌اش این بود که جریان مصدق و کاشانی ما هستیم و هر کسی می‌خواهد بزند و بگیرد، ما را بزند. بعد که انتخابات می‌شود و ایشان می‌گوید سر بازرسی صندوق‌های انتخابات یک منطقه در مشهد بوده، پدرم می‌گوید من دیدم که این ملاک‌های درباری و عوامل دربار دارند تقلب می‌کنند، همینطور گونی گونی شناسنامه‌های مرده‌ها را بر می‌داشتند می‌آوردند، زمان مصدق بر علیه مصدق! ایشان می‌گوید من گزارشش دادم همه اینها را جمع و جور کردیم و یک تنظیم کردیم فرستادیم تهران، برای مصدق و ایشان انتخابات مشهد را ابطال کرد چون انتخابات تقلب شده بود و اصلاً اینها ضد جریان ما، درباری‌ها داشتند، با تقلب روی کار می‌آمدند.

و یک اتفاقی که باز اینجا می‌افتد که مقداری هم جالب است این که مصدق را برداشتند قوام را گذاشتند، بعد قضیه 30 تیر شد. شب جلسه‌ای گذاشتیم قرار شد که فردا برویم و چون سی تیر هم یک چیزی مثل کودتای 28 مرداد قبل از آن بود یک مرتبه شاه، مصدق را برداشت، قوام را گذاشت، بعد قوام هم آمد گفت کشتیبان را سیاستی دگر آمد! یعنی از این به بعد توی دهن‌تان می‌زنیم و آن مصدق بازی تمام شد. خب آیت‌الله کاشانی اعلام کرد فردا من کفن پوش بیرون می‌آیم و باید مصدق سر کار برگردد. در قیام سی تیر تهران و مشهد شلوغ شد و شهرهای بزرگ دیگر تقریباً در سی تیر نبودند، حتی مشهد قبل از تهران شد. مشهد هم یک وقتی، این این آقای دکتر شیبانی، مبارز قدیمی سابقه‌دار، یک وقتی با پدرمان آمد مشهد، رفتیم دیدن ایشان، گفت که تا رفتیم آقای دکتر شیبانی به پدر ما گفت، شما هنوز زنده‌ای؟ ایشان گفت بله، ایشان گفت من فکر کردم 30 تیر شهید شدی. بعد به پدرم گفتم قضیه چیست؟ پدرم گفت قضیه‌ی سی تیر این بود که اعلام کردند صبح می‌رویم، تمام نیروهای نظامی مسلح توی خیابان هستند که مصدق را برداشتند شلوغ نشود. آقای کاشانی هم گفته همه توی خیابان بریزید، مصدق باید برگردد دوباره بیاید نسخت‌وزیر بشود. می‌گوید قرار شد که برویم توی خیابان، بعد یک نفر باید شعار اول را می‌داد هر چی منتظر بودیم، دیدیم هیچ کس شعار نمی‌دهد، همه می‌ترسند شعار اول را بدهند. ایشان گفت من رفتم بالای یک بلندی, حالا جمعیت پراکنده است نیروهای نظامی هم هستند، می‌گفت اینقدر بلند گفتم مرگ بر قوام یا مرگ یا مصدق، یک مرتبه دیدم این اینجاهای پایم سوخت، فهمیدم فتق‌ام پاره شده! می‌گوید دیدم پاهایم جمع شده سوخته، اول فکر کردم تیر خوردم. بعد ایشان می‌گفت من جانباز سی تیر هستم. پدرم می‌گفت من وقتی گفتم مرگ بر قوام، زنده باد مصدق، گفتم که الان می‌زنند منتها یک مرتبه دیدم که مردم شروع کردند به شعار و این نیروها رفتند صحنه را خالی کردند.

یک بار دیگر هم می‌گوید که تا نزدیکی‌های بیست و هشت مرداد، تو مهدیه‌ی حاجی عابدزاده همین موتلفین اسلامی جمع بودند، آقای شریعتی و شیخ محمود حلبی، یک مرتبه دیدیم که این لات و لوت‌ها، به اصطلاح شعبون بی‌مخ‌های مشهد، یک غلامحسین پشمی بود، چهار- پنج تا از این لات و لوت‌ها با نوچه‌هایشان آمدند با کفش آمدند توی مجلس، بعد مسخره بازی در می‌آورند، یکی عربده می‌کشد، یکی وسط صحبت آقای شریعتی یا حاجی عابدزاده الکی صلوات می‌فرستد. ایشان می‌گفت یک مرتبه حاجی غنیان آمد گفت که حیدر آقا، این این آمده کنار من نشسته، فحش‌های ناموسی دارد به حاجی می‌دهد یک خبریه! من رفتم که کنار آقای شریعتی و حاجی عابدزاده که قضیه چیست باید با اینها چه کار کنیم؟ دیدم اینها هم جا خوردند، چون اصلاً نمی‌دانستند باید با اینها چه کار کنند. دیدم که الان اسلام در خطر است و بلند شدم رفتم آن رئیس کل‌شان را رفتم کنارش، گفتتم چرا داری جلسه را شلوغ می‌کنی؟ چه کسی تو را فرستاده؟ آن هم گفت همینی که هست، چون ایشان قبلاً کشتی‌گیر بود گفت چنان محکم زدم توی گوش این، دیدم از زمین کنده شد و دیدم که از دهانش دارد کف می‌آید. خودش می‌گفت من اصلاً تعجب کردم که این همه زور را از کجا آوردم؟ یک مرتبه با خودم گفتم الان این نوچه‌هایش می‌ریزند و ما را چاقو چاقو می‌کنند. دیدم اینها ترسیدند و دارند فرار می‌کنند، بعد چهارتایشان آمدند و لاشه او را برداشتند و همه رفتند. ما گفتیم خدایا چی شد؟ بعد فهمیدیم اینها با خودشان گفتند مگر می‌شود یک نفر اینقدر دیوانه، که یک نفری بیاید وسط سی- چهل نفر توی گوش رئیس ما بزند؟ حتماً یک نقشه‌ای هست، اینها حتماً آماده‌اند که درگیر شوند و. می‌خواهند ما را اینجا تیکه تیکه کنند. پدر ما گفتند خب حالا اگه می‌زدند چی؟ ایشان گفت من اصلاً رفتم که من را بزنند، گفتم یک خون ریخته می‌شود ولی نگذاریم که اسلام اینجا بشکند. این جور آدمی بود. بعد از اعدام شهید نواب، ایشان خیلی عاشق نواب بود، می‌گفت که یک روز داشتیم می‌رفتیم، دیدیم یک قهوه‌خانه‌ای بود، رادیو را بلند کرده، ترانه بلند، خواننده زن هم داشت می‌خواند، من هم رفتم آنجا گفتم که صدای رادیو را کم کن، گفت که آن رئیس کل‌تون، آن نواب نمی‌دانم چی را که اعدامش کردند تو دیگر حرف مفت نزن! گفتم که فکر کردید نواب را کشتید تموم شد. گفت ها؟ کنار و نزدیک کلانتری‌ام بود، اینها هم با آنها وصل بودند. رادیویش از دیوار کندم زدم زمین شکستم، گفتم حالا چی می‌گی؟ گفت عجب کنار کلانتری؟ گفتم نه توی کلانتری! می‌گوید رفتم رادیو را برداشتم، رفتم دم در کلانتری، با لگد انداختم توی کلانتری، بعد هم در رفتم، رفتم قایم شدم. تیپ ایشان این‌طوری بود. هر جا می‌گفتند نه می‌شود و همه ساکت هستند و دیگر حرف نزنید صلاح نیست، همان جا ایشان می‌آمد درگیر می‌شد.

وقتی که اختلافات بین مصدق و کاشانی و نواب زیاد شد، دیگر نزدیکی‌های کودتا بود و ما مایوس شدیم، مردم کنار می‌کشیدند، می‌گفتند اینها خودشان با هم اختلاف‌ دارند، من برای این سه نفر نامه‌ای نوشتم. آن موقع ایشان بیست و چند سالش بود، نامه نوشتم برای سه تایی‌شان که نهضت دارد از بین می‌رود، شما هم به جون هم افتادید و اختلاف دارید. مصدق جواب نامه من را داد. ایشان می‌گفت مصدق نوشت که فرزند عزیزم، دوره ما گذشت و نوبت شما جوانهاست، ما دیگر کاری نمی‌توانیم بکنیم شماها هر کار می‌توانید بکنید. می‌گفت این نامه‌ی مصدق را هم داشتیم یک وقتی عموی ما توی حزب ملل اسلامی، سال 1343 یک گروه چریکی مسلح بودند که می‌خواستند خانواده سلطنتی را بزنند. ایشان دانشجوی پلی‌تکنیک بود که همه اینها را گرفتند. آنجا مادر بزرگ ما از ترس اینکه الان می‌ریزند که اذیت کنند و... هرچه ایشان می‌گفت من مدرک، نامه یا اسناد انقلاب داشتم، همه اینها را ایشان توی چاه ریخته بود که گیر مأمورین حکومت نیفتد.

بعد یک وقت نواب صفوی مشهد آمد و در مهدیه‌ی حاجی عابدزاده مهمان ما بود. ایشان می‌گفت من عاشق نواب بودم، اصلاً شخصیتش یک آدم خاصی بود، در تمام وجودش صداقت و پاکی و قاطعیت بود. من می‌خواستم بروم جلو انتقاد کنم که آقا یک کم دعوا، فیتیله دعواهایتان را با مصدق پایین بکشید اما هیبت نواب نمی‌گذاشت. ایشان فهمید نشسته بود، برگشت به من گفت که برادر، نواب به همه می‌گفت برادر، گفت برادر تو چرا به ما چپ چپ نگاه می‌کنی؟ ایشان می‌گوید گفتم نه آقا شما سرور مایید؟ چه چپ چپی، من می‌خواستم بگویم الان خودتان دارید همدیگر را لت و پار می‌کنید، این درباری‌ها دوباره نیرو گرفتند، کمونیست‌ها نیرو گرفتند. آنجا نواب گفت که برادر من همه چیز را که نمی‌توانم بگویم. ما مصدق را سر کار آوردیم و به ما قول داده بود وقتی می‌آید حکومت اسلامی برقرار کند و احکام اسلام اجرا بشود. حالا که آمده به او می‌گوییم اقلاً کارخانه‌ی مشروب فروشی را ببند، می‌گوید من نمی‌توانم ببندم، برای اینکه حقوق سوپورهای شهرداری تهران را ندارم، حقوق اینها را باید از پول آنجا بردارم بدهم و الا فردا اینها اعتصاب می‌کنند، من الان چه کار کنم؟ من که الان نمی‌توانم همه‌ی اصلاحات را انجام بدهم، من حالا آمدم نفت ملی بشود و جلوی دربار بایستم. کاری بیشتری نمی‌توانم بکنم. گفت که اینها دروغ می‌گویند. می‌دانید نواب زمان دکتر مصدق یک سال و خورده‌ای زندان بود. یک وقت هم آیت‌الله کاشانی آمد در کانون نشر حقایق اسلامی مهمان ما بود. ایشان می‌گوید رفتم به آقای کاشانی هم گفتم من یک نامه‌ای نوشتم برای شما. ایشان من را صدا کرد گفت حیدرآقا شما همانی هستی که برای من نامه نوشتی؟ گفتم بله، - تکه کلام آقای کاشانی بیسواد بود به همه می‌گفت بی‌سواد- گفت بی‌سواد تو اصلاً می‌دانی در تهران چه خبر است که به من نامه نوشتی؟ این‌هایی که می‌گویم نمی‌خواهم راجع به ایشان خاطره بگویم بلکه می‌خواهم شماها نسل جدید ذهنیت تاریخی داشته باشید و بدانید چه اتفاقاتی افتاد. ایشان می‌گفت دعای ندبه و دعای کمیل که تا قبل از 28 مرداد که کاملاً توسط مهدیه سیاسی و زنده بود بعد از 28مرداد، یک عالمه مجلس‌های دعای ندبه و دعای کمیل راه افتاد ولی دیگر زنده نبود. تیپش، گرایش همان گرایش انجمن حجتیه بود و بعد از 28مرداد می‌گفت من هم بازداشت شدم - که یک ماجرای جالبی آن بازجویی دارد که حالا فرصت نیست عرض بکنم- بعد از کودتا ایشان می‌گویند ما دو سه تا کار دیگر کردیم. دبیرستان علوی راه انداختیم، این را هم باز به شما بگویم از مشهد شروع شد، بعد آمد تهران و جاهای دیگر. دبیرستان علوی درست کردیم، هدفمان این بود حالا که من از مهدیه جدا شدم و فعالیت‌های سیاسی مثل قبل از کودتا هم نمی‌توانیم بکنیم، شروع کنیم به کادرسازی، دبیرستان علوی یک دبیرستان اسلامی بود که در مشهد اینها ساختند و از مؤسسین اصلی آن بودند و گفتم من هر سال هزینه ده تا شاگرد اول مدارس مشهد را می‌دهم که بیایند اینجا و بروند دانشگاه. ما دیدیم ما باید در دانشگاه‌ها بچه مسلمان دانشگاهی داشته باشیم. حالا شما همه‌تان این همه بچه مسلمان دانشگاهی هستید آن موقع باید یکی یکی می‌فرستادند. برای ساختن کادر امروزی، برای ادامه‌ی مبارزه، ما احتیاج به دانشگاهیان مسلمان داشتیم. ما بچه مسلمان‌هایمان تا حد مدرسه و دبیرستان ساخته بودند، زمان آقای شریعتی و حاجی عابدزاده، اما در دانشگاه‌ها ضعیف بودیم، لذا دبیرستان علوی را راه انداختیم. ایشان می‌گفت مدتی کار کرد و بعضی از شاگردهای دبیرستان، شخصیت‌های یا علمی یا آدم‌های سالم در بازار و اقتصاد یا جزو چریک‌های مبارز ضد رژیم شدند. بعضی‌هایشان هم بعد از انقلاب جزو مسئولین شدند. دبیرستان علوی تهران بعد از مشهد ساخته شد. اصلاً این دبیرستان علوی و رفاه و این مدرسه‌های به اصطلاح مذهبی مدرن هیچ کدام نبود، اولین بار در مشهد بود، بعداً در تهران هم شروع کردند این جور دبیرستان‌ها را ساختند که بعدها البته نهضت آزادی و شهید بهشتی، شهید رجایی و تیپ‌ها همه با همدیگر این‌جور انتشار پیدا کردند. یک روز ساواک آمد، اعضای هیئت مدیره گفتند هیئت امناء چه کسانی هستند؟ روی اسم من و اسم طاهر احمدزاده خط زد گفت این دو تا نباید باشند، بعد گفت که این مدارس شما باید به حاج شیخ عباسعلی اسلامی، مدارس اسلامی و آقای فخرالدین حجازی که ایشان مرحوم شدند، آن موقع یک مقداری ایشان از روی مصلحت همکاری دو جانبه داشت. آن‌ها گفتند به جای شما دو تا اینها باشند. پدر ما گفت خیلی خب. بعد ایشان می‌گفت دیدم اگر من بخواهم بمانم، مدرسه، دبیرستان علوی را تعطیل می‌کنند، آمدیم بیرون ولی دورادور نظارت داشتیم.

قدم بعدی؛ - خواهش می‌کنم دقت کنید اینها خیلی مهم است- جنبش دبیرستان‌های مذهبی ساختن از این‌جا شروع شد، بعد جنبش درمانگاه‌سازی. پدر ما گفت رفتیم درمانگاه آیت‌الله بروجردی ساختیم، بروید آن را هم ببینید، درمانگاه به نام آیت الله بروجردی، اصلاً به نام علما، غیر دولتی نبود. ایشان می‌گفت ما سه- چهار تا پزشک داشتیم، همه مجانی می‌آمدند. مرحوم دکتر صراف در مشهد بود، دکتر ساسان بود، سه- چهار نفر بودند که از دنیا رفتند، خدا رحمتشون کند. ایشان می‌گفت ما اولین درمانگاه را ساختیم به نام دین و آیت‌الله بروجردی، پزشکان، امکانات پیشرفته‌ی پزشکی کم‌کم نسبت به آن دوره آوردیم و برای فقرا مجانی، به متدینین بازار وصل شدیم، این یک چشمه مانور علیه حکومت شد، بعد می‌گوید ما یک تقویمی منتشر کردیم که یک طرف تقویم عکس امام بود، امام هنوز تبعید یا نشده بود یا تازه الان یادم نیست، شاید هنوز تبعید نشده بود ولی مبارزات امام شروع شده بود یعنی ایشان می‌گفت تقویمی درست کردند، ایشان می‌گفت کل آن را خودم نشستم تنظیم کردیم که یک طرف آن عکس آقای بروجردی بود و یک طرف آن عکس امام بود. به خاطر عکس امام، دوباره ساواک آمد، گفت این کیست این را درست کرده؟ باز فهمیدند که منم. باز فشار آوردند که یا درمانگاه را تعطیلش می‌کنیم. ایشان می‌گفت باز برای اینکه درمانگاه حفظ بشود و تعطیل نشود از درمانگاه هم بیرون آمدم ولی باز پشت پرده با آن‌ها ارتباط داشتم. خیلی علیه دبیرستان علوی تبلیغات می‌کردند، می‌گفتند اینها انشعابیون مهدیه هستند که مرحوم آقای خزعلی از طرف آقای بروجردی آمد به ما کمک کرد و حمایت کرد و متدینین و متشرعین که از دبیرستان علوی بدبین شده بودند، اینها را خوشبین کرد و گفت نخیر، آیت‌الله بروجردی موافق هستند.

نکته‌ی دیگر عرض بکنم که این هم شنیدنی است و می‌شود از این‌ها درس عبرت آموخت. در مهدیه‌ی عابدزاده بچه‌هایی بودند که اینها بچه‌ مذهبی بودند، یا در کانون نشر حقایق، دوران نوجوانی و جوانی‌شان بچه‌های بسیار فعال و متدین بودند ولی بعداً در اثر دو -سه‌تا اتفاق، اینها مارکسیست و کمونیست شدند. یکی‌اش امیرپرویز پویان بود. پویان تئوریسین چریک‌های کمونیست ایران در زمان شاه بود و بچه‌ی مشهد بود. خب پدر ما گفت ایشان در مهدیه، پیش ما و محمد حکیمی بود که هر دوی این‌ها همدرس و از شاگردان شیخ مجتبی قزوینی بودند. می‌گفت ایشان پیش ما می‌آمد، یعنی به کانون نشر حقایق اسلامی می‌آمد، صرف و نحو می‌خواند، خوب هم درس می‌خواند، بعد قلم و مقاله‌ی خوبی داشت و نیمه‌ی شعبان می‌آمد مقالات امام زمان می‌خواند و با عموی دیگر ما که از دنیا رفته - خدا رحمت‌شان کند- رفیق بودند، اینها می‌آمدند از نهج‌البلاغه، خطبه‌های امیرالمؤمنین علیه معاویه را بر می‌داشتند، هرجا معاویه بود، به جای آن می‌نوشتند شاه! می‌رفتند توی خیابان‌های مشهد، مسجد گوهرشاد این طرف و آن طرف، همه جا به در و دیوار می‌زدند، عموی ما با همین پویان، این پویان اعلامیه‌های امام را توی مشهد پخش می‌کرد. بعد که قضایای پانزده خرداد شد، یک عده از علما وقتی امام تبعید شد، سیاسی بودند، یک مرتبه کنار کشیدند و امام را تنها گذاشتند به این نتیجه رسیدند که فایده‌ای ندارد. می‌گفت این اولین ضربه بود. با دین هم آشنا نبود، یک روز آمد گفت که من اصلاً دیگر کاری ندارم، فلان و رفت تهران و دانشگاه علوم اجتماعی، دانشگاه تهران، و پنج شش سال بعد ما فهمیدیم این مارکسیست شده است.

و بعد قضایای سیاهکل پیش آمد. اعضای دیگر سیاهکل و مؤسسین مجاهدین خلق در تهران، در بعضی دانشگاه‌های تهران و آن عموی دیگر ما با آنها از قبل ارتباط داشت که ایشان در حزب ملل اسلامی بود. می‌خواهم بگویم از دو زاویه به اینها نگاه کنید، بچه مسلمان‌هایی که درد دین داشتند اما سواد دینی نداشتند، مربی درستی بالای سرشان نبود اما آدم‌هایی بودند که فداکار بودند، می‌خواستند هزینه کنند، این عموی دیگر ما که الان هست، چهار تا اسلحه ساخته بود به شکل خودنویس در کارگاه‌ها که به من نشان داد، گلوله‌هایش هم این‌طوری بود که آن‌ها را می‌پیچاندیم، شلیک می‌کرد و در عملیات‌ها استفاده می‌کردیم. اینها یک انبار اسلحه و مهمات درست کرده بودند توی کوه‌های دارآباد و قبل از عملیات آموزش دیده بودند، جزوه‌های چریکی و چریک‌های الجزایر و کوبا و داخل و خارج، همه اینها را دیده بودند. عموی من می‌‌گفت ما توی زیرزمین داشتیم نارنجک درست می‌کردیم. یعنی پانصدتا پوسته‌ی نارنجک آماده کرده بودیم که اینها را آماده‌ی عملیات کنیم. می‌گوید توی زندان ما را پیش کمونیست‌ها انداختند که این هم با برنامه بود چون که پدر من می‌گفت که من دیدن عمویت رفتم - البته این برای سال 43- 44 است که عموی ما زندان بود- گفت که بچه‌های حزب ملل اسلامی فلان‌جا هستند رفتم آنجا دیدم، دو- سه‌تا از این پیر کمونیست‌های توده‌ای هم آنجا هستند و در یک بند اینها را انداختند. رفتم گفتم آقا این زندانی ما، بچه‌ی مسلمان و مذهبی و نمازخوان است چرا او را پیش این کمونیست‌ها و لامذهب‌ها انداختید؟ گفتند ما نمی‌دانیم، بروید با آقای رئیس صحبت کنید. رفتم بعد فهمیدم پرویز ثابتی است. پدرم گفت به او گفتم که این زندانی که برادر من است این متدین و مذهبی و نمازخوان است چرا او را پیش کمونیست‌ها انداختید؟ پرویز ثابتی خندید گفت ما خودمان می‌دانیم باید چه کار بکنیم! اصلاً بنای‌شان این بود که بچه مسلمان‌ها کمونیست باشند و مسلمان مبارز نباشند. این طرف مجید و مسعود احمدزاده، پسران مرحوم طاهر احمدزاده، خانواده‌ی مذهبی بودند. دوتا پسرش مارکسیست شدند. مجید و مسعود احمدزاده و امیرپرویز پویان، رهبران چریک‌های فدایی خلق بودند. پدر من گفت که یک وقت توی خیابان بعد از قضیه‌ی سیاهکل از تهران آمدم مشهد، دیدیم پلیس و ساواک در فرودگاه منتظرند و آمدند توی هواپیما من را گرفتند آوردند پایین، گفتم چه شده چه کار کردم؟ گفتند که پویان را مخفی کردی! گفتم من اصلاً پویان را چند ساله ندیدم، آن موقع که پیش ما بوده بچه‌ی مذهبی و متدین بود. من اصلاً او را ندیدم، ایشان گفت من فهمیدم احتمالاً پیش اخوی من هستند چون این‌ها از قبل با هم رفیق بوده‌اند، آمدند خانه‌ی ما را گشتند، من پیغام دادم به عمویت عباس گفتم اگر پویان آنجاست الان ساواک شما را می‌گیرد؛ که حالا یک رابطه‌ای بود بین عموی ما و پویان، و نسبتی که بین مارکسیست‌ها، دستگاه پهلوی و مذهبی‌ها پیش آمد. این خودش یک داستان مفصل است که الان دیگر بیشتر از این نمی‌توانم توضیح بدهم. چند روز بعد که فهمیدند خانه‌ی ما نیست، هفت- هشت روز بعد دیدم توی خیابان چهارراه نادری دیدم عباس اخوی ما دارد با پویان و یکی دیگر در خیابان راه می‌روند. به پویان گفتم تمام کلانتری‌ها عکس تو را زده‌اند، قضیه‌ی سیاهکل بود دنبال تو هستند آن وقت تو توی خیابان راه می‌روی؟ گفت جلوی چشمشان که باشی نمی‌فهمند! بعد عموی ما زد توی سر آن یکی دیگر، که آن هم رهبر چریک‌های کمونیست ایران بود (حمید اشرف) گفت این هم حمید اشرف است. بعد اخوی ما گفت فعلاً پیش من مخفی هستند ولی وقتی بروند تمام ظرف‌هایشان را آب می‌کشم.

در منزل ما گروه‌های مختلفی بودند، تیپ‌های نهضت آزادی، جبهه ملی، علمای مبارز، تیپ انجمن حجتیه، ما همه اینها را از بچگی در منزل‌مان می‌دیدیم. من آن موقع نمی‌دانستم اینها چه کسانی هستند، بعدها می‌دیدم هر کدام این‌ها در تشکیلات خودشان یک کسی هستند. چریک فدایی بود همین مجاهدین خلق می‌آمدند سن‌مان کم بود. یک وقت یادم هست پدرم آمد خانه، همه قلک‌های ما را را شکست و رفت توی آشپزخانه، ناهار هرچی غذا داشتیم برداشت رفت یادم هست کوکوسبزی داشتیم. بعدها گفت، ایشان گفت که یکی از همین بچه‌های چریک‌های مذهبی عملیاتی در مشهد کرده بود آمد توی خانه گفت من الان 48ساعته توی جوی آب خوابیدم، هیچ جا را ندارم بروم. ایشان آمد قلک‌های ما را شکست هرچه پول بود و ناهار ما را همه را برداشت به او داد بعد گفت جا هم ندارم گفتم برو زیر شیروانی. البته من بعد از انقلاب فهمیدم که گاهی شهید سیدعلی اندرزگو هم اسلحه می‌آورد همان‌جا مخفی می‌کرد. منتها من آن موقع اینها را نمی‌دانستم.

یعنی شما این دامنه‌ی وسیع مبارزه و فعالیت را ببینید چطوری است؟ و مرزها چطوری بود و چه شد؟ تلاش‌ها چطوری بود و بعد چی شد؟ از قبل انقلاب همین عموی من که فوت کرد می‌گفت من و پویان، پانزده خرداد ما می‌خواستیم با هم برویم فلسطین، بعدها هم پویان رفت فلسطین، منتها با گروه‌های مارکسیستی رفت! نه با گروه‌های مذهبی. این را بدانید سوریه و لبنان و فلسطین از قبل از انقلاب پناهگاه و حامی انقلاب بودند. یعنی قبل از انقلاب هرکس می‌خواست جنگ مسلحانه کند از طریق سوریه و لبنان می‌رفت. آموزش می‌دیدند با اسلحه برمی‌گشتند داخل. هم مذهبی‌ها، هم مارکسیست‌ها، هر دو گروه، هم گروه‌های مخلوط.

و آخرین نکته‌ای که عرض می‌کنم شأن جریان‌های روحانی، چون پدر ما شاگرد مرحوم آیت‌الله میلانی بود، سالها درس خارج فقه و اصول خوانده. ایشان در سطح شاگرد مرحوم مدرس یزدی بود، در ادبیات شاگرد مرحوم ادیب نیشابوری بود، در سطح فقه و اصول شاگرد مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینی بود. در خارج، فلسفه، کلام، عقاید و خارج فقه مدتی شاگرد شیخ مجتبی قزوینی بود و فقه و اصول، شاگرد مرحوم آیت‌الله میلانی بود. آیت‌الله میلانی مرجع بسیار روشنفکر و مبارزی بود و بیشتر هم با کانون نشر حقایق و آقای شریعتی با هم بودند. جلسات مرحوم آیت‌الله میلانی آنجا بود، بعد از اینکه امام تبعید شد و رفت، پدر ما گفت من آنجا با مرحوم آقای میلانی قهر کردم، یعنی رفتم سر درس آقای میلانی، اعلامیه‌های امام را پخش کردم. ایشان می‌گفت اول ازدواج، ما یکسره می‌نشستیم اعلامیه‌های امام را می‌نوشتیم، مثلاً صدتا نسخه، می‌رفتم این طرف و آن طرف پخش می‌کردم، بعد دست‌خط من لو رفت، مادرت می‌نوشت. بعد دست‌خط آن لو رفت رفتیم یک ماشین تایپ در یکی از شهرستان‌های استان، با اسم یک کسی که اصلاً سیاسی نبود خریدیم، آوردیم که مادر ما تایپ کند سال 44. ایشان می‌گوید من اعلامیه‌ی امام را پیدا کردم خودم هم یک چیزی نوشتم، مادرت تایپ کرد، رفتم سر درس آقای میلانی، دیدم آیت‌الله میلانی به این نتیجه رسیده که نمی‌شود خیلی با امام ادامه داد! اعلامیه‌ی امام را سر درس آقای میلانی توزیع کردم، موقع ازدواج که من وکیل حاج شیخ مجتبی قزوینی را برداشتیم که از طرف ما عقد بکند، دیدم وکیل طرف مقابل آیت‌الله میلانی است که تا من را دید گفت عجب داماد حیدرآقا خودمان است؟ ایشان گفت من خجالت کشیدم چون قهر کرده بودم.

و آخرین نکته بحث دکتر شریعتی است. مرحوم دکتر شریعتی با ایشان خیلی صمیمی بودند یعنی ایشان را علی صدا می‌کرد و سن ایشان هم از پدر ما چند سالی شاید کمتر بود. این تصویری که بعدها بود، نبود. ایشان همیشه می‌گفت که شریعتی به لحاظ سوزش، صداقتش، اخلاصش نسبت به تشیع و اهل بیت(ع)، نسبت به دین، هرکس به او حرف بزند، بی‌خود گفته است. فرق می‌کند با یک عده کلاهبرداری که الان به اسم نواندیش دینی و روشنفکری دینی هستند که اصلاً اصل وحی و نبوت را قبول ندارند و این‌ها بیشتر به فراماسونرها می‌خورند اما شریعتی واقعاً مثل اینها نبود، اینها را قاطی نکنید. پدر ما می‌گفت ایشان قطعاً قصدش خدمت به تشیع بود، قطعاً ضد روحانیت نبود، ولی با خیلی از روحانیون مخالف بود و به لحاظ دانش دینی غیر تخصصی حرف می‌زد. من یادم می‌آید جلساتی که مرحوم دکتر شریعتی و همین کانونی‌ها، دورانی که غیرقانونی بود، منزل پدر ما، سن من قبل انقلاب 10- 12ساله بودم که توی این جلسات‌ها بودم. دکتر شریعتی از ساعت 5 بعد از ظهر می‌آمد و تا اذان صبح حرف می‌زد و پاکت پشت پاکت سیگار می‌کشید. یادم هست یک وقتی پدرم به ایشان گفت اقلاً این سیگارها را درست توزیع کن که چندتا تو بر می‌داری، چند تا ما؟ پنج‌تا تو بر‌دار یکی ما. بعد شریعتی می‌گفت که این حرف‌ها نیست، بکش، هرکس تونست بیشتر بکشد می‌کشد. بعد 10- 15 نفر نشسته‌ بودند به نوبت می‌خوابیدند. مرحوم دکتر شریعتی داشت حرف می‌زد. البته او برای ضبط صوت حرف می‌زد کاری به اینها نداشت، همان صحبت‌هایش بعداً کتاب شد. دیدم که شریعتی دارد صحبت می‌کند و به ضبط هم نگاه می‌کند و اصلاً به آدم‌ها کار ندارد و آنها همه چهار پنج تا خوابیدند، یکی دو تا خمیازه می‌کشند، دو نفر هم دارند با هم حرف می‌زنند و مثلاً دو ساعت به اذان صبح است. پدر ما می‌گفت هر کس در مورد اینکه این قصدش صدمه زدن به دین و روحانیت بوده، این دروغ محض است. اما اسلام را دقیق می‌شناخته؟ نه. پدر ما می‌گفت من سر مسائل مختلف با هم صحبت می‌کردیم. پدرم می‌گفت آخرین باری که مرحوم دکتر به اروپا رفت و چند روز بعدش هم به طرز مشکوکی از دنیا رفت. ایشان می‌گفت آخرین جایی که آمد خانه‌ی ما بود. نگفت که دارم به اروپا مسافرت می‌کنم. گفت دلم تنگ شده می‌خواهم یک جلسه‌ای شما و رفقا را ببینم. زنگ زدم که همه خانه‌ی شما بیایند. حالا خود صاحب‌خانه خبر ندارد! زنگ زدم به رفقا گفتم که 7- 8 نفر از رفقا به خانه شما بیایند. پدر ما گفت این در واقع جلسه‌ی وداع بود. به هیچ کس هیچی نگفت، حتی به پدرش که دارد اروپا می‌رود. گفتم به علامه مجلسی این حرف‌ها را زدیم. گفت که به علامه‌شان توهین کردند، این حدیثی که برداشته در بحارالانوار نقل کرده، این که توهین به امام سجاد(ع) است. که می‌گوید امام سجاد آمده پیش خلیفه، تواضع کرده گفته ما پسر عموییم، قربونت برم، بغلش کرده! بعد پدر ما گفت شریعتی گفت یک کمونیست این کار را نمی‌کند چطوری امام سجاد این کار را کرده است؟ این توهین ایشان نیست. اینقدر خاطره‌های خنده‌دار از پدرم دارم منتها پشت میکروفون نمی‌شود گفت، ایشان مریض بود روی تخت بیمارستان، ملاقات ایشان که می‌رفتیم ایشان به جای این که ناله کند این چیزها را تعریف می‌کرد ما می‌خندیدیم. ایشان درد می‌کشید اما ما می‌خندیدیم.

خب پدر ما می‌خواست بگوید که شریعتی خطا دارد، اشتباه دارد اما سوء قصد نداشت. مجلسی اولاً ادعا نکرده که تمام احادیثی که در بحار آورده، صددرصد درست است! ایشان می‌گوید این بحار، دریای نور است. من هر حدیثی که پیدا کردم اینجا می‌گذارم، چون تا قبل از او، قبل از صفویه اصلاً حدیث از ائمه ممنوع بوده، نقل نمی‌شده، اولین بار است که فضا باز شده است. علامه مجلسی گفت هرکس هر حدیثی که می‌گوید درست، غلط، ضعیف، قوی، حتی آن را که یقین دارم جعلی است من همه را اینجا نگه داشته‌ام خودش یک خزانه‌ای است. پدرم می‌گفت علامه مجلسی کجا گفته همه‌ی احادیث بحار درست است؟ این یک.

اشتباه دوم، این که معنی تقیه را با ترس تفکیک نکردیم. اگر الان یک کسی توی خیابان می‌روید همین الان، شب، چهارتا آدم دم مست، لات، توی یک کوچه و خیابان با چاقو تو را گیر بیاورند و بگویند این‌طوری است آن طوری؟ تو باید بگویی هرچی که شما می‌گویید! اگر نگویی خلاف شرع انجام دادید. مثلاً او می‌گوید که من خدای تو هستم یا نه؟ باید بگویی بله، تو خدای منی. زیرا او دنبال این است که تو را بزند، باید بگویی چون او دنبال بهانه است که تو را بزند.

نکته سه؛ آن زمان مسئله‌ای مطرح شد تحت عنوان جبرگرایی، حکومت می‌گفت که هرکس هر کاری بکند کار خداست، یزید به حضرت زینب(س) گفت: دیدی خدا داداش تو را در کربلا کشت؟ (جبرگرایی) روایت این که خلیفه به امام سجاد می‌گوید جون تو دست من است یا دست خدا؟ امام سجاد(ع) می‌گوید دست شماست! مرحوم دکتر فکر کرده بود که این توهین است یعنی امام سجاد(ع) یعنی ترسیده است. پدرم گفت من به ایشان گفتم که یک معنای این حدیث هم این است که دست توست یعنی تو اگر من را بکشی نمی‌توانی بگویی خدا کشت، تو قاتل منی! این هم وجه سوم.

ایشان می‌خواست بگوید که شریعتی صادق بود، برای اینکه وقتی من این توضیح‌ها را به او دادم، به جای که ادا دربیاورد و بگوید نخیر اینجوری نیست سکوت کرد، بعد برگشت به من گفت که حیدرآقا من به این مسئله فکر نکرده بودم. یعنی موارد متعدی ایشان نقد می‌کرد. ایشان می‌گفت من که نقد می‌کردم او هم می‌گفت باید هم به ما نقد کنی چون درس‌های آخوندی خواندی، ما هرچی می‌گوییم از نظر تو غلط است. این را هم خواستم راجع به شریعتی عرض بکنم که پدر ما معتقد بود، می‌گفت هر کتاب، هر صحبت شریعتی که پیش ما می‌کرد، می‌گفتم این حرفت به این دلیل غلط است و این ده‌تا حرفت هم درست است احسنت! ولی در عین حال می‌گفت اینهایی که به او اتهام می‌زنند که او بی‌دین بوده، ضد روحانیت بوده، ساواکی بوده، همه‌اش حرف بی‌خود است حتی راجع به اسنادی که در آمد که به بازجوی ساواک می‌گفته که ما با شماییم، ما و شما دشمن مشترک داریم آن هم آخوندها و کمونیست‌ها هستند. پدرم می‌گفت این هم به نظرم خدا برایش پیش آورد که بفهمد علامه مجلسی چه کار کرده بود، که همان اشکالی که به علامه مجلسی کردی، خودت ده برابرش را کردی! ایشان می‌گفت من که یقین دارم بازجویی‌اش تقیه بود، او داشت بازجوی ساواک را فریب می‌داد. به همین دلیل که فریب داد از زندان آزادش کردند. علی شریعتی که از زندان آخرش بیرون آمد گفت که حیدرآقا به من چندبار در زندان پیشنهاد کردند که تو بیا بیرون، سریع هم مواضع‌ات را تغییر نده، ما تو را وزیر فرهنگ می‌کنیم زمان شاه. بعد می‌گفت شریعتی به من در جلسه گفت که حتی آمریکا حاضر است یک جمهوری قلابی در ایران درست کند اگر ببیند که نگه داشتن شاه برایش نمی‌صرفد یک رئیس جمهور دست نشانده‌ای بگذارد، چه بهتر که آن رئیس جمهور یک روشنفکر فاکلی ریش‌تراشی مثل من باشد. خب پدر ما گفت خودش شریعتی این را به من گفته، اما در عین حال می‌گفت جلسه‌ای نبود و کتابی نیست که هفت هشت تا اشکال اساسی نشود به او گرفت. به او می‌گفتم: تو اصلاً این روایت را درست ندیدی، آن آیه را دیدی، تو فقه نخواندی، و... او هم قبول داشت و می‌گفت نخواندم.

برادرها و خواهرها خواستم اینها را عرض بکنم عذر می‌خواهم خیلی وقت شما را گرفتیم ولی این که عرض کردم انتقال یک تجربه‌ی تاریخی بود، یک کپسولی فشرده از یک تاریخ سی، چهل ساله به شما عرض کردم و بدانید الان ما چقدر جلو آمدیم. قدر این موقعیت را بدانید. رهبری، رهبری آخوندی که شریعتی بیش از همه قبولش داشت، ایشان بود برای این نظام و انقلاب است. ممکن است اشکال داشته باشیم، نقد داشته باشیم، اعتراض داشته باشیم، اشکالی ندارد. پدر ما تندترین انتقادها، تندترین نامه‌ها را کرده و می‌نوشته ولی با دلسوزی و بعد راه حل می‌داد ولی در عین حال ایشان تا آخر می‌گفت آقای خامنه‌ای یک نعمتی است که خدا نگهش داشت و اگر غیر از او بود هیچ کس نمی‌توانست بعد از یک نابغه‌ی بزرگی مثل خمینی که در تاریخ نظیر نداشت، نمی‌توانست نگه دارد. می‌گفت اشکالات به جا، ایشان می‌گفت من همیشه منتقد بودم و به خود ایشان حضوری نقد می‌کردم. اما بدانید آن چه که ما داریم الان، همین نظام و رهبری در دنیا نمونه ندارد. ممکن است کسی چهارتا انتقاد داشته باشد یک نمونه‌ی دیگری در دنیا نشان بدهید! در تاریخ ایران هم نمونه ندارد. و قدر این موقعیت را بدانید و برای حفظ آن و برای نهادینه کردن آن، و برای ارتقاء و برای رفع اشکالات آن تلاش کنیم.

والسلام علیکم و رحمه الله.



نظرات

آدرس پست الکترونیک شما منتشر نخواهد شد

capcha