علوم اجتماعی و انقلاب دینی (1) (عقل، اسطوره و بنیادگرایی)
دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران_ گروه پژوهش "انقلاب اسلامی و امکان ظهور علم دینی" _ ۱۳۹۲
بسمالله الرحمن الرحیم
سلام عرض میکنم خدمت برادران و خواهران عزیز. جلسه را به دو بخش تقسیم نمیکنیم، لابهلای عرایض بنده هرکس سئوال و اشکالی دارد بزند، منتها بیربط نباشد، هم باربط باشد هم مودبانه. منتظر نباشید عرایض بنده تمام شود بعد بپرسید، منتها توصیه میکنیم بیشتر روی سئوالات خود فکر کنید، کمی صبر کنید چون ممکن است چند دقیقه بعد به آن مسئله برسیم. غالب پرسشهای علوم انسانی و نسبت آن با دین، پرسشهای کلیشهای و تکراری است، بین 15 تا 20 سئوال است که 35 است تکرار میشود و آنهایی که این سئوالات در دوران جدید میپرسند، به پاسخ این پرسشها در دههی قبل توجه نمیکنند اصلاً، دوباره از صفر شروع میکنند.
اولاً راجع به عنوان بحث که دوستان از من خواستهاند در مورد آن صحبت کنم، بحث انقلاب اسلامی و امکانِ ظهور علم دینی است، خودِ این عنوان قابل بحث است، ممکن است به ذهن تداعی کند که چه نسبتی بین انقلاب و امکان یک علم یا ظهوری؟ اگر یک علم دینی معنادار نباشد یا معنادار باشد ممکن نباشد، یک انقلاب بهزور نمیتواند یک مفهوم ناممکن را ممکن کند، مثل اینکه ما بهزور انقلاب میخواهیم یک چیزی را که امکان ندارد، ممکن کنیم، بلکه مجبورش کنیم. اگر این امکان واقعیت دارد، انقلاب اسلامی که خودش محصول ترکیب مفاهیم علوم اجتماعی و مفاهیم دینی است، خودِ ظهور انقلاب اسلامی نتیجه و محصول علم دینی به این مفهوم خاصی که دوستان میگویند بوده است. اساساَ اگر علوم دینی از جمله علوم سیاسی با رویکرد دینی، علوم اجتماعی با رویکرد دینی، معنادار و ممکن نبود، پدیدهای بهنام انقلاب اسلامی معنادار و ممکن نبود. اتفاقاً از همین زاویه گروهی اصل توصیفی انقلاب اسلامی را زیر سئوال بردهاند که البته یک تعبیر پارادوکسیکال است، نمیشود یک چیزی هم اسلامی و دینی متعلق به سنت باشد و هم یک انقلاب باشد که مدرن بوده باشد. و همینطور در دههی چهارم یک انقلابی که وارد نظامسازی شده است و نظامسازی بدون توجه و امتنان به علوم اجتماعی اصلاً امکان و معنا ندارد، باز سئوال کردن از امکان علوم دینی نشانهی یک ذائقه غیرطبیعی در تفکر اجتماعی در کشور ما دارد. یعنی وقتی نظریهپردازان انقلابها خودشان تصریح میکنند که انقلاب اسلامی آمد و غالب کلیشههای علوم سیاسی، فلسفهی تاریخ، فلسفهی تمدن، فلسفهی دین، همه را به هم پاشید و یک چیزی که میگفتیم نه ممکن است نه معنادار، هم ممکن شد هم معنادار هم واقعی، بسیار واقعی. وقتی این انقلاب در جهان شالودهی کلیشههای علوم اجتماعی راجع به مفاهیم انسانی و اجتماعی از جمله انقلاب را در هم پاشیده است، در دههی چهارم هنوز ما را مجبور میکنند که بیاییم و در دانشکدهی علوم اجتماعی دانشگاه تهران، یعنی مهمترین – از جهتی – کانون اندیشهورزی در حوزهی علوم اجتماعی پس از انقلابی، تازه به حالت شرمنده سئوال کنیم که راستی ممکن است؟ اصلاً معنادار است؟ این نشاندهندهی یک بیماری در دانشگاههای علوم انسانی و علوم اجتماعی در ایران است. البته شما این بیماری را شناختهاید و میخواهید آن را درمان کنید که میگویید بیایید راجع به آن بحث کنیم، نقش شما اتفاقاً مثبتترین نقش است، ولی حکایت از یک بیماری در این اجتماع و در دانشگاههای ما میکند و یک عقبافتادگی است که همچنان آن عقبافتادگی مزمن تاریخی، ترجمهزدگی و بیفکری گویا هنوز ادامه دارد چون در خود غرب دارند به این مقوله به عنوان ظهور دستکم یک پارادایم جدید در عرصهی علوم انسانی و اجتماعی و یک شروع جدید مینگرند و ما اینجا هنوز داریم از امکان آن سئوال میکنیم. اگر این امکان نبوده، با انقلاب بوجود نیامده و اگر با وجود این انقلاب این امکان اثبات نشده است، پس از این هم بههیچوجهی اثبات نخواهد شد، امکان ظهور علمِ دینی. و بعد مشکل اصلی در بحث تعریف علم و دین و علم دینی است که از همین تعریفهای نادرست است که همهچیز شروع میشود و به استنتاجهای غلط بعدی، مغالطههای پی در پی منجر میشود. یعنی پیشفرضهای غلط، سئوالهای غلط طرح میکنند و به سئوال غلط هم نمیشود جواب درست داد، شما اگر به سئوال غلط، جواب درست هم بدهی، باز هم جوابت غلط است، چون پیشفرضها غلط است، روش غلط است، هدفگیریهای قبلی و کلیشهها غلط هستند، دقیقاً با نگاه کلیشههای ایدئولوژیک حاکم بر عرصهی علوم اجتماعی راجع به دین و انقلاب دینی دارد بحث میشود.
یک نکتهی معترضه هم عرض کنم، البته جای این جمله الان نیست ولی در حین بحث بهعنوان یک مثال خوب شاید به آن احتیاج پیدا کنیم و شاید یادم برود، الان عرض میکنم، اینجا از ظرفیت فلسفهی اسلام، فلسفه برای تحول برای علوم انسانی بحث کردیم، از ظرفیت منابع اصلی اسلام، همین قرآنی که تلاوت شد، به آن توجه کنید، همین آیهای که تلاوت شد، صفحهای از قرآن وجود ندارد که چند گزارهی مبنایی در توصیف انسان، ابعاد فردی و اجتماعی او، حیات سیاسی یا اقتصادی یا خانوادگی، حقوق مدنی، حیات جنسی او، حیات معیشتی، حیات معنوی و عقلی او نباشد، اگر صفحهای از قرآن را باز کرد و گفت در این صفحه هیچ آیهای راجع به علوم انسانی نیست، من همهی حرفهای خود را پس میگیرم. منتها بخشی از این آیات، بیشتر ممکن است به ابعاد معرفتشناختی مربوط باشد، بخشی مربوط به ابعاد روانشناختی و کاوش لایههای پنهان حقیقت انسان باشد، بخشی راجع به مسائل اقتصادی باشد، بخشی مربوط به مسائل سیاسی باشد. یک پازلی است که این قطعات درست کنار هم چیده شود، ترکیب کتاب و سنت بهعلاوهی عقل – نه منهای عقل – آنوقت خواهید دید که اصلاً از عدم امکان ظهور علم قرآنی تعجب کرد نه از اصل ظهور آن. دقیقاً مسئله برعکس است. واقعاً تعجبانگیز این خواهد بود که کسی بگوید یا اصلاً تصور کند که دینی خطاب به انسان و برای انسان نازل شده و تمام کتابش سراسر خطاب به انسان و ناظر به مسائل انسان است و کسانی از امکان قرآنی یا اسلامی بودن مفاهیم و گزارهها و نظریههای علوم انسانی سئوال کنند. بعضی آیات مستقیم به معرفتشناسی مربوط است و بعضی به حوزهی روانشناسی و جامعهشناسی و اقتصاد و بعضی در حوزههای است که الان مدون اصلی ندارد، نمیداند کدام است، میگوید اسم آن را بین رشتهای میگذاریم، چنانچه این نحوهی تدوین علوم رسمی در همین 100، 150 سال به این شکل تدوین شده است، منتها میگویند شما در را باز کردید و خودمان هم آن را بستیم، بیایید تابع این قوانین باشید و به آن دست نزنید. در این آیاتی که خواندند تلاوت شد: «اله ربکُم مرجعکُم»، سیر حرکت انسان، آغاز و پایان حرکت، جهت و مسیر، فلسفه و اصل زندگی بشر، «یخلُقکُم فی بطونُهم امهاتِکُم خلقاً مِن بعدِ خلق فِی ظُلُماتٍ ثلاث»، در شکم مادرتان در ظلمتهای سهگانه پی در پی زاده شدید. «زادُکمُ الله ربُکم مُلک لا اله الّا هو فُإنّا تُسرفون» به کدام سو حرکت میکنید؟ سمت و سوی اصل زندگی، جهتگیری. این گزارهها فلسفههای زندگی هستند، بخش مستقیم در حوزهی علوم تربیتی و تعلیم و تربیت هستند، بخشی در حوزهی روانشناسی هستند، بخشی از اینها صریح یا باواسطه مربوط به حقوق و اخلاق هستند، بخشی از آیات قرآن صریحاً به فلسفهی سیاسی مبنا و جهت میدهند، فلسفهی حقوق و فلسفهی اخلاق را زیر و رو میکند و شما میدانید وقتی فلسفههای اولی و همینطور فلسفههای مضاف در پسِ پرده و پیشزمینههای علوم اجتماعی تغییر کرد، جهت کل گزارهها تغییر میکند، اصلاً سئوالات جدیدی طرح میشود که در یک مبنای مادی که بشر را فقط محدود تلقی میکند اصلاً آن سئوالات مطرح نمیشود. یعنی اگر پیشفرض کسانی را که میگویند انسان یک موجود مادیِ جسمانیِ موقت است را بپذیریم با اینکه اثبات شود انسان یک موجود ابدیِ جسمانی – روحانی نفخهی الهی و ابدی است، انسان مجبور است یا مختار، انسان بهعلاوهی فطرت یا منهای فطرت، انسان ابدی یا موقت بهعلاوهی معاد یا منهای معاد، اگر این پیشفرضها در علوم اجتماعی و انسانی تغییر کند، یک انقلاب عظیمی اتفاق خواهد افتاد، تغییرات مهمی در مبانی و پیشفرضها، اهداف، در سئوالات، در اولویتبندیها، در پاسخها، در تیترگذاریها، در تأسیس رشتههای جدید، در تقویت آنها، در مرتبط کردن رشتههایی که با هم بیمرتبط بهنظر میرسند، تغییر ایجاد خواهند کرد. بعد خواهید دید فلسفهی اخلاق را نمیتوانید از اقتصاد جدا کنید، معرفتشناسی را نمیتوانید از علوم سیاسی جدا کنید، اخلاق و عرفان نظری و عملی را نمیتوانید از مقولهی خانواده و حقوق جنسی تفکیک کنید، همهچیز به هم مربوط است چون انسان یک موجود ذوالوجوه است، منشوری است که همهی ابعاد آن به هم مربوط است. بعد میبینید هر آیه یا حدیث قطعی و سندی که به یکی از ابعاد انسان توصیفاً یا توصیتاً اشاره دارد، در کل این زنجیره گزارهها و استنتاجها و نگاهها تأثیر میگذارد، کم یا زیاد، مستقیم یا غیر مستقیم. «إن تَکفُروا فأنَّ الله غنیاً عَنکُم» رابطهی انسان با خداوند، خدایی هست یا نیست؟ خدا در زندگی بشر چه نقشی دارد؟ چه نسبتی بین زندگی بشر و او وجود دارد؟ نیاز انسان به خدا و غنای انسان از خدا. «لایَرضی عبادِهِم الکُفر»، مفهوم کفر و ایمان، رضایت الله، خدا برای گرایش بندگانش به کفر راضی نیست. «إن تَشکُروا یرضهُ لکُم و لاتَزروا وازرَۀٌ وزرَ اُخرا»، مفهوم وزر، بار و مسئولیت، نسبت آدمها با هم، مسئولیت انسانها نسبت به هم، نسبت به رفتار یکدیگر. «الا ربِکُم مرجِعِکُم»، اگر واقعاً این را بپذیریم که الا ربِکُم مرجِعِکُم یا نپذیری، آیا تعلیم و تربیت را تحت تأثیر قرار میدهد؟ کسی هست که بگوید این گزارهی الا ربِکُم مرجِعِکُم چه باشد چه نباشد، روانشناسی شما در همهجا یکجور است؟ آیا کسی هست که این ادعا را داشته باشد؟ کسی هست که این را بگوید که حقوق سیاسی و اقتصادی، وظایف اقتصادی و سیاسی هیچ ارتباطی با این گزارهها ندارد؟ پس مفهوم این گزارهها را نمیفهمیم. « الا ربِکُم مرجِعِکُم فأُنبِّئُکُم بما کُنتم تعملون» بشر از آنچه خودش میکند، آگاه نیست، خداوند ما را به آنچه خودمان کردهایم آگاه خواهد کرد. «إذا مَسَّ الانسانَ ذُرٌّ دعا ربهم دعا فإلیه» آیا اینها انسانشناسی هست یا خیر؟ خداوند میفرماید انسان یک موجودی است که وقتی گرفتار مشکلات میشود – چه به زبان بگوید که خدا را قبول دارد چه نگوید – بهسوی خدا تضرع میکند، در دل خود در برابر حقیقت مطلق خضوع میکند. «منیبٌ إالیه» «ثمَ إذا خولَّهُ نعمتاً مِنه» بعد از او به شما نعمتی میرسد، «نَسیَ ما کانَ یدعوا إلیه» همهچیز را فراموش میکنی، نسبت خود را با خالق عالم فراموش میکنی. «جَعَلَ لِللهِ اندادا». «نِد» به چه معناست؟ اینکه انسان جعل ند میکند، این عالم را یکپارچه نمیبیند، بلکه آن را چندپارچه میبیند یعنی چه؟ چندپارچه دیدن یعنی برای خدای عالم انداد شدن، این نگاه ثنوی و شرکآمیز در هستیشناسی و انسانشناسی، آیا تأثیری در علوم انسانی دارد یا خیر؟ وقتی انسان را با جهان یکپارچه نمیبینی، انسانشناسی و هستیشناسی تو چگونه با هم قابل جمع هستند؟ انسان را چگونه را تعریف میکنی؟ «قل تَمتَّع بکُفِّکَ القلیل إنَّکَ مِن اصحابٍ النّار» یعنی آیهای در قرآن نیست و روایاتی از روایات ما نیست که راجع به انسان نباشد، حتی آنهایی که به مسائل خاصی مثلاً از حقوق خانواده و جنسی و ارث و اقتصادی میپردازد، همه راجع به انسان صحبت میکنند، راجع به سرنوشت و سعادت و شقاوت او صحبت میکنند. این را بهعنوان جملهی معترضه عرض کردم چون بعد ممکن است در حین بحث به این احتیاج پیدا کنیم چون بعضی ادعاهای عجیب و غریب میکنند برای اثبات امتناع حتی مفهوم علم دینی چه رسد به مصداق آن، چه رسد به تحقق مصداق آن.
اولاً آن نکتهای که در ابتدای بحث عرض کردم که اساساً اگر کسی اصل مفهوم انقلاب اسلامی را که در عنوان عرایض بنده گذاشتهاند، را بپذیرد دیگر احتیاجی به بخش دوم نیست، چون اساساً به این معناست که این دین وارد پروژهی براندازی یک نظام و ایجاد یک سیستم جدیدی شده و سیستمسازی بدون علوم انسانی و علوم اجتماعی امکان ندارد. هرجایی که حرفهای من را قبول ندارید همانجا بگویید این جمله را قبول ندارم. و تمدنسازی بدون علوم انسانی و اجتماعی امکان ندارد و وقتی یک دینی ادعا کرد میخواهم نظامسازی و جامعهسازی کنم و نظام براندازی کنم، معنی آن این است که علم با تعریف این دین، نه فقط ممکن است بلکه واقعی است، بلکه واقعیت برانداز و واقعیتساز است. ممکن بپرسید چه کسانی ممکن است بعد از این همه تحولاتی که در عالم تحتتأثیر این انقلاب اسلامی بهوجود آمده و حتی مخالفان اصل اسلام هم آن را به رسمیت شناختند چطور چنین حرفی را زدند؟ خب زدند، گفتند، هنوز هم میگویند. یک اسلام سنتی داریم یک اسلام بنیادگرا. بنیادگراها سنتیهای تجددستیز هستند، تجددزدهای که تجددستیز میشوند، بنیادگراها تحت تأثیر غیر سنت و غیر دین، انقلابی شدهاند و با استفاده از عناوین و مظاهر دینی انقلاب کردهاند، اصلاً مطلب نوشتهاند تحت عنوان اینکه انقلاب مذهبی یعنی چه؟ ایدئولوژیزدهی سنت هست چون سنت خودش ایدئولوژی نمیتواند باشد ولی ایدئولوژیزده شده و ما نمیتوانستیم در قالب علوم اجتماعی کنونی غرب چنین چیزی را پیشگویی کنیم در حالی که در همان دورهای که در آکادمی علوم اجتماعی میگفتیم که اساساً دورهی دین گذاشت و تمام شد و ما راجع به دورهی پسادین داریم صحبت میکنیم، در همان لحظه بهصورت کمون اتفاقات بزرگی داشت میافتاد و در قرن نوزدهم که ابداً، در قرن بیستم هم مطلقاً، تصور نمیکردیم که آغاز قرن بیست و یکم میلادی حاکمیت بنیادگرایی مذهبی در مذاهب و ادیان مختلف در سراسر جهان در عالم سیاست باشد. چه شد که اینطور شد؟ بعد از انقلاب تصریح کردند که قرار نبود دین با علوم اجتماعی و با نظامسازی و مفاهیم حقوق بشر و سیاست و اقتصاد و اینها کاری داشته باشد ولی ظاهراً جهان واقعی با آن جهانی که ما در علوم اجتماعی تصویر میکنیم و میسازیم، خیلی فرق دارد، آن جهانی که ما میسازیم، اتفاقاً آن جهانی که در قالب متون اجتماعی و ترجمهای ساختهاید، اتفاقاً آن جهان کاملاً ایدئولوژیک بود، بلکه خرافی بود و غیر واقعبینانه بود. چون آن وقتی شما عالم هستید که بتوانید واقعیت را هم درست تفسیر کنید و حتی پیشبینی کنید در حالی که قالب نظریهها در این عرصه معمولاً پساواقعیت هستند نه پیشاواقعیت، یعنی اول تیر میزنند بعد دورش دایره میکشد و میگوید خورد به هدف! اگر راست میگویی اول سیب را بگذار دایره را بکش بعد تیراندازی کن که بگوییم شما قدرت علمی و پیشگویی داشتی چون قوانین اجتماعی انسان را درست شناختی. چرا تمام کلیشههای علوم اجتماعی راجع به اصل انقلاب اسلامی بههم ریخت؟ آن کتاب را دیدهاید که راجع به انقلاب است و بعد آن را با انقلاب مشروطه و انقلاب فرانسه و انقلاب روسیه و انگلیس مقایسه میکند، خیلی خود را به زمین و آسمان میزند، با کینه هم جاهایی مطلب مینویسد، بعد جایی میگوید که والا من که هیچی نفهمیدم چه شد. هی میخواهد ببرد در قالب تئوریهای کلینتون و چهار انقلاب و آن را کالبدشکافی کند و میگوید یک جاهایی میشود و یک جاهایی نمیشود. مدام میخواهد با ضوابط چپ و راست ترسیم کند، آخر میگوید در انقلاب کارهای امام از چپترین چپها، چپتر بود و از راستترین راستها هم راستتر بود. اصلاً این تمام تقسیمبندیهای ما را بههم میزند. سه یا چهار فرمول میگذارد و میگوید این تمام فرمولها را پاره کرد، در هیچکدام جا نمیشود. حال دو راه وجود دارد یا بگوید ما باید نگاه خود را به انسان و رفتار اجتماعی انسان اصلاح کنیم، معلوم شود یا در روش اشکال داشتهایم یا در غایت یا در تعریف موضوع علم، بالاخره یک جایی مشکل داشتهایم؛ یک راه دیگرش هم این است که شروع کنیم به توجیه و بگوییم این خودِ دین نبود، اینها ربطی به سنت دینی ندارد، اینها اضافات و تلقینات و تبلیغات و تدخیلات و ادخالات و حواشی و اینجور چیزهاست. خیلی از اینها مخصوصاً آنهایی که نه مریض هستند نه عالم، محقق نیستند و مغرض هستند، اینها بیشتر در این جهت فرو رفتهاند.
گفتم که ما فکر میکردیم در همین قرن نوزدهم بر اساس علوم اجتماعی، مذهب یک زائده و یک بیماری بود و دورهی آن تمام شد و با یک حرکت میشود از دست آن خلاص شد و آن حرفی که میزنید که در ساخت نمادین روح انسان مذهب یک حضور غیر قابل توجیه و علمی دارد، ولی دارد، چه کنیم؟ یک بیماری مادرزاد است و انسان این بیماری مادرزاد را دارد که هرچه هم روشنفکر میشود، هرچه تجربی و غریزی و مادی به عالم نگاه میکند باز ته دلش خودش چیز دیگری میگوید. روایتی از امام صادق (ع) هست که میفرمایند یکی از نامهای خداوند آه است، هر کس در عالم آه میکشد بداند یا نداند دارد خدا را صدا میزند، حتی کسی که راجع به انکار خدا کلاس بگذارد یا علیه وجود خدا کتاب بنویسد، آه یعنی فقر وجودی تو، تو اگر با زبان هم بگویی خدا نیست تمام وجودت میگوید که هست. اینها بهجای اینکه بگویند فطری است میگویند یک بیماری مادرزاد بشر است. منتها الان دیگر نمیتوانند با ادبیات ولتری رگ گردن بیرون بزند و نمیشود علناً به شکل بدوی ضد مذهب سخن گفتن، فحاشی کردن، مسخره کردن، الان روش این میشود که بگویند مذهب را جای راستین خود بگذاریم، جای راستینش کجاست؟ حتماً اینجایی که الان تحت عنوان انقلاب اسلامی مطرح میشود، نیست. حداکثر این است که این مائده روحانی بشر است، غذای روح بشر است، برویم آن جاهایی که روح هست، مسائل دینی را آنجا مطرح کنیم، میز احضار ارواح، گوشهی کلیسایی، مسجدی، جایی، جاهایی که جای ارواح خبیثه و ارواح طاهره هست، ببینیم کجا ارواح پرسه میزنند، آنجا بحثهای مذهبی کنیم، جاهای دیگر بحثهای صرفاً تجربی است. بعد گفتند چطور بحث انقلاب دینی را از ضوابط علوم اجتماعی عادی توجیه کنیم؟ گفتند بالاخره مفهومی بهنام ایدئولوژی که در جهان غیر دینی به وجود آمده که خواسته جای دین را بگیرد، ادعای آن هم این بوده که با همین متدولوژی علوم اجتماعی سر کار آمدهاند چون تقریباً همهی ایدئولوژیکهای مادی غرب، چپ و راست، ادعا میکنند که اینها علم جامعه است، هیچکدام نگفتهاند این غیر از علم است، گفتهاند این علم جامعه است، مارچ میگفت من علم جامعه و علم تاریخ را به دست آوردهام، من فرمولهای آن را به دست آوردهام، بقیه شعار دادهاند و من فرمول دارم. بقیه هم همینطور هستند. بقیهی جامعهشناسان هم هیچکدام نگفتهاند ما داریم ایدئولوژی میگوییم ولی عملاً ایدئولوژی گفتهاند. ترکیبی از گزارههای برهانی عقلی تجربی که اتفاقاً برهانیهای آن خیلی کمتر است، حدسیات آنها خیلی بیشتر است، ترکیب اینها با ادعای ایدئولوژیک. بسیاری ادعاهای ایدئولوژیک که اساساً اصلاً خیلی از آنها از سنخ برهان نیست. یا در حکمت عملی توصیههایی است که از حکمت نظری منقطع است. بهخصوص از هیو و کانت به بعد دیگر اصلاً هیچکس لازم نیست در عرصهی علوم اجتماعی برای توصیههای خود استدلال توصیفی کند. اصلاً از بعد از کانت در علوم انسانی و اجتماعی آیا لازم است یک فیلسوف سیاسی یا فیلسوف اخلاق یا فیلسوف حقوق، یک اقتصاددان، یک نظریهپرداز، لازم است توضیح دهد که چرا من دارم این توصیه را میکنم و براساس کدام واقعیت؟ صریح میگوید اصلاً ارتباطی بین حکمت نظری و عملی وجود ندارد. ما اصلاً در عرصهی فلسفهی فراتجربی حکمت عملی نداریم و اگر باشد از اصل برنمیخیزد، هیچ نوع ارتباطی بین اعتبار و حقیقت وجود ندارد. سئوال این است که در این منطق پساکانتی که جهت کل علوم انسانی و اجتماعی را تقریباً تحت کنترل درآورده است، حال در این شرایط کسی سئوال کند بهخصوص در این دعوای اخیر پستمدرن و جریانهای فلسفی فرانسوی و آلمانی که در آمریکا هم شاخههای جدیدش وجود دارد، اینها که اصلاً مرزی بین علم و غیر علم وجود ندارد، من تعجب میکنم در این شرایط باز کسانی میگویند آقا امکان علم دینی را ثابت کنید. این دیگر خیلی عجیب است. اگر این سئوال را کسی اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیست مطرح میکرد باید میگفتیم خب نمیداند، باید توضیح داد، الان چرا؟ الان چه کسی از طرح مقولهی علوم انسانیِ اسلامی تعجب میکند؟ کسی که اساساً در جریان این هفت، هشت دههی اخیر در فلسفهی علوم اجتماعی و انسانی اصلاً نبوده است، انگار که خواب بوده است، مثل اینکه هفتاد، هشتاد سال است که خواب است، از غار آمده بیرون و جزو اصحاب غار هستند، با سکهی نود یا صد سال پیش به بازار علوم انسانی آمده و میگوید امکان ظهور علوم دینی را اثبات کن. اولاً که طبق این مبانی جدید اثبات هیچچیز ممکن نیست، نه انکار و نه اثبات، هیچکدام قطعی نیست. امکان علوم غیر دینی هم ممکن نیست، امکان علوم سکولار هم قابل اثبات نیست. دینی و غیر دینی فرقی نمیکند، با این متدولوژی و فلسفهی علم که نه چیزی قابل اثبات است نه غیر قابل اثبات است. اصلاً مرز نه فقط علوم دینی با علوم غیر دینی با هیچ عنوان معلوم نیست بلکه مرز علم با غیر علم هم معلوم نیست. در این شرایط الان بعد از این تحولات هفتاد، هشتاد ساله در حوزهی فلسفهی علوم اجتماعی و انسانی و بعد از این اتفاقاتی که در بیرون به نام دین افتاده و علوم اجتماعی نظریهپردازان و ایدئولوژیکهای علوم اجتماعی چه کسی سئوال میپرسد؟ خودشان میگویند کلیشههای ما جواب نمیدهد. بعد از این دو اتفاق نظری و عملی در این هشتاد و صد سال بهخصوص در این سی یا چهل سال، باید از اصل این سئوال تعجب کرد. اثباتِ امکانِ ظهورِ علم دینی! با سه قید احتیاطی. خیلی محافظهکارانه است چون دیگر حتی لائیکها هم چنین سئوالی نمیپرسند ولی ما هنوز اینجا این سئوال را میپرسیم، این بهخاطر عقبافتادگی دانشکدهی علوم اجتماعی است، زمانی که هفتاد سال از فلسفهی تاریخ علوم اجتماعی میگذرد. ما عقب ماندهایم. تازه شما از خوبها هستید. بعد از این همه اتفاقات، با شرمندگی، با احتیاط، با محافظهکاری سئوال میکنیم امکانِ ظهورِ علمِ دینی! آنها خودشان در غرب هفتاد هشتاد سال است که از این حرفها صد قدم آن طرفتر هستند، اصلاً آنها دارند راجع به امکانِ اصلِ علم دارند بحث میکنند که اصلاً علم و خرافه کجاست! چه چیزی علم است و چه چیزی علم نیست. این یک نکته. چرا آنها این حرفها را میزنند؟ البته بیشتر از شما حوزه مسئول است.
سئوال: ما چند امکان داریم، یک امکان ماهوی داریم که اصلاً چیزی امکان ماهوی دارد یا خیر؟ امکان وقوعی، بگوییم امکان تاریخی.
امکان تاریخی همان امکان وقوعی است.
سئوال: حالا بگوییم تاریخی از این جهت که نسبت بین اینکه انقلاب اسلامی رخ داده و اینکه آیا پیش از انقلاب هم امکان وقوعی وقوع چنین حقیقتی بود یا نبود؟ یعنی بحث امکان علوم دینی اینجا خیلی مطرح نیست، بحث نسبت انقلاب اسلامی به عنوان یک حقیقت تاریخی واقعی است با تحولی که در ساحت دانش و علم اتفاق افتاده.
اگر امکان وقوعی نداشت، این انقلاب نمیشد. وقوع انقلاب اسلامی با شعار نظامسازی و تمدنسازی اسلامی، این وقوع، خود بهترین دلیل بر امکان بود. میگویند وقوع هر چیزی بدل و دلیل است علی امکان. این وقوع دلیل بر امکانش بود. اگر این امکان وجود نداشته باشد انقلاب اسلامی همان طوری که در ابتدای عرایضم عرض کردم نمیتواند محال را ممکن کند، اگر دارید راجع به اصل امکان دارید صحبت میکنید. اگر دارید از امکان وقوعی صحبت میکنید، خب وقوع، بهترین دلیل است. یعنی راجع به اثبات این امکان اگر دارید صحبت میکنید.
سئوال: علم دینی که وقوع پیدا نکرده.
چرا، چطور نکرده؟ زمانی است میگوییم ما تمام مایحتاج خود را در تمام رشتهها داریم یا نداریم که اگر داشتیم که مجبور نمیشدیم بعد از 35 سال بیایید اینجا و منفعلانه و مدافعانه صحبت کنید که آقا به خدا ممکن است. بعد از 35 سال که نمیگویند ممکن است. مشکل آن مشکل حوزه و خود دانشگاه است که چیزی که ممکن است تولید شده، بیا آن را مصرف کن، آن را وارد متون دانشگاهی کن، پژوهشها و کارهای زیادی شده است ولی هنوز در دانشگاههای علوم اجتماعی ما به رسمیت شناخته نشدهاند. به رسمیت شناخته شدن به این معنا نیست که نقد نشود، اتفاقاً اگر آن را نقد کنید، آن را به رسمیت شناختهاید و باید اجازه دهید که در کنار متون ترجمهای قرار بگیرد، و بر اساس همینها مدرک بده، منزلت اجتماعی تعریف کن. اگر وقوع انقلاب اسلامی دلیل بر امکان علوم انسانی اجتماعی با رویکرد دینی است، بهترین دلیل، این انقلاب است و به همین دلیل کسانی گفتند ما اگر این انقلاب اسلامی را پذیرفتیم به این معناست که وقوع امکان علوم اجتماعی با رویکرد دینی را پذیرفتهایم، پس انقلاب اسلامی را نپذیریم. پس اینجا چه اتفاقی میافتد؟ انواع تعابیری که برای کردهاند این است: ایدئولوژیزدگی سنت، یعنی در ذات خود این سنت، تمدنسازی، جامعهسازی، سیاست و اینها نیست، آن را ایدئولوژیک کردن که اینگونه شد. در منش اینها خود ایدئولوژی یک الطقاتی است بین اسطوره و عقل چون اگر چیزی صرفاً عقلی باشد، با این تعریف اینها دیگر ایدئولوژی نیست. علوم اجتماعی ترکیب اساطیر و عقل است، منتها اسطورههای مدرن. جامعهشناسی مارکسیست اسطورههای مارکسیستی و به تعاریف ما خرافات مارکسیستی را با عقل و تجربه ترکیب کرد. اقتصاددان لیبرال سرمایهداری اساطیر لیبرالیزم در عرصهی تعریف انسان، خرافات لیبرالیستی در باب تعریف انسان را با عقل تجربی را با هم ترکیب کرد و اسم آن را اقتصاد علمی گذاشت. مگر سوسیالیستها نمیگفتند اقتصاد علمی محض، اقتصاد سوسیالیستی است؟ مگر عین این حرف را کاپیتالیستهای سرمایهداری نمیزنند؟ مگر عین این حرف را نمیگویند که اقتصاد توسعهی لیبرال سرمایهداری تنها مدل علمی واقعبینانهی اقتصاد است، هیچکدام هم که دینی نبودند، کجای گزارههای جامعهشناس چپ، چپ است؟ چپ بودن یک پروژهی عقلانی هست یا نیست؟ اگر هست لیبرال بودن چطور عقلانی است که با هم تناقض دارند؟ این همه گزارههای صد درصد متناقض در علوم اجتماعی و علوم انسانی آمده است و هیچکدام هم دینی نیست، چطور همهی اینها عقلی است با وجود تناقض بین اینها؟ پس شما باید بگویید ما یک تعریف عامی از علم داریم اعم از گزارههای درست یا غلط یا غیر قابل اثبات و غیر قابل انکار، ما به همهی مجموعهی اینها میگوییم علم. خب اگر با هر گذرنامه و پاسپورتی میشود وارد این سرزمین شد، چرا پاسپورت ما اعتبار ندارد؟ چطور است که با پیشفرضهای مارکسیستی، با پیشفرضهای فاشیستی، با پیشفرضهای لیبرالیستی در تعریف انسان، در تعریف تاریخ، در تعریف جامعه بدون اثبات عقلانی اینها وارد میشویم، هزاران مقاله و کتاب مینویسیم، کرسی دانشگاهی و دکتری را هم داری ولی کسی حق ندارد از تو سئوال کند امکانِ ظهورِ علوم لیبرالیستی و مارکسیستی و فاشیستی. آنجا کسی از امکان آن سئوال نمیکند، میگوید همین است که هست، همه هم ادعای عقلی بودن و تحلیلی بودن میکنید و همه هم ضد هم حرف میزنید، همه هم علم محض هستید، تا نوبت به نگاه اسلامی و توحیدی به انسان و جهان و هستی میشود، یکمرتبه اینها میشود اساطیر، ایدئولوژی. چگونه است؟ اگر تعریف شما از علم تعریف اوسع است، که علم یعنی مجموع آنچه عالمان با گرایشهای مختلف در حوزههای مختلف میگویند، اگر این تعریف علم است که سئوال مشخص است، اگر تعریف حیطهی علم این است، چرا ما که میخواهیم حرف بزنیم، مشکل پیدا میکنیم؟ اگر میگویید علم فقط آن چیزهایی است که ما گزارههای علمی را در حوزهی جامعهشناسی، سیاست، اقتصاد، حقوق، فقط آن گزارههایی را علمی میدانیم که با برهان عقلی اثبات شده باشد، با متدولوژی علمی و تجربی اثبات شده باشد، آنموقع دو مسئله پیش میآید: یک؛ این همه گزارههای اثبات نشدهی غیر قابل اثبات، هرگز اثبات نشده در علوم اجتماعی چیست؟ شما منابع اصلی کلاسیک را در جامعهشناسی و در علوم سیاسی و در حقوق بیاورید، آنجا هم همین را عرض میکنم، صفحهای از این کتابها را باز کنید، هر صفحهای که دوست دارید غیر از مقدمه و فهرست، البته در فهرست هم میشود پیدا کرد، هر صفحه از این کتابها را باز کنید تا برای شما روشن شود و بحث کنیم که در همین صفحه، در همین فصل، در همین حتی گاهی بند و پاراگراف، چهارتا جمله گفته شده که جایی آن را اثبات نکرده. اینها در هر کتابی ده تا تناقضی میآورند، همین آدمهای مشهوری که کسی راجع به اینها سئوال نمیکند، کلی تناقض در حرفهای آنها هست، وقتی هم اینها را دقیق نگاه کنید، همین پدران علوم انسانی و اجتماعی را ببینید که چهقدر در کتابهایشان چرند گفتهاند! من از موضع دین صحبت نمیکنم، در همان موضع خودش، در همان روششناسی خودش. کلی تناقض و کلی گزارههای اثبات نشده گفتی، کلی پیشفرضهای خودت هست که از مادربزرگ خود یاد گرفته بودی و به ما گفتی و هیچوقت هم نگفتی که اینها برای مادربزرگت بوده است، کجا اینها را اثبات کردهای؟ دوم اینکه؛ اگر همهی اینها علمی و عقلی و تجربی و اثبات شده است این همه تناقض که شما در تمام علوم انسانی، دهها مکتب دارید. زمانی هست که اختلافی بین دو ریاضیدان یا شیمیدان است، این را دیگر مکتب نمیگویند، شما مکاتیب شیمی ندارید، شما در شیمی و ریاضی و اینها مکتب ندارید، اگر اسم آن را هم مکتب میگذارند، منظورشان مکتب نیست، اختلافات سر چهارتا فرمول و گزاره و تجربه است، یا سر بعضی از حدسیات، اما کدامیک از علوم اجتماعی و علوم انسانی هست که شما تا کتابش را باز میکنید نگوید در این رشته دوازده مکتب وجود دارد یا چهار مکتب وجود دارد؟ در هنر هست، در معماری هست، در حقوق مکاتیب حقوقی هست، سیاست هم همینطور هست، اقتصاد و اخلاق هم همین است، خب وقتی مکاتیب مختلف هست خب اصلاً معنای آن هم همین است که شما همهی حرفهای شما نه بدیهی است و نه برهانی، شما ترکیبی کردید از تعدادی گزارههای حداقلی عقلی، گزارههای کمی بیشتر تجربی و بخش اعظم اینها نه عقلی است و نه تجربی، حتی شهودی هم نیست، ادعا است و هر کدام هم آمدهاید دیگری را نفی کردهاید، اصلاً تمام مکاتیبی که در تمام علوم انسانی و علوم اجتماعی آمده، غالباً مگر برای رد قبلی نیامده است؟ تمام این مکاتب علیه یکدیگر متولد شدهاند. هر دو هم لائیک هستند، هر دو هم چپ هستند، این میگوید حرفهای تو از اساس غلط است و من اصلاً پیشفرضهای تو را قبول ندارم، این نگاهت به انسان غلط است. منتها علوم انسانی و علوم اجتماعی حوزهای است که هر کسی هر چه گفت، دیگر گفته است، ولی در پزشکی و مهندسی این کارها را نمیتوان کرد، اگر یک پزشک دو بار اشتباه کرد و دو بار مریضش بمیرد او را به نظام پزشکی میبرند بعد هم او را تحویل کلانتری یا دیوانهخانه میدهند، اما در علوم انسانی و اجتماعی هرچه دلت میخواهد بگو، نه شما را به دیوانهخانه میدهند نه به کلانتری، هرچه دلت میخواهد بگو، انشاء بنویس، آخرِ آخرش میگویی ما جزو پُستمدرنها هستیم این گفتمانهای مختلف شما در این کرسی هستید و من در این کرسی. آخرش همین است دیگر. هر کسی هر چیزی راجع به انسان میتواند بگوید، انسان از هر موش آزمایشگاهی و هر خوکچهی هندی بدبختتر است، هر کسی از راه میرسد با هر نگاهی میتواند سعادت و شقاوت و حق و وظیفه و درست و نادرست را تعریف کند، هر تعریفی که دلش میخواهد میتواند از انسان بدهد. مگر تعریف لیبرالیسم از انسان بهعنوان موجود لذتخواه خودبین، تئوریزه کردن اگوئیزم نیست؟ این تعریف از انسان کجا اثبات شده است؟ بعد لیبرالها به بقیه میگوید ایدئولوژیک، در حالی که اگر مارکسیستها ایدئولوژیزده هستند، لیبرالیستها هم دستکم به همان اندازه ایدئولوژیزده هستند، اگر بیشتر نباشند. بین جامعهشناسان بزرگ که سلسلهجنبانان مکتاتب مختلف هستند در جامعهشناسی، شما بررسی کردهاید که اینها به لحاظ معرفتشناسی و اپیسیستمولوژی چه نسبتی با هم دارند؟ یکی از منظر کاملاً پوزیتیویزتی به مسائل نگاه میکند، اصلاً متد تو غلط است. هر چیزی که به گزارههای ایشان جور است علم است و هر چه نیست دین و ایدئولوژی و سنت و خرافه و چرندیات است. بعد دیگری اگزیستانسیالیست است، اصلاً پوزیتیویست را قبول ندارد و این حرفها را مزخرف میداند، از منظر او انسان باز تعریف دیگری دارد، اینها پیشفرضهای آنهاست و پیشفرض خود را هم به تو نمیگوید، گاهی هم میگویند البته ولی پر از ارزشگذاری است. اگر شما چند صفحه کتاب در حوزه رشته خود آوردید، همینجا من مواجهه میکنم، میآیم همینجا با هر کسی که قبول ندارد همینجا مینشینیم و کتاب را ورق میزنیم، پارگراف به پاراگراف بحث میکنیم که چقدر پیشفرض در هر پاراگراف هست که هیچوقت اثبات نشده است و اصلاً قابل اثبات نیست و غلط است. پیشفرضش این است که عقل فقط تجربی است در حالی که ایدئولوژیهای مادی که نه عقلی هستند و نه حتی تجربی، اینها را بهعنوان هم پیشفرض هم جهتبخش به گزارهها و رشتههای علمی هم بهعنوان سئوال که کدام سئوال را بپرسند و کدام سئوال را نپرسند، در نظر گرفته است. شما ببینید مارکسیستها سئوالاتی را مطرح کردند که لیبرالیستها مطرح نمیکردند. وقتی فاشیستها به حوزهی جامعهشناسی آمدند، حتی در حوزهی زیستشناسی، سئوالاتی را مطرح کردند که دیگری مطرح نمیکرد. خب چرا جامعهشناسان حتی در یک گفتمان یکمرتبه مثلاً در مسئلهای مانند خودکشی برای او یک مسئلهی مهمی میشود؟ از خودکشی و ماهیت خودکشی سئوال میکند. هزار جامعهشناس دیگر حتی یک صفحه، یک پاراگراف یا یک خط هم راجع به خودکشی بحث نکردهاند؟ چرا ایشان این سئوال را مطرح میکند و دیگری مطرح نمیکند؟ چرا دغدغهی فروید در درجهی اول مسائل جنسی است و همهچیز را تفسیر جنسی میکند یا نمیکند؟ چرا دیگری این کار را نمیکند؟ اینها به چیزهای مختلفی بستگی دارد، به پیشفرضهای افراد، ذهنیت، نوع آموزش، اهمیتها و حتی تجربههای شخصی زندگی او بستگی دارد، حتی مشکلاتی که در زندگی شخصی خود دارد. چرا کسی در مکتب علوم اجتماعی خود صد پرسش از مذهب طرح میکند و یکی دیگر اصلاً از مذهب عبور میکند؟ اینکه چه کسی به نام علم چه سئوالی را مطرح میکند، چه کسی مطرح نمیکند، چه کسی دقیقتر است و چه کسی نیست، و چه جهتی، چه پیشفرضی، با کدام معرفتشناسی، چه جوابی به این سئوالات میدهی، ممکن است سئوالات متفاوت باشد، ممکن است سئوالات مشترک و پاسخها متفاوت باشند، این اتفاق اصلاً افتاده است. اینهاست که تقسیمبندی میکند و به علوم اجتماعی و علوم انسانی جهت میدهد و تفاوتهای اینها را تعیین میکند. اگر این را نپذیری باید دیدگاهت به عقل همان باشد، باید بگویی یک اسطورهی عقلانی شده داریم و یک عقل بازگشت به اساطیر داریم بعد ترکیب اینها با هم ایدئولوژی میسازد و بعد آن در مذهب اثر گذاشته و از آن هم انقلاب اسلامی و انقلاب دینی بیرون آمده که نظامسازی دینی پشت مفهوم انقلاب دینی هست اصلاً، اگر نظامسازی دینی امکان و معنا نداشته باشد، انقلاب اسلامی امکان و معنا ندارد و حتی لغو است. لذا اینها میگویند اصلاً تعبیر انقلاب اسلامی یک تعبیر پاردوکس است چون اصلاً اسلام و دین ربطی به مسائل اجتماعی ندارد، در حالی که انقلاب اصلاً مسئلهای است اجتماعی، تغییر نهادها و نظامهای اجتماعی است، مذهب چه ربطی به این دارد؟ ایدئولوژی این را اینطور تعریف میکند که یک تفکر ضد دیالکتیک، یک تفکر بسته، منجمد و راکد، مذهب هم از منظر اینها اینگونه است چون اصلاً با معرفتشناسی اسلام بهطور خاص، شیعه بهطور اخص، مذهب بهطور عام، غالب اینها اصلاً آشنا نیستند، اینها را واقعاً نمیدانند. ایدئولوژی آگاهی کاذب است، سنت هم که اساساً آگاهی نیست بیشتر رویکرد و گرایش و احساسات است بعد یک آگاهی کاذب مدرن وقتی با سنت ترکیب شد، از درون آن بنیادگرایی دینی بیرون میآید، این دیگر آخر تحلیل این نوع نگاه کلیشهای در علوم اجتماعی با مکاتب خاص است به مسئلهی انقلاب اسلامی و بهعنوان نمونه ممکن است به انقلاب ما توجه کنند. توجیه آنها هم این است که خب این تحلیل شما اما تعلیل شما چیست؟ یعنی علتیابی. چرا اینطور شد؟ بهلحاظ مفهومی که تحلیل شما این است که این معنادار نیست و امکان ندارد، حالا بهلحاظ تعلیلی چه اتفاقی افتاد؟ میگوید گاهی یک میدان مغناطیسی در جوامع بشری بهوجود میآید - مثل میدان مغناطیسی که در کرهی زمین و قطب بهوجود میآید -، ذهنها را مشغول میکند، مشروط میکند، مقید میکند و فلج میکند و خیلیها را به دام میاندازد و چون دیگر هیچ تفکر انتقادی وجود ندارد، انقلاب اتفاق میافتد. چرا؟ چون انقلاب کردن احتیاج به قاطعیت دارد، قاطعیت بدون یقین نمیشود و هر کجا تفکر انتقادی باشد، یقین بهوجود نمیآید. اگر تفکر انتقادی باشد، یقینی نخواهد بود، اگر یقین نباشد، قاطعیت نخواهد بود و اگر قاطعیت نباشد انقلاب هم نخواهد بود. و چون در مفاهیم ایدئولوژیک و مفاهیم سنتی انتقاد و نقد نیست، امکان یقین در آنجا هست. این خود یک پسزمینهای دارد که باید به آن توجه کرد. این خود یک خطای بزرگ در حوزهی معرفتشناسی است. فکر میکند اولاً انتقاد بدون یقین ممکن است و بعد فکر میکند انتقاد با یقین معارض است. چون روحیهی کریتیکال را با شکاکیت عوضی گرفتهاند. شما چیزی بهنام نقد دارید و شک که کاملاً علمی است و با یقین سازگار است، اگر این دو درست تحلیل شود حتماً به یقین منجر میشود. چیزی هست بهنام شکاکیت که یک ایدئولوژی است نه متدولوژی، آن با یقین سازگار نیست، با یقین نظری و حقانیت سازگار نیست، تمام یقینهای آن غریزی است، یعنی درواقع یقین نیست، مقولهی معرفتی نیست. شک معرفتی است اما شکاکیت یک مقولهی معرفتشناختی نیست بلکه یک مقولهی روانشناختی است. شک به مفهوم مغرض بودن نیست اما شکاکیت نوعی بیماری است. نسبت شک با معرفت مثل نسبت درد است با دارو. اگر ما جایی از بدن ما مشکل پیدا کرده باشد و درد نکند، شما نمیفهمی آنجا عیب کرده و دنبال دارو نمیرود، درد در حوزهی نظر مثل شک است در حوزهی بدن. شک دردِ ذهنی است. وقتی ذهن درد میگیرد، میگوید چیزی را من اینجا نمیفهمم و میخواهم بفهمم، وقتی ذهن درد میگیرد یعنی سئوال میپرسد جواب نمیگیرد، این علامت خوبی است، این علامت سلامت و زندگی است، این به سئوال و تفکر منجر میشود، این با متد جمع میشود و بعد هم به یقینِ فکرشده میانجامد اما آن اولی به یقین نمیانجامد بلکه به تعصب و عصبیت منجر میشود چون راه نظر را مسدود و بنبست میبیند و میگوید نمیشود که معطل نظر شد بالاخره باید زندگی و عمل کرد، بعد سراغ عمل بدون نظر میرود، این میشود تعصب. اتفاقاً ایدئولوژیهای مادی که امروزه بر علوم اجتماعی و انسانی غالب شدهاند و در اتاق فرمان هستند و کس دیگری را راه نمیدهند و تریبون هم نمیدهند که حرف بزنی اینها از مسیر نقد و شک نیامدهاند یا اگر آمدهاند الان اینجا نیستند. شکاکیت به یک دیکتاتوری ذهنی و معرفتشناختی منجر میشود چون در پسِ آن عصبیت است، اصلاً به حرف تو گوش نمیدهد، اصلاً نمیخواهد تو توضیح بدهی، اصلاً نمیخواهد بداند وقتی میگویی انسانشناسی با رویکرد اسلامی منظورت چیست؟ خودش چهار کلیشه در ذهن دارد و میگوید میخواهند آن را ایدئولوژیک کنند، باز ریشوها و حجابیها آمدهاند و که این را اسلامی کنند. چهار، پنج تا کلیشه درست کردهاند و مدام آن را تکرار میکنند و اصلاً گوش نمیکنند، برای اینکه اینها بیماری است، بیماری سیاسی است، اینها درد معرفتی نیست، اگر درد معرفتی باشد، با تشنگی و تواضع میآید و میگوید تو را به خدا منظور شما چیست؟ میخواهم ببینم اگر درست میگویید من هم همین راه را بیایم. باید به اینها گفت روانشناسی لجاجت و لجامگسیختگی را در تودهها به لحاظ جامعهشناسی بررسی کن تا بفهمی انقلاب دینی اصلاً چیست و حتی انقلاب. از این منظر اصلاً هر انقلابی، بیماری است حتی اگر اصلاحی باشد، حالا این جذبهای است و آن را هم نمیشود کاری کرد.
هشتگهای موضوعی