به بهانه رسیدن ایام الله دهه فجر و نقل خاطرات انقلابیون مشهدی؛ سراغی می گیریم از زنی انقلابی که هنوز هم نامش در جریان است و هنوز هم برای انقلاب قدم برمی دارد و هنوز هم انقلابی زندگی می کند... از روضه های ماهانه اش گرفته تا سبک زندگی اش که به تنهایی کتابی است در راستای اقتصاد مقاومتی...
حاجیه خانم فاطمه فکور یحیایی، همسر حاج حیدر رحیمپور ازغدی از یاران نزدیک امام و رهبری و مادر حسن رحیمپور ازغدی همان سخنور توانای نام آشناست. او یکی از زنان مبارز است که از سالهای آغازین نهضت امام خمینی(ره) در عرصه مبارزه حاضر بوده و از تایپ و تکثیر اعلامیههای امام(ره) در پانزده خرداد 42 گرفته تا آموزش مسلحانه و آمادگی چریکی و تشکیل بیمارستانهای مخفی خانگی برای بیرون آوردن گلوله از بدن مبارزان و... از فهالیت های او بوده است...
فاطمه فکور یحیایی فعالیت های انقلابی خود را پس از ازدواج آغاز کرده است با مشهد پیام به گفت وگو و نقل خاطرات خود می نشیند...
از اولین تظاهرات مشهد شروع کنیم؛ شما آن را 17 دی ماه می دانید؟
بله. نخستین تظاهرات انقلاب اسلامی، 19 دی قم نبود، بلکه دو روز قبلش، 17 دی سال 56 در راهپیمایی زنان مسلمان مشهد بود. 17 دی، روز به اصطلاح کشف حجاب زنان توسط رضاخان بود که رژیم آن را روز آزادی زن! اعلام کرده بود. شعارها علیه دستگاه و کشف حجاب و با پارچهنوشتهای خواستار آزادی زندانیان سیاسی همراه با شعار اللهاکبر بود.
طیف مبارزین مذهبی، راهپیمایی را هدایت میکردند، البته چند تن از مجاهدین خلق، به ویژه از طریق خانم معصومه متحدین(مادر محبوبه متحدین) هم بودند که میکوشیدند به تظاهرات جهت خاص خود را بدهند که اجازه ندادیم. زیرا مدیریت تظاهرات با خانمهای مبارزی بود که با آیتالله خامنهای آشنا یا مرتبط بودند و خط امام خمینی(ره) را تعقیب میکردند. تظاهرات را 17 دی از یک حسینیه در مشهد آغاز کردیم و این نخستین تظاهرات علنی سیاسی انقلاب اسلامی بود که در سال 1356 با جلوداری خانمها آغاز شد.
البته در جلسات بزرگداشت مرحوم شریعتی در مشهد و شاید بزرگداشت مرحوم حاجآقا مصطفی خمینی هم بازداشتها و درگیرهای مختصری بود، ولی هیچ یک تبدیل به تظاهرات نشد.
حدود 300 نفر خانم بودند که البته با 50 نفر آغاز شد، گروهی از ما پوشیه و روبنده زده بودیم تا شناسایی نشویم؛ خانم مقدسی، خانم غفاریان، همشیره مقام معظم رهبری و خانمهای دیگری و یکی دو نفر از بستگان ما و جمع دوستان سیاسی که غالبا از خانواده مبارزین بودند، به حدود چهارراه شهدا (نادری) که رسیدیم، ساواک و پلیس یورش آورده و گروهی از ما را بازداشت کردند. من علاوه بر چادر مشکی که به سر میکردم، آن روز به عنوان طرح فرار، یک چادر رنگی هم با خود برداشته بودم تا در لحظه حمله حتمی پلیس، تغییر پوشش داده و شناسایی نشوم و همین اتفاق هم افتاد. یورش که آغاز شد به سرعت به داخل یک کوچه پیچیدم و چادر سیاهم را عوض کردم و به سرعت در کنار یک دستفروشی که کنار پیادهرو قندشکن و انبردست و... میفروخت، به عنوان خریدار نشستم. نیروهای امنیتی فریب خوردند و گمان کردند از اهالی آن محل هستم و از کنار من دویدند و عبور کردند. وقتی کمی خلوت شد، چادر سیاه را دوباره پوشیده و منطقه را از وسط نیروهای امنیتی ترک کردم؛ اما عدهای از خانمها بازداشت شدند.
زندانی شدن یک زن، آن هم در زندانهای آن زمان خیلی خطرناک بود و امنیت نداشتند، شما از این نمیترسیدید؟
قطعاً همینطور است که گفتید، بالاخره دشمن در زندان حلوا که خیرات نمیکند؛ اما من حاضر بودم جانم را فدای اسلام کنم. ما شیعهایم و مسلمان. شیعه هم میترسد؛ اما نه از جان خود، بلکه بخاطر به خطر افتادن دینش. آنکه در خانهاش مینشست شیعه نبود. ما از حضرت زینب(س) باید درس بگیریم. ایشان را هم به اسارت بردند و صبر کردند.
گفته می شود شما فنون نظامی را هم آن زمان آموخته بودید. این آموزش ها را چگونه فرا گرفتید؟
ما قبل از انقلاب دوره آموزش تیراندازی و پرتاب نارنجک دیده بودیم. آموزش نظری کار با اسلحه را هم در جلسات مخفی خانگی ظرف 10 الی 1 جلسه و چند دفعه برنامههای عملیاتی در کوههای اطراف مشهد داشتیم که آموزش عملی و تمرین تیراندازی در کوهستان میکردیم و چند نوبت هم عملیات پرتاب نارنجک در کوهستان صورت گرفت. برنامههایمان در سالهای 56 و 57، تنها نظامی نبود، بلکه تفسیر قرآن، نهجالبلاغه، صرف و نحو عربی و سرکشی به فقرا و رسیدگی مناطق محروم هم از فعالیتهای قبل از انقلاب دوستان بود. محیط بسیار دینی، انقلابی و با حرارتی داشتیم.
روضه های منزل شما در بین انقلابیان مشهور است، چطور در آن شرایط توانستید روضه های سیاسی برگزار کنید؟
سالانه ده روز، روضه عصرانه برای خانمها داشتیم. این روضه کاملا سیاسی بود و با مشارکت مستقیم شاگردان آیتالله خامنهای به راه افتاد. از قبیل شهید کامیاب، شهید موسوی قوچانی، عجم، مجد و غیره که میآمدند و در جمع گروه کثیری از خانمها که غالباً از خانواده مبارزان ملی و مذهبی بودند، مباحث دینی و سیاسی مطرح می کردند.
پرچم روضه را هم علنا بر سر کوچه میزدیم تا کار مخفی تلقی نشود. برای طرح فریب و عادیسازی هماهنگ کرده بودیم که مثلا سر فلان ساعت آنها از کوچه عبور کنند و هر بار یکی از خانمهای عادی و غیر سیاسی را بفرستیم که گویی به طور اتفاقی، یک روضهخوان عابر را پیدا کرده و صدا زده است که چنانچه پلیس مداخله کرد بگوییم این آقا را نمیشناسیم و یک روضهخوان عادی و اتفاقی است و این خانم هم که او را پیدا کرده یک خانم واقعاً غیر سیاسی بود! در حالی که همه چیز از قبل برنامهریزی شده بود.
حاجآقا هم گفته بودند چنانچه از طرف پلیس و کلانتری زنگ زدند خود را به سادگی بزن و بگو من چیزی نمیدانم و روضه اربابم اباعبدالله(ع) است. از قضا از طرف دستگاه زنگ زدند و پرسیدند شما چه جلسه ای دارید؟ و من با تجاهل گفتم: بله روضه امام حسین(ع) است، بگویید خانمتان حتما تشریف بیاورند. یک بار هم یکی از آنان که همسر یک سرهنگ شهربانی بود آمد و پس از استماع، مجلس را با سروصدا به هم زد و تهدید کرد. این جلسات تا آغاز انقلاب، ادامه داشت و دیگر علنا سیاسی شده بود.
فرزندان تان هم در این برنامه ها مشارکت داشتند؟
یکی از اتفاقات جالبی که در یکی از این جلسات سیاسی- مذهبی همزمان با آغاز انقلاب اتفاق افتاد، قضیه بازداشت پسر ارشدم حسن آقا بود. روزی در آغاز سال 57 که انقلاب هنوز خیلی گسترده نشده بود، ناگهان بچههای کوچکتر آمدند و با نگرانی گفتند که حسن را گرفتند و چند مأمور مسلح او را در خیابان به شدت مجروح کرده و بردند، آن روز همزمان با همان جلسه خانگی بود.
به بچهها گفتم چیزی نگویید تا کسی نفهمد. آن روزها حاجآقا (همسرم) راکمتر میدیدیم. ایشان تحت تعقیب و گاه در خانههای مخفی یا منزل بستگان به سر میبردند. در آغاز انقلاب، پلیس به منزل ما ریخت و یک بار که احتمال یورش به منزل بود همگی چند شبانهروز منزل را ترک کردیم.
نیروی ضربت شبی حمله کرده و خانه را به کلی به هم ریختند حتی قالیهای منزل را دزدیده و خانه را آتش زده بودند که خوشبختانه وقتی رفته بودند، آتش خود به خود خاموش شده و پتوها و کتابها به حال نیمسوخته مانده بود. به هر صورت آن روز میترسیدم تحت تعقیب بودن و اختفاء حاجآقا و این روضه سیاسی و بازداشت حسن آقا روی هم رفته دستگاه را کاملا حساس کند، بنابراین به شهربانی نرفتم و فردایش که فهمیدم در کدام بازداشتگاه است، خودم را رساندم و به جای مخفیکاری و حسّاس کردن آنها با سادگی و صراحت گفتم چرا بچهام را گرفتید؟ ابتدا گمان کردم به خاطر نوشتههایش است. پرچم امام حسین(ع) در دست رئیس کلانتری بود، باز که کرد دیدم او تصویر امام(ره) را به پرچم نصب کرده بود. افسر کلانتری گفت پسر تو با پرچم حسین(ع) و تصویر خمینی در یک دسته چند نفره در کوچهها راه افتاده و علیه شاه شعار میدادند که اکیپ پلیس گشت آمده و بر روی او اسلحه کشیده و پس از کمی تعقیب و گریز او را گرفته، به شدت کتک زده و برده بودند. فرمانده پلیس با خشونت، به تصویر امام(ره) اشاره کرد و پرسید: این چیست که پسرت سر دست گرفته؟ گفتم: ایشان آیتالله خمینی(ره)، مرجع تقلید هستند و شما هم اگر مسلمان هستید باید تقلید کنید.
به قدری حسن را کتک زده بودند که صورتش سیاه و کبود شده و خون بالا آورده بود. او 14 یا 15 ساله بود. گفتم: من چند فرزند دیگر هم دارم، بچهام را آزاد کنید و گرنه همه فرزندانم را به اینجا میآورم. گفت: به هر یک هم یک پرچم بده؟ گفتم: به یاری خدا دو پرچم میدهم. پس از مدتی بالاخره حسن را آزاد کردند، البته من گمان کرده بودم به خاطر طرز برخورد و گفتههای من است؛ اما ظاهرا همان موقع حاجآقا در منزل آیتالله مرعشی بودند و گویا مرحوم آقای مرعشی به رئیس ساواک زنگ میزند و میگوید: اگر از من میشنوید فرزند فلانی را آزاد کنید و یک مسئله ساده را پیچیده نکنید، ایشان سنّی ندارد.
از کلانتری شهربانی که بیرون آمدیم با صدای بلند طوری که نگهبانان دژبان بشنوند گفتم: حسن، بدو برویم چهارراه شهدا که تظاهرات است. اتفاقاً وقتی رسیدیم که تظاهرکنندگان، تصویر امام(ره) را بر سر در اوقاف و آستان قدس در چهارراه شهدا نصب و عکس شاه را پایین میکشیدند. همان شب هم فرهنگیان و وکلای انقلابی در دادگستری مشهد، تحصن و اعتصاب کرده بودند و حسن آقا مقالهای بسیار صریح و پرشور علیه دستگاه و در تجدید بیعت با امام(ره) خواند و اهانتهایی که به او شده و کتکهایی که به او زده بودند را گزارش کرد. مقاله را چنان احساساتی خواند که واقعا شهر شلوغ شد.
شما ارتباط مستقیمی با آیت الله خامنه ای در زمان انقلاب داشتید؟
خیر، بنده مستقیماً ارتباط نداشتم. ولی حاجآقا با ایشان مرتبط بودند. عرض کردم منزل ما از سالهای پیش از انقلاب و به ویژه دهه پنجاه محل رفت و آمد مبارزان ملی و مذهبی و روحانی و روشنفکر بود.
مرحوم استاد محمدتقی شریعتی، علی شریعتی، آیتالله خامنهای و روحانیون مبارز و حتی مجاهدین خلق قبل از انقلاب، یعنی دهه پنجاه به منزل ما رفت و آمد داشتند. در آن دوران، مرزبندی واضحی نبود و همه ضدّ شاه بودند. از نهضت آزادیها و شیخ علی تهرانی تا امیرپرویز پویان و احمدزادهها و پوران بازرگان و خانواده فاطمه امینی و غیره در جلسات سیاسی کانون نشر حقایق اسلامی و محافل نیمه مخفی منزل ما و منزل سایر دوستان حاجآقا رفت و آمد داشتند. همه با هم مرتبط بودند، البته بحث و اختلاف نظر هم میشد ولی تا قبل از پیروزی، اختلافات خیلی جدی نبود. مثلا اتاق زیر شیروانی کارخانه موزائیکسازی حاجآقا قبل از انقلاب، گاه محل اختفاء چریکهای مذهبی و احیانا چپ بود که تحت تعقیب بودند و خودمان هم نمیشناختیم.
روزی یکی از آنها به درب منزل آمده بود، مقداری پول گرفته و در کارخانه مخفی شد. ایشان درب منزل، بوی غذا شنیده و گفته بود عجب بوی کوکو میآید. چند روز غذا نخورده بود. آنها در عملیاتهای کوچک مسلحانه شرکت میکردند. شهید سید علی اندرزگو هم البته با نام مستعار و به عنوان کسی که درکارمعامله خروس لاری و جنگی است، با یکی از کارگران حاجآقا که سیاسی نبود و خروس جنگی تربیت میکرد مرتبط شده بود. بعدها شنیدم شهیداندرزگو به عنوان معامله خروس جنگی از افغانستان، سلاح میآورد و ظاهرا در کارخانه حاجآقا هم مخفی کرده بود که البته من خبر نداشتیم.
ظاهرا شما یک بار تمام زیور آلات تان را هم در راه انقلاب هدیه می کنید؟
در آغاز انقلاب یعنی زمستان 56، آیتالله خامنهای در ایرانشهر سیستان و بلوچستان، هنوز در تبعید بودند. حاجآقا با گروهی از مبارزان قدیمی و دوستانشان به دیدن ایشان و سایر تبعیدیها میرفتند و مقداری پول و امکانات می بردند تا برای مبارزات تحویل حضرت آقا بدهند ولی ایشان ظاهرا فرمودنده بودند احتیاج ندارند.
مردم سنی و شیعه منطقه، گرد ایشان حلقه زده بودند. بنده همه زیورآلاتم را فرستاده بودم تا هر طور صلاح میدانند در مبارزه خرج کنند. آقا هم لطف فرمودند و در جواب این حرکت، نامه محبتآمیزی نوشتند که هنوز نامه را دارم.
همچنین پس از 27 سال بر سر ما منت گذاشتند و در حاشیه همان نامه، یادداشت کوتاه تازهای نوشتند. ایشان دو سه نوبت در دوران ریاست جمهوری و رهبری به منزل ما همچون سایر خانوادههای شهدا تشریف آوردند و ما را خوشحال و شرمنده کردند.
شما با کارهایتان نشان دادید خیلی آگاه به فضای سیاسی روز بودید و میتوانستید راست را از چپ، کمونیست را از منافق، تودهای را از مسلمان و غیره بشناسید و با توجه به آن، حرکتهای مختلف و سازندهای را هم انجام دادید، وظیفهشناسی در لحظه بسیار مهم است، شما این ویژگی را چطور کسب کردید؟
بنده نه درس خاصی خواندهام و نه تحصیلات عالیه داشتم، تا کلاس ششم ابتدایی بیشتر نخواندهام؛ فقط سعی کردهام به وظیفهام عمل کنم. آدم اگر دنبال هدفش برود خدا هم، راه را برایش روشن میکند. خدا به همه ما عقل داده و ما هم وظیفه داریم از این نعمت استفاده کنیم.
و امروز که نزدیک به 40 سال از انقلاب گذشته؛ اما فضای غالب جامعه را تجملگرایی گرفته و مردم بیشتر به دنبال راحتیاند، نظر شما نسبت به این موضوع چیست؟
ما از تجملگرایی به جایی نمیرسیم. چنانچه کسی به این سمت برود دیگر به دنبال کارهای بزرگ و ارزشمند نخواهد بود و فکرش در همان حدّ تجملات و ظواهر زندگی خلاصه میشود.
با توجه به این وضعیت، به نظر شما زن مسلمان امروز، باید چه کند تا به این انقلاب خدمت و آن را حفظ کند؟
فکر میکنم باید تابع رهبرش و گوش به فرمان ایشان باشد. من هر قدمی که برمیداشتم تنها خواستهام این بود که امام آن را قبول کنند.
در یک کلام، باید با ضد انقلاب بجنگد.
اما ضد انقلاب امروز مثل ضد انقلاب 40 سال پیش نیست!
بله، بدتر از آن زمان است. ضد انقلاب امروز، فرهنگی است و چون جلوی چشمش نیست فکر میکند کاری که دارد انجام میدهد خواسته خودش است، ولی درواقع، دارد دشمن را خوشحال میکند. مثلاً روضه امام حسین(ع) برگزار میکند ولی تشکیلات پذیراییاش مطابق با مُد روز است و ذاتاً این کارها را دوست دارد.
چه میشود که فردی ادعای مسلمانی میکند؛ اما به سبک غربی زندگی میکند؟
در مسابقه کشتی هر کس زورش بیشتر باشد همان برنده است و این قانون کشتی است. فضای امروز هم همینطور است و کسانی که ضد فرهنگ هستند دارند قوی عمل میکنند.
رهبران این افراد بیکار ننشستهاند و در این مسابقه دارند همه زورشان را میزنند و شاگردانشان را خوب تربیت میکنند، شاگردانشان همین افراد معمولی جامعهاند؛ اما رهبران فرهنگی ما ضعیف عمل میکنند.
راه حلّ این مشکل بنظر شما چیست؟
ارزشها را باید پخش کنیم. به گذشته نپردازیم و امروز را دریابیم. به مشکلات روز رسیدگی کنیم و دنبال حلّ آنها باشیم.
بسما... الرحمن الرحیم. ایشان در همه ابعاد زندگی، استاد و الهامبخش بنده و سایر اعضاء خانواده بودهاند. بیآنکه جلسة رسمی موعظه یا تدریس و هدایت تشکیل داده باشند، جریان طبیعی سبک زندگی پدر ما، عملاً بر ذهن و رفتار خانواده تأثیر گذارده است.
در معرفت و سیاست و زاویة نگاه به زندگی و بینش دینی و اجتماعی، معلّم حقیر که سرخطها را در دست من گذاردند، ایشان بودهاند و همچنان در مسایل مهم زندگی شخصی و اجتماعی از ایشان میپرسم و میآموزم. اگر هدایتهای علمی و فکری ایشان و حمایتهای روحی و مادّی ایشان و مادر بزرگوار بنده نبود، بنده قطعاً به مسیر دیگری میرفتم و هیچ تردید ندارم که مسیر زندگی من متفاوت بود.
گرچه تملّق فرزند به پدر و شاگرد به معلّم، هر دو جایز، بلکه مستحبّ است اما بنده بدون تملّق یا مبالغه عرض میکنم که مدل رفتاری و احساس مسئولیتهای دائمی ایشان به من و ما همیشه نیرو و جهت داده است و همچنان به دانستن تحلیل و نظرگاه ایشان در مسایل مختلف، خود را نیازمند میبینم.
در این فرصت کوتاه، تنها به چند خصوصیت ایشان که مورد نیاز این جامعه است و دانستن آن برای نسل جدید و جامعة جوان ما، فایده، بلکه ضرورت دارد اشاره میکنم، گرچه ایشان راضی نباشند. به دلایل اجتماعی (نه شخصی) ذکر چند نمونه را مفید میبینم:
1. هرگز به یاد ندارم هنگام میوهچینی یا برداشتهای اجتماعی و احیاناً تقسیم غنائم یا توزیع امکانات حتّی حلال، ایشان خود را جلو انداخته باشند بلکه بارها دیدهام که در چنین مواردی، خود را میان جمعیت مخفی کردهاند.
بر سر اغلب یا همة دوراهیها، اطمینان تجربی دارم که انتخاب سختتر و کمسودتر را ترجیح میدهند. چه در مسایل انقلابی و اجتماعی و چه در مسایل درون خانواده، هرگز لذتطلبی و سودگرایی شخصی را در شخصیت ایشان، غالب ندیدهام. وظیفهگرایی، وجه اصلی در شاکلة روحی ایشان بوده و هست.
2.شفافیّت، صداقت و صراحت، و دوری مطلق از ریا و تظاهر در همة امور از مسلمات شخصیت ایشان است و همه حتّی منتقدین ایشان، آن را قبول دارند. تنفّر ایشان از هر نوع تظاهر و نفاق و ظاهرسازی جهت ارضاء این و آن، باعث میشود که گاه حتّی ملامتی باشند و احتیاطاً در جهت جوّشکنی، حتّی تندتر از دیدگاه خود را هم اظهار میکنند و همین هم بسیاری رااز ایشان متعجّب یا عصبانی میکند.
همواره بر خلاف مذاق حاکم و جوّشکنانه در دفاع از مظلوم و آنچه حق میدانند به صراحت موضع گرفته و میگیرند. با هیچ کس –تأکید میکنم هیچ کس- اهل تعارف و رودربایستی نیستند.
روحیه ساختارشکن دارند و من خاطرات شیرینی از این بُعد از شخصیت ایشان سراغ دارم که در فرصت دیگری عرض خواهم کرد.
3.اعتقاد عمیق و التزام عملی به اصالت «کار» و «تولید»، ویژگی دیگر روحی پدر ماست. علیرغم آنکه همواره ادارات دولتی را مانع تولید دانستهاند ولی هرگز جبهه کار و تولید را رها نکردهاند. سیرة ثابت ایشان، خدمت اقتصادی به جامعه به نحو عامّ بوده است، بویژه خدمت به طبقات محروم (و غالباً از طریق ایجاد اشتغال و آموزش توربافی (نه هدیه یک ماهی) را مؤلفه دیگر در ایشان میدانم که خاطرات بسیاری در این جهت نیز در ذهن دارم که در آینده انشاءا... عرض خواهم کرد.
4. ایشان از ابتداء همین اقتصاد مقاومتی را که این روزها مطرح میشود در خانواده اجراء میکردند. ما هرگز دچار فقر نبودهایم ولی پدر ما هرگز اجازة اسراف و ریخت و پاش در خانه نمیدادند.
ایشان حتی در مورد دانههای برنج که ته ظرفها میماند حساس بودهاند. دور نریختن حتّی یک لقمه نان و هدر ندادن حتّی یک استکان آب، اصل ثابت اقتصاد در خانة ایشان بوده است.
هنوز هم همواره دو سطل خالی کنار دستشویی آشپزخانه بطور ثابت قرار دارد که باید زیر شیر آب باشند تا آب مصرف شده هم بازیافت شود و هدر نرود و با سطل روزی چندبار، در باغچههای حیاط تخلیه و مجدداً مصرف شود. از این جهت در منزل ما همواره از قبل انقلاب هم اقتصاد مقاومتی اجراء میشد و سختگیری علیه اسراف، یک اصل حاکم بوده است. مصرفگرایی و ریخت و پاش و تجمّلگرایی و هر نوع اشرافیگری در سبک زندگی همواره از سوی ایشان، مورد هجوم سختگیرانه قرار داشته است. با گدابازی اشتباه نشود اما حساب دقیقی در خانه همواره در جریان بوده است.
5. بحث و استدلال بدون تحکّم استبدادی؛ از کودکی در منزل ما بر سر همه چیز، از ایمان دینی و احکام اسلامی تا مسایل سیاسی، سنّت مباحثه و گفتگو، یک سنّت ثابت بوده و هست و لذا دیدگاههای ما غالباً در تضاد با یکدیگر شکل نگرفته بلکه گفتگوی انتقادی توأم با آزادی، در جریان بوده و هست. در هیچ بحث نظری یا سیاسی بیاد نمیآورم که ایشان "باید و نباید" گفته باشند. البته گاهی شده است که نظر ایشان در موردی تغییر کرده باشد ولی اعتراف نکرده باشند چنانچه خود بنده هم بارها چنین کردهام؛ اما جریان بحث و گفتگو (تا حدّ مناظره و مشاجره) در منزل ما همواره برقرار بوده است.
جرأت انتقاد، تعصّب بر سر حقّ، شفافیت با مخالف بدون مجامله، قدرت "نه" گفتن و گاه "آری" گفتن، قصد فریب نداشتن، ریاکارانه سخن نگفتن را در حدّ عالی در ایشان بارها تجربه کردهام.
6. شجاعت و غیرت در عین حریّت و سعة صدر؛ از ایشان آموختهام که دقیقاً آنگاه که همه یا اکثریت میترسند یا ساکت و شرمنده میشوند میتوان و باید فضا را شکست و هزینهاش را پرداخت.
اولاً از کودکی و در سالهای سخت تبعید امام هم نام و تصویر و رسالة امام خمینی در منزل ما علنی بود. در کنار تصویر و نام مرحوم حاج شیخ مجتبی قزوینی (استاد پدر) که ایشان اتفاقاً به لحاظ مباحث نظری در عرصة فلسفه و عرفان، منتقد تفکر صدرایی و ابنعربی و خط فکری امام ولی به لحاظ شخصیتی، شبیه امام و به لحاظ سیاسی نیز در خط امام بود، از طرف دیگر منزل پدری ما همواره محل ملاقات و چهارراه دیدگاههای گوناگون سیاسی بوده است و تقریباً از کودکی ما همة حرفهای همه اطراف جناحهای دینی و سیاسی و حتّی غیر دینی را میشنیدیم. یعنی از مرحوم استاد محمدتقی شریعتی (کانون نشر حقایق اسلامی) و مرحوم دکتر علی شریعتی تا روحانیون رسمی متعلّق به سنّت فقاهتی و معارف حوزه علمیه مشهد، از نام آیتا... میلانی و آیتا... بروجردی تا مصدّق و جمال عبدالناصر و ملّیون و انقلابیون عَرَب و سیدجمال و نوّاب و کاشانی و... همه را میشنیدیم و برخی را حضوراً میدیدیم. از فدائیان اسلام و حزب ملل اسلامی تا مجاهدین خلق و فدائیان خلق و جبهه ملی و نهضت آزادی و حتّی تودهایها و انجمن حجّتیه و جریانهای سیاسی و غیر سیاسی، مذهبی و غیر مذهبی، انقلابی و غیر انقلابی، التقاطی و ارتجاعی، همه را از کودکی میدیدیم و یا سخنانشان را میخواندیم و میشنیدیم زیرا غالباً همه این تیپها با پدر ما، قبل و پس از انقلاب، رفت و آمد داشتند امّا جالب است که ایشان در همة این جلسات بر یک موضع و اصول واحد بودند و هرگز دو شخصیتی یا چندگانه عمل نمیکردند. همیشه، در ظاهر و باطن، همان بودند که بودند.
با همه، استدلال میکردند و با همه صریح و منتقد بودند. به لحاظ شجاعت و فداکاری هم از کودکی و رژیم قبل، هرگز من در چهره و رفتار و یا قلم ایشان "ترس" ندیدهام. بسیاری شبنامههای ضدّرژیم در مشهد و خراسان به قلم ایشان بود و برخی در سطح کشور و حتّی خارج کشور منتشر میشد. هم به چریکهای مسلّح، کمک میکردند و هم به روحانیون غیر مسلّح.
با همة رئیسجمهورها و مقامات کشور، در همة این سالها بارها گفتگو یا نامههای انتقادی داشتهاند. ایشان هنوز هم سنّت شبنامهنویسی را ترک نکردهاند و مقالاتی را که هیچ نشریهای منتشر نمیکند به شکل اعلامیه و به روش توزیع نفر به نفر و شهر به شهر، تکثیر و منتشر میکنند.
در شرایط سخت اقتصادی، بیشتر و شجاعانهتر، انفاق میکردند، از هیچ کس در حضور او تعریف و تجلیل نکردند، در نهضت ملی، در حضور آیتا... کاشانی، ایشان را و در حضور نواب صفوی، ایشان را نقد کردهاند. نماینده ناظر دکتر مصدّق در انتخابات مجلس نهضت ملّی نفت بودند و اولین فریاد "یا مرگ یا مصدّق" در 30 تیرماه را در مشهد سر دادند ولی در عین حال، نامة انتقادی و اعتراضی صریحی به مصدّق نوشتند که ایشان هم جواب عاطفی داد.
در جلساتی که مرحوم دکتر شریعتی در منزل ما در دهة پنجاه برگزار میکرد، مکرّر علیرغم دوستی عمیقشان بحثهای جدّی و انتقادی با یکدیگر میکردند. به یاد دارم جلسهای را که با شهید مطهری هم وارد بحث جدّی انتقادی شدند.
معتقد بودند که نه توافقهای متملّقانه و نه مخالفتهای لجوجانه، هیچ یک به نفع انقلاب و اسلام نیست.
با جبهه ملّی و نهضت آزادی و لیبرالهای مذهبی و غیر مذهبی و ملیگراها و سازمان منافقین و فرقانیها و کمونیستها در اوج قدرت آنها درگیر شدند و بارها در خطر یا تهدید فیزیکی قرار داشتند. مرحوم بازرگان و مرحوم سحابی در جلسات مشهد معمولاً میهمان جلسات پدر و دوستان ایشان بودند ولی ایشان اولین جریان انتقادی و انشعابی از ملی مذهبیها را در کشور و در همین مشهد در دفاع از امام و خط امام، سازمان دادند.
اولین فریاد علیه "نفت ایران و انگلیس" و پایین کشیدن تابلوی انگلیسیها و بالا بردن تابلوی "نفت ملی ایران"، کار ایشان بود. تابلوی حزب توده در مشهد را ایشان پایین کشیدند.
در فضای سیاه پس از 28 مرداد 32 و خفقان پس از تبعید امام در سال 1343، ایشان هرگز در خط فکری خود، تردید یا تجدید نظر نکردند.
وقتی اوباش و چاقوکشهای دربار و شعبان بیمخهای مشهد وارد جلسة انقلابیون در مهدیه حاجی عابدزاده شدند تا در حضور بزرگان و علماء، نیروهای نهضت ملّی را مرعوب کنند و گروه چماقدارها و عربدهکشها وارد جلسه شدند و حتّی جمع را ارعاب کردند، ایشان به تنهایی بپا خاسته و چنان سیلی محکم به سردستة آنها زده بود که او از حال رفت و بقیهشان گریختند و کودتای کوچک آنها در مشهد شکست خورد.
پس از اعدام و شهادت نواب صفوی و در فضای سنگین پس از 28 مرداد 1332، وقتی قهوهخانهای کنار کلانتری، با صدای بلند موسیقی مبتذل گذاشته بود تا علناً شعائر اسلامی را مسخره کند، ایشان، پس از تذکر و بیاعتنایی طرف، رادیو را برداشته و بر زمین زد و وقتی صاحب مغازه گفته بود به کلانتری میگویم. ایشان مجدّداً رادیو را برداشته و به حیاط کلانتری و مرکز شهربان بُرده و آنجا، دوباره رادیو را به زمین زده و شکسته بود و البته هدف، رادیو نبود بلکه مبارزه با "تجاهر به فسق" و نوعی شکستن جوّ پس از کودتا در محل بود.
ایشان همیشه به ما الهام دادهاند که نترسید و اهل خطر باشید و خودشان چنین بوده و هستند. خبر خوب دیگر، اینکه انرژی و امید در ایشان در سن بیش از هشتاد سالگی از امثال بنده بسیار بیشتر است.
به فضل خدا، روح بسیار جوان و شادابی دارند و هماکنون هم علیرغم بیماریهای هشتاد سالگی و مشکلات روحی که در اثر برخی مسایل حاشیهای پیش آمده، معمولاً روزی ده – دوازده ساعت، نشستهاند و مینویسند و هرگز خسته یا مأیوس نشدهاند. این از علائم قطعی ایمان معنوی و اخلاص در انگیزه است. نه از کف زدن و تشویق، خوششان میآید و نه از هُو کردن و تمسخر و مخالفت کسی ناراحت میشوند. به قدری جوانند که بنده را گاهی "لیبرال"، و گاهی "محافظهکار" و گاه "مرتجع"، لقب میدهند.
این آقا، یک آدم مخصوصی تشریف دارند که هنوز هم وقتی به ایشان خیره میشوم، گاه تحسین و تعجّب، گاه لبخند شوق، گاه عصبانیت و غالباً دلتنگی شدید به من دست میدهد. گمان میکنم ایشان را بیش از ظرفیت خودم، دوست دارم.
چیزهای گفتنی و ناگفتنی از ایشان و مادر بزرگوار و مجاهدم، بسیار دارم که برخی از گفتنیها را شاید در فرصت دیگری عرض کنم. متشکرم.
در فرصت بعدی انشاءا... خاطرات عینی یا سمعی بیشتر در این موارد را به عرض میرسانم که میدانم برای افکار عمومی، بویژه جوانان، بسیار مفید خواهد بود.
هشتگهای موضوعی